شناسنامه
نام: لیلا فولادی – پیمان کیانی
تاریخ تولد: ۱۳۵۵ – ۱۳۵۳
تاریخ دستگیری: ۲ اسفندماه ۱۳۹۱
تاریخ مصاحبه: ۵ تیر ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: سازمان ماده ۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با لیلا فولادی و پیمان کیانی تهیه شده و در تاریخ ۱۹ مردادماه ۱۴۰۰ توسط این دو نفر تایید شده است. این شهادتنامه در ۶۱ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
لیلا
۱) نام من لیلا فولادی هلآباد است و در سال ۱۳۵۵ در اصفهان متولد شدم. حدود سال ۱۳۸۰، در حالی که خانوادهام در اصفهان زندگی میکردند، دانشجوی رشتهی ریاضی کاربردی در تهران بودم. شرایط روحی خوبی نداشتم. من با عمو و زن عموی مادرم زندگی میکردم که مذهبیون معتقدی بودند و چون به مکه رفته بودند آنها را حاجی و حاجیه صدا میزدند. آنها معتقد بودند اگر کسی نماز نخواند برکت از خانه او میرود. آنها اکثر نمازهایشان را در مسجد میخواندند. ولی من آنقدر متدین نبودم. در طول سال فقط در ماههای رمضان و محرم نماز میخواندم. اما به این دلیل که عمو و زن عموی مادرم به من گفتند اگر کسی در منزل ما نماز نخواند برکت از منزلمان می رود، مجبور بودم در منزلشان نماز بخوانم. در آن شرایط به یاد این آیه از قرآن افتادم: «ما از خدا هستیم و به سوی خدا باز میگردیم.» شروع کردم به مقایسه کردن رابطهی خودم و خدا با رابطهی خودم و والدینم؛ و اینکه چگونه فرزند مادر و پدرم هستم و چگونه با آنها ارتباط زنده دارم. من از آنها میشنوم و آنها نیز از من. پیش خودم فکر میکردم، «پس چطور است که خدا میتواند صدای من را که با او صحبت میکنم بشنود، اما من نمیتوانم صدای او را بشنوم و با ارتباط زنده و دو طرفهای با او داشته باشم؟» این افکار باعث شده بود متقاعد شوم که بین من و خدا مانعی وجود دارد.
۲) همزمان با تحصیل، مشغول به کار بودم. خواهرم پیشنهاد کرد که برای اینکه روحیاتم تغییر کند در آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کنم. سرانجام در یک آرایشگاه که نزدیک محلهی عموی مادرم بود ثبت نام کردم که مسئول آن ارمنی بود. اکثر ساکنین آن محله ارمنی بودند. با مسئول آرایشگاه در مورد ثبت نام صحبت کردم و آن خانم ارمنی گفت: «من پیشنهاد میکنم دورهات را در این آرایشگاه نگذرونی، چون اکثر کارآموزان ارمنی هستند.» من گفتم:«برای من مهم نیست، فقط میخوام این دوره رو بگذرونم.»
۳) بعد از دو ماه که از شرکت در دورهی آرایشگری گذشته بود، یکی روز بعد از کلاس، نوبت من بود که سالن آرایشگاه را نظافت کنم. حالم بد شد و وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی دستان معلم آٰرایشگاه دیدم. او پرسید چه اتفاقی برای من افتاده است و آیا اجازه دارد برای من دعا کند. من موافقت کردم و فکر کردم شاید قصد دارد بعداً برای من دعا کند، اما بلافاصله کتاب انجیل آورد و برای من دعا کرد. احساس آرامش فوق العادهای داشتم، انگار یک سطل آب سرد روی من ریخته شده بود و احساس آزادی میکردم. بعد از آن دعا گویی تازه به دنیا آمدهام و حس رهایی داشتم. آن اتفاق را به مسیحیت یا هیچ چیز دیگر ربط ندادم، فقط به این دید نگاه کردم که یک دعا به من کمک کرد چنین احساسی داشته باشم.
۴) دو هفته گذشت و همان خانم از من پرسید: «حالت چطور است؟» من پاسخ دادم: «واقعاً خوبم، من واقعاً حالم خوبه.» روز آخر دوره، من را به اتاق خود صدا کرد و کتاب انجیل را به من داد و گفت: «من این را به تو قرض میدم و تو پاسخ سوالاتت رو در این کتاب پیدا خواهی کرد.» سپس آدرس کلیسایی را به من داد و گفت: «در این کلیسا به زبان فارسی در مورد انجیل و مسیحیت صحبت میشود. میتونی روزهای جمعه یا یکشنبه در جلسات آنها شرکت کنی.» اما پس از اتمام دوره، من برای دیدار خانواده به اصفهان رفتم.
۵) یک روز، مادرم کتاب انجیل را در کیف من پیدا کرد. او از خانوادهای بسیار مذهبی و با تعصب به دین اسلام بود. دایی من هم در اعزام حجاج به مکه مسئولیت داشت. مادرم نیز در آن زمان بسیار مذهبی بود. از پوشش او همینقدر بگویم که فقط چشمان او از چادر بیرون بود. مادرم که با دیدن انجیل بسیار ناراحت شده بود به من گفت که او و پدرم اجازه دادهاند به شهر دیگری بروم تا درس بخوانم و نه اینکه مشغول «مزخرفات دیگر» بشوم. مادرم گفت که اگر برای دریافت کتاب انجیل پا به کلیسا گذاشته باشی هرگز تو را نمیبخشم. من به او توضیح دادم که شخص دیگری آن را امانت به من داده است. مادرم گفت: «تو دیگه اجازه نداری به دانشگاه بری؛ فقط میتونی برای شرکت در امتحاناتت به تهران بری، اما اجازه نداری برای کلاسهات به دانشگاه بری.»
۶) به هر حال داشتم دانشگاه را به پایان میرساندم و در واقع آخرین ترمهای تحصیلی بودم. برای تشکر از معلم آرایشگاهم هدیهای گرفتم. وقتی برای ملاقات او رفتم، او از من پرسید: «آیا پاسخ سوالاتم را هم پیدا کردی؟» من گفتم: «نه! فقط حدود ۳۰ صفحه از آن را خواندهام و تازه پاسخ سوالاتم را هم پیدا نکردهام.» بعد او سه جمله به من گفت و همین سه جمله کافی بود که من را به ایمان به مسیح برساند. او گفت: «همهی ما گناه کردهایم و گناهان ما سدی بین ما و خدا است. او پسرش را فرستاد تا آن مانع را بردارد و اکنون میتوانیم از این طریق بخشیده شویم.» آن سه جمله برای من کافی بود تا بگویم: «من واقعاً این را میخواهم. این همان چیزی است که من به دنبال آن بودم.» در آن لحظه همان حضوری را احساس کردم که چندی پیش حین دعا کردن او تجربه کرده بودم. در حالی که داشتم اشکهایم روان بود از او پرسیدم که باید چه کار کنم.
۷) او برای من دعا کرد و البته در هنگام دعا او اشاره کرد که عیسی مسیح پسر خدا است و بر روی صلیب مرده است، اما گرچه من مسلمان بودم اما هرگز احساس نکردم که با این موضوع مخالف هستم و یا سوالی در این مورد دارم، بلکه برعکس حتی احساس کردم این همان حقیقتی است که میتوانم به آن ایمان داشته باشم. همه چیز آنقدر برایم واضح به نظر میرسید که در من هیچ شک و تردیدی نبود. آن زمان، وقتی به خانه برگشتم، مسئله دیگر فقط این نبود که من کتاب مقدس داشتم، بلکه این بود که من من مسیحی شده بودم!
