شناسنامه

نام: اعظم (عما) صفایی

تاریخ تولد: ۱۳۵۶

تاریخ دستگیری: ۵ دی‌ماه ۱۳۸۹

تاریخ مصاحبه: ۳۰ آبان ۱۳۹۸  

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با خانم اعظم (عما) صفایی تهیه شده و در تاریخ ۹ مهر‌ماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۵۲ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

پیشینه

۱. نام من اعظم صفایی است، هر چند ترجیح می‌دهم که مرا «عما» (Emma) صدا کنند. من اصالتاً اهل خراسان هستم. من و خانواده‌ام در فریمان، استان خراسان زندگی می‌کردیم.

۲. من در سال اول دبیرستان موسیقی را شروع کردم و موسیقی را در تمام دوران مدرسه ادامه دادم. من همچنین در گروه کر و گروه تئاتر مدرسه فعالیت داشتم و موفقیت‌هایی کسب کردم. من صدای خوبی داشتم. بنابراین قرآن را به صوت و ترتیل تلاوت می‌کردم و مکبر نماز هم بودم. من فردی مقید به احکام اسلام بودم. پس از اینکه از مدرسه فارغ‌التحصیل شدم، در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و پس از ازدواج با همسرم پیمان، برای راه اندازی کار به بندرعباس رفتیم. ما یک شرکت خدمات خودرو داشتیم.

۳. چند سال پیش دختر ۳ ساله‌ام بیمار شد و پزشکان نتوانستند تشخیص دهند که او از چه نوع بیماری هپاتیت رنج می‌برد. او همچنین به مدت ۱۰ روز در کُما بود. در این مدت، شخصی که در شرکت با ما همکار بود کتابی از «وین دایر» به من داد. من برای دخترم دعا کردم و او از کُما بیدار شد. پزشکان هرگز نتوانستند تشخیص درستی بدهند. بعد از آن شروع به خواندن کتاب‌های مختلف کردم. من به مسیحیت علاقه‌مند شدم و شبکه‌ی محبت را را تماشا کردم. من برنامه‌های پرستشی را بسیار دوست داشتم. بعد از مدتی من به فارسی دعا می‌کردم نه به زبان عربی. همزمان یوگا و مدیتیشن هم انجام می‌دادم.

۴. من در سال ۱۳۸۳ در کلاس‌های نویسندگی شرکت کردم. حدود ۱۰ الی ۱۱ بار شرکت کردم. من آن زمان یک وبلاگ داشتم که داستان‌هایم را در آن می‌نوشتم. در کلاس‌های نویسندگی با خانمی آشوری به نام کارمِن آشنا شدم. پس از مدتی با هم دوستان صمیمی شدیم و من اولین انجیل و فیلم عیسی را از کارمِن دریافت کردم. کارمِن سالها پیش به آمریکا نقل مکان کرد. بعد از مدتی شروع کردم به کپی کردن و گذاشتن داستانهای کوتاه از انجیل در وبلاگم. بعد از مدتی وبلاگم مسدود شد. سپس در وب سایت «مای پردیس» (mypardis) که می‌توانستیم ر آنجا گروه تشکیل دهیم، گروهی به نام «مسیح، آرامش قلب من» تشکیل دادم. در آن گروه ۷۷ نفر عضو بودند. من قسمت‌هایی از کتاب مقدس را در آن گروه به اشتراک گذاشتم. این گروه نیز پس از مدتی مسدود و فیلتر شد.

۵. بعداً من را با کلیسای خانگی آرام آشنا کردند. آرام نیز یکی از دانش آموزان همان کلاس نویسندگی بود. من شش ماه پس از گرویدن به مسیحیت وارد کلیسای خانگی شدم. وقتی به کلیسا ملحق شدم، دیگر در شبکه‌های اجتماعی فعالیت نکردم و در کلیسا خدمت می‌کردم. جلسات کلیسای خانگی در یک خانه کوچک برگزار می‌شد. بنابراین من پیشنهاد دادم که جلسات در خانه‌ی ما برگزار شود. همچنین دور تا دور منزل ما باغچه بود به همین دلیل هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی‌رسید. به دلیل نگرانی‌های امنیتی نمی‌توانستیم به‌طور مداوم جلسات را برگزار کنیم. یک سال پس از مسیحی شدنم، در حالی که جلسات کلیسای خانگی در منزل ما برگزار می‌شد، همسرم نیز مسیحی شد. یک بار هم مراسم تعمید آب را در آشپزخانه خود جشن گرفتیم. ما یک استخر بادی داشتیم که آن را در آشپزخانه گذاشتیم و ایمانداران زیادی در آنجا تعمید آب گرفتند.

دستگیری مسیحیان کرمان و مشهد

۶. در تیر ماه ۱۳۸۶ عده‌ای از مسیحیان کرمان و سیرجان برای شرکت در یک کنفرانسی مسیحی برای مدت دو هفته به ارمنستان رفتند. همه آنها در فرودگاه کرمان دستگیر شدند. به همین دلیل، کلیسای خانگی به مدت یک ماه برگزار نشد. چند نفر از ما سیم کارت‌های بی‌نام و نشان خریدیم تا با یکدیگر در ارتباط باشیم.

۷. در مشهد خواهرانم به جلسات کلیسای خانگی پیوسته بودند. یکی از آنها بعداً به بجنورد نقل مکان کرد، اما قبل از آن جلساتی نیز در منزل او برگزار می‌شد. جلسات کلیسای خانگی مشهد به صورت چرخشی در منزل اعضای مختلف کلیسا برگزار می‌شد. خواهرانم به بسیاری از مردم بشارت دادند و بسیاری به مسیحیت گرویدند و در جلسات شرکت کردند. دو سال پس از سفر به ارمنستان، در سال ۱۳۸۹، مأموران وزارت اطلاعات کلیسای خانگی آنها را شناسایی کردند. خواهران من به همراه حدود ۱۵ تا ۱۸ مسیحی دیگر دستگیر شدند. خواهرم که به بجنورد نقل مکان کرده بود، وضعیت بسیار بدتری نسبت به سایرین داشت. به عنوان زنی که همسرش فوت کرده بود و مادر دو دختر بود، یک هفته مجبور بود صبح‌ها برای بازجویی برود و شب‌ها به خانه بازگردد. یکی از دخترانش که در مقطع سوم راهنمایی یا اول دبیرستان تحصیل می‌کرد، پس از این یک هفته بازجویی که از مادرش شده بود، رفتارش را تغییر داد. او شروع به پوشیدن چادر کرد و گفت که دوست دارد قرآن بخواند.

