شناسنامه
نام: سمیرا (آتنا) فولادی هلآباد
تاریخ تولد: ۱۳۶۳
تاریخ دستگیری: ۵ اسفندماه ۱۳۹۱
تاریخ مصاحبه: ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با خانم سمیرا فولادی هلآباد تهیه شده و در تاریخ ۱۶ اسفندماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۶۳ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من سمیرا فولادی هلآباد ملقب به آتنا است و در شهریور ماه ۱۳۶۳در اصفهان در خانوادهای آذری به دنیا آمدم. من چهار خواهر و یک برادر دارم. همه ما در اصفهان بزرگ شدیم.
۲. در حدود سال ۱۳۷۷ یا ۱۳۷۸، لیلا، خواهر بزرگترم در رشته ریاضی در دانشگاه تهران پذیرفته شد. بنابراین برای تحصیل به تهران نقل مکان کرد. به دلیل دوری از خانواده و تنهایی، او از نظر جسمی و روحی شرایط نامساعدی داشت.
۳. خواهرم پس از آشنایی با خانمی ارمنی در یک آرایشگاه به انجیل و مسیحیت علاقمند شد. مدتی بعد از مسیحی شدن به کلیسای جماعت ربانی رفت و از طریق مسیحیان دیگر با یک کلیسای خانگی آشنا شد.
۴. هر بار که خواهرم به اصفهان میآمد، در مورد مسیحیت با ما صحبت میکرد. پدرم راحت تر با اعتقادات جدید خواهرم برخورد میکرد، اما مادرم از این موضوع بسیار ناراحت بود. مادرم نمیتوانست مسیحی شدن خواهرم را بپذیرد و سعی میکرد او را به اسلام بازگرداند. میگفت باور نمیکند که فرزند او اعتقاد گذشتهاش را به این شکل رها کرده باشد.
۵. من فکر می کردم خواهرم به این دلیل اعتقاداتش را تغییر داده که مسیحیان را انسانهایی شادتر و روشنفکرتر میبیند. آن روزها من برای کنکور ورودی به دانشگاه آماده میشدم و خیلی متمرکز صحبتهای خواهرم نبودم. ولی در همین دوره، خواهر دیگرم سارا هم مسیحی شده بود.
۶. در سال ۱۳۸۰، ما به تهران نقل مکان کردیم. من و پدر و خواهرم برای مهمانی به منزل کشیش کلیسای خانگی که لیلا در آن شرکت میکرد، رفتیم. کشیش در مورد رابطه عاشقانه زوجین، ضروریات یک ازدواج سالم و شاد؛ و تعریف کتاب مقدس از جایگاه زنان صحبت کرد. پدرم که آذری است، تحت تأثیر مطالب کتاب مقدس قرار گرفت و آن شب حسابی گریه کرد.
۷. من هنوز در برابر مطالبی که میشنیدم مقاومت میکردم و حتی حین گفتگو روسریام را برنداشتم. من دختر خیلی مذهبی نبودم و فقط در ماه رمضان روزه میگرفتم و هر از گاهی نماز میخواندم. حتی قرآن را کامل نخوانده بودم. اما طبق آنچه در مدرسه آموخته بودم، نسبت به اسلام احساس تعصب داشتم و فکر میکردم مسیحیان میخواهند مسلمانان را فریب دهند و برای افزایش جمعیت خود جنبشی را آغاز کنند. من با اشتیاق به جلسات کلیسا میرفتم، اما دختری بسیار منطقی بودم و در مورد هر موضوعی بسیار تحقیق میکردم تا اشکالات آن را بیابم. من فقط کنجکاو بودم که با دیدگاه مسیحیت و مسیحیان آشنا شوم.
۸. اما با مطالعه کتاب مقدس و شرکت در جلسات، فروتنی و و محبت مسیح، دیدگاه او نسبت به گناهکاران و مطرودان جامعه و غیره بسیار برای من جذاب و دلنشین شد. بنابراین تقریباً دو ماه بعد، در سال ۱۳۸۰، من با تمام وجود مسیحی شدم. چند تن از اعضای دیگر خانواده من نیز مسیحی شدند. مدتی بعد، در سال ۱۳۸۱ توسط کشیشی که ناظر کلیساهای خانگی ما بود، در تهران تعمید گرفتم.
فعالیتهای من در کلیسای خانگی
۹. من مشتاق و اهل مطالعه بودم و در عرض یک سال، تمام کتابهای کتابخانه کلیسای خانگیمان را خواندم. همچنین در کلاسهای پایه و متوسط در مدرسه کلیسای جماعت ربانی ثبت نام کردم و در خانه کشیشمان امتحان میدادم. در سال ۱۳۸۱ فعالیتهای مسیحی خودم را به شکل جدیتری شروع کردم. فعالیتها و خدمت مسیحی خود را ابتدا از تهران شروع کردم، سپس با گروههای دعایی و بشارتی به کرج و گلشهر رفتم. ما ساعتها در آنجا دعا و موعظه میکردیم و با کسانی که تازه ایمان میآوردند جلسات کلیسایی داشتیم.
۱۰. خواهرم لیلا در مورد مسیحیت با چند نفر از دوستانش که ساکن اصفهان بودند صحبت کرده بود و آنها هم مسیحی شده بودند. دوستان تازه مسیحی شده هم با بستگان و دوستان خود صحبت کردند و پس از مدتی تعداد آنها زیاد شد. علاوه بر خواهرم که هفتهای یکبار به اصفهان میرفت، من هم به مدت ۷ سال، دو روز در هفته به اصفهان میرفتم. در گروههای مختلف اصفهان و حومهی آن، خدمت شبانی و تعلیم مسیحی را به عهده داشتم. من به همراه یک خانم مسیحی دیگر، به گروهی که متشکل از خادمین مسیحی بود خدمت میکردیم، و آنها را برای تعالیم عمیق تر درباره مسیحیت آموزش میدادیم. من در دانشگاه قبول شدم، قبلاً شغلی داشتم، پس همزمان در دانشگاه تحصیل میکردم، در یک شرکت خصوصی کار میکردم و همچنین در تهران و کرج و بعداً در اصفهان درگیر فعالیتهای مسیحی بودم.
