شناسنامه
نام: نیما رضایی
تاریخ تولد: ۱۳۵۸
تاریخ دستگیری: اسفندماه ۱۳۹۰
تاریخ مصاحبه: ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای نیما رضایی تهیه شده و در تاریخ ۶ اردیبهشتماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۶۳ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من نیما رضایی است. من در سال ۱۳۵۸ در شهر ساری، واقع در استان مازندران به دنیا آمدم. وقتی ۴۰ روزه بودم پدرم در سانحه تصادف فوت کرد. از آنجا که مادرم متولد چالوس بود، بعد از فوت پدرم، به شهر چالوس نقل مکان کردیم و من در آنجا بزرگ شدم. تحصیلاتم را در مقطع دبیرستان ناتمام گذاشتم و به خدمت سربازی رفتم. خانوادهی من مذهبی نبودند و من هم به هیچ چیزی اعتقاد نداشتم.
۲. در دوران نوجوانی، مادرم مشقات زیادی را که در غیاب پدرم برای بزرگ کردن فرزندانش متحمل شده بود با ما در میان میگذاشت. فقدان پدر و شنیدن داستان سختیهایی که مادرم کشیده بود در روحیات من هم تاثیرات مخربی به جا گذاشت. همین موضوع عاملی برای رو آوردن من به مصرف مواد مخدر شد. در ابتدا به صورت تفننی استفاده میکردم اما بعد دچار اعتیاد شدم به نحوی که هر روز باید مواد مخدر مصرف میکردم. در دوران خدمت سربازی به دلیل مصرف مواد مخدر حدود ۳ ماه به زندان رفتم و ۹ ماه هم اضافه خدمت گرفتم. بعد از اتمام خدمت سربازی، میزان مصرف و اعتیاد من بیشتر شد و به تزریق هروئین کشیده شدم. اعتیاد عامل بیکاری من هم شد. ساعات خواب و بیداری من برعکس عموم مردم بود و مثل یک مردهی متحرک بودم. مصرف مواد مخدر من به مدت ۱۳ سال به همین منوال گذشت تا سال ۱۳۸۴.
۳. در این مدت تلاشهای زیادی برای ترک اعتیاد کرده بودم. بارها در منزل خودمان، در جنگل، و یا با رفتن به شهرهای دیگر سعی کرده بودم خودم را از مواد مخدر دور نگه دارم. اما هر بار بعد از مدت کوتاهی دوباره به مصرف مواد مخدر برمیگشتم. از اینکه روزی بتوانم از مواد مخدر آزاد شوم قطع امید کرده بودم. اعتیاد هم من را منزوی و گوشه گیر کرده بود و دچار افسردگی شده بودم.
۴. بعد از ۱۳ سال مصرف مواد مخدر، یکی از دوستانم برای کمک به ترک اعتیاد، شرکت در انجمن «معتادان گمنام» را به من پیشنهاد کرد. گفت: «این انجمن به تو کمک خواهد کرد که در پاکی و آزادی از اعتیاد بمانی و زندگیات عوض خواهد شد». من هم به یک کمپ ترک اعتیاد رفتم و از اعتیاد به مواد مخدر پاک شدم. حدود دو الی سه ماه مواد مخدر مصرف نمیکردم. با این وجود از لحاظ روحانی خود را فقیر و گرسنه میدیدم. در همین دوران بود که یکی از دوستانم به من یک کتاب انجیل هدیه داد. من انجیل را خواندم اما زیاد مطالبش را متوجه نمیشدم. دوستم خودش تازه مسیحی شده بود. به همین دلیل به او گفتم: «آیا کسی هست که بتونه مطالب این کتاب رو برام توضیح بده.» دوستم تایید کرد و وعده داد که برای دیدن شخص آگاه که بتواند در مورد مسیحیت با من صحبت کند و پاسخ سوالاتم در مورد کتاب انجیل را بدهد هماهنگی به عمل بیاورد. تقریباً سه الی چهار روز بعد دوستم با آن شخص قرار ملاقاتی را هماهنگ کرد و ما به منزل این شخص رفتیم. آن شخص در مورد مسیحیت با من صحبت کرد، من زانو زدم و مسیحی شدم و از همان روز به کلیسای خانگی آنها وصل شدم. در سال ۱۳۸۵ مسیحی شدم و بلافاصله نیز وارد کلیسای خانگی شدم.