۸. یکی دیگر از خواهران من در آن زمان ازدواج کرده و باردار بود. او بیشتر از همه بشارت داده بود. بازداشت شدگان اعتراف کردند که خواهرم در مورد مسیحیت با آنها صحبت کرده‌است.به دلیل بارداری، آنها فشار زیادی به او وارد نکردند. او باید تعهد می‌داد.  ما با عده‌ای از ایمانداران در ارتباط بودیم. حدود سه ماه گذشت و ما منتظر بودیم که ما نیز دستگیر شویم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و دوباره جلسات را شروع کردیم. ما جلساتی را در کنار دریا یا در پارک برگزار می‌کردیم. ما در مجالس خانوادگی با صدای کم دعا می‌کردیم و شهادت‌ها را با یکدیگر به اشتراک می‌گذاشتیم. با این حال، شش ماه پس از دستگیری خواهرانم دستگیر شدم.

دستگیری در ایام کریسمس

۹. در آن سال برای کریسمس، برنامه‌ریزی شده بود که برخی از مسیحیان سیرجان، کرمان و بندرعباس با هم جشن بگیرند. شنبه روز تولد مسیح بود، اما ما روز جمعه کریسمس را با سایر مسیحیان در منزلمان جشن گرفتیم. روز یکشنبه، ۵ دی ۱۳۸۹، صبح زود، بین ساعت ۶:۳۰ صبح و ۷ صبح، فردی زنگ منزل ما را به صدا درآورد. آن روز هوا ابری بود. صدای زنگ را شنیدم. اما من هنوز خواب بودم. همسرم پیمان با صدای بلند گفت: «بلند شو، هر چی داری جمع و جور کن، مأموران وزارت اطلاعات اینجا هستند.امکان داره از دیوار وارد منزل بشن.»

من تصور می‌کنم که وزارت اطلاعات فکر می‌کرد ما یکشنبه جشن خواهیم گرفت. مأموران با دو ماشین آمده بودند. بعضی از مأموران در ماشین‌ها نگهبانی می‌دادند. آنها در اطراف منزل حرکت کرده و منطقه را جستجو کردند تا مطمئن شوند منزل ما غیر از درب اصلی، هیچ ورودی یا خروجی دیگری ندارد. از طریق آیفون تصویری می‌توانستیم ببینیم که آنها به سرعت دور تا دور  منزل را محاصره کردند. لپ تاپ، تقویم و سایر وسایلم را در کمدی بالای هود در آشپزخانه، که نزدیک سقف  بود پنهان کردم چون هیچ کس متوجه نمی‌شد که آنجا کمد است. همسرم آنقدر ترسیده بود که فریاد زد:«زود باش؛ از دیوار بالا آمدند.» سریع سرم را با روسری پوشاندم و نشستم. فرزندانم (نگار و نوید) به دلیل صدای بلند همسرم بیدار شدند. آنها وحشت کرده بودند و می‌خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده‌است.

۱۰. در همان ابتدا، چهار مأمور مرد وارد شدند و حکم بازداشت را به ما نشان دادند، اما آنها آن را به ما تحویل ندادند. من نمی‌توانستم آن را بخوانم، فقط مهر و امضا را روی آن دیدم. یکی از مأموران مسئول گروه بود. یکی از مأموران از همه چیز فیلم می‌گرفت و دو نفر دیگر در حال بازرسی خانه بودند. آنها خیلی سریع خانه را تفتیش کردند. دخترم کلاس اول راهنمایی بود و پسرم کلاس اول دبستان بود. از یک طرف آنها ترسیده بودند و از طرف دیگر من را آرام می‌دیدند.

۱۱. در همین اوضاع و احوال، پسرم از من شکلات خواست. ما برای جشن کریسمس شکلات مخصوص کریسمس خریداری کرده بودیم. شکلات در همان کابینتی بود که کتاب‌ها و جزوات مسیحی من در آن بود. پسرم اصرار داشت فوراً شکلات بخورد. ما می‌ترسیدیم که به سمت کابینت برویم. قبل از آن، مأموران به سرعت کابینت را جستجو کردند و چیزی پیدا نکردند. وقتی مأموران یخچال را باز کردند و بقایای کیک کریسمس را دیدند، متوجه شدند که ما کریسمس را قبلاً جشن گرفته بودیم.

۱۲. به نظر می‌رسید یکی از آنها از این که پسر و دخترم با وحشت به نگهبانان نگاه می‌کردند احساس بدی داشت. او به من و پیمان گفت که بچه‌ها را از اتاق خارج کنیم. از بچه‌ها خواستم به حیاط بروند. اما از روی کنجکاوی و همچنین ترس، از پشت پرده سعی کردند به داخل خانه نگاه کنند. مأموری که بیسیم داشت من و همسرم را صدا زد و گفت که بچه‌ها را از دیدن داخل خانه منع کنید. از بچه‌هایم خواستم به طرف دیگر حیاط منزل بروند و بازی کنند.

۱۳. آنها همچنین کپی شناسنامه شبنم را ضبط کردند. شبنم نیز مسیحی بود. ما ایده‌ی راه اندازی یک کار جدید پخش مواد غذایی و ثبت شرکت را داشتیم، مدارک شبنم شامل کپی شناسنامه و کارت ملی در خانه ما بود. وقتی پیمان متوجه شد که اسناد شبنم را از کشو برداشته‌اند، به من اطلاع داد، من بسیار شگفت زده و ناراحت شدم. من تعجب کردم و نمی‌توانستم درک کنم که چرا مدارک او را گرفته‌اند تا زمانی که فهمیدم او نیز دستگیر شده‌است. مأموران همه‌ی وسایل را در وسط اتاق پذیرایی انداختند. من همچنین عکس‌هایی از اعضای کلیسا داشتم، اما آنها را در کابینت مخفی کرده بودم و آنها نتوانستند عکس‌ها را پیدا کنند زیرا در لحظه ورود آنها، به طرز عجیبی برق رفت. بنابراین آنها مجبور شدند خانه را به مدت یک ساعت با عجله، با حالتی عصبی و با نور موبایل  تفتیش کنند.