۱۱. سرپرست کلیسای خانگی ما، ما را با خانوادههای مسیحی در شیراز و بوشهر آشنا کرد که با هیچ کلیسای خانگی ارتباط نداشتند. بنابراین به مدت چهار سال، هر سه هفته یکبار به شیراز و سپس به بوشهر میرفتم و به این خانوادهها آموزش مسیحی میدادم و به تدریج تعداد کلیساهای خانگی در شیراز افزایش یافت. در کنار این فعالیتها، به سفرهای دعایی و بشارتی به شهرهای قزوین، زنجان، تبریز و چند شهر دیگر رفتم. ما در خیابانها به صورت دو به دو دعا میکردیم و این خیابانها را روی نقشه هر شهر علامت گذاری میکردیم، تا دفعه بعد برای دعا به نقاط مختلف دیگر این شهرها برویم. در این سفرها برای مردم شهر و آشنایی آنها با حقیقت دعا میکردیم و بعد هر جا که فرصت دست میٔداد با مردم در مورد عیسی مسیح و انجیل صحبت میکردیم. در نتیجه بسیاری از مردم مسیحی شدند.
۱۲. ما سعی میکردیم مسائل امنیتی را رعایت کنیم و با یکدیگر مشورت میکردیم که چگونه با حکمت و دقت گام برداریم. گاهی اوقات به مدت شش روز در سفر بودم، اما اجازه نداشتم با خانوادهام تماس بگیرم و حتی به آنها اطلاع دهم که حالم خوب است.
۱۳. وقتی سرپرست کلیساهای خانگی ما مجبور به ترک ایران شد، رهبران ما سالی یک یا دو بار به کشورهای همسایه میرفتند تا در کنفرانسهای آموزشی مسیحی که توسط این کشیش برگزار میشد شرکت کنند. من هم در برخی از این سفرها شرکت کردم. این کنفرانسها فرصتی را برای ما فراهم کرد تا بیشتر با کتابمقدس و تعالیم مسیحی آشنا شده و برای خدمات مسیحی خود آموزش ببینیم و تجهیز شویم.
دستگیری
۱۴. چهارشنبه، ۲ اسفند ماه ۱۳۹۱، کشیش کلیسا، بعضی از شبانان و سایر رهبران در شاهین شهر اصفهان جلسهای برگزار کرده بودند. من آن روز در جلسه حضور نداشتم چون باید در جلسهی دیگری در اصفهان شرکت میکردم. اما قرار بود یکی از دوستان مسیحیام، دنبال من بیاد و مرا به این جلسه ببرد. جلسه در خانه زوجی به نام نسرین و رامین برگزار شد. حدود ۱۳ نفر در جمع حضور داشتند که مأموران وزارت اطلاعات وارد ساختمان شدند و زنگ در واحد مسکونی را به صدا درآوردند. رامین از چشمی در نگاه کرد و غریبهای را پشت در دید. کشیش ما به او گفت در را باز کند و ببیند آن شخص چه میخواهد، اما به محض باز شدن در، مأموران زیادی وارد آپارتمان شده بودند.
۱۵. یکی از مأموران به فیلمبرداری کردن از همه چیز پرداخته و بقیه هم تمام موبایلها را ضبط کرده بودند. متأسفانه، به دلیل اینکه جلسه آن روز خاص رهبران کلیسا بود، بسیاری از آنها گزارشهایی از فعالیتهایشان را نوشته و یا روی حافظه الکترونیکی (USB) ذخیره کرده و به جلسه آورده بودند تا به کشیش کلیسا تحویل دهند. در این حین، من بارها با شخصی که باید دنبال من میآمد تماس گرفتم، اما او جواب نمیداد. پس با سایر شرکت کنندگان در جلسه تماس گرفتم، اما آنها هم یا تلفنهای خود را پاسخ ندادند، یا تلفنهای آنها خاموش بود. خیلی نگران شدم و حدس زدم که احتمالاً یک مشکل امنیتی پیش آمده است.
۱۶. به یکی دیگر از اعضای گروهمان به نام رضا تماس گرفتم که او هم در جلسه نبود، اما همسرش مریم از حاضرین در جلسه بود. رضا به من گفت: “نرو خونه رامین و نسرین! به من بگو کجایی، من با ماشین میام دنبالت و ماجرا رو برات توضیح میدم.“
۱۷. مأموران مریم و خواهرم لیلا را به این دلیل که فرزند کوچک همراه داشتند بازداشت نکرده بودند. مأموران فقط خانههای آنها را تفتیش کرده و بعدها در شاهین شهر، در ساختمانها و دفاتر مخصوص وزارت اطلاعات از آنها بازجویی کردند. اما بقیه حاضران در جلسه را به بازداشتگاه زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند. بالاخره وقتی رضا آمد، جزییات ماجرای دستگیری را از او و همسرش مریم شنیدم.
۱۸. با مریم و رضا، در نزدیکی شاهین شهر، در منطقهای خالی از سکنه یک تلفن همگانی پیدا کردیم و با همسر کشیشمان، که در تهران زندگی میکرد و همچنین اعضای کلیسای ما در تهران، کرج، اصفهان، شیراز و … تماس گرفتم و من با کلمات رمز به آنها گفتم: “ما بیمار شدیم و در بیمارستان بستری شدهایم. میخواستم به شما اطلاع دهم که با ما در ارتباط نباشید.” خدا را شکر کردم که در جلسه نبودم و این امکان وجود داشت که بلافاصله به دیگران اطلاع بدهم که سیم کارتهای خود را درآورند و هرگونه مدارک مربوط به مسیحیت را که در منزل دارند مخفی کنند.