۵. ما هفتهای یک الی دو بار با یکدیگر جلسات کلیسای خانگی داشتیم. برای خیلی از فامیلها و دوستانم شگفت انگیز بود که من اینچنین تغییر کرده باشم. من که به مدت ۳ الی ۴ سال حتی تمایل نداشتم از منزل بیرون بروم و گوشه گیر و منزوی بودم، حالا هم چهرهام تغییر کرده بود و هم بدون خجالت با مردم ارتباط برقرار میکردم. عضو سازنده و مفید در جامعه شده بودم، مشغول کار بودم و مسئولیت پذیر شده بودم. کسانی که با من ارتباط نزدیک داشتند این اجازه را به خود میدادند که از من بپرسند: «چطور روال زندگیت عوض شد؟ تصویری که ما ازت داشتیم با این چیزی که الان داریم میبینیم خیلی فرق داره! چهرهات هم حتی تغییر کرده!» این سوالات سبب میشد که من نیز داستان مسیحی شدنم را با آنها در میان بگذارم و بعضی از آنها نیز مسیحی شدند. بسیاری از فامیلهای این خانواده هم مسیحی شده بودند و در جلسات کلیسای خانگی شرکت میکردند. هر بار منزل یکی از این اعضا جلسه برگزار میشد و در طول هفته با هم دوستی و مراوده داشتیم. من با همسرم در این جلسات کلیسای خانگی آشنا شدم و با هم وارد مرحلهی شناخت بیشتر به قصد ازدواج شدیم. در سال ۱۳۸۶ هم ازدواج کردیم.
۶. یکی از اعضای کلیسای خانگی ما از یک کلیسای انجیلی در تهران درخواست کرد که برای آموزش بیشتر ما و پاسخ به سوالاتمان معلمی به مازندران بفرستند. کلیسای انجیلی موافقت کرد و یک زن و شوهر مسیحی دو الی سه هفته یک بار به مازندران میآمدند و به مدت چند روز با ما بودند و به ما تعلیمات مسیحی میدادند. بعد از مدتی متوجه شدیم که دانش ما نسبت به مسیحیت و کتاب مقدس بیشتر شده است. ما با دوستان و مردم در مورد مسیحیت صحبت میکردیم و اشخاص زیادی مسیحی شدند و تعداد اعضای کلیسای خانگی ما بیشتر شد.
اولین احضار و بازجویی
۷. در این دوران یک نفر که جاسوس وزارت اطلاعات بود وارد کلیسای خانگی ما شده بود. بالاخره در یکی از روزهای سال ۱۳۸۶، مأمورها در سه گروه مجزا به منزل پدر و بستگان همسرم هجوم بردند. آنها منازلشان را تفتیش کردند. موبایلها، کتابها، جزوات، عکسهای خانوادگی و هر آنچه به مسیحیت مربوط میشد را ضبط کردند و با خود بردند. از وزارت اطلاعات با همهی ما [اعضای کلیسا] تماس گرفتند و گفتند: «فردا به وزارت اطلاعات شهرستان نوشهر روبروی دادگستری، جنب پارک نوید بیایید».
بازجویی در ساختمان وزارت اطلاعات
۸. فردای آن روز ما به ساختمان وزارت اطلاعات نوشهر رفتیم. هر کدام از ما را به اتاقهای مجزایی بردند و هر کدام یک بازجو داشتیم. چون در کلیسای ما از مأموران وزارت اطلاعات یک نفر جاسوس نفوذ کرده بود آنها اطلاعات زیادی در مورد ما داشتند و پیدا بود که مکالمات تلفنی ما را شنود میکردند.