۱۴.  پیمان مجبور شد در را باز کند تا ماشین را در حیاط ما پارک کنند. من باید پشت سر راننده می‌نشستم، و دو مأمور کنار من در سمت راست و چپ نشستند. راننده رفتار بدی داشت، دیگران بهتر بودند. آنها با خود چشم‌بند نداشتند. به همین دلیل به من گفته شد که سرم را پایین بیندازم. مأموری که جلو نشسته بود به راننده کمک کرد تا کاپشن خود را در بیاورد. بنابراین کاپشن راننده را روی سرم انداختند تا جایی را نبینم. مشخص بود که او اهل بندرعباس است. مأموری که بیسیم داشت گفت که لازم نیست سرم را بپوشانند. سرم را بین زانوها یم بگذارم.

۱۵. آنها در خیابان‌های مختلف در حال رانندگی بودند به طوری که من نمی‌توانستم حدس بزنم کجا و در چه مسیری حرکت می‌کنیم. بعداً متوجه شدم جایی که مرا بردند نزدیک منزل ما و آن طرف بلوار نزدیک دریا بود. قبل از پیاده شدن از ماشین به من چشم‌بند زدند. یک کاغذ رول شده به من دادند که یک طرف آن را نگه دارم و شخص دیگری انتهای آن کاغذ رول شده را برای راهنمایی من گرفت. افرادی بودند که به من می‌خندیدند و به من می‌گفتند که بپا زمین‌نخوری.

۱۶. همزمان با دستگیری من، وزارت اطلاعات به خانه شبنم و آرام رفته بود. آرام در خانه نبود اما در مسیر رفتن به محل کارش بود. با ورود مأموران، همسر باردار او به دلیل شرایط بارداری در وضعیت بدی قرار گرفت. شبنم و من یک هفته قبل از دستگیری تصمیم گرفته بودیم همه چیزهایی که به مسیحیت مربوط می‌شود (کتاب مقدس، چندین کتاب مسیحی، سی دی و غیره) را مخفی کنیم. من دو دستگاه کپی داشتم، یکی در شرکت و دیگری در خانه که از آنها برای کپی کتاب‌های آموزشی مسیحی استفاده می‌کردم. من آن یکی را که در خانه بود نیز به شرکت بردم. مأموران نتوانستند هیچ مدرک مهمی متعلق به من و شبنم را بیابند. آنها مدارک زیادی در خانه آرام پیدا کردند. او عکاس بود، انواع دوربین‌ها را داشت و عکس‌های زیادی از مجالس خانوادگی و دوستانه‌ی ما می‌گرفت. از خانه او کتاب مقدس، چندین کتاب متفرقه مسیحی، مدارک و عکس گرفتند. وزارت اطلاعات از طریق عکس‌های موجود در خانه آرام، بیشتر در مورد کلیسای خانگی ما مطلع شدند. در بازجویی‌های شبنم، آرام و من در مورد نام اعضای کلیسای خانگی شد. ما نام خود و اسامی کسانی که مسیحی زاده بودند را ذکر کردیم، اما نام مسلمانانی را که به مسیحیت گرویده بودند ذکر نکردیم. آنها از طریق این عکس‌ها شناسایی شدند.

۱۷. در زمان دستگیری، هیچ تماسی با خانواده‌ام نداشتم. همان یکشنبه‌ای که ما دستگیر شدیم، خانواده شبنم (مادر و خواهرش) در خرم‌آباد دستگیر شدند. همزمان با دستگیری ما، مسیحیان ۲۳ استان دیگر نیز دستگیر شدند.

زندان

۱۸. از صبح بازداشت، هیچ تماسی با خانواده‌ام نداشتم و نمی‌توانستم به دستشویی بروم. وقتی گفتم می‌خواهم به دستشویی بروم، دوباره چیزی مثل یک لوله کاغذی به من دادند تا در دستانم بگیرم، طوری که هیچ‌کس مجبور نباشد دست من را لمس کند و مرا با چشم‌بند به سمت دستشویی راهنمایی کرد. تصور می‌کنم توالت باید خیلی کثیف می‌بود. چون من شنیدم که شخصی با آفتابه آنجا را شست. محیط زندان کثیف بود و بیشتر برای مردان ساخته شده بود. ساختمان قدیمی و مرطوب بود. سلول انفرادی یک اتاق کثیف و کوچک بود، اندازه آن به حدی کوچک بود  که فقط یک فرد نسبتاً درشت می‌توانست کف آن بخوابد. حتی نمی‌توانستم در آن اتاق قدم بزنم. فقط یک پنجره کوچک داشت. روی دیوار تصاویر و جملات مختلفی نوشته شده بود که برخی از آنها بسیار بد بودند. برخی از افراد قبل از من تاریخ دستگیری خود را نوشته بودند. من ایستاده دعا می‌کردم.

۱۹. من را با چشم‌بند به اتاق بازجویی بردند و شخصی مرا راهنمایی کرد. وقتی بازجو آمد، گفت اجازه دارم چشم بندم را بردارم. بازجوی من فردی به نام «محمودی» بود.

۲۰. شب اول آنها مدام درب سلول من را می‌زدند و می‌گفتند که باید برای بازجویی آماده شوم، اما مرا برای بازجویی نبردند. آنها می‌خواستند مانع خوابیدن من شوند. تا نتوانم استراحت کنم و برای بازجویی‌ها خسته و خواب آلود باشم، و این نیز راهی برای شکنجه من بود. دمِ در ورودی قبل از پله‌ها یک فُرم بازجویی به من داده شد، اما من نتوانستم صورت شخصی را که فرم را به من داد ببینم. فرم بازجویی را روبروی ما گذاشتند و هنگام نوشتن، آقایی از من پرسید آیا می‌دانم چرا اینجا هستم. من گفتم: “بله، برای مسیحیت و من آن را نیز روی ورق نوشتم.” مأمور کلمات توهین آمیز گفت و برگه را از زیر دستانم کشید. من صدای مچاله کردن فرم را شنیدم. بعد گفت ببریدش. آنها همین کار را با شبنم و آرام انجام داده بودند و بسیار تهاجمی رفتار می‌کردند. آنها احتمالاً تصور می‌کردند که ما همه چیز را انکار می‌کنیم، اما بر خلاف تصور آنها، همه ما مسیحی بودن خود را اعلام کردیم.