۱۹. من آن شب در خانه مریم و رضا خوابیدم و صبح به منزل خواهرم لیلا در سپاهان شهر اصفهان رفتم تا مدارک و کتابهای مسیحی را که در آنجا داشتند جمع آوری کرده و به مکانی امن ببرم. اما وقتی به منزل آنها رسیدم، متوجه شدم که شب قبل مأموران به همراه لیلا و پیمان به منزلشان رفته و آنجا را جستجو کرده بودند و هر چیزی که مربوط به مسیحیت میشد، به علاوه آلبوم عکس خانوادگی، لپ تاپ و فلشها را ضبط کرده و با خود برده بودند.
احضار
۲۰. به خانه خواهر دیگرم، که او هم در سپاهان شهر زندگی میکرد، رفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم. یک ساعت بعد، مأمور وزارت اطلاعات با خواهرم تماس گرفت و گفت: «تلفن را به سمیرا بده.» آنها به من گفتند: «همین الان به آدرسی که به تو میگیم بیا. وگرنه خودمون دنبالت میآییم و بازداشتت میکنیم.» در واقع، آنها مرا تعقیب کرده بودند و میدانستند که من در منزل خواهرم هستم.
۲۱. سوار تاکسی شدم و به آدرسی که به من داده بودند رفتم. خانه ویلایی بزرگی در شاهین شهر بود، هیچ تابلویی نداشت و مثل خانههای معمولی دیگر بود. ابتدا فکر کردم آدرس را اشتباه نوشتهام. اما وقتی زنگ خانه را زدم، رضا را در راهرو دیدم. ظاهرا او هم احضار شده بود. بنابراین من حداقل متوجه شدم که آدرس درست است. شاید دلیل استفاده مأموران اطلاعاتی از این خانههای معمولی این بود که نمیخواستند هیچ کس آنها را شناسایی کند و بتوانند عملیات خود را مخفیانه انجام دهند.
۲۲. آنها چند برگ کاغذ به من دادند که روی آنها سوالاتی نوشته شده بود که باید به آنها پاسخ میدادم. سوالاتی مانند: “مشخصات و آدرس منزل“ ، “از چه زمانی مسیحی شدید؟“ ، “با چه کسی یا کسانی در ارتباط هستید؟“ ، و غیره. من به سوالات به صورت کلی و مبهم پاسخ دادم. بازجو پاسخهای من را با صدای بلند خواند و به من توهین کرد و گفت: “اینا چیه که نوشتی!” من فقط نام اشخاصی را که دستگیر شده بودند، نوشته بودم. حدود دو ساعت از من بازجویی کردند و سوالات زیادی دیگری پرسیدند، مثل اینکه: “چرا مسیحی شدی؟ منزل شما در تهران است، پس در اصفهان چه میکنی؟ چطور با افراد دستگیر شده آشنا شدی؟ با چه کسانی در خارج از کشور در ارتباط هستید؟ چگونه کتاب مقدس و کتابهای مسیحی به دست شما میرسید؟“
۲۳. بازجو با الفاظ زشت و توهینآمیز تهدید میکرد و میگفت: “ما شما رو زیر نظر داشتیم و میدونیم که شما چه کارهایی انجام میدادید و چرا! ما میدونیم شما دنبال چی هستید. شما به اسم“ده یک“ از مردم پول میگرفتید. از این به بعد، ما از فشار آوردن روی پدر و مادرتون دست برنخواهیم داشت و بلایی سر خانوادهتون میاریم که روزگارتون سیاه بشه!” بازجوی برای خطاب کردن من از کلمات بسیار بدی استفاده میکرد، که معمولاً برای دختران بی عفت و ناسالم استفاده میشود و اصطلاحات و کلمات بسیار زشت و رکیکی بکار میبرد که من حتی از بازگو کردن آنها شرم دارم. پنج شنبه بود و به من گفتند که شنبه دوباره به همان آدرس بروم.
۲۴. برگشتم منزل خواهرم لیلا. خواهرزاده ۲ سالهام در روز دستگیری بیمار بود و شوهر خواهرم، پیمان، هم برای بازجویی احضار شده بود و باید تا روز شنبه به همان آدرس میرفت. بنابراین روز شنبه، من و پیمان با هم به همان خانه ویلایی در شاهین شهر رفتیم. به محض ورود، ابتدا ما رو در اتاقهای جداگانه بازجویی کردند و بعد به دادسرای شاهین شهر منتقل کردند. در آنجا برای آزادی موقت من مبلغ ۱۰میلیون تومان وثیقه تعیین شد و برای پیمان هم ۲۰ میلیون تومان.
۲۵. به ما گفتند که بعد از دادسرا ما را به زندان دستگرد منتقل میکنند. یکی از سربازها ما را مجبور کرد تا با پول نقدی که همراه خود داشتیم کارت تلفن بخریم تا بتوانیم در زندان از آنها استفاده کنیم. به ما گفت: “پولهای شما رو توی زندان ازتون میگیرن!” پس ما هم چنین کردیم. بعد، به من و پیمان دستبند زدند و با ماشین به بند الف طا در زندان دستگرد اصفهان، منتقل کردند. آن روز صبح انتظار نداشتیم که ما را به زندان ببرند و فکر میکردیم که تنها بازجویی خواهیم شد.