۹. بازجو از من پرسید: «مسیحی هستی؟» من آدم صادق و رُکی هستم. پس پاسخ دادم: «بله. شما که همه چیز رو در مورد من میدونید. من یه آدم معتادی بودم و خداوند من رو شفا داد. انجیل زندگی من رو عوض کرد، پس من پیرو عیسی مسیح هستم.» بازجو یک برگه به من داد و گفت: «شهادت و داستان زندگیت رو از بچگی تا الان بنویس.» من هیچ چیزی برای پنهان کردن نداشتم. بنابراین در مورد داستان مسیحی شدن خودم همه چیز را نوشتم.
۱۰. بعد از دو ساعت بازجویی، بازجو گفت: «تو همه چیز رو ننوشتی. ما حالا حالاها با شما کار داریم.» بعد ادامه داد: «اسرائیل میخواد از طریق مسیحیت، اسلام رو از بین ببره و شما هم بازیچهی و همدست اسرائیل شدید و دارید اهداف اونها رو جلو میبرید.» پاسخ دادم: «آقا! من یه آدم معتادی بودم که امروز شفا پیدا کردم؛ نه اسرائیلی میشناسم نه آمریکا نه انگلیس. من یه آدمی هستم که داستان زندگیم این بوده که براتون نوشتم. خودتون هم خوب میدونید که چرا من الان من اینجا هستم. شما از تمام گذشتهی من آگاهید که معتاد و موادفروش بودم. ولی امروز خدا من رو شفا داده و مسیر زندگی من عوض شده. من چه ضرری میتونم به مملکت یا اسلام بزنم که شما دارید اینجوری به من تهمت میزنید؟ اگه من امروز دزدی نمیکنم دارم به اسلام ضربه میزنم؟ اگر امروز مردم رو به اعتیاد به مصرف مواد مخدر تشویق نمیکنم بلکه با آنها وقت میگذارم تا از بیماری اعتیاد پاک بشند و از این راه بازگشت کنند من علیه اسلام و این مملکت هستم؟»
۱۱. بازجو با داد و بیداد و صدای بسیار بلند من را تهدیدهای زیادی کرد و گفت: «ما خیلیها رو کتک زدیم، کشتیم و برخی رو هم اعدام کردیم. اونها هم علیه اسلام بودند و داشتند جنگ سرد میکردند. اصلاً بازگشت از اسلام ارتداد هست و شما کافرید و بر ضد نظام و کشور هستید.» جواب دادم: «قانون این طور نمیگه! بر اساس [موازین] حقوق بشر هرکس میتونه در انتخاب راه و افکار خودش آزاد باشه و راه خودش رو بره. ما به قانون احترام میگذاریم. هر کس با هر اعتقاد و نژادی که هست باید به عنوان یک انسان بهش احترام گذاشته بشه و ما امروز نه تنها به جامعه ضرر نمیزنیم بلکه برای جامعه مفید هم هستیم.» بازجو بلند شد و با صدای بلند داد و بیداد کرد. من هم بلند شدم و تمام برگههایی را که در آن دو الی سه ساعت نوشته بودم را پاره کردم. کاغذها را در سطل زباله ریختم و گفتم: «آقا من دیگه به بازجویی ادامه نمیدم. چون شما طوری صحبت میکنی که انگار نه فقط بازجو بلکه قاضی پروندهی ما هم هستی. از الان داری حکم اعدام ما رو هم صادر میکنی و مدام منو تهدید میکنی که اعدامت میکنم، پس دیگه نیازی به بازجویی نیست وقتی حکم رو هم صادر کردی!»