۲۱. از آنجا به بعد مجبور شدم کفش‌هایم را درآورم و دمپایی مردانه بپوشم. من را با چشم‌بند به اتاق بازجویی بردند و شخصی مرا راهنمایی کرد. وقتی بازجو آمد، گفت اجازه دارم چشم بندم را بردارم. بازجوی من فردی به نام «محمودی» بود. او را کارشناس خطاب می‌کردند و مودبانه و محترمانه با من صحبت می‌کرد. وقتی از من خواست توضیح دهم که چگونه به مسیحی شده‌ام، تمرکز من بیشتر بر کلام خدا و حتی قرآن بود. محمودی محو صحبت‌های من شده بود و زیاد حرف نمی‌زد زیرا برای اکثر حرفهایی که من زدم  پاسخی نداشت. من به وضوح در مورد مسیح صحبت کردم، اما در مورد هر چیزی که مربوط به دین اسلام می‌شد به‌طور غیر مستقیم صحبت کردم تا از برخورد متعصبانه‌ی او جلوگیری کنم. وقتی من می‌گفتم که چگونه مسیحی شده‌ام او گاهی اوقات سر خود را تکان می‌داد و فقط دو بار، برای اینکه خود را از آن فضایی که تحت تأثیر قرار گرفته بود بیرون آورد، گفت: «به نظر می‌رسه که هدف شما اینه که به من بشارت بدید و من رو هم مسیحی کنید؟ من رو مسیحی کنی و  خودت را خلاصی ببخشی!» یک بار سکوت کردم، اما بار دوم، که او این را به من گفت، من پاسخ دادم: «آمین، که اینطوری بشود.»

۲۲. در اولین بازجویی او سعی کرد به من بگوید که من زن خوبی هستم و مسیحیان مرا فریب داده و تحت تأثیر قرار داده‌است. بازجو با هیجان زیادی گفت که دستگیری ما بخشی از یک عملیات بزرگ در سراسر کشور بوده‌است. فکر می‌کرد که یک فتح بزرگ را انجام داده‌است. او همچنین ادعا می‌کرد که دو سال مرا زیر نظر داشته‌اند. بعداً متوجه شدم که این موضوع واقعیت نداشته. من فکر می‌کردم آنها از دستگیری خواهرانم اطلاع دارند. بعد متوجه شدم که وزارت اطلاعات هر استان، اطلاعات خاص شهر خود را دارد. مأموران از بازداشت چند ماه  قبل خواهرانم چیزی نمی‌دانستند.

۲۳.  یک فرم برای نوشتن اطلاعات شخصی به من داده شد و همچنین سوالاتی در مورد اعضای خانواده‌ام نیز در آن بود. من درباره خواهرانم که مسیحی بودند نوشتم. بعداً بازجو سعی کرد به‌طور غیرمستقیم در مورد بازداشت آنها سؤال کند تا اطلاعات وی کامل باشد. من فکر می‌کردم آنها از دستگیری خواهرانم اطلاع دارند. بعد متوجه شدم که وزارت اطلاعات هر استان، اطلاعات خاص شهر خود را دارد. مأموران از بازداشت چند ماه  قبل خواهرانم چیزی نمی‌دانستند. بنابراین خودم را جمع و جور کردم تا اطلاعات اضافی به آنها ندهم. متوجه شدم که آنها براساس حدس و گمان و تحقیقات در زندان اطلاعات بیشتری به دست می‌آورند. از آن به بعد خیلی کمتر از قبل صحبت کردم.

۲۴. بازجوی من «محمودی» بود که او را کارشناس خطاب می‌کردند و مودبانه و محترمانه با من صحبت می‌کرد. از اولین بازجویی خستگی شدیدی داشتم. زمان از دستم دررفته بود. در اتاق بازجویی ساعت وجود نداشت و اذان که فقط باید در وقت نماز تلاوت می‌شد، به‌طور مکرر و نامنظم خوانده می‌شد. گاهی اوقات وعده‌های مختلف غذایی (صبحانه ، ناهار ، شام) در زمان‌های نامناسب به من داده می‌شد. سخنرانی آقای خامنه‌ای در مورد حکم اعدام به دلیل ارتداد از اسلام بر روی بلندگوها پخش شد. پس از اولین بازجویی، مرا به سوئیتی بسیار کثیف و بدون پنجره بردند. دیوارها به صورت سطحی رنگ آمیزی شده بود. رنگ مات بود و زیر آن رنگ نوشته‌هایی دیده می‌شد، بسیار دلگیر و خفه کننده بود. یک پتو به من دادند. سوئیت موکت شده بود. بدنم بخاطر گرد و غبار و رطوبت آن محیط خارش داشت.

۲۵. من صابون خواستم و آنها گفتند صابون در سوئیت هست. من به آنها گفتم که کوچک و کثیف است. آنها خندیدند و گفتند:«فکر می‌کنه هتل اومده!» پوست سرم خیلی خارش داشت. من چیزی شبیه شپش و ساس احساس کردم. آنها حتی صابون به من ندادند تا موهایم را بشویم و دوباره به من خندیدند: فکر می‌کنه که هتل اومده!” ۲۰ دقیقه بعد یک مأمور وارد شد. کار او این بود که درباره سلامتی من و اینکه آیا بیمار هستم یا نه سوالاتی بپرسد. سپس غذای بسته‌بندی شده را که فکر می‌کنم از یک رستوران سفارش داده بودند، آوردند.

۲۶. مجدداً توسط محمودی مورد بازجویی قرار گرفتم. در اولین بازجویی، او از سازمان مسیحی که با آن در تماس بودم، نامی نبرد. او از من پرسید که آیا به خارج از ایران سفر کرده‌ام؟ من پاسخ دادم: «بله، من برای دیدن کشور و کلیساهای قدیمی به ارمنستان سفر کرده بودم.» او در بازجویی دوم به من گفت: «قرار بود با من صادق باشی.» او از من پرسید که آیا خانم شبنم را می‌شناسم و من تأیید کردم. او گفت که او خیلی نگران من است. من توضیح دادم که ما یک رابطه بسیار نزدیک و خواهرانه داشتیم. بازجو گفت که شبنم اعتراف کرد که سمینار در ارمنستان توسط سازمان مسیحیان ذکر شده سازماندهی شده‌است. در همان لحظه متوجه شدم که شبنم دستگیر شده‌است، اما تصور نمی‌کردم که آرام نیز در زندان باشد. روز آخر فهمیدم که آرام در زندان است. آرام مریض شده بود و حتی دکتری برای معاینه پیش او آورده بودند.