زندان دستگرد
۲۶. در زندان وسایل ما را گرفتند و یک چادر به من دادند. مرا به یک سلول بسیار سرد انفرادی بردند و حدود چهار ساعت در آنجا نگه داشتند. فکر میکنم دمای سلول را خودشان تنظیم میکردند، چون مدام درجه هوا کاهش مییافت و هوا سرد و سردتر میشد به طوری که غیرقابل تحمل بود. من آنقدر گزارشهای خبری درباره اتفاقاتی که برای زندانیان سیاسی میافتاد را شنیده بودم که در آن لحظات تنهایی، تصور میکردم هر لحظه ممکن است چند مأمور مرد وارد سلول من شوند و به من تجاوز کنند. بسیار ترسیده بودم. بنابراین شروع کردم به دعا کردن. به دلیل استرس زیاد، ناگهان دچار عادت ماهانه ( پریود) شدم. هیچ مأمور خانمی در آنجا نبود. در سلول را زدم و چند دقیقه بعد یک مأمور مرد آمد. با خجالت از او درخواست نوار بهداشتی کردم.
۲۷. کمی بعد من را برای انگشت نگاری به اتاق دیگری بردند و بعد هم به سلول دیگری انتقال دادند. در سلول جدید دو کیف زنانه دیدم. بسیار خوشحال بودم که دیگر تنها نیستم. خیلی زود معلوم شد که من و نسرین و آرینا در یک سلول بودیم. بیتا، سحر و سارا هم در سلول کنار ما بودند. اما مردانی که دستگیر شده بودند در یک سلول نگهداری نمیشدند و از هم جدا شده بودند. مزیت با هم بودن ما این بود که میتوانستیم با هم دعا و پرستش کنیم، احساسات خود را صادقانه با هم در میان بگذاریم و یکدیگر را تقویت کنیم و آرامش و دلداری دهیم.
۲۸. در فلشهایی که در جلسه توسط مأموران ضبط شده بود گزارش فعالیتهای کلیسایی نوشته و ذخیره شده بود به همین دلیل ما برای بقیهی اعضایی که دستگیر نشده بودند دعا و شفاعت کردیم که خدا از آنها محافظت کند و دستگیر نشوند. من برای پدر و مادرم نگران بودم. شنیدن خبر دستگیری من، خواهرم سارا و شوهرخواهرم پیمان برای آنها شوک بزرگی بود.
۲۹. در سلول، پنجره و یا هیچ سیستم تهویهای وجود نداشت. در سلول دستشویی و دوش هم در یک فضا و کنار هم قرار داشت و یک دیوار نصف و نیمه این قسمت را از بقیه سلول جدا میکرد که دَر هم نداشت. از آنجا که یک دوربین در سلول وجود داشت مأموران میتوانستند ما را تماشا کنند، برای دستشویی رفتن و دوش گرفتن بسیار اذیت میشدیم. وقتی یکی از ما به دستشویی یا حمام میرفت، دو نفرمان جلوی آن چادر میگرفتیم تا مأموران ما را نبینند.
بازجویی ها
۳۰. بازجوها در زمانهای بسیار نامناسب، بین ساعت ۹:۳۰ الی ۱۰ شب، ما را برای بازجویی میبردند و تا ساعت ۴ یا ۵ صبح بازجویی ادامه مییافت. در این ساعات، ذهن ما بسیار خسته بود و نمیتوانستیم خوب فکر کنیم. در روزهای اول، بعضی از ما، مثل نسرین و سارا، مورد ضرب و شتم هم قرار گرفتند. نسرین اعتراض کرد که کار آنها خلاف قانون است و مجاز به ضرب و شتم متهم نیستند. در نتیجه اعتراض، بازجو روش خود را تغییر داده و در عوض ما را شکنجه روانی میکردند.
۳۱. من را با چشم بند به اتاق بازجویی میبردند. نمیتوانستم زمین را ببینم و مجبور بودم دیوار را نگه دارم و از پلهها با احتیاط بالا بروم. در اتاق بازجویی، احساس بدی داشتم. گاهی بازجو کنار گوش من میآمد و با صدایی آرام و چندش آور و قبیحانه صحبت میکرد و گاهی اوقات آنقدر بلند فریاد میزد که تعادل خود را از دست میدادم و احساس میکردم در حال افتادن از صندلی هستم.
۳۲. یکی از بازجوها، که بعداً متوجه شدم مرد جوانی است، به گوش من نزدیک شد و گفت: «دوست داری تو را سمیرا صدا کنم یا آتنا؟» آنها نام مستعار من را میدانستند. از صحبتها و اطلاعات آنها متوجه شدم که در خانه بیتا و همسرش امیر دستگاه شنود کار گذاشته بودند و تقریباً سه هفته قبل از دستگیری ما را تحت نظر داشتند. ماجرا این بود که سه هفته قبل از دستگیری، ما در خانه امیر و بیتا جلسهای داشتیم و من به طور خصوصی با یکی دیگر از اعضای کلیسا در یکی از اتاقها درباره موضوعات و برنامههایی در مورد کلیسا صحبت کرده بودم. مأموران اطلاعات به وضوح به مکالمه ما گوش داده بودند زیرا در یکی از بازجوییها به آن اشاره کردند.
۳۳. در بازجوییها، سوالات زیادی پرسیدند. برای آنها اهمیت داشت که بدانند آیا تعمید آب گرفتهایم یا خیر. آنها از ما در مورد شماره تلفنهایی که در تلفنهای خود ذخیره کرده بودیم سوال میکردند. من شمارهها را با نام مستعار اعضا ذخیره کرده بودم، اما از آنجایی که بازجوها میدانستند که ما فعالیتهای کلیسایی انجام میدهیم، از ما پرسیدند: “چطور با این افراد آشنا شدید و کجا آنها را ملاقات کردید؟ هدایای مالی و «ده یکها» را صرف چه اموری میکردید؟ آیا سازمانی از خارج کشور به شما کمک مالی میکرد؟ آیا حقوق دریافت میکردید؟ در سمینارهای خارج از کشور چه دروسی آموزش داده میشد؟ “ آنها همچنین در مورد بعضی از رهبران مسیحی از من سوال کردند که آیا آنها را میشناسم و با آنها در ارتباط هستم یا خیر. کتابها و سی دیهای خام که از ما به دست آورده بودند، موضوع پرسشهای دیگر آنها بود. پرسیدند: “این کتابها را از کجا تهیه کردید و چرا اینقدر سی دی خام در منازل نسرین و رامین و لیلا و پیمان وجود داشت؟“ ما فیلم زندگی نامه مسیح، بعضی از موعظهها و سرودهای پرستشی را روی این سی دیها ذخیره میکردیم و بین اعضای کلیسا پخش میکردیم.