۱۲. در حالی که صحبت میکردم به گریه افتادم. ناراحت شدم از این که در مملکتی زندگی میکنم که به من زور میگویند و حق و حقوق شهروندی من رعایت نمیشود. خیلی راحت میتوانند با یک چرخش قلم به من اتهام بزنند و زور بگویند. احساس کردم خداوند میخواهد که با اقتدار جلوی این طرز برخورد آنها بایستم.
۱۳. با بلند شدن صدای من و بازجو، و جر و بحثی که بین ما درگرفت، چند نفر وارد اتاق بازجویی شدند. بازجو را از اتاق بیرون بردند و برای من هم یک لیوان آب آوردند. یکی از آنها گفت: «بازجوی تو رئیس اطلاعات مازندارانه. تو داری علیه نظام و مأمور این نظام میایستی.»
۱۴. یک نفر دیگر وارد اتاق شد و خود را رئیس اطلاعات نوشهر معرفی کرد و گفت: «این برگه رو امضا کن تا از اینجا بیرون بری، وگرنه نمیتونی بیرون بری و با این سر و صداهایی که راه انداختی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد.» اجازه نمیدادند حرف بزنم تا میخواستم صحبت کنم صحبتم را قطع میکردند. در نهایت من را مجبور کردند که یک برگهی بلند بالای تعهد نامهای که این بازجو نوشته بود را امضا کنم، و حدود بعداز ظهر از آن مکان آزادم کردند. وقتی بیرون آمدم متوجه شدم بقیهی عزیزانی که برای بازجویی به آن مکان آمده بودند چند ساعت زودتر از من بیرون آمده بودند و فقط بازجویی من طول کشیده بود.
جلسه ارشادی برای دعوت به اسلام
۱۵. حدود ۱۰ روز بعد، از وزارت اطلاعات با یک شمارهی [ناشناس] خصوصی با ما تماس گرفتند و از ما خواستند که در یک تاریخ و ساعت مشخص به آدرسی که را در اختیار ما گذاشتند برویم. در تاریخ تعیین شده، ما به آدرسی که داشتیم مراجعه کردیم. وارد اتاقی شدیم که یک میز بزرگ آنجا بود. شخصی را آورده بودند که خود را یک استاد الهیدان اسلامی معرفی میکرد که در دانشگاه نیز مشغول تدریس است. ما هم حدود ۱۰ الی ۱۵ نفر بودیم و دور میز نشستیم. یک نفر نیز از ما فیلمبرداری میکرد. روی میز کلوچه و آب گذاشته بودند. گویی میخواستند جلوی دوربین فیلمبرداری وانمود کنند که با ما محترمانه برخورد میکنند. استاد الهیدان حدود دو ساعت برای ما صحبت کرد، او از خدا، زمین، آسمان، شریعت و… صحبت کرد. وقتی توضیحاتش در مورد اسلام تمام شد گفت: «اگر سوالی دارید من در خدمت شما هستم.» او گمان میکرد ما اطلاعات کافی در مورد اسلام نداریم و به همین دلیل مسیحی شدهایم. قصد داشت ما را به دین اسلام بازگرداند. من گفتم: «درخت خوب را از میوهاش میشناسند. اگر مسیر ما اشتباه بود، میوههای زندگی ما امروز گندیده میبود. ولی مسیر زندگی ما عوض شده و ما امروز به کسی آسیب نمیزنیم. با وجود گذشتهی فلاکت باری که داشتیم، الان سعادتمندی را تجربه میکنیم!» به چند تا از آیات قرآن اشاره کردم و در مورد حقوق شهروندی صحبت کردم.