۲۷. من و شبنم رابطه نزدیکی داشتیم و با هم بشارت می‌دادیم و مشغول خدمت بودیم. ما از رفتن به زندان نمی‌ترسیدیم، اما از اینکه به ما تجاوز شود می‌ترسیدیم. ما در مورد بازجویی از زنان و حتی مردان در حین بازداشت در سال ۱۳۸۸ چیزهای زیادی شنیده بودیم. وقتی چهار مرد من را دستگیر کردند، ترس تجاوز به من در ذهنم نقش بست و این باعث شد من رنج ببرم و بسیار اذیت شوم.

۲۸.  یکبار مردی با کفش وارد سلول انفرادی من شد، مأموران دیگر در را از بیرون قفل کردند. من خیلی ترسیده بودم. یک برگه‌ای در دست داشت و از من سوالات پزشکی می‌پرسید. اما پس از پایان بازجویی، او با نیشخندی پرسید: «سابقه‌ی بازداشت داری؟ شوهرت می‌دونه اینجا هستی؟» من هم که حالت دفاعی به خود گرفته بودم، خود را جمع و جور کردم و به چهره او نگاه نکردم و کوتاه پاسخ دادم: «بله، اون می‌دونه که من اینجا هستم.» او طوری از من سوال کرد که انگار ما را در یک مهمانی گرفته‌اند: «با هم بودید؟» من گفتم بله.

۲۹. در یکی از بازجویی‌ها، محمودی گفت که او نیزشبکه‌ی مسیحی محبت را تماشا کرده‌است. او اطلاعاتی در مورد مسیحیت و الهیات داشت. او گفت که دو روز قبل از دستگیری من، فردی را که در عرفان حلقه فعالیت می‌کرد، دستگیر کرده‌اند. محمودی گفت که آن شخص هم در مورد حلقه عرفان چیزهای زیبایی گفته‌است، سپس محمودی گفت: «ما باید از هر آنچه خوب است درس بگیریم و هر آنچه مغایرت را دور بریزیم. زیرا اسلام کاملترین است.»

۳۰.  او گفت که کتاب مسیحی ایتالیایی «بهشت را روی زمین تجربه کنید» را که به فارسی منتشر شده‌است، خوانده‌است. پرسیدم آیا می‌تواند آن را به من بدهد تا آن را بخوانم. من همیشه عاشق خواندن بودم. من همیشه مطالب مسیحی را در وب سایت‌ها جستجو می‌کردم و برای اعضای کلیسای خانگی کپی می‌کردم. او پرسید، شما  فکر می‌کنی کتاب‌هایی را که از مسیحیان مصادره می‌کنیم چه می‌کنیم. خودمان آنها را مطالعه می‌کنیم. او گفت: «مگر در کلام نمی‌گوید به دولت و حکام احترام بگذارید و از قوانین اطاعت کنید؟ چرا شما مسیحیان به دولت احترام نمی‌گذارید و در کلیسا با هم جمع می‌شوید؟» او می‌خواست با آیات کتاب مقدس مرا مجاب کند.

۳۱. او کتابی نزدیک به ۴۰ صفحه با عنوان «چرا من مسیحی نیستم» که توسط یک آخوند روحانی در قم نوشته شده بود به من داد و گفت که با دید نقد کردن آن را نخوان. گفتم نیازی به خواندن این کتاب ندارم. گفت خواندن آن اجباری است. من برخی از صفحات کتاب «چرا من مسیحی نیستم» را با علاقه زیادی خواندم. من در سلول کتاب مقدس نداشتم و برخی از آیات کتاب مقدس در آن کتاب نوشته شده بود و این برای من برکت بزرگی بود. سکوت در فضای سلول انفرادی بسیار سخت بود. من به نوشتن عادت داشتم، بنابراین از محمودی درخواست کردم به من کاغذ و قلم بدهند. او گفت که دادن کاغذ ممنوع است. بنابراین من گفتم که کلمات را با انگشترم روی دیوار سلول خراش می‌دهم و می‌نویسم. او با مهربانی کاغذ و قلم را به من داد و گفت که به شرطی کاغذ و قلم می‌دهم که بعداً به من پس بدهی.

۳۲.  در برخی از آن برگه‌ها من درباره ۱۵ صفحه اول «چرا من مسیحی نیستم» نقد خود را نوشتم و در سایر برگه‌ها سرودهای پرستشی، دعاهای خودم و غیره را نوشتم. وقتی کتاب و برگه‌ها را در بازجویی بعدی تحویل دادم، گفت که به من گفته‌است با ذهن انتقادی آن را نخوانم. من پاسخ دادم که نویسنده آن کتاب را با دید محدود نوشته‌است و در کتاب گفته شده که عیسی مسیح مصلوب نشده‌است اما قرآن در مورد عیسی مسیح گفته‌است که او می‌میرد و دوباره زنده می‌شود. محمودی شوکه شد. قبل از دستگیری،  در مورد اسلام خیلی با مادرم صحبت کرده بودم، به همین دلیل اطلاعات من از اسلام بیشتر شده بود.آقای محمودی پرسید: «آیا می‌دونستی قصد داشتیم شما رو دستگیر کنیم؟» من پاسخ دادم: «بله، من هفته گذشته در مورد این موضوع خواب دیدم.» او گفت: «پس شما هم خواب دارید؟» من گفتم بله.

۳۳.  نحوه بازجویی از من طوری بود که گویی می‌خواهند یک پروژه تحقیقاتی را تکمیل کنند، اما محمودی توضیح داد که او کارشناس است و کار او بررسی چنین پرونده‌هایی است. در یکی از بازجویی‌ها به من چشم بنند زدند. زیرا قرار بود یکی از مافوق‌های محمودی بیاید و نحوه‌ی کار او را ببیند. صندلی من را چرخاندند و پشت به میز  بودم. من پاسخ‌هایم را با جزئیات بیشتری توضیح می‌دادم و هنوز به موضوع ترویج مسیحیت برخورد نکرده بودم. آن شخص مافوق، پاسخ من به سوالات قبلی را با لحنی تند، تحقیرآمیز و صدای بلند خواند: «خدا با قلب ما صحبت می‌کند، خدا مشتاق است با ما ارتباط برقرار کند» به نظر می‌رسید که او می‌خواست مرا مورد ضرب و شتم قرار دهد و گفت: ‘«این چیه نوشتی که خدا با ما صحبت می‌کنه!» من شوکه شده بودم و با حالتی دفاعی و صدای بلند پاسخ دادم.