۳۴. ما سعی میکردیم در گفتار خود دقت کنیم، اما اگر به سوالات آنها به صورت کوتاه یا با درایت بیشتر پاسخ میدادیم، آنها با صدای بلند به ما توهین میکردند و پاسخ نامههای ما را پاره میکردند تا مجبور شویم دوباره همه چیز را بنویسیم.
۳۵. همهی ما را تهدید کردند. میگفتند: “ما خانوادههای شما رو هم میاریم زندان!” به من میگفتند: “ما سولماز و بهراد، خواهر و برادر دوقلوی تو رو هم زندانی میکنیم و بهشون اجازه ادامه تحصیل در دانشگاه رو هم نمیدیم!”
۳۶. بعدها، وقتی در یک دوره آموزشی با عنوان “آمادگی برای روبرو شدن با جفا“ که توسط سازمان ماده۱۸تهیه شده شرکت کردم، بسیار متاسف شدم که چرا ما پیشتر از حقوق خود اطلاع چندانی نداشتیم و آمادگی کافی برای رویارویی با ترفندهای بازجویان را نداشتیم. با این حال، خدا فیض بخشید تا پاسخهای حکیمانهای بدهیم تا اعضای دیگر کلیسا در معرض خطر قرار نگیرند. به عنوان مثال، من پاسخ دادم که ما با سایر اعضا در پارک یا ماشین ملاقات میگذاشتیم و با آنها دعا و پرستش میکردیم، اما هرگز اطلاعات شخصی آنها را نمیگرفتیم، یا اطلاعاتی در مورد خود به آنها نمیدادیم.
۳۷. با دسترسی بازجوها به فلشهایی (USB) که از ما توقیف کرده بودند آنها گزارش فعالیتهای ما را خوانده و مطلع بودند بودند که چطور معتادان از اعتیاد به مواد مخدر آزاد شده بودند، چطور به زنانی که خودفروشی میکردند کمک کردهایم تا زندگی پاک و سالمی را در پیش بگیرند و همچنین چطور سعی کرده بودیم که نوجوانان را به زندگی بهتری هدایت کنیم. بازجوها از خواندن این مطالب شوکه و شگفت زده شدند و به خوبی متوجه شده بودند که ما هیچ گونه فعالیت غیراخلاقی یا ضد رژیم انجام ندادهایم. من شنیدم که یکی از آنها به یکی از خانمهایی که بازداشت شده بود گفت: “این کارهایی که انجام دادید بسیار خوب است، اما چرا این کارها را به نام مسیحیت انجام میدهید؟ این کار را به نام اسلام انجام دهید.”
۳۸. ما واقعاً تحت فشار بودیم چون تعداد زیادی از اعضای ما دستگیر شده بودند و هر یک از ما به گونهای متفاوت به سوالات پاسخ میدادیم. به عنوان مثال، چون ناظر کلیساهای خانگی ما ایران را ترک کرده بود، ما در آن ۱۳ سال اول ایمان مسیحی خود سفرهای زیادی به خارج انجام داده بودیم. وقتی بازجو از من پرسید: “چرا به سفرهای خارجی رفتی؟“ من جواب دادم: “برای تفریح رفتم.“ اما دیگران به گونهای دیگر پاسخ داده بودند.
۳۹. به همین دلیل و به دلیل برخی پاسخهای کوتاه یا بیراهه دیگری که داده بودم، آنها مرا به یک سلول بسیار سرد بردند. سارا هم به سلول سردی در کنار سلول من منتقل شد، اما چند ساعت بعد او را به سلول خود که با سحر و بیتا شریک بود بازگرداندند. با بازگشت سارا به سلول خودش، شروع کرده بود به گریه کردن. مأمور زندان از او علت گریه کردنش را پرسید و او پاسخ داد: “خواهرم آتنا مریضه و شما گذاشتنش توی اون اتاق سرد و ازش بازجویی میکنید.“ بالاخره دلشان به رحم آمده بود و من را از آن سلول سرد بیرون آوردند و اجازه دادند به سلول خودم و پیش نسرین و آرینا برگردم. قبل از آن هم اجازه دادند سارا را ببینم تا خیالش راحت شود.
۴۰. بازجو میگفت: “لطفاً ما را نفرین نکنید. ما زن و بچه داریم. ما هم خوشمون نمیاد با شما چنین برخوردی داشته باشیم.“ ما پاسخ دادیم: “ما شما را نفرین نمیکنیم، بلکه برای شما دعای برکت میکنیم. ما این آمادگی را داشتیم که به خاطر ایمانمان جفا ببینم و ارزش ایمانی که به مسیح داریم را میدانیم و حاضریم بها پرداخت کنیم. با این حال، حتی اگر بازجویی شغل و وظیفه شماست، اما شکنجه و توهین به ما، آن هم به خاطر اعتقاداتمان رفتاری انسانی نیست.“
زندان زنان دستگرد
۴۱. بعد از گذشت پنج روز در بازداشتگاه الف طا ما را به بند عمومی زندان زنان دستگرد بردند. ابتدا ما را بازرسی بدنی کردند. خیلی سخت و زجرآور بود، چون ما مجبور کردند همه لباسهایمان را دربیاوریم و بعد بدن ما را بازرسی کردند تا ببینند آیا مواد مخدر در بدن خود جاسازی کردهایم یا خیر! به ما گفتند اجازه ندارید که به دیگر زندانیان بگویید مسیحی هستید، اما یکی از زندانیان که به طرق مختلف به مأموران کمک میکرد، دلیل بازداشت ما را فهمیده بود و وقتی وارد حیاط زندان شدیم فریاد زد: «مسیحیها رو آوردن!»