۱۶. چند ساعت با این الهیدان صحبت کردیم. حس میکردم آنها تلاش میکنند به نحوی با ما صحبت کنند که در بازداشتهای بعدی از پاسخهای ما برایمان دردسر ایجاد کنند. آنها از تمام جلسه فیلم گرفتند تا صحبتهای ما به عنوان مدرک، ضمیمه تعهدی بشود که از ما گرفته بودند و در آینده بتوانند پروندهی قطورتری علیه ما تشکیل دهند. البته خودشان به ما میگفتند این جلسه را برای این برگزار کردیم که شما ارشاد بشوید. به هر حال جلسه ارشادی آنها چندین ساعت به طول انجامید.
۱۷. از وزارت اطلاعات ما را تهدید کرده بودند که «حق ندارید جلسات کلیسای خانگی برگزار کنید؛ حق ندارید با یکدیگر رفت و آمد کنید.» به شخص من گفتند که «تو حتی حق نداری به منزل پدر و مادر، و عموی همسرت رفت و آمد کنی.» تهدید میکردند که «اگر با هم رفت و آمد داشته باشید شما مجرم شناخته خواهید شد. این بار از شما فقط تعهد گرفتیم و جلسهی ارشادی برگزار کردیم. دفعه بعد اگه دستگیر بشید دیگه رأفت اسلامی شامل حالتون نمیشه و ممکنه هیچ وقت دیگه رنگ آزادی را نبینید. اون وقت به عنوان مرتدهایی که دین اسلام را ترک کردهاند حکمتون صادر خواهد شد.»
شروع شرکت در کلیسای جماعت ربانی
۱۸. وقتی معلمهایی که از تهران میآمدند متوجه موضوع دستگیری و احضار ما شدند به شبان کلیسا اطلاع دادند و شبان کلیسا به آنها توصیه کرده بود که «فعلاً دست نگه دارید و دیدارها را متوقف کنید تا آب به آسیاب مأموران بیفتد. تا ببینیم اوضاع به چه شکل پیش میرود.» بنابراین معلمها دیگر برای تعلیمات مسیحی به شهر ما نیامدند. بعد از مدتی ما به دنبال چارهاندیشی بودیم برای این حل مشکل. ما مسیحی بودیم و نیاز داشتیم که به کلیسا برویم و آموزش ببینیم و رشد کنیم. اما نه معلم داشتیم و نه اجازه گرد هم آمدن. مدتی گذشت و ما سعی کردیم با احتیاط و مخفیانه با برخی از مسیحیان کلیسای خانگیمان ارتباط برقرار کنیم. خیلیها ترسیده بودند و حتی با ما تماس نمیگرفتند.
۱۹. بالاخره تصمیم گرفتیم در جلسات رسمی انجیلی در تهران شرکت کنیم. ما دو خانواده بودیم که هر دو هفته یک بار با دو ماشین به کلیسای انجیلی میرفتیم. ما هزینههای سفر را بین خودمان تقسیم میکردیم تا فشار کمتری به ما وارد شود و با قناعت کردن بتوانیم در جلسات شرکت کنیم و از برنامههای کلیسا استفاده کنیم. در ابتدا من با یکی از مسیحیان که ماشین داشت میرفتم اما بعد از اینکه مسیر رفت و آمد را یاد گرفتم با ماشین خودم و یا عموی همسرم میرفتم.
۲۰. ما با کشیش کلیسا صحبت کردیم و او اجازه داد که در جلسات شرکت کنیم. او ما را تحسین کرد و گفت: «مسیحیانی دو کوچه پایین تر از کلیسا زندگی میکنند که ماهی یک بار هم به زور به کلیسا میآیند اما شما اینچنین برای شرکت در جلسات اشتیاق دارید!» کشیش گفت حاضر است که علاوه بر جلسات عبادی هر هفته، مسئولیت آموزش ما در تعالیم مسیحی را نیز به عهده بگیرد. بسیار خوشحال شدیم که میتوانیم در مورد کتاب مقدس بیشتر بدانیم و همچنین هر آنچه را میآموزیم به دیگر مسیحیان در شهرمان چالوس انتقال دهیم و آنها را نیز خدمت کنیم.