محمودی از من پرسید: «چرا شما مسیحیت را تبلیغ می‌کنید؟» من گفتم «ما مسیحیان مسیحیت را تبلیغ نمی‌کنیم. با دستگیری‌ها، شما مسیحیت را تبلیغ می‌کنید. برخی از مسیحیان ایمان خود را از خانواده‌های خود پنهان می‌کنند و هنگامی که دستگیر می‌شوند، دوستان و اقوام از ایمان آنها مطلع می‌شوند و کنجکاو می‌شوند که درباره مسیحیت بشنوند.» او با اصرار به من گفت که بارها این را گفته‌است، اما دیگران از پذیرفتن آن خودداری کردند. او می‌خواست ثابت کند که حق با اوست، بنابراین از من خواست دیدگاه خود را روی یک برگه یادداشت کنم.

۳۴. همچنین من درباره مردم ایران که خدا را دوست دارند و قسمتی هم درباره جمهوری اسلامی و خمینی و خامنه‌ای نوشتم. آنها به اسم خدا آمدند و مردم آنها را باور کردند، اما پس از مدتی اعدام‌ها آغاز شد. من با جزئیات توضیح دادم که این دین و حقیقتی نبود که مردم دنبال آن بودند. در پایان، من نوشتم که مسیحیان را دستگیر کنند یا نکنند، آنچه حقیقت است و مطابق اراده‌ی خدا است رشد خواهد کرد، گسترش خواهد یافت و دوام خواهد داشت. محمودی برای خواندن نوشته‌های من وقت گذاشت. اما وقتی خواند که من در مورد خامنه‌ای نوشته‌ام، به من هشدار داد که نوشته‌های من سیاسی شده و موضوع من پیچیده خواهد شد. او به من گفت آنچه را که علیه من قابل استفاده است و به ضررم است را ننویسم.

۳۵. من پاسخ‌هایم را با جزئیات بیشتری توضیح می‌دادم و هنوز به موضوع ترویج مسیحیت برخورد نکرده بودم. آن شخص مافوق، پاسخ من به سوالات قبلی را با لحنی تند، تحقیرآمیز و صدای بلند خواند: «خدا با قلب ما صحبت می‌کند، خدا مشتاق است با ما ارتباط برقرار کند» به نظر می‌رسید که او می‌خواست مرا مورد ضرب و شتم قرار دهد و گفت: «این چیه نوشتی که خدا با ما صحبت می‌کنه!» من شوکه شده بودم و با حالتی دفاعی و صدای بلند پاسخ دادم. سپس محمودی و مافوقش با هم پچ پچ کردند. وقتی آقای محمودی به مافوق خود توضیح داد که در مورد ترویج مسیحیت از من سوال پرسیده‌است، شروع به خواندن پاسخ مکتوب من کرد و گفت: «پاسخت را کامل بنویس. من تضمین می‌کنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد، من امنیت شما رو تضمین می‌کنم. این برگه از این مکان خارج نمیشه.» قبل از این صدای محمودی آرام بود و لحن تندی نداشت. واضح بود که صدای مافوقش او را نیز تحت تأثیر قرار داده‌است زیرا پس از آن برخورد خشکی داشت و مانند قبل نبود. هرچند، او از نحوه رفتار مافوقش ناراحت بود و ظاهراً او را سرزنش کرد چون به نتیجه‌ای که می‌خواست نرسید.

۳۶. بازجوی من در مورد امنیت کشور صحبت کرد که اگر آنها مسیحیان و کلیسا را متوقف نکنند، امنیت کشور به خطر می‌افتد. ظاهراً در بندرعباس کلیسایی وجود داشت. محمودی با اشاره به آن، گفت «باید خوشحال باشی که در آن کلیسایی که مخالف دولت است حضور نداری. در آن کلیسا مستقیماً به دولت حمله می‌کنند.» محمودی در ادامه گفت «اگر خبر به امام نماز جمعه برسد و او حکم شرعی صادر کند و فتوا بدهد، هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی مردم را بگیرد و امنیت شما مسیحیان به خطر می‌افتد.»

۳۷.  در آخرین شبی که در  زندان بودم، از آقای محمودی پرسیدم که آیا او سوالات مردی را که برای معاینه پزشکی من به سلول آمده بود، را نوشته و طرح کرده‌است؟ او پرسید: «چطور مگه، مشکلی پیش اومده؟» او کنجکاو بود که بیشتر بداند. من پاسخ دادم: «نه، او فقط نگاهشان بد بود.» می‌خواستم این را گزارش دهم زیرا او یک بار دیگر هم به سلول من آمده بود. به من تعهد نامه‌ای داده شد که محمودی خودش نوشته بود و باید آن را امضا می‌کردم. وقتی که  دید که من آن را امضا نمی‌کنم، با نیشخند گفت: «مثل اینکه از اینجا خوشتون اومده و دوست دارید بیشتر اینجا بمونید؟» او با دانستن موضوع مأمور بهداشت، نقطه ضعف مرا پیدا کرده بود، بنابراین با لحن نفرت‌انگیزی و چندش‌آوری صحبت کرد. قبل از آن او به من احترام می‌گذاشت.

۳۸. سرم را پایین انداختم و گفتم چیزی را که نوشته‌اید امضا نمی‌کنم. چون مثل زندان است؛ من ادامه دادم «شما می‌خواهید حق طبیعی من را بگیرید. چطور می‌توانم با کسی ارتباط نداشته باشم؟» او یک برگه دیگر برداشت و برخی از کلمات را تغییر داد و گفت: «شما حق پخش کردن انجیل و بشارت ندارید، حق تجمع با اعضای کلیسا را ندارید، نمی‌توانید از ایران به ارمنستان و ترکیه سفر کنید، تا زمانی که قاضی برای شما حکم صادر کند، برای خروج از شهر به جهت سفر به شهرهای دیگر ایران باید مجوز کتبی بگیرید.» او به من گفت که باید خدا را شکر کنم که من توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازداشت نشدم زیرا روش‌های برخورد آنها بسیار بد است.

۳۹.روز سوم، محمودی به من گفت که یک دانشمند اسلامی می‌آورد تا با من صحبت کند. من گفتم که حقیقت نیازی به بحث ندارد. مدت زمان بازجویی‌ها گاهی کوتاه و گاهی طولانی بود، اما چون ساعت در اتاق نبود، من زمان بازجویی را متوجه نمی‌شدم. سوالات بازجویی اکثراً تکراری بود. در دوران بازداشت من برای محمودی دعا می‌کردم که مسیحی شود.

دوستم شبنم

۴۰. از شبنم پرسیدند که آیا او به چیزی نیاز دارد؟ او گفت که برای شستن توالت به مواد شوینده نیاز دارد. آنها با حالتی تحقیرآمیز به او گفتند که قبل از او عبدالمالک ریگی در این اتاق بوده‌است. شبنم دو بازجو داشت محمودی و تهرانی. او بیشتر از من مورد بازجویی قرار گرفت. بازجویان هر سه نفر ما، شبنم، آرام و من هر نیم ساعت تمام آنچه را که در بازجویی‌ها نوشته بودیم با هم مقایسه می‌کردند. شبنم حتی به جاسوسی متهم شد زیرا پس از کنفرانس در ارمنستان، از وی برای شرکت در کنفرانس دیگری دعوت شد. من هم دعوت شدم اما نتوانستم بروم. در پاسپورت او دو مُهر کشور ارمنستان و یک مهر کشور آلمان اضافه کرده بودند، اگرچه او هرگز به آلمان نرفته بود و او تعجب کرد که چه کسی مهر آلمان را در پاسپورت او اضافه کرده‌است. آنها قصد داشتند پرونده‌ای برای او ایجاد کنند و گفته شد که حکم وی سنگین‌تر و مجازاتش شدیدتر خواهد بود.

۴۱.  به دلیل برخی مشکلات شخصی در زندگی من، شبنم در جشن کریسمس از من پرسیده بود که آیا می‌خواهم ۴۰ روز با او روزه بگیرم؟ و من قبول کردم. من شنبه روزه گرفتم. اما روز یکشنبه وقتی مأموران مرا دستگیر کردند، فراموش کردم که روزه را ادامه دهم. بنابراین شبنم حتی وقتی مأموران برایش غذا آوردند غذا نخورد. بازجو او را تهدید کرد. او فکر کرد که او اعتصاب غذا کرده‌است. اما او گریه کرد و گفت که او برای دوستش روزه می‌گیرد، اما بازجو اجازه نداد که او روزه بگیرد.

قاضی

۴۲. آنها برای اینکه منت بگذارند و وانمود کنند که می‌خواهند به من احترام بگذارند گفتند که به خاطر حفظ آبرویتان، شما را به دادگاه نمی‌بریم و قاضی را به اینجا می‌آوریم. قبل از اینکه مرا به نزد قاضی ببرند باید تعهد می‌دادم. به من گفت همین‌جا منتظر باش. من و شبنم جداگانه دادگاهی شدیم. صدای گریه شبنم را شنیدم و فکر می‌کنم بازجو تهرانی دستمال کاغذی به او داد. ذهنم مشغول شده بود که چه اتفاقی برای شبنم افتاده‌است که او گریه می‌کند؟ تهرانی به ظاهر به شبنم بسیار کمک کرده بود و به او گفته بود که هرچه زودتر از ایران برود زیرا برای او در حال پرونده سازی بودند.

۴۳.  اتاقی که قاضی در آن نشسته بود بسیار تمیز و جدا از بقیه بود. چنین اتاق تمیزی در آن ساختمان عجیب بود. همه قهوه می‌نوشیدند و بوی قهوه اتاق را پر کرده بود. با کمی فاصله روبروی میز قاضی نشسته بودم. کنار من مردی بود که هرگز او را ندیده بودم و آن طرف دیگرم بازجو تهرانی نشسته بود. محمودی و دو نفر دیگر نیز کت و شلوار داشتند و چهره آنها به وضوح دیده نمی‌شد. قاضی و در مجموع شش نفر دیگر در اتاق حضور داشتند. من مستقیماً به قاضی نگاه می‌کردم و در قلبم دعا می‌کردم که خدا مرا راهنمایی کند و آنچه را که درست و حکیمانه است بگویم. او یک قاضی جوان و درشت هیکل بود و با غرور صحبت می‌کرد.

۴۴. قاضی جوان با حالت تحقیر و توهین آمیز گفت: «چرا مسیحی شدی؟» و بعد ادامه داد: «آنچه گفتی که خدا با ما صحبت می‌کند کفر است. مگر خدا با ما صحبت می‌کند!» او می‌خواست در نوشته‌های من مدرکی برای اثبات جُرم پیدا کند. قبل از دادگاه، من در برگه‌های بازجویی که به من داده شده بود در مورد ارتباط مستقیم با خدا نوشته بودم. من پرسیدم که شما می‌دانید مثل چه کسانی صحبت می‌کنید؟ سرش را تکان داد و خواست توضیح بدهم. من گفتم: «مانند قوم اسرائیل: وقتی موسی برای دریافت لوح‌ها به کوه سینا رفت، مردم با شنیدن صدای خدا ترسیدند و گفتند که موسی باید مستقیماً با خدا صحبت کند و سپس به آنها بگوید. آنها می‌گفتند «موسی تو با خدا مستقیم صحبت کن و به ما انتقال بده. انسانها از ترس نمی‌خواهند با خدا در تماس مستقیم باشند. وگرنه خدا مشتاق این رابطه است.» بقیه افراد حاضر سر خود را پایین انداختند و مشخص بود که مرد کنار من لبخند می‌زند و بقیه آنها سعی کردند خود را سرگرم کارهای دیگر کنند.

۴۵. قاضی پرسید که آیا می‌دانم که حکمم اعدام است؟ من گفتم اگر خدایی که من دوستش دارم حکم اعدام مرا صادر کند، من آماده‌ی مرگ خواهم بود. قاضی عصبانی شد و گفت که تو کله‌ات بوی قرمه سبزی می‌دهد و خامت کرده‌اند، تو ساده لوح هستی و فریب خورده‌ای. سوالات تقریباً مشابه سوالات بازجویی بود، اما تعداد سوالات کمتر بود. زمان دادگاه تقریباً یک ساعت بود. حکمی صادر نشد. قاضی چیزی نوشت و سپس گفت که من با قید وثیقه آزاد شدم و پرونده تا صدور حکم نهایی باز است.

۴۶. یادم نمی‌آید قبل یا بعد از محاکمه بود که شبنم و من را برای عکس گرفتن به طبقه پایین بردند. آنها از نیم رُخ صورت ما و همچنین از کل صورت ما عکس گرفتند. ما همدیگر را دیدیم. وقتی او در اتاقی بود، صدای شبنم را می‌شنیدم که به مرد میانسالی می‌گفت که شما جای پدر من هستید و آن مرد گفت که اگر جای پدرش باشد، سرش را قطع خواهد کرد. وقتی همدیگر را دیدیم دست یکدیگر را گرفتیم و آرام خندیدیم. مردی که به شبنم توهین کرده بود ما را از یکدیگر جدا کرد.

رهایی

۴۷.  بین دو هفته تا یک ماه پس از آزادی، وزارت اطلاعات با من تماس گرفت. آنها مرا احضار کردند تا وسایل ضبط شده را به من تحویل دهند. به من گفتند: «خانم صفایی شما از دید ما یک مسلمان واقعی هستید، ما انتظار نداشتیم که شما در یک جمع مختلط از مردان و زنان حجاب نداشته باشید. این خلاف اسلام است.» من پاسخ دادم: «از کجا می‌دانید کسانی که مسیحی نیستند در جمع‌های دوستانه چگونه لباس می‌پوشند؟» به من گفتند که این موضوع به مسیحیت و ارتداد شما ربط دارد. جرائمی برای شما در نظر گرفته می‌شود و این یک ایراد در اعتقادات شماست. توضیح دادم که ما مسیحیان می‌دانستیم که در حضور خدا هستیم. به دلیل ترس و احترام به حضور خدا، اطمینان داریم که به خود اجازه نخواهیم داد که به یکدیگر گناهکارانه نگاه کنیم.

۴۸. آنها لیست چیزهایی را که مصادره کرده بودند به من نشان دادند و سپس به من گفتند آن را امضا کنم. ویدئویی درباره بهشت و جهنم که آرام به من داده بود و کیفیت بالایی نداشت اما به فارسی ترجمه شد، فیلم‌های یوگا و مدیتیشن که از ماهواره ضبط کرده بودم، فیلم‌ها، دی وی دی‌های کارتونی کودکان، کتاب‌ها، انجیل، کتاب مقدس کودکان، نقاشی‌ها و مجسمه‌های مسیح و همه چیز مربوط به مسیحیت بازگردانده نشد. عکس‌های خانوادگی، پاسپورت، تلفن‌های همراه، ارگ، کیس‌های کامپیوتر بازگردانده شد. فقط عکس‌های خانوادگی، بازی‌ها و درس‌های یادگیری فرزندانم را در کامپیوتر ذخیره کرده بودم.

۴۹) در یکی از بازجویی‌ها، از محمودی پرسیده بودم که آنها با کتاب مقدس و اناجیل چه می‌کنند و او گفت که آنها را می‌سوزانند. از او خواستم انجیل را با خط درشتی که برای مادرم خریده بودم را  به من برگرداند، اما او موافقت نکرد. قبل از دستگیری، سیم کارتم را از گوشی مدرن مدل نوکیام خارج کرده بودم و آن را در یک گوشی ساده گذاشته بودم. بنابراین آنها نتوانستند به منابع داخل گوشی‌ام دسترسی داشته باشند، اما ممکن است شماره‌های ذخیره شده در موبایل من را برای خود نوشته باشند.

۵۰. من و پیمان تصمیم گرفتیم در ایران بمانیم. وزارت اطلاعات با پیمان تماس گرفت و او را احضار کرد. آنها پرسیدند آیا او می‌داند که چرا احضار شده‌است. پیمان با اقتدار ایستاد و گفت که می‌داند به خاطر مسیحی بودن او است. آنها به مدت یک هفته هر روز صبح از پیمان بازجویی می‌کردند و شب او را آزاد می‌کردند. آنها حتی سعی کردند پیمان را از طریق زنان خود وسوسه کنند تا به اهداف خود رسیده و مدارکی علیه ما جمع‌آوری کنند. تصمیم گرفتیم شبانه به سمت کرمان حرکت کنیم. گرفتن پرونده مدرسه دخترم از مسئولان مدرسه او سخت بود. ما سه ماه آنجا ماندیم اما تحت نظر بودیم. سپس به سمت سیرجان حرکت کردیم. ما می‌خواستیم بدانیم خواست خدا چیست.

۵۱. آنها به محض اینکه بچه‌ها را در مدرسه ثبت نام کردیم، به راحتی ما را پیدا کردند. آنها فشار زیادی به دخترم وارد کردند و روی او متمرکز شده بودند. با وجودی که دخترم به مدرسه غیرانتفاعی می‌رفت، او را مجبور می‌کردند که چادر بپوشد و در مراسم نماز شرکت کند و متعهد شود که مسیحیت را با اجبار انتخاب نکند، بلکه در انتخاب اعتقادات خود آزاد باشد.  دو سال پس از دستگیری و آزادی، من و خانواده‌ام به سمیناری در ترکیه دعوت شدیم و متوجه شدیم که هیچ گونه ممنوعیت خروجی برای من اعمال نشده‌است. اگرچه در بازجویی محمودی به من گفته بود که من اجازه خروج از کشور را ندارم.

۵۲. سه ماه پس از بازگشت از ترکیه، ما وضعیت را ارزیابی کردیم و می‌دانستیم که نمی‌توانیم در ایران بمانیم و مسیحی فعال باشیم، بنابراین فرار کردیم. من بعد از دو روز و نیم، بعدازظهر سه شنبه آزاد شدم و در کل مراحل وکیل یا مشاور حقوقی نداشتم. بعد از آزادی نمی‌توانستم با آرام صحبت کنم اما گاهی شبنم را در پشت بام خانه‌اش ملاقات می‌کردم. دو سال پس از دستگیری و آزادی، من و خانواده‌ام به ترکیه آمدیم. من هنوز با شبنم در ارتباط هستم. او و خانواده‌اش پس از آزادی از زندان، تهدید به مرگ شدند و او اکنون در نروژ زندگی می‌کند.