پیمان
۸) نام من عباس کیانی هستم ولی به نام پیمان شناخته شدم. در سال ۱۳۵۳ در خرمشهر به دنیا آمدم. حدود دی ماه ۱۳۸۴ بود که به مسیحیت گرویدم. قبل از آن چند نفر از دوستانم درباره مسیح با من صحبت کرده بودند و به من کتاب انجیل دادند. یکی از آنها بعداً همراه من و همسرم دستگیر شد. من همیشه خود را یک حق جو (سالک) میدانستم. بنابراین اگر چه تحت تأثیر آنچه دوستانم در مورد مسیح به من گفتند قرار گرفتم، اما در ابتدا واکنش متفاوتی نشان دادم. بعداً، وقتی کتاب انجیل را خواندم، پذیرفتم که این کلام خدا است. خواندن کتاب مقدس آخرین مرحله از تصمیم گیری من بود که مرا به پیروی از مسیح بود.
۹) هنگامی که من به مسیح ایمان آوردم، همسر من، لیلا، شبان یا مسئول یک کلیسای خانگی بود که تصمیم گرفتم در آن شرکت کنم. آنجا برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کردیم. در آن زمان من در مورد مسیحی شدنم چیزی به خانوادهام نگفته بودم. خانواده من و بویژه مادرم یکی دو نفر از دختران فامیل را برای ازدواج به من پیشنهاد داده بودند اما من چون مسیحی بودم تصمیم گرفته بودم حتماً با دختری مسیحی ازدواج کنم. چند سال بعد با لیلا در یک گروه کلیسای خانگی هم خدمت شدم و بعد از مدتی آشنایی، پیشنهاد ازدواج را با او مطرح کردم. بعد از آن بود که به مادرم گفتم من مسیحی شدم و میخواهم با یک دختر مسیحی ازدواج کنم. هیچ یک از اعضای خانواده من به جز مادرم در آن زمان اطلاعی از اعتقادات من نداشتند. مادرم به نوعی اطمینان داشت که انتخاب من درست و صحیح بوده است.
کلیسای خانگی
لیلا
۱۰) دعاهای من تغییر کرده بود و از خدا میخواستم که: «خداوندا، من میخواهم خانوادهام را نیز در ابدیت با تو ببینم.» حدود هفت ماه طول کشید تا تمام خانوادهام، یکی پس از دیگری، به ایمان به مسیح گرویدند. روحیه و نگرش من آنقدر تغییر کرده بود که دوستان و اطرافیان من میپرسیدند علت و دلیل تغییرات چشمگیر تو چیست. اشتیاق و علاقه آنها باعث شد تا در مورد تجربیاتم بیشتر با آنها صحبت کنم و در مدت زمان کوتاهی، ۱۰ الی ۱۲ نفر از دوستانم نیز مسیحی شدند.
۱۱) من در تهران مشغول به کار شدم. بنابراین در جلسات کلیسای خانگی در تهران شرکت کردم و خیلی زود پس از مسیحی شدن، در خدمات کلیسایی فعالیت شدم. پنجشنبه با اتوبوس به اصفهان میرفتم، صبح روز جمعه به آنجا میرسیدم، یک روز را با اعضای کلیسای خانگی آنجا میگذراندم، تعالیم مسیحی را که در جلسات تهران آموخته بودم به آنها آموزش میدادم و جمعه شب هم برمیگشتم، چون روز شنبه باید سرکار میرفتم. در آن زمان خانواده من به تهران نقل مکان کرده بودند. اما هر هفته برای دیدار با کلیسای خانگی به اصفهان میرفتم. این فعالیت در اصفهان رشد کرد و بسیاری به مسیحیت گرویدند. مردم زیادی در شهر اصفهان و شهرهای حومهی آن با مسیحیت آشنا شدند و گروههای کوچک و کلیساهای خانگی وسیعتر شدند.
دستگیری
۱۲) در اسفند ماه ۱۳۹۱، دختر ما، آرمیتا، یک سال و یک ماه داشت و واکسن سه گانه را دریافت کرده بود. دکتر به ما گفت که ممکن است ظرف یک هفته یا بیشتر علائمی همچون تب را داشته باشد. اما در بدن او هیچ علائمی دیده نشد تا اینکه سه هفته گذشت. یک روز که همه رهبران کلیساهای مختلف خانگی با هم ملاقات و جلسه داشتند، تب او شروع شد. من مسئول کلیساهای خانگی در اصفهان و برخی از شهرهای دیگر بودم، بنابراین باید در آن جلسه شرکت میکردم. من به دخترم دارو دادم تا تب او را کنترل کنم و من و همسرم، دخترمان را با خود به جلسه بردیم.
۱۳) بین ۱۵ تا ۲۰ دقیقه از جلسه ما گذشته بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد. این اتفاق غیرعادی بود، زیرا ما منتظر کسی نبودیم. رامین، که میزبان بود، در را باز کرد و ناگهان گروهی از مأموران وزارت اطلاعات به خانهی نسرین و رامین حمله کردند. چهارشنبه بود که ما را دستگیر کردند و در آن زمان بود که متوجه شدیم دو ماه تحت نظر بودهایم. مأموران امنیتی افراد کلیدی را در این مدت شناسایی کرده بود و از مکانهای مختلفی که برای برگزاری جلسات کلیسای خانگی استفاده میکردیم مطلع بودند. اما آنها ما را دستگیر نکردند چون متوجه شدند رهبران ارشد این کلیساهای خانگی در یک زمان معین با هم جلسه خواهند داشت و در آن زمان به جلسه حمله کردند.
پیمان
۱۴) حدود ساعت ۷:۳۰ عصر رسیدیم محل جلسه. حدود ۲۰ دقیقه بعد صدای کوبیدن در را شنیدیم. رامین از چشمی در نگاه کرد و گفت چند نفر بسیجی بیرون ایستادهاند. مسئول ما گفت: «خب، در رو باز کن.» به محض اینکه در را باز کردیم، مأموران به خانه حمله کردند. مسئول ما از آنها پرسید از کدام نهاد هستند و آنها گفتند: «ما مأموران وزارت اطلاعات هستیم.» آنها واقعاً خشن بودند، با تندی و صدای بلند به ما میگفتند که با یکدیگر صحبت نکنید، هیچ حرکتی انجام ندهید و سر جای خود بمانید. بعد هم شروع کردند به فیلمبرداری و عکاسی از تمام مراحل.
۱۵) هنگام فیلمبرداری، از تک تک ما میخواستند که خودمان را معرفی کنیم. پس از اتمام فیلمبرداری گفتند: «حالا خانمها میتوانند سر خود را بپوشانند.» همه نوشتهجات ما روی میز جلوی ما بود، از کتابمقدس گرفته تا دفتر یادداشت. گفتند هر کس نام خودش را روی آنها بنویسد. بعد هم آنها را ضبط کردند. هرگونه وسیله شخصی دیگر، مثل کارتهای بانکی، موبایلها، کارتهای شناسایی و همه چیزهایی را که داشتیم هم از ما گرفتند و اسامی هر کدام را بر روی برچسب نوشتند و روی آنها چسباندند. من کاملا شوکه بودم.
لیلا
۱۶) در ابتدای ورود مأموران به ما گفته بودند که حرکت نکنید و به چیزی دست نزنید و حتی روسری خود را روی سر نگذارید. آنها شروع به گرفتن عکس و فیلمبرداری کردند تا بعداً ادعا کنند که ما به طور نامناسب و بدون استفاده از روسری در خانه جمع شدهایم. رفتار آنها بسیار تهاجمی و پر از خشونت بود. به خصوص نسبت به ما زنان طوری برخورد میکردند که انگار یک گروه فاحشه هستیم. اما برای ما خانمها، بدترین حالت، نحوهی نگاه ناپاک آنها بود.
۱۷) در همان زمان، تب آرمیتا بالا رفت و یک طرف صورت او متورم شد. یکی از مأموران به این موضوع اشاره کرد و من واقعاً نگران بودم که چرا یکدفعه این اتفاق برای او افتد. من به یکی از مأموران گفتم: «این یه موضوع جدی هست و ما باید دختر کوچکمون را به بیمارستان برسونیم.» آنها واقعاً با ما بد رفتار کردند و گفتند: «خفه شو! نیازی نیست. ما میگیم اینجا چه اتفاقی باید بیفته! چه کاری بکنید و چه کاری نکنید.»یک مأمور خانم چادری هم همراه آنها بود. من به او گفتم: «اگر تو هم بچه داری، پس متوجه میشی که من الان چه حالی دارم. برای من مهم نیست که شما با ما چه رفتاری خواهید کرد، اما فرزند من در حال حاضر به مراقبتهای پزشکی احتیاج داره!»
۱۸) هر چقدر که من رفتار ناعادلانه آنها با خودمان را زیر سوال میبردم، آنها هم به تدریج تهاجمیتر شده و صدای خود را بلندتر کردند. یکی از مأموران ارشد متوجه شد که اتفاقی افتاده و گفت: «بیارینش اینجا. میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده.» من امیدوار بودم که او به من اجازه بدهد تا دخترم را پیش یک پزشک ببرم و تحت مراقبهای پزشکی مورد نیاز قرار بدم. این موضوع به من فرصتی هم میداد تا با سایر مسیحیان در شهرهای مختلف دیگر تماس بگیرم و آنها را ماجرا مطلع کنم. مأمور ارشد نقش یک «پلیس خوب» را بازی کرد و به من اجازه داد که این کار را انجام بدهم. او به اولین مأمور- که بسیار بیادب بود – دستور داد تا خانواده ما را به بیمارستان برساند. وقتی داشتیم به بیمارستان میرفتیم، سعی کرد با آزار کلامی و با اینکه عباراتی مثل اینکه «شماها خائن هستید» ما را تحقیر کند. با این حال من سعی کردم از همین موقعیت نیز استفاده کنم و در مورد مسیحیت با او صحبت کردم. ما نگران پیشرفت بیماری آرمیتا بودیم. اما بیشتر از آن، نگران بقیهی اعضای کلیسای خانگی بودم که ممکن بود دستگیر شوند.
۱۹) وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مأمور وزارت اطلاعات از ما خواست در را باز بگذاریم تا ببیند در داخل اتاق چه میگذرد. اما من چند لحظه بعد به یک گوشه کور اتاق رفتم و از این فرصت استفاده کردم تا قلم بردارم و روی کاغذ چیزی بنویسم: «ما مسیحی هستیم. دستگیر شدهایم و من به کمک احتیاج دارم». به محض اینکه دکتر آن را خواند، فکر کرد همسر من مأمور است و گفت: «این آقا هم باید بیرون برود.» همسرم از اتاق خارج شد و در را بست. من یک شماره تلفن روی کاغذ نوشتم. از دکتر خواهش کردم که با آن شماره تلفن تماس گرفته و به آن فرد اطلاع دهد که ما دستگیر شدهایم. من نمیخواهم شمارهی شخصی را که به دکتر دادم نام ببرم، زیرا آنها هنوز در ایران هستند. دکتر دختر ما را معاینه کرد، نسخهای نوشت و ما برای خرید دارو رفتیم. فراموش کرده بودم که به دکتر بگویم از تلفن عمومی تماس بگیرد، اما وقتی داروها را گرفتم، به مأمور گفتم که باید بروم و اینها را به پزشک نشان دهم تا مطمئن شوم که داروی مناسب را تهیه کردهام. بنابراین به اتاق دکتر رفتم و به او گفتم: «لطفاً از طریق تلفن عمومی تماس بگیرید.»
۲۰) پس از معاینه پزشکی، مأمور اطلاعات ما را به همان مکانی که در آن دستگیر شدیم بردند. سپس ما را به همراه سه مأمور دیگر، ما را به منزل خودمان بردند و گفتند که اموال و منزل ما هم باید تفتیش شود. ابتدا از ما پرسیدند که آیا دوربین مداربسته دارید؟ وقتی فهمیدند که آپارتمان ما دوربین مداربسته دارد، مأموران قبل از ورود ماسک زدند. در منزل ما چندین کارتن کتاب و سی دی و منابع دیگر مسیحی بود که برای کلیساهای مختلف خانگی نگه داشته بودیم. روی دیوار هم یک پوستر چرمی بزرگ از شام آخر مسیح با شاگردانش را داشتیم. من به آنها گفتم وقتی من و همسرم نامزد کرده بودیم آن را خریدهام، بنابراین این پوستر برای من واقعاً خاص و ارزشمند بود. از آنها خواهش کردم که آن تابلو را با خود نبرند، اما آنها پاسخ دادند: «خانم، ما باید همه چیزهایی را که در اینجا میبینیم و مربوط به مسیحیت است با خود ببریم.»
۲۱) هنوز خانه را جستجو می کردند و من در همان حال به دخترم غذا میدادم. چای درست کردم، نشستم و چای خوردیم. من از مأموران پرسیدم که آیا یک فنجان چای میل میکنند یا نه. فکر میکنم کمی تعجب کردند! من یک دختر بسیار مریض داشتم، دستگیر شده بودم، آنها هم روی اموال و اسباب و اثاثیهی منزلم رد میشدند، با این حال من آنجا نشسته بودم و مشغول چای خوردن. پیشنهاد چای من برایشان عجیب بود. نمیدانم چه چیزی در ذهن آنها گذشت، اما یکی از آنها تماس تلفنی گرفت و بعد به من گفت: «خانم، نیاز نیست ما پوستر شام آخر را برداریم.»
پیمان
۲۲) ما با ماشین شخصی خود به سمت منزلمان حرکت کردیم،و یک مأمور نیز در ماشین ما نشسته بود. مأموران دیگر با یک اتومبیل دیگر به دنبال ما آمدند. آنها همه جای منزل ما را جستجو کردند و دستگاه رسیور ماهواره، انواع کتابهای مسیحی و کتاب مقدسها و حتی دستنوشتههای ما را که حدود هفت یا هشت کیسه میشد، توقیف کردند. منزل ما به نوعی محل اصلی بود برای انبار کردن کتب مسیحی که در اختیار رهبران دیگر قرار میگرفت. کامپیوتر، کارت شناسایی، تلفن همراه، برخی عکسهای شخصی و هر چیزی که میتوانستند با خود ببرند را ضبط کردند. سپس آنها فهرستی تهیه کردند از اقلام توقیف شده که آن را برای امضا به ما دادند. بعد به ما گفتند فردا ساعت ۹ صبح، باید خود را به این آدرس (دفتر وزارت اطلاعات) معرفی کنید. بنابراین آن شب ما بازداشت نشدیم.
لیلا
۲۳) سالها به مردم آموزش میدادم که وقتی خدا به پطرس یا دیگر حواریون اجازه داد به زندان بروند، خود خدا بود که اجازه داد تا این اتفاق بیفتد. وقوع این حادثه به این دلیل نبود که مقامات بر آنها قدرت داشتند، بلکه خدا اجازه داده بود که این اتفاق برای آنها بیفتد. بنابراین همین دیدگاه به من آرامش میداد تا واقعیت را بپذیرم. من سعی کردم چهره مأموران را در آن شب به خاطر بسپارم و حتی همان شب برای آنها دعا کردم و خودم را به چالش کشیدم که مسیح برای آنها نیز جان خود را فدا کرده است.
۲۴) هنگام خروج مأموران از منزل، همان مأمور که تماس تلفنی گرفته بود و اجازه داد پوستر شام آخر را نگه داریم به همسرم گفت: «لطفاً به همسرتان بگو ما را ببخشد و برای ما دعا کند.» شنیدن این موضوع از شخصی که این شغل را دارد و برخوردهایی که در آن شب با ما داشتند و غیره– نشان دیگری برای من بود که دست خدا در حال کار کردن است. از ساعت ۱۱ شب تا ساعت ۳ بامداد، آنها در حال جستجوی اموال ما بودند و مواردی را که قرار بود توقیف و مصادره کنند، لیست کردند. به دلیل وضعیت بیماری دخترمان، یک مأمور گفت که نیازی نیست که با آنها برویم و میتوانیم فردای آن روز به دفتر وزارت اطلاعات برویم و خود را معرفی کنیم.
دفتر وزارت اطلاعات
۲۵) مرکز پیگیری وزارت اطلاعات یک منزل ویلایی خصوصی بود، که به یک دفتر تبدیل شده بود. هیچ تابلویی نداشت که نشان دهد یک دفتر است. در ابتدای ورود چند کاغذ جلوی من گذاشتند و از من خواستند تا نام همه کسانی را که میشناسم و در کلیسای خانگی نقش فعالی دارند را بنویسم. من نام خودم و نام دو خواهرم را نوشتم: آتنا و سارا. سارا همان شب با ما دستگیر شده بود. من حتی اسامی بقیه کسانی را که آن شب با ما بودند ننوشتم. مأمور اسامی را که نوشته بودم خواند و مشت خود را روی میز کوبید و گفت: «ما رو مسخره میکنی؟ بهتره با ما همکاری کنی. هر اسمی را که میشناسی بنویس.» من پاسخ دادم که فقط در مورد خودم و خانوادهام خواهم نوشت – نه در مورد هیچ کس دیگر.
۲۶) معلوم شد که بازجوی من همان مأمور بی ادب روز گذشته است. او سعی میکرد خشن رفتار کند، اما مأمور ارشد که باز هم نقش پلیس خوب را بازی میکرد، گفت که اشکال ندارد و من اجازه دارم فقط دربارهی خودم بنویسم. بنابراین من شروع به نوشتن شهادت و داستان مسیحی شدنم کردم. اما آنها انتظار داشتند که من درباره خدمات و فعالیتهای مسیحیام بنویسم، نه شهادت و داستان مسیحی شدنم. در اولین بازجویی مأموران گفتند که آنها از تمام فعالیتهای کلیسای خانگی ما مطلع هستند و میخواهند من و خواهرم آتنا را که آن شب در یک گروه دیگری جلسه کلیسایی داشت، احضار کنند تا او نیز به دفتر بیاید. آنها تاکید کردند که سمیرا (آتنا) باید شنبه همراه تو به این دفتر بیاید. اگر او به اینجا نیاید، ما سارا، خواهر کوچکترت را هم آزاد نمیکنیم. به این ترتیب پنجشنبه، فردای روز بازداشت، اولین جلسه بازجویی را داشتیم. جمعه روز تعطیل بود و به ما گفتند شنبه برگردیم.
پیمان
۲۷) ما روز پنجشنبه به همراه دخترمان که حالش خوب نبود به آدرس داده شده رفتیم. من و همسرم را از هم جدا کرده بودند و مأموران شروع به پرسیدن چند سوال کردند. سپس آنها به دختر ما نگاه کردند و متوجه شدند که بیمار است و واقعاً برای او ماندن در آنجا مناسب نیست. بنابراین گفتند که ما میتوانیم به منزل برگردیم و شنبه مجدداً به آنجا برویم. روز شنبه، آتنا، لیلا و من دوباره به دفتر وزارت اطلاعات رفتیم و آنجا ما را از هم جدا کردند. بازپرس ما خود را آقای «قاسمی» معرفی کرد.
۲۸) سوالاتی که از من پرسیده شد از این دست بود که «چه زمانی تغییر دین دادی؟ آیا تعمید آب داری؟ کجا زندگی میکنی؟ این کتابهای مسیحی را از کجا تهیه کردی؟». بازجو به محض اینکه متوجه شد من در یک نهاد دولتی کار میکنم، عصبانیتر شد و گفت: «تو از دولت پول میگیری و مسیحی شدی!»
۲۹) بازجو از من پرسید: «آیا به خارج سفر کردهای؟» پاسخ دادم که من به ترکیه و امارات متحده عربی (دبی) رفتهام. او گفت: «اوه، پس تو جاسوس دولت ترکیه و امارات هستی!» آتنا و بعد من را برای تفهیم اتهام به یک جلسهی دادگاهی مختصر بردند.
لیلا
۳۰) روز شنبه به من اجازه ورود به ساختمان را ندادند، بنابراین بیرون ماندم. آتنا و پیمان مورد بازجویی قرار گرفتند. بعد آنها را بیرون آوردند، سوار ماشین کردند و از آنجا دور شدند. پرسیدم: «آنها را کجا میبرید؟» مأموران پاسخ دادند: «این به تو ربطی نداره.» واقعاً نگران کننده بود که ندانم آنها را به کجا بردهاند و بقیه کسانی که آن شب دستگیر شدهاند کجا هستند. با دخترم راهی منزل شدم و تمام راه گریه کردم. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است برای آنها بیفتد و برای کسب اطلاعات در مورد آنها به کجا باید مراجعه کنم.
تفهیم اتهام در دادگاه
پیمان
۳۱) دو مأمور وزارت اطلاعات همراه ما وارد سالن دادگاه شدند. یکی پشت سر من ایستاد، آن یکی (قاسمی) درست کنار قاضی نشست. اولین سوالی که قاضی از من پرسید این بود که «چه کسی به تو بشارت داده است؟» نمیخواستم دوستانم را درگیر این موضوع کنم، بنابراین گفتم، «من رادیو صدای انجیل گوش دادم و آنجا بود که در مورد مسیحیت شنیدم.” سپس پرسید “کتابها را از کجا آوردهای؟». پاسخ دادم: «من قبلاً به کلیسای جماعت ربانی میرفتم. آنها یک کتابفروشی داشتند. من اینها را از آنجا خریدم.» او پرسید: «آیا تو دفاعیهای داری؟» گفتم که خیر. در آخر گفت: «طبق قانون، تو حق داری از خودت دفاع کنی.» سپس اتهامات من را خواند: «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران با تبلیغ مسیحیت تبشیری و نیز تشکیل کلیساهای خانگی.» قاضی ۲۰ میلیون تومان برایم وثیقه صادر کرد و بعد من را به زندان مرکزی اصفهان دستگرد برگرداندند.
لیلا
۳۲) من با شمارهای که از وزارت اطلاعات پیدا کردم تماس گرفتم و گفتم: «همسر و خواهرم آتنا و خواهر دیگرم سارا دستگیر شدهاند. آتنا باید هر روز دارو مصرف کند.» به محض این که گفتم آنها دستگیر شدهاند، آن شخص که تلفن مرا پاسخ داده بود حاضر نشد در مورد محل نگهداری آنها چیزی بگوید. بعد از اینکه توضیح دادم خواهرم واقعاً نیاز به مصرف دارو دارد، به من گفتند که آنها در «بند الف طا، در زندان دستگرد اصفهان» هستند. آگاه شدن در مورد محل نگهداری آنها کمی به من آرامش داد. بنابراین تصمیم گرفتم داروها را بخرم و به زندان بروم.
۳۳) وقتی به زندان رسیدم، با حالتی تند و خشن از من پرسیدند که چرا به زندان آمدهام و چه کسی به من گفته است که خانوادهام در آنجا نگهداری میشوند. با عصبانیت گفتند: «تو نباید از این چیزهایی با خبر باشی.» سعی کردم توضیح دهم که به دلیل نگرانی که برای خواهرم داشتم به آنجا آمدهام. من برای هر کدام از مسیحیانی که در آن شب بازداشت شده بودند، لباس، مقداری پول و اقلام مورد نیازی که احساس میکردم در زندان به آنها نیاز ضروری دارند را در کیسههای پلاستیکی جداگانه بسته بندی کرده بودم. اما مأموران زندان به من گفتند که اجازه ندارم هیچ یک از آن کیسهها را تحویل دهم. او گفت: «تو فقط میتونی یکی از اینها را برای همسرت بفرستی. خواهران تو در اینجا نگهداری نمیشوند. آنها را به جای دیگری بردهاند. هیچ کدام از اینها را نمیتوانیم به آنها بدهیم. تنها چیزی که اجازه داری برای خواهرانت ارسال کنی یک کارت بانکی است که در آن پول میتوانی برایشان واریز کنی.»
۳۴) مجبور شدم چادر بپوشم تا اجازه ورود به من داده شود و این باعث شد که دخترم را در یک دست و کیسه پلاستیکی را در دست دیگر نگه دارم. برای رسیدن به بند الف طا مجبور بودم راه طولانی را طی کنم. حدود ۱۵ دقیقه پیاده روی بود و در طول پیاده روی طولانی به دیدارم با همسرم فکر میکردم – چقدر خوبه که میتونم دوباره او را ببینم. دخترم خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود این فرصتی برای آنها خواهد بود که به طور مختصر یکدیگر را ملاقات کنند. بعد از اینکه به ساختمان الف طا رسیدم در را زدم. از من پرسیدند که اینجا چه کار میکنی. جواب دادم که باید این کیسه پلاستیکی را به همسرم بدهم. اما به من گفتند، «خب، اونو به ما بده. ما به اون میدیم.» پاسخ دادم: «نه، من شخصاً میخوام این رو بهش بدم.» اما مأموران اصرار داشتند که شما نمیتوانید او رو ببینید. نمیخواستم قبول کنم. من به آنها گفتم که اگر واقعاً من این اجازه را نداشتم پس چرا بقیهی مأموران کیسه پلاستیکی را جلوی در زندان از من نگرفتند و من را مجبور کردند که تا دم در ساختمان الف طا، این مسافت طولانی را پیاده بروم. از اینکه اجازه ندادند آنها را ببینم احساس ناراحتی عمیقی به من دست داد. سعی کردم چهرهی خودم را قوی و شجاع نشان دهم، اما به محض اینکه از پیش آنها برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و تمام طول راه را گریه کردم.
۳۵) خیلی زود توجه من به تلاش برای یافتن مبلغ وثیقهای که باید برای آزادی میگذاشتیم معطوف شد. میدانستم که برخی از دوستان مسیحی بازداشت شده و خانوادههای آنها توانایی تهیه وثیقه را دارند اما تهیه این میزان وثیقه برای دو نفر از آنها دشوار بود. یکی از آنها دختری بود که پدرش فوت کرده بود و خانوادهاش پس انداز کافی برای پرداخت وثیقه او را نداشتند. یکی دیگر خانمی بود که از خانوادهای بسیار مذهبی بود و خانوادهاش مخالف عقاید مسیحی او بودند و من پیشبینی میکردم که آنها وثیقه او را پرداخت نخواهند کرد.
۳۶) روال عادی هر روز من این شده بود که برای بدست آوردن اطلاعات جدید در مورد وضعیت زندانیان به جلوی در زندان دستگرد اصفهان بروم و یا برای پیگیری پروندههای آنها به دادگاه انقلاب و یا دادسرا در شاهین شهر بروم. به من گفته شده بود که باید واقعاً شکرگزار باشم که دخترم آن روز بیمار بود، وگرنه آنها میدانستند که من مسئول بسیاری از کلیساهای خانگی هستم و من نیز دستگیر میشدم. آنها به من گفتند: «تو آزادی خودت را مدیون دخترت هستی!»
۳۷) یکی از دختران بازداشت شده از اولین کسانی بود که با او در مورد مسیحیت صحبت کرده بودم و او نیز به مسیحیت گرویده بود. در قبال او احساس مسئولیت میکردم. بنابراین وقتی به من گفتند که باید دستگیر شوم، گفتم: «برام من مهم نیست، میتونید من رو به جای آن دختر دستگیر کنید.» این را با گریه به آنها گفتم. پدرم وقتی شنید از من میپرسید که چرا این را گفتهای؟ به پدرم جواب دادم: «بابا جان، خواهرانم من و شما و دیگران را دارند، اما این دختر هیچ کس را ندارد. بنابراین این خیلی منصفانه هست که من به جای او به زندان بروم .همان حسی که شما نسبت به ما، فرزندان خودتان دارید، من هم برای او دارم. برای من، او هیچ فرقی با دختر خودم ندارد.»
خانواده
پیمان
۳۸) از نظر خانواده من این موضوع که شغلم را از دست داده بودم خیلی مهم تر از اتفاقی بود که برای من افتاده بود. یکی از اولین سوالاتی که از من میپرسیدند این بود که: «حالا چه اتفاقی برای کار تو میافته؟ آیا اون رو از دست میدی یا نه؟». در زندان که بودم، مقامات از طریق اطلاعاتِ پرسیده شده در فرمهای بازجویی به شماره تلفن برادر بزرگترم دست یافته و با او تماس گرفتند. به برادرم گفتند که من را دستگیر کردهاند و از او خواستند که با من صحبت کند تا از مسیحیت بازگشت کنم. خانوادهام (به جز مادرم) از ایمان من به مسیح آگاه نبودند بنابراین وقتی ناگهان خبر مسیحی بودن من را همراه با خبر دستگیریم شنیدند، همسرم را مسئول همه این مسائل و مشکلات دانستند.
لیلا
۳۹) وقتی برادر پیمان از دستگیری مطلع شد، او بسیار عصبانی شد و گفت: «برادرم کاری به این جور چیزها نداشت و اگر اتفاقی برای مادرم یا سایر اعضای خانوادهام بیفتد، تو باید پاسخگو باشی.» بعداً من سعی کردم به خانوادهی پیمان توضیح دهم که او حدود چهار سال قبل از ملاقات با من مسیحی شده بود و من در مسیحی شدن او نقشی نداشتم و این واقعیت که او در مورد اعتقادات خود چیزی به آنها نگفته بود. اما آنها من را منبع همه مشکلات میدانستند و فکر میکردند همسرم فقط به خاطر من مسیحی شده است.
زندان دستگرد اصفهان
پیمان
۴۰) بقیه گروه ما که همان شب دستگیر شدند مستقیماً به بند «الف طا» که مربوط به وزارت اطلاعات است منتقل شدند. اما مأموری که مرا به زندان تحویل داد نمیدانست من جز آن گروه هستم، من جز آن گروه هستم، بنابراین مرا به بخش عمومی زندان فرستاد، آنها از من خواستند لباسهایم را (به جز زیرپوش و پیراهنم) را تحویل دهم و بعد یک شلوار به من دادند. حس بویایی قوی دارم و شلواری که به من داده بودند بوی تند ادرار بسیار بدی میداد لذا بعد از ورود به بند “الفطا” آن را درآوردم و شستم. آنها از من عکس و اثر انگشت گرفتند. مأموران میخواستند موهای سر من را هم بتراشند. اما وقتی گفتم که زندانی «الف طا» هستم از این کار منصرف شدند. در بخشی که برای انگشتنگاری و گرفتن عکس رفته بودم، شبان و دو دوست دیگر از گروهمان را دیدم. مأموران در حال عکسبرداری و گرفتن اثر انگشت از آنها بودند. در آنجا، از طریق دوستانم متوجه شدم که بازجوها در جریان بازجوییها به یک سری از اطلاعات مربوط به من و دیگر عزیزان، از جمله گرفتن تعمید آب [انجام یک آیین کلیسایی مسیحیان] و محل انجام آن پی بردهاند. از آنجا که شنیده بودم مأموران اطلاعات و دادگاهها بر روی این موضوع حساسیت دارند قصد نداشتم به دریافت تعمید آب اعتراف کنم. در آنجا از شبان و دوستانم فهمیدم که چه سوالاتی در بازجویی از آنها پرسیده شده و بازجوها به چه اطلاعاتی دسترسی پیدا کردهاند.
۴۱) حدود ساعت ۱۷:۳۰ بعد از ظهر مرا به بند مربوط به وزارت اطلاعات بردند. ابتدا من را به یک اتاق کوچک و خیلی سرد بردند. نیم ساعت بعد آنها مرا به اتاقی دیگر منتقل کردند که دو قاچاقچی مواد مخدر هم آنجا بودند. ساعت ۸:۳۰ شب به من گفتند که باید برای بازجویی بروم. وقتی مرا به آنجا بردند چشمانم را با چشم بند بسته بودند. بازجوی من آقای قاسمی بود كه صبح هم از من بازجويی كرده بود. صبح میتوانستم او را ببینم، اما این بار چشمانم را با چشم بند بسته بودند. با این وجود از لحن صدایش متوجه شدم که این همان شخص است.
۴۲) اتاق بازجویی بسیار سرد بود و چون شلوارم را شسته بود و هنوز خیس بود بیشتر احساس سرما میکردم. بازجو از من سوالی میپرسید و از من خواست تا پاسخ را روی یک کاغذ بنویسم. فقط اجازه داشتم چشم بند را به اندازهای بالا ببرم که کاغذ و خودکار را ببینم. سوالات زیادی از من پرسیده شد: «چه زمانی تغییر دین دادی؟ چگونه مسیحی شدی؟ چرا تغییر دین دادی؟ آیا تعمید آب داری؟ چه کسی تو را تعمید آب داد؟ چند سفر داشتی؟ چرا به این سفرها رفتی؟ معلمان شما در کنفرانسها چه کسانی بودند؟ چگونه کتابهای مسیحی را خریداری میکردید؟ به چه کسانی بشارت دادهای؟»
۴۳) از آنجا که ما به صورت گروهی دستگیر شدیم، بازجوییها به صورت موازی و هم زمان بود. بازجو سه سوال برای من مینوشت و سپس روی کاغذ فاصله میگذاشت تا من بتوانم پاسخهایم را بنویسم. سپس در حالی که من در حال نوشتن بودم، او اتاق را ترک می کرد و ۱۵ دقیقه دیگر برمیگشت، به پاسخها نگاه میکرد و آن را با پاسخهای سایر افراد کلیسای خانگی که از آنها بازجویی میکردند مقایسه میکرد. دوباره با چند سوال دیگر برمیگشت. میدانستم که آنها قبلاً پاسخ برخی از سوالات خود را داشتند، مانند سفرهایی که کرده بودم. بنابراین به این سوالات پاسخ دادم. وقتی از من خواسته شد تا در مورد خدمت خود و افرادی که با آنها ملاقات میکردم، به آنها بگویم، حتی اگر نام واقعی آنها را میدانستم، نام مستعار افراد را ذکر کردم، و نه نام واقعی آنها را. من همچنین سعی میکردم از همسرم محافظت کنم و نقش او را کم اهمیت جلوه دهم تا مشکلی برای او پیش نیاید. حدود ساعت ۱:۳۰ صبح یا ۲ بامداد بود که به سلول برگشتم.
۴۴) وقتی در اتاق بازجویی بودم، میشنیدم که یک بازجوی دیگر چطور با رفتاری خشونتآمیز از دیگر دوستانم بازجویی میکرد. با وجود اینکه یک مرد بودم، دعا کردم: «خداوندا، لطفاً اجازه نده که او بازجوی من باشه.» او مرتب با صدای بلند فریاد میزد و واقعاً پرخاشگر بود. وقتی مرا به سلولم بر میگرداندند، او به راهرو آمد و من از زیر چشمبندم شکم گنده و پیراهن راهراه بنفش او را دیدم. بعدها او را با نام «پیراهن بنفشه» میشناختیم. او از بقیه مأمورها پرسید: «این کیه؟ آیا اینم یکی از این اوناست؟» مأموران تایید کردند. پرسید «این همون کسی هست که در استانداری کار میکنه؟» آنها باز پاسخ دادند: «بله،درسته.» سپس به من گفت: «خب، حالا میخوای چیکار کنی؟ شغلت رو از دست خواهی داد!» من جواب دادم: «خدا زنده است. حتماً به فکر من و زندگیام خواهد بود.» بعد پرسیدم: «آقا، آیا میتونم با خانوادهام تماس بگیرم و وضعیت آنها را جویا شوم؟» و او گفت: «نه ، اجازه نداری.» و من را به سلولم برگرداندند.
۴۵) من چند روز در آنجا نگهداری شدم و سپس دوباره به سلول دیگری بردند. این بار من با مردی جوانی که معلم بود، هم سلول شدم. من مردی مقاوم و سرسخت هستم و به سختی گریه میکنم. اما نمیدانم در آن روزهای زندان (بویژه روزهای اول دستگیری) چه اتفاقی برای من افتاده بود– من به راحتی گریه میکردم. حتی وقتی به من غذا میدادند و به غذایم نگاه میکردم، دائم به فکر همسرم و دخترم بودم و توی دلم میگفتم: «من الان غذا دارم اما وقتی مأمورها برای دستگیری ما آمدند، همه چیز را، حتی کارتهای بانکی ما را هم گرفتند. حالا همسرم و دخترم که پول ندارند چی میخورن؟» آن روزها مثل ارمیا نبی مدام گریه میکردم!
۴۶) به نظر میرسید که آقایی که «پیراهن بنفش» داشت نقش پلیس بد را در بخشهای مختلف بازی میکند و چون من چشمانم را با چشم بند بسته بودند، نمیدانستم که او کی و از کجا میآید. همیشه این انتظار را داشتم که او ناگهان با چیزی به سر من بزند.
۴۷) از اولین جلسه تا آخرین جلسه بازجویی حدود ۱۱ روز به طول انجامید. این دوره بلاتکلیفی و ندانستن اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد، مرا خیلی آزار میداد. من نگران خانوادهام بودم. من همچنین امیدوار بودم که به زودی آزاد شوم تا بتوانم به سر کارم برگردم. اما بدون اطلاع من، وزارت اطلاعات با محل کار من تماس گرفته و به کارفرمایم گفته بود: «او عضو مسیحیت تبشیری صهیونیستی شده و ما او را بازداشت کردهایم.» در آخرین بازجویی من، در روز یازدهم، آقای قاسمی، که دیگر از من نمیخواست چشم بند بزنم، مجدداً تعدادی کاغذ به من داد و همان سوالات قبلی و تکراری را از من پرسید.
۴۸) در آن ۱۲ روز بازداشت، آنها تنها دو بار به من اجازه دادند با خانه تماس بگیرم و فقط نیم ساعت به من اجازه هوای خوری دادند. برای هواخوری من را به پشت بام همان بخش الف طا بردند. با توجه به این که سرمای شدیدی خورده بودم، مسئولان موافقت کردند که مرا به بهداری زندان ببرند و آنجا مقداری دارو به من دادند. اما سرماخوردگی من بهبودی نیافت. سلولها کوچک بودند و یک دیوار نیم متری وجود داشت که اتاق را از توالت و حمام جدا میکرد. بنابراین اگر زندانی میخواست به توالت برود یا دوش بگیرد، دری وجود نداشت – باز بود و اگر زندانی هم سلولی داشت، برای استفاده از دستشویی و حمام راحت نبود.
۴۹) سرانجام در آخرین مرحله بازداشت، آنها یک فرم را پیش روی من گذاشتند. یک برگهی تعهد بود که باید آن را امضا میکردم. گفتند که از این پس باید به قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران احترام بگذاری و در هیچ مراسم کلیسای خانگی شرکت نکنی. بازجو گفت: «اگر میخواهی آزاد شوی، باید این را امضا کنی.» تا رسیدن به این مرحله متحمل فشار زیادی شده بودم و واقعاً میخواستم آزاد شوم، بنابراین امضا کردم. ساعت ۴:۳۰ عصر روز دوازدهم آمدند جلوی در سلول من و اعلام کردند که آزاد هستی و میتوانی بروی. تقریباً یک ساعت و نیم طول کشید تا هر برگهای که برای خروجم باید امضا میشد را امضا کنند. بنابراین ساعت ۶ عصر از زندان خارج شدم. اگرچه هوا سرد بود، اما در سالن ورودی زندان منتظر نماندم تا خانوادهام دنبال من بیایند. در عوض تصمیم گرفتم در خارج از زندان، در سرما منتظر بمانم.
۵۰) وقتی همسرم و دخترم و خانواده همسرم دنبال من آمدند، نتوانستند مرا بشناسند. ریش من رشد بلند شده بود و چهرهی من کاملاً متفاوت به نظر میرسید. به خاطر دارم که در سه، چهار روز اول بازداشت من به خوردن هرگونه غذای زندان تمایلی نداشتم. فقط یک قاشق غذاخوری میتوانستم بخورم. یکی از دلایلی که ریش من در این حد بلند شده بود این بود که پولی برای خرید ژیلت نداشتم. وقتی مرا به زندان آوردند من حدود ۴۰ هزار تومان پول نقد داشتم اما یک سرباز من را فریب داد و گفت: “نگران نباش. پولت را به من بده تا برایت کارت تلفن بخرم. تو زندان نیازت میشه.” بنابراین من تمام پولم را به او دادم و او آن را گرفت و ۲۰ کارت تلفن به من داد. آن سرباز از فروش آنها به من سود کمی برد ولی من نتوانستم چیز دیگری با پولم بخرم. تمام پول خودم را برای کارت تلفن پرداخت کرده بودم و دیگر پولی برای خرید ژیلت نداشتم. در صورتی که به کارت تلفن نیاز نداشتم.
۵۱) روزی که آزاد شدم چهارشنبه بود. پنجشنبه و جمعه هم من تعطیل بودم. بنابراین روز شنبه به محل کارم رفتم. در طول بازداشت من، برخی از افراد با همسرم تماس گرفته بودند و از او خواسته بودند که بیاید و توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است. پس از آزادی لیلا، در مورد آن تماسها با من صحبت کرد. با وجود اینکه از این موضوع آگاه شدم، من به محل کارم رفتم و امیدوارم بودم که شرایط هموار شود و دوباره بتوانم مشغول به کار شوم.
شغل پیمان
لیلا
۵۲) روز شنبه ۵ اسفند، همان روزی که پیمان را به زندان بردند من با محل کار پیمان تماس گرفتم و برای او درخواست مرخصی کردم. اما تقریباً یک هفته بعد از بازداشت پیمان از حراست محل کارش با من تماس گرفتند و من را احضار کردند. در محل کار پیمان آنها به من گفتند: «همسر شما به کشورش خیانت کرده است و حالا شما به او کمک میکنید؟» با این حال، آنها گفتند: «ما بسیار متعجب و شوکه هستیم و از اینکه او را از دست بدهیم احساس بدی داریم. لطفاً به او بگویید از ایمان مسیحی خود دست بکشد، چون ما میخواهیم او به اینجا برگردد.» من توضیح دادم: «من نمیدانم چه شنیدهاند، اما ایمان مسیحی همسرم فقط یک سرگرمی نیست و شما نمیتونید اون رو تغییر بدهید! من نمی تونم به جای همسرم صحبت کنم اما با قاطعیت میگویم شما از کار صحبت میکنید، اما ما از زندگی. مسیح زندگی ماست.»
پیمان
۵۳) پیش از دستگیری و بازداشت من، دفتر کارم به کنار دفتر معاون فرماندار منتقل شده بود. یک ماه قبل از آن لوح تقدیری دریافت کرده بودم همراه با تقدیرنامه که از من به عنوان کارمند نمونه و منضبط یاد کرده بود. حالا بعد از آزادی، طبق معمول به همان دفتر کار و پشت میز رفتم تا کامپیوتر را روشن کنم، اما کیس کامپیوتر آنجا نبود. حدود نیم ساعت پس از ورود من، مأمور حراست آمد و مرا به دفتر خود فرا خواند. او گفت: «متاسفانه شما نمیتوانید به کار خود ادامه دهید مگر اینکه وزارت اطلاعات با آن موافقت کند. پس از گزارش ماجرای دستگیری شما به ما، افرادی از حراست استانداری آمدند و کامپیوتر شما را بردند و هارد دیسک شما را جستجو کردند، اما چیزی پیدا نکردند و گفتند: ” احتمالاً او زیاد درگیر فعالیتهای مسیحی نبوده، چون ما نتوانستیم چیزی در کامپیوترش پیدا کنیم.“ بنابراین ما تنها میتونیم یک کار انجام دهیم … اگر تو ایمان مسیحی خود را کنار بگذاری و ابراز پشیمانی کنی و از راه خود به دین اسلام بازگردی، من فکر میکنم ما میتوانیم کاری برای تو انجام دهیم؛ به خصوص به این دلیل که تو یک کارمند بسیار نمونه در این سازمان هستی.» اما من نمیتوانستم شرط آنها را بپذیرم. آن برگه را امضا کنم. در نتیجه من آنجا را ترک کردم. بعد از آن روز هم، مطابق خواسته آنها، چندین بار تماس گرفتم، اما هیچ تحول و تغییری در تصمیم آنها رخ نداد.
۵۴) برای گرفتن وسایلم از اطلاعات پیش قاسمی مأمور اطلاعات رفتم و پی از گرفتن آنها جویای برگشت به کارم شدم و به او گفتم: “من کار و باور شخصی خودم را جدا کرده بودم. من حتی ایمان خود را با همکارانم در میان نگذاشتم و سعی کردم تا آنجا که میتوانم به عنوان کارمند، کارم را به بهترین نحو انجام دهم.“ اما پاسخ آنها این بود: «ما نمیتونیم اجازه بدهیم افراد بیماری مثل شما در نظام مقدس جمهوری اسلامی کار کنند و پیشرفت کنند!» به من اجازه بازگشت به کارم داده نشد و حتی حکمی مبنی بر اخراجم به من داده نشد تا تایید کند من از کارم اخراج شدهام. آنها تا دو ماه پس از دستگیری به من حقوق دادند، اما پس از آن متوقف شد و دیگر هرگز با من تماس نگرفتند. اخراج شدن از کار تأثیر زیادی بر من داشت و از نظر روحی ضربه بزرگی بود.
۵۵) من فوق لیسانس جغرافیا داشتم و مدت زیادی قبل از یافتن این شغل، به دنبال کار بودم و واقعاً برای یافتن این کار تلاش و مطالعهی زیادی کرده بودم. من با نظم و پشتکار زیادی کار میکردم. بنابراین از دست دادن این شغل که برای آن زحمت زیادی کشیده بودم واقعاً دشوار بود. برای به دست آوردن شغل از فیلترهای زیادی عبور کرده بودم و به صورت کارمند رسمی استخدام شده بودم. من ترفیع رتبه هم گرفته بودم. به حدی از موفقیت در این شغل مطمئن بودم که برنامههای بلند مدتی برای چگونگی پیش رفتن امور تا زمان بازنشستگی داشتم. شغل من نیز به من احساس احترام در خانواده و جامعه میداد. حتی امروز هم، با وجود گذشت سالهای زیاد، بارها در خوابهایم خود را در حال بازگشت به محل کارم میبینم. اما در ۹۹ درصد از آن خوابها، مدیرانم اجازهی فعالیت مجدد در محیط کارم را به من میدهند.
فرار از ایران
لیلا
۵۶) به تدریج، یکی پس از دیگری، وثیقههای دوستانمان تأمین شد و بازداشت شدگان آزاد شدند. هر بار که یکی از آنها آزاد میشد، احساس میکردم قسمتی از بدنم به من بازگردانده میشود. این عشق و مراقبتی که در قلبم احساس میکردم، به من نشان میداد که تمام آنچه در سالهای قبل انجام دادم بیش از انجام وظیفه بوده است و واقعاً همهی بازداشت شدگان را دوست داشتم و نگران احوالاتشان بودم. پس از آزادی، کشیشمان به ما گفت که باید کشور را ترک کنیم. ما گفتیم که واقعاً نمیخواهیم برویم و ما دعا میکنیم و اگر از جانب خدا هدایت نشویم از ایران خارج نخواهیم شد.
۵۷) در حالی که هنوز به این فکر میکردیم که باید چه کنیم، من و همسرم، هر دو توسط قاضی دادگاه عمومی شهرستان شاهین شهر و میمه در تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۹۲ به یک سال حبس تعزیری محکوم شدیم. اتهامات ما این طور عنوان شده بود: «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و عضویت در گروههای معاند نظام جمهوری اسلامی ایران با تشکیل گروه و عضو گیری و با هماهنگی با عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری صهیونیستی که مورد تایید جامعهی ارامنه نمیباشد و نیز تشکیل کلیساهای خانگی و جلسات و ارائه کتب و لوحهای غیرمجاز درصدد عضوگیری بیشتر در راستای مخالفت با نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران.» این حکم مربوط به فعالیتهای ما در کلیسای خانگی بود. علاوه بر این به دلیل نداشتن روسری در خانهای که ما را دستگیر کرده بود به ۶۰ ضربه شلاق محکوم شدیم و جریمهای هم برای داشتن دستگاه رسیور ماهواره در خانه صادر شد. در دادگاه قاضی بعد از مریم باطنی ابتدا با من و سپس خواهرم سارا و خواهر دیگرم، آتنا، صحبت کرد و سپس با بقیهی اعضای بازداشت شدهی گروه. او حدود نیم ساعت را با هریک از ما سه خواهر گذراند، اما با بقیه تقریباً حدود پنج دقیقه صحبت کرد.
۵۸) ما قبل از شروع دادگاه دعا کردیم: «خداوندا، به هر کسی که اجازه میدهی به عنوان قاضی مسئولیت پروندههای ما را بر عهده بگیرد، لطفاً با قلب او صحبت کن و او را نیز ملاقات کن.» وقتی قاضی اجازه داد من صحبت کنم، من به ترازویی اشاره کردم که لوگوی قوهی قضاییه بود، و از آن لوگو برای شروع صحبتم در مورد عدالت خدا استفاده کردم و داستان ایمان مسیحی خود را با او در میان گذاشتم و در مورد مسیحیت نیز کمی صحبت کردم. من به او گفتم: «این داستان مسیحی شدن من است و ما اینگونه خدایی را میشنایم. آیا فکر میکنید این اشتباه است که در مورد این خدا با دوستانم صحبت نکنم؟» در حین صحبت کردن من، منشی دادگاه آمد و تعدادی کاغذ برای قاضی آورد. قاضی با اشاره دست به او فهماند که «آنها را اینجا بگذار». او نمیخواست چیزی مانع گفتگوی ما شود. او علاقه داشت بقیهی صحبتهای من را هم بشنود. سپس او با احترام و دقت از خواهران من نیز در مورد داستان مسیحی شدنشان و همچنین کمی هم در مورد مسیحیت پرسید.
۵۹) چند ماه بعد، وقتی برای اطلاع یافتن از حکم رفتیم، قاضی همسرم و خواهرم سارا را دیده بود و بسیار متواضعانه گفته بود: «اگر تصمیم در این مورد کاملا به عهده من بود، صادقانه میگویم که من برای شما حتی یک روز هم حبس نمینوشتم. آنچه که دادستان برای شما پیشنهاد کرده بود، حکم زندانی بسیار سنگین بود و وزارت اطلاعات پشت این قضیه است و خواستار مجازات سنگین شده بودند. اگر به عهده آنها بود، ۱۰سال یا بیشتر حبس تعیین میشد. من فقط میتوانم آن را به یک سال کاهش دهم.»
۶۰) حکم یک ساله به این معنا بود که به دلیل سن کم دخترمان، من باید او را نیز با خودم به زندان ببرم. بنابراین پیمان گفت: «اگر فقط من و تو بودیم، مشکلی نبود، اما ما نمیتونیم برای دخترمان چنین تصمیمی بگیریم.» جدا از این، حتی پس از آزادی اعضای کلیسای خانگی ما، ما احساس کردیم که همیشه تحت مراقبت هستیم. همیشه یک ماشین در مقابل خانه ما پارک شده بود و ما احساس میکردیم که هر حرکت ما تحت نظر است. ما برای آینده خود دعا کردیم و به تصمیم نهایی رسیدیم که باید ایران را ترک کنیم. اگرچه مطمئن بودیم که خدا ما را به این تصمیم هدایت کرده است، اما از نظر احساسی نمیتوانستیم آن را بپذیریم.
۶۱) در این مدت، به جای تجمع مجدد در کلیساهای خانگی، ما استراتژی متفاوتی را اتخاذ کردیم. با مردم تماس میگرفتیم و در پارک یا مکانهای مختلف با آنها ملاقات میکردیم. اساساً سعی کردیم قبل از خروج از کشور، اعضای کلیسای خانگی را به برخی از رهبران که شناسایی نشده بودند بسپاریم. بعداً متوجه شدیم که اگر میماندیم، احتمالاً فعالیت مسیحی ما موفق نمیبود و در واقع دیگران را در خطر دستگیری قرار میدادیم.