۴۲. در حیاط زندان، خانمی به نام گلکار که به “مامان گلی“ معروف بود و سایر زندانیان او را “مادر“ زندان میدانستند، موهای ما را بررسی کرد. به دلیل کثیفی سلولها و آلودگی محیط الف طا، سر سارا شپش گرفته بود. بنابراین، بعد از دوش گرفتن و شستن لباسهایمان مجبور شدیم در سرمای زمستان منتظر بمانیم تا لباسهایمان خشک شوند. سارا هم به قرنطینه منتقل شد. قرنطینه جایی بود که زندانیان قبل از انتقال یا پیش از آزادی در آنجا نگهداری میشدند. ما را هم به بند عمومی منتقل کردند.
۴۳. بند عمومی شامل زندانیانی بود که مرتکب جرایمی مثل سرقت، قتل، خرید و فروش مواد مخدر و امثال آن شده بودند. برخی از زندانیان همجنسگرا هم به ما نگاههای ناخوشایندی داشتند و به شکل توهینآمیزی ما را تهدید به تجاوز کردند. ما آنقدر ترسیده بودیم که شب دست یکدیگر را زیر پتوهایمان گرفتیم و دعا کردیم.
قرنطینه
۴۴. روز بعد، درخواست کردیم که ما را به قرنطینه منتقل کنند. قرنطینه اتاقی در حدود ۱۸ متر مربع بود. هوا بسیار سرد بود و این اتاق هم بسیار کثیف بود. پنجرهای نداشت و فقط یک فرش کف اتاق پهن بود. یک دستشویی و دو دوش حمام داشت. اگر کسی دوش میگرفت، آب به سمت اتاق سرازیر میشد و ما مجبور بودیم به طور مرتب با لباس مانع ورود آب به داخل اتاق بشویم. از روز اول، به هر یک از ما یک لیوان یکبار مصرف داده شد و آن لیوانی بود که ما باید تا آخرین روزمان در آن آب مینوشیدیم و ما فقط بر اساس وعدههای غذایی که به ما داده میشد میتوانستیم حدس بزنیم روز است یا شب.
۴۵. زندانیان ابتدا به قرنطینه و سپس به بخش عمومی منتقل میشدند. افراد معتاد به مواد مخدر را در روزهای اول که قرنطینه میآوردند درد زیادی از خماری میکشند. بدن بعضی از آنها زخمی بود و علائم استفاده از مواد مخدر به وضوح روی بدن آنها دیده میشد. لباسهای آنها بوی بد گرفته بود و به رعایت بهداشت هم اهمیتی نمیدادند. اما ما سعی کردیم به آنها کمک کنیم و به آنها در مورد مسیح نیز بشارت دادیم. گاهی اوقات تعداد ما در اتاق قرنطینه به ۱۵ نفر میرسید و به سختی میتوانستیم فضایی برای خواب داشته باشیم و مجبور بودیم به پهلو بخوابیم. به علاوه اجازه هواخوری هم نداشتیم. بعد از چهار پنج روز، چون نزدیک عید نوروز بود، از زندانیان خواستند قرنطینه را تمیز کنند. به همین دلیل، ما را از قرنطینه بیرون آوردند و توانستیم کمی هوای تازه استشمام کنیم. ما در شستن فرش و دیوارها، توالت و حمام و غیره کمک کردیم و محیط قرنطینه بسیار تمیز شد.
۴۶. در دوران قرنطینه، برای بازجوییهای بیشتر به بند الف طا منتقل شدیم. این بازجویی در طول روز انجام میشد و حدود پنج ساعت به طول انجامید. من در این دوره هشت یا نه بار بازجویی شدم.
آزادی موقت به قید وثیقه
۴۷. بعد از گذشت پنج روز در قرنطینه، خانوادههای ما با تودیع وثیقه مقدمات آزادی موقت ما را فراهم میآوردند. هر روز یک یا دو نفر که وثیقه گذاشته بودند آزاد میشدند. بعد از چند روز همهی خانمهای مسیحی که همراه من دستگیر شده بودند آزاد شده بودند و تنها من در قرنطینه مانده بودم. تا اینکه یک روز نام من هم از بلندگو اعلام شد. خیلی خوشحال بودم و فکر میکردم آزاد شدهام. اما قبل از آزادی هم من را برای یک بازجویی تقریباً پنج ساعته به بند الف طا بردند.
۴۸. در این جلسه آخر بازجو من را بسیار تهدید و تحقیر کرد. میگفت: “شما حالا حالاها مهمان ما هستی. پدرت برای سارا و لیلا وثیقه گذاشته ولی نمیتونه برای تو وثیقه بگذاره.” بازجو تلاش زیادی میکرد که مرا آزار روانی بدهد. این در حالی بود که پدرم را نیز بسیار اذیت کرده بودند و به دلیل برخی از اشتباهات اداری خودشان، او را مجبور کرده بودند چندین بار از اصفهان به تهران برود و برگردد.
۴۹. علاوه بر این، بازجوها یک کار غیرقانونی دیگر هم انجام داده بودند. روز اول در دادسرا به من و پیمان گفته شد که میتوانیم با قید وثیقه آزاد شویم و بنابراین بازجوها اجازهی بازداشت ما را نداشتند چون قرار بازداشت برای ما صادر نشده بود. اما ما را بلافاصله بعد از دادسرا به بهانه بازجویی به زندان منتقل کردند. فردای آخرین بازجویی، پس از ۱۲ روز بازداشت غیرقانونی، با قرار وثیقه ۱۰ میلیون تومانی آزاد شدم.
خانواده
۵۰. پدرم قبلاً مشکل فشار خون بالا داشت. بعد از شنیدن خبر دستگیری ما و سپس آزار و اذیتهای دادسرا برای پذیرش وثیقه، تقریباً نیمی از عملکرد هر دو کلیه خود را از دست داد. با دعا و رعایت رژیم غذایی، بخشی از عملکرد کلیههایش برگشت. کلیههای پدرم هنوز به درستی کار نمیکنند و مجبور به استفاده از دارو و رعایت رژیم غذایی سخت است. در آن ۱۲روز بازداشت، پدرم تلاش میکرد هر چه سریعتر ما را بیرون بیاورد. بنابراین برای هر دقیقهاش پدر و مادرم در فشار بودند و رنج میبردند. این فشارها بر بینایی پدرم نیز تأثیر گذاشت و مجبور به عمل جراحی چشم شد.
۵۱. پدر و مادرم سالها از ما که مشغول انجام فعالیتهای کلیسایی بودیم حمایت کرده بودند و هرگز مانع ما نشدند. آنها هیچ وقت اضطراب و نگرانیهای خود را با ما در میان نمیگذاشتند. اما بعد از آزادی پدرم به من گفت: “هر شب وقتی میرفتی شهر دیگهای من دعا میکردم و نمیتونستم خوب بخوابم. شما را به خدا میسپردم و برای سلامت و امنیتتان دعا میکردم.“
۵۲. بعد از چند سالی که ما ایران را ترک کرده بودیم، پدرم متوجه شد که در میزان وثیقه من اشتباهی رخ داده و به جای۱۰ میلیون تومان، ۱۰۰ میلیون تومان ضبط کرده بودند. خیلی پیگیری کرد تا توانست سند خانه را آزاد کند و مبلغ صحیح وثیقه ۱۰ میلیون تومان را نیز به صورت نقدی پرداخت کرد.
دادگاه
۵۳. چهارشنبه ۲۹ خرداد ماه ۱۳۹۲، دادگاه بدوی ما در شعبه اول دادگاه عمومی شاهین شهر برگزار شد. قاضی که قرار بود صحبتهای ما را بشنود و حکم را صادر کند در شاهین شهر بسیار بدنام بود، اما در روز جلسه رسیدگی دادگاه برای او مشکلی پیش آمد و قاضی دیگری به نام احمدی به جای او آمد که بسیار با احترام با ما برخورد کرد. در پروندهی ما ۱۴ نفر متهم بودند و همگی در دادگاه حضور داشتیم. در اولین جلسه وکیل نداشتیم. قاضی به حرف من، مریم، سارا و لیلا هر کدام تقریباً ۳۰ الی ۴۵ دقیقه گوش داد و بعد از بقیه گروه ما حدود ۱۰ دقیقه سوال پرسید.
۵۴. قاضی از من خواست که دلیل مسیحی شدن خود را توضیح دهم و تأیید کنم که برگههایی که بازجوها به نام من به او دادهاند دست خط من است. خدا به من فرصت داد تا به قاضی در مورد عیسی مسیح و باور مسیحی خود بگویم و او با دقت گوش میداد. اتهامات ما «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران»، «عضویت در گروههای معاند جمهوری اسلامی ایران»، و «تشکیل گروه و عضو گیری با هماهنگی با عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری و صهیونیستی» عنوان شده بود. از مصادیق جرم هم به مواردی اشاره شده بود مثل «تشکیل کلیساهای خانگی، تشکیل جلسات و ارائه کتابها و لوحهای غیرمجاز، در صدد برای عضوگیری بیشتر در راستای مخالفت با نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران». علاوه بر اینها، به این دلیل که هنگام دستگیری در جمعی حضور داشتیم که شرکت کنندگان را به لحاظ باورهای اسلامی نسبت به هم نامحرم میدانستند، و زنان در این جمع روسری به سر نداشتند، عنوان اتهامی «روابط نامشروع» را هم اضافه کرده بودند.
۵۵. در۲۷ تیرماه ۱۳۹۲، قاضی حکم ما را صادر کرد. او ما را به یک سال زندان و دو سال ممنوعیت سفر به خارج از کشور محکوم کرد و هر یک از زنان را به دلیل «روابط نامشروع»، به ۴۰ ضربه شلاق و مردان را به ۶۰ ضربه شلاق محکوم کرد. اما در دادگاه تجدید نظر ما، که ۲۷ شهریور ماه ۱۳۹۲ برگزار شد، وکیل ما، آقای مهدی جهانبخش هرندی، توضیح داد که این گروه مسیحی هستند و بر اساس اعتقاداتشان، حجاب بر سر نداشتند. بنابراین از اتهام روابط نامشروع دون زنا تبرئه شدیم.
۵۶. روزی که پیمان و سارا برای دریافت حکم به دادگستری شاهین شهر رفتند، قاضی احمدی به آنها گفت: “من بعد از شنیدن شهادتهای شما تصمیم گرفته بودم که شما را تبرئه کنم، اما دادستان و وزارت اطلاعات که به شدت با شما و ناظر کلیسای شما مخالف است، اجازه آزادی عمل به من نداد. چون گروهی دیگر هم از مسیحیان تهران همزمان با شما دستگیر شده و آنها به چهار سال حبس محکوم شدهاند، تصمیم گرفتم شما را به یک سال محکوم کنم. شما ۲۰ روز برای درخواست تجدید نظر فرصت دارید و میتوانید از این فرصت استفاده کنید.” ما هم به حکم صادره اعتراض کردیم و منتظر دادگاه تجدید نظر بودیم.
۵۷. به علت نگرانی از تحت نظر بودن، ما با سایر رهبران و برخی از اعضای کلیسا در جاهای مختلف مثل ماشین، پارک، سالن انتظار بیمارستان، شهربازی، استخر شنای بانوان و غیره ملاقات میکردیم. تصمیم گرفته بودیم که اعضای کلیسا را تقویت کرده و تجهیز کنیم و آنها را به سرپرست کلیساهای خانگیمان معرفی کنیم تا اگر مجبور شدیم به زندان برویم، آنها بتوانند ارتباط خود را حفظ کرده و به خدمات کلیسایی خود ادامه دهند.
۵۸. بعد از صدور رأی هم دست از سر ما برنداشتند. بازجوها چندین بار با منزل ما تماس گرفتند و از فعالیتها و ارتباطات من و سارا میپرسیدند. میخواستند بدانند با چه کسانی در ارتباط هستیم و مشغول چه کاری هستیم. آنها ما را تهدید میکردند و به والدینم نیز گفته بودند که هم ما و هم آنها را به زندان خواهند برد.
خروج از ایران
۵۹. در اردیبهشت ماه ۱۳۹۳، خواهرم لیلا و همسرش پیمان تصمیم گرفتند با فرزند خردسال خود از ایران خارج شده و به ترکیه بروند. هر دوی آنها به یک سال زندان محکوم شده بودند و میدانستند که یا باید فرزندشان را با خود به زندان ببرند، یا اینکه یک سال از فرزندشان جدا خواهد شد. برادر و خواهر دوقلوی ما، سولماز و بهراد هم که برای گذراندن امتحانات ورودی دانشگاه تلاش زیادی کرده بودند و دو ترم تحصیل در دانشگاه را پشت سر گذاشته بودند، مجبور شدند با آنها ایران را ترک کنند. بهراد هم در دانشگاه تهدیدهایی شده بود و یکی از اساتید هم در مورد اسلام و مسیحیت با او بحث بسیار شدیدی کرده بود.
۶۰. در خرداد ۱۳۹۳، مأموران وزارت اطلاعات به منزل دو زوج که از اعضای فعال گروه ما بودند، حسین و منیژه و الهه و همسرش تورج، رفتند. مأموران تورج و حسین را دستگیر کرده و به زندان دستگرد اصفهان بردند. سرپرست کلیسای ما به من و سارا گفت که ممکن است این ماجرا باعث دستگیری مجدد ما توسط وزارت اطلاعات شود. بنابراین پیشنهاد کرد که قبل از اینکه دستگیر شویم و پاسخهای ما در بازجویی با پاسخهای دوستانمان مغایرت پیدا کند و برای آنها دردسر آفرین شود، از ایران خارج شویم.
۶۱. پیش از این واقعه ما تصمیم گرفته بودیم که در صورت تایید حکم در دادگاه تجدید نظر و بعد از احضار برای اجرای حکم به زندان برویم و یک سال حبس خود را بگذرانیم. امیدوار بودیم که بعد از اتمام دوران حبس بتوانیم به زندگی و فعالیتهای مسیحی خود ادامه بدهیم. از سال ۱۳۹۲ تا خروجمان در خرداد ۱۳۹۳ هم، به نهادهای مختلفی همچون دیوان عالی کشور، وزارت دادگستری، بیت رهبری، دفتر ریاست جمهوری، کمسیون اصل ۹۰ و… مراجعه کردیم و علاوه بر شرح ماجرای ایمان آوردنمان به عیسی مسیح، دفاعیاتی را نیز که وکیل ما با توجه به مادههای قانونی نوشته بود ارائه کردیم. ما توضیح دادیم که به خاطر باور مسیحی خود حاضر هستیم به زندان برویم اما اتهاماتی عنوان شده در حکم دادگاه را نمیپذیریم. برخی از کارکنان این نهادها هم بعد از شنیدن صحبتها و دفاعیات ما تحت تاثیر قرار گرفته و حتی به دادگاه انقلاب نامه زدند.
۶۲. من و سارا ظرف یک ساعت وسایلمان را جمع کردیم و راهی ترکیه شدیم. اما آمادگی خروج دائمی از کشور را نداشتیم و حتی بلیط برگشت هم خریداری کرده بودیم. اما پس از ورود به ترکیه، در خرداد ماه ۱۳۹۳، متوجه شدیم که برای تورج و حسین مبلغ ۲۰۰ میلیون تومان وثیقه تعیین شده. بنابراین مجبور به تمدید اقامت خود در ترکیه شدیم. بالاخره با مشورتهای دیگران، علیرغم میل باطنی خود و با وجود تمایل به بازگشت به ایران، تصمیم گرفتیم در ترکیه بمانیم. محاکمه تورج و حسین یک سال بعد برگزار شد و خدا را شکر آنها تبرئه شدند و وثیقه هم به آنها بازگردانده شد. اما حکم یک سال زندان ما توسط دادگاه تجدیدنظر، در فروردین ماه ۱۳۹۴ تایید شد.
۶۳. اگرچه از زمان خروج ما از ایران چندین سال میگذرد، اما هنوز هضم این خروج غیر منتظره برای ما سخت و دشوار است. من جز آن دسته افرادی هستم که برای همه چیز برنامهریزی میکنم. بنابراین هنوز با این خروج ناگهانی کنار نیامدهام. وقتی ایران را ترک کردیم، پدرم یکی از پاهایش را گچ گرفته بود و پدر و مادرم در شرایط بسیار بدی تنها ماندند و ما از وضعیت آنها بسیار ناراحت بودیم. ما حتی نتوانستیم از دوستان مسیحی خود که با آنها بسیار صمیمی بودیم، و یا حتی با کشورمان خداحافظی کنیم. احساس میکنم مثل بچهای که از مادرش جدا کردند ما از ایران جدا شدیم. وقتی سرود ملی را میشنوم یا اخبار ایران را دنبال میکنم، ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر میشود.