شناسنامه
نام: احسان خوشگو
تاریخ تولد: ۱۳۷۰
تاریخ دستگیری: ۱۹ آبانماه ۱۳۹۴
تاریخ مصاحبه: ۱۲ آذر ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با احسان خوشگو تهیه شده و در تاریخ ۶ اسفندماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۲۳ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من احسان خوشگو است. من در سال ۱۳۷۰، در شهر کرمانشاه به دنیا آمدم و در تهران و کرج بزرگ شدم. من دانشجوی رشتهی تربیت بدنی در دانشگاه رجائی بودم و همزمان در آژانس املاکی در میرداماد مشغول به کار بودم. حدوداً ۱۹ ساله بودم که یکی از دوستانم در مورد عیسی مسیح و کارنجات بخش او بامن صحبت کرد. کتاب انجیل را از او گرفتم و شروع به مطالعهی کلام خدا کردم. شرایط زندگی من دچار یک تبدیل شد و من نجات او را در همهی ابعاد زندگیم تجربه کردم. من در ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ بعد از خواندن کتاب مقدس مسیحی شدم و در ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰در «نمک آبرود» تعمید آب گرفتم.
۲. یک هفته بعد از مسیحی شدن، دوستم مرا به یک کلیسای خانگی در تهران برد که تعداد کمی از نوکیشان در آنجا بودند. هر هفته برای حضور در مشارکتها با هم جمع میشدیم. در این جلسات دعا و پرستش داشتیم، و شهادتهای ایمانمان را با هم درمیان می گذاشتیم. در ابتدا خیلی نوپا بودیم، اما بعد از مدتی با بار قلبی که برای جوانان داشتیم گروه جوانان را راه اندازی کردیم. من به چند نفر از دوستانم در مورد مسیح گفتم، و آنها هم به دوستانشان بشارت دادند. بعد از مدتی خدا تعداد ما را هم لحاظ کمیت و هم کیفیت ایمانی برکت داد. یک سال بعد از ایمان آوردنم، مادرم به سرطان سینه مبتلا شد. زمانی که بیماری او را تشخیص دادند در استیج سوم بیماری بود. اما مادرم به واسطه دعاها شفا یافت. با خانواده و بستگانم در مورد عیسی مسیح صحبت میکردم و بسیاری از آنها نیز ایمانداران مسیحی شدند.
دستگیری
۳. روز سه شنبه، ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۴ زمانی که در جلسهی کلیسای خانگی بودم توسط مأموران وزارت اطلاعات دستگیر شدم و به “شرکت در جلسات کلیسای خانگی” و “ارتباط با سازمانهای مسیحی و دانشکدهی الهیات مسیحی در خارج از کشور” متهم شدم. به مدت دو هفته در سلول انفرادی اوین بند ۲۰۹ بازداشت بودم. سپس ۲۵ روز دیگر من را به سوئیتهای مختلف بردند. بعد از این ۲۵ روز من را به بند عمومی در اندرزگاه ۸ منتقل کردند، مدت دو روز در قرنطینه و سپس حدود پنج روز نیز در اندرزگاه ۸ بودم. من در ۲ دی ماه ۱۳۹۴ به قید وثیقه آزاد شدم. حدود ۹ ماه بعد در ۸ مهر ماه ۱۳۹۴ از ایران خارج شدم.
۴. روز سه شنبه ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۴، ساعت ۹ شب، زمانی که برای جلسات کلیسای خانگی جمع شده بودیم شخصی در منزل را زد. به محض اینکه در را باز کردیم، ۱۰ مأمور به داخل منزل حمله کردند و گفتند که همه باید روی زمین دراز بکشیم. آنها به ما گفتند که حکم بازداشت ما را دارند و از سازمان وزارت اطلاعات کشور هستند. البته فقط این را گفتند اما برگهی حکم بازداشت و تفتیش منزل را به ما نشان ندادند و ما هم به حدی استرس داشتیم که از آنها نخواستیم برگهی بازداشت و تفتیش منزل را به ما نشان دهند.
۵. ما روی زمین دراز کشیدیم. اسم هر کدام از ما را پرسیدند و ما خودمان را معرفی کردیم. یکی از مأموران با دوستم سجاد صحبت کرد و بعد از خواندن نام من، که در لیستی که در دست داشت نوشته شده بود به من گفت: “برو و پیش دوستت سجاد بشین.”
۶. در آن جلسه فقط من و سجاد و یکی دیگر از دوستانم به نام مجتبی را بازداشت کردند. سایر اعضای کلیسا را آزاد کردند اما همهی شرکتکنندگان در آن جلسه باید تعهدنامهای را امضا میکردند که دیگر در جلسات کلیسای خانگی شرکت نخواهند کرد. آن روز، به طور هم زمان، چندین تن از دوستان مسیحی ما را نیز که در جلسات کلیسای خانگی دیگری شرکت داشتند، دستگیر کرده بودند.
تفتیش منزل
۷. مأموران به من و سجاد و مجتبی، دستبند زدند اما مکانی که در آنجا بودیم را تفتیش نکردند. در عوض، دو مأمور من را با خود بردند تا منزل ما را تفتیش کنند. مأموران دیگر هم دوستانم را با ماشینهای مختلفی با خود بردند تا منازل آنها را تفتیش کنند. طی دستگیری، مأموران به ما توهین میکردند و رفتارهای تهاجمی داشتند.
۸. اما دو مأموری که با من آمدند با بقیهی مأموران تفاوت زیادی داشتند و با احترام منزل ما را تفتیش کردند. مادر، پدر و برادر کوچکترم که در آن زمان ۱۱ ساله بود در منزل بودند. برادرم در لحظهای که مأموران رسیدند خواب بود و مأموران اتاقی را که او در آن خوابیده بود را نگشتند. اما حدود یک ساعت بقیهی اتاقهای دیگر را تفتیش کردند. مادرم به شدت ترسیده بود، اما مأموران در حضور پدر و مادرم بی احترامی نکردند.
۹. آنها جزوات، مدارک، نوشتههای دست خطیام، کتابها، یک کارتن سرودنامه وهرآنچه به مسیحیت ربط داشت را ضبط کردند و سپس مجددا مرا و بقیه دوستان را از منازلشان به جای اولی که ما را دستگیر کرده بودند (مکان جلسه کلیسای خانگی) بازگرداندند.
زندان اوین
۱۰. ما را با دستبند به زندان اوین بند ۲۰۹ بردند. ابتدا لباسهایمان را از ما گرفتند و لباسهای زندان را به ما دادند تا بپوشیم. از ما عکس گرفتند و ما را به اتاق بهداری بردند و از ما در مورد وضعیت سلامتی و سابقهی بیماریهای خاص پرسیدند. سپس به هر یک از ما یک پتو داند و ما را به سلولهای انفرادی جداگانه بردند.
۱۱. شب اول در یک سلول انفرادی بودم که نسبتاً بزرگ بود، اما روز بعد مرا به سلول انفرادی کوچکی بردند که فقط به اندازهی خوابیدن جا داشت. تختی برای خواب در سلول نبود و مجبور بودم روی موکت بخوابم.
۱۲. فردای روز دستگیری مرا به دادسرای شهید مقدس زندان اوین نزد بازپرس بردند. او برگهای حاوی اتهاماتم را به من نشان داد: «عضویت در گروههای غیرقانونی کلیسای خانگی» و «ارتباط با سازمانهای مسیحی و دانشکدهی الهیات خارج از کشور». من در دانشکده الهیات ثبت نام نکرده بودم چون مشغول تحصیل در دانشگاه بودم و همزمان در آژانس املاک هم شاغل بودم. اما میدانستم که آنها بدون توجه به این واقعیات، موارد مشابهی را در برگهی اتهامات بسیاری از مسیحیان نوشتهاند، در حالی که فقط بعضی از آنها در دانشکده الهیات درس میخوانند.
۱۳. حدود دو هفته در سلول انفرادی بودم. در این مدت حدود ۱۲ بار مرا با چشم بند به اتاقی برای بازجویی بردند و هر بار بازجویی بین یک تا دو ساعت و نیم طول کشید. من دو تا بازجو داشتم. یکی از آنها به نام حاج آقا حسینی سرپرست بازجوها بود و در زمان دستگیری ما نیز حضور داشت. او خیلی توهینآمیز و به تندی صحبت میکرد، اما در کنار او بازجویی بود که بیشتر با مهربانی صحبت میکرد.
۱۴. در بازجوییها، برگهای حاوی سوالات به من داده شد و باید به آنها پاسخ میدادم: «اسامی مسئولان جلسات شما چیست؟ با کدام سازمان همکاری میکنید؟ و چه کسی از شما حمایت میکند؟» از آنجایی که من دو بار برای شرکت در سمینارهای مسیحی به ترکیه سفر کرده بودم، در مورد آن سفرها نیز از من پرسش شد و اینکه چرا در آن سمینارها شرکت کرده بودم و در آنجا چه کارهایی انجام داده بودم.
۱۵. آنها من را کتک نزدند، اما با تهدیدهایشان مرا شکنجه میکردند. مثلاً میگفتند: «وقتی پیر شدی میتونی از زندان بیرون بری و اون موقع دیگه برادر کوچیکت بزرگ شده.» آنها همچنین میگفتند که به زودی خانوادهات را هم دستگیر میکنیم و به زندان میآوریم. در سلول انفرادی بودن و همچنین نداشتن این آگاهی که تا چه مدت قرار است در زندان بمانم، به شدت مرا کلافه کرده بود.
۱۶. یک بار که در حال حمام کردن بودم، از پنجرهی حمام سجاد را دیدم. او را به حیاط زندان برای هواخوری آورده بودند و من توانستم برای مدت کوتاهی با او گپ بزنم، ما زیاد با هم صحبت نکردیم چون نمیخواستیم که به دردسر بیفتیم. سلول من و سجاد در یک راهرو بود و سلول من در انتهای راهرو بود. وقتی سجاد را برای دستشویی میبردند او را میدیدم.
۱۷. بعد از دو هفته به من گفتند وسایلت را جمع کن و مرا به سلول دیگری که به آن «سوئیت» میگفتند بردند. سوئیت در واقع از دو سلول انفرادی ساخته شده بود، اما دیوار بین دو سلول برداشته شده بود و در آنجا یک یخچال و یک تلویزیون هم بود. در هر سوئیت حدود چهار نفر زندانی بودند. اما در طول این ۲۵ روز، چهار بار سوئیت مرا تغییر دادند. انگار میخواستند من را آزار دهند. به محض اینکه میخواستم با کسی دوست شوم مجبور میشدم سوئیت و دوستانم را ترک کنم و به سوئیت دیگری بروم. اکثر زندانیان به دلیل جرائم مالی (اختلاس، رشوه و…) در آنجا بودند، اما حدود ۱۰ درصد زندانیان هم به دلیل فعالیتها سیاسی آنجا بودند.
۱۸. گاهی اوقات کیفیت غذا خوب بود، اما گاهی آنقدر کیفیت غذا بد بود که غیر قابل خوردن میشد. با این وجود همهی بازجوها سنگ این را به سینه میزنند که کیفیت غذای زندان خیلی بالاست و آشپزها تحت کنترل ما غذا را میپزند به همین دلیل ما هم غذایی را میخوریم که زندانیان میخورند.
۱۹. بعد از آن ۲۵ روز من و سجاد را به اندرزگاه ۸ بردند یعنی جایی که حکم زندانیان صادر شده بود و دوره محکومیت خود را طی میکردند. ما را به مدت دو روز در قرنطینه نگه داشتند و پنج روز دیگر را نیز در اندرزگاه ۸ زندانی کردند.
۲۰. در تمام این مدت با خانواده ملاقات نداشتم. مادرم موفق شد تا از یکی از بازجوها اجازهنامهای برای ملاقاتم دریافت کند. اما در یک تماس تلفنی به او گفتم که الان در قرنطینه هستم و متوجه شدم که به زودی با قرار وثیقه آزاد خواهم شد. بنابراین به او گفتم که برای ملاقات حضوری نیاید و نامهی اجازهی ملاقات را پیش خودش نگه دارد. با خود فکر کردم خوب است که نامه را به عنوان مدرک نگه دارم، زیرا معمولاً به زندانیان عقیدتی هیچ مدرک رسمی نمیدهند.
آزادی موقت
۲۱. روز چهارشنبه ۲ دی ماه ۱۳۹۴ با قرار وثیقه آزاد شدم و به من گفتند که بهتر است به دانشگاه نروی چون حراست دانشگاه تو را دستگیر خواهد کرد و دوباره روانه زندانت میکنند. وثیقه من ۲۰۰ میلیون تومان تعیین شده بود. بنابراین پدرم سند منزلمان را به عنوان وثیقه برای من گذاشت.
۲۲. تصمیم گرفته بودم از ایران فرار کنم، بنابراین برای کار به آژانس املاک برنگشتم، اما توانستم سند منزل پدرم را به شکلی پس بگیرم. ۹ ماه بعد در ۸ مهرماه ۱۳۹۵ ایران را ترک کردم.
۲۳. وقتی از ایران خارج شدم، یک سال و نیم پس از آزادی از زندان، احضاریهای از دادگاه انقلاب تهران را به منزل ما آوردند و به مادرم تحویل دادند. جلسه رسیدگی دادگاه به اتهامات ما در ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ در شعبهی ۲۶ دادگاه انقلاب تهران برگزار شد. مدتی بعد حکم صادر شده توسط دادگاه به منزل ما ارسال شد. به ما ابلاغ شد که قاضی ماشاالله احمدزاده به صورت غیابی من را به پنج سال زندان تعزیری محکوم کرده است.