ما جمعه حدود ساعت ۴ از منزلمان در چالوس حرکت میکردیم و حدود ساعت ۸ به کلیسا میرسیدیم. از آنجا که تعداد اعضا کلیسا نزدیک به ۱۰۰۰ نفر بود، اگر دیرتر میرسیدیم جای پارک ماشین پیدا نمیکردیم. جلسات تعلیمی ما ساعت ۹ شروع میشد و تا ساعت ۱۰:۳۰ ادامه داشت. ساعت ۱۰:۳۰ هم جلسه پرستشی کلیسا شروع میشد و تا ساعت ۱۲ ادامه داشت. اعضای کلیسا بعد از اتمام جلسه، با هم وقت معاشرت و گفتگوهای صمیمانه داشتند اما ما باید سریع از کلیسا خارج میشدیم. چون جاده از سمت کرج به چالوس یک طرف میشد و باید ساعت ۱ الی ۱:۳۰ در جادهی چالوس میبودیم.
۲۱. علاوه بر ما مسیحیان دیگری هم از چالوس و نوشهر به جلسات کلیسای جماعت ربانی تهران میآمدند. البته به دلیل رعایت مسائل امنیتی ما با یکدیگر به تهران نمیرفتیم. همه ساعت شروع جلسات را میدانستند و به طور جداگانه میآمدند. سال ۱۳۸۹ پدر همسرم به تهران نقل مکان کرد و رفت و آمدهای من و بهروز راحت تر شد.
۲۲. تا سال ۱۳۹۰ فشارها روی ما کمتر شده بود. چون خیلی کم با یکدیگر جمع میشدیم و سعی میکردیم با حکمت بیشتر و رعایت نکات ایمنی رفت و آمد داشته باشیم. وقتی برای آموزش تعالیم مسیحی که یاد گرفته بودم به منزل بعضی از مسیحیان در چالوس میرفتم، موبایلم را با خود نمیبردم تا مکالمات ما شنود نشود و مسیرهای رفت و آمدم کنترل نشود.
ماجرای دوم با دستگیری و تفتیش منزل
۲۳. سال ۱۳۹۰، کشیش کلیسا گفت که دولت در یک بخشنامه از ما خواسته است که برای به رسمیت شناختن اعضایی که در جلسات کلیسا شرکت میکنند، هر کدام از اعضا باید یک کپی از کارت ملیشان را در اختیار کلیسا قرار دهند. کشیش توضیح داد که «این یک تصمیم شخصی است. ما هیچ کس را اجبار نمیکنیم. هر کسی مایل است میتواند کپی کارت ملی خود را ارائه دهد.» ما با یکدیگر مشورت و تصمیم گرفتیم که بهتر است که کپی کارت ملیهایمان را ارائه بدیم تا عضو کلیسا محسوب شده و اگر دستگیر شدیم ثابت کنیم که کار مخفیانهای نکردیم و به عنوان عضوی از کلیسا در جلسات رسمی شرکت میکردیم، چون در غیر این صورت مأموران وزارت اطلاعات هیچ عذری را نخواهد پذیرفت.
۲۴. حدود دو هفته بعد از ارائهی کپی کارت ملی، اوایل اسفند ماه ۱۳۹۰، یک نفر از وزارت اطلاعات با شمارهی خصوصی با من تماس گرفت و پرسید کجا هستم. توضیح دادم که برای تعمیر ماشین آن را به مکانیکی آوردهام. آدرس مکانیک را پرسید. کمتر از ۱۰ دقیقه بعد یک ماشین سمند کنار مکانیکی ایستاد. ماشین من داخل مکانیکی بود و دوستم در حال تعویض برخی از قطعاتش بود. یک نفر که کلاه پشمی بر سر داشت از ماشین پیاده شد و گفت: «آقای نیما رضایی؟» تایید کردم. گفت: «من توی ماشین منتظرتون هستم.» من مدارک ماشین را به دوستم که مکانیک بود دادم و گفتم: «مدارک ماشین امانت پیشتون بمونه. اگه نتونستم خودم بیام، نهایتاً فردا خانوادهام میان ماشین و مدارک رو ازت میگیرند.» به دوستم که کنجکاو شد بداند چه شده، گفتم: «حالا بماند، بعداً با هم صحبت میکنیم.» بعد سوار ماشین سمند شدم. آن مأمور هیچ برگه حکم قضایی به من نشان نداد. مسیری را رفت و در یک خیابان نگه داشت. با یک نفر دیگر تماس گرفت و بعد از ۱۰ دقیقه، حول و حوش ساعت ۷ الی ۸ غروب، یک ماشین دیگر آمد که ۴ مأمور در آن بودند که من را به طرف منزلمان بردند.
۲۵. من کلید همراه نداشتم و همسرم نیز رفته بود منزل مادرش. به همین دلیل من را به منزل مادر همسرم بردند تا کلید را از او بگیرم. در همین فرصت ماجرا را برای همسرم تعریف کردم. با مأموران به طرف منزل حرکت کردیم. آنجا که رسیدیم مأمورها منزل را تفتیش کردند و یک سری جزوات مسیحی، کتاب مقدس، رسیور ماهواره، لوح شام آخر و امثال اینها را ضبط کردند. من اعتراض کردم که «من این عکس مسیحی رو از یه مغازهای در شهر خریدم. برای کسی که میفروشه جرم نیست اما وقتی این عکس توی خونهی من باشه جُرمه!» گفت: «آره! برای شما جُرمه. برای شما که افکارتون صهیونیستی هست، برای شما مُجرمین جُرم هست.» دوباره من را سوار ماشین کردند و یکی از آنها از صندوق عقب ماشین یک چشم بند آورد، به چشمانم زد و از من خواست سرم را پایین بگیرم. ماشین راه افتاد و من را به داخل مکانی بردند که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت اطلاعات بود.
۲۶. حدود یک ساعت من را با چشم بند در یک اتاق نگه داشتند و بعد از انتقال به اتاق دوم باز حدود نیم ساعت من را در انتظار گذاشتند. بالاخره یک نفر وارد اتاق شد و از من خواست چشم بندم را بردارم. چشم بندم را که برداشتم به من گفت: «من قاضی پروندهات هستم.» با تعجب پرسیدم: «قاضی پرونده؟ چه پروندهای؟» گفت: «شما به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و نظام مقدس جمهوری اسلامی از طریق ترویج مسیحیت» اینجا هستید. او چندین ساعت از من بازجویی کرد.
چندتا برگه آورد. گفت همه چیز را از دوران کودکی تا به امروز بنویس؛ از مراحل زندگی، دوران تحصیل، سربازی… کجا و با چه کسانی در کلیسای خانگی جمع میشدید. با چه مسیحیان دیگری در این رابطه آشنا هستی؟ در آخر برگهای را امضا کرد و داخل پروندهای قطور گذاشت که در دستش بود. من نمیدانم چه گزارشاتی علیه من جمع آوری کرده بودند که چنین پروندهی قطوری را برای من تشکیل داده بودند. بعد از گذشت نیم ساعتی یکی از مأمور چشم بندم را برداشت و بعد از کلی داد بیداد و توهین به من گفت: «شما ارشاد شدید اما بازم آدم نشدید، راه بیفت بریم!» با یک ماشین من را به سمت ساری، مرکز استان بردند.
بازجویی و انفرادی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات ساری
۲۷. وقتی به ساری رسیدیم باز به من چشم بند زدند و به بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند. مسئول بازداشتگاه تمام لباسهای من را درآورد و من را تفتیش بدنی کرد. بعد به سلول انفرادی منتقل کردند. متراژ سلول در حدود ۳×۴ متر بود و یک دستشویی هم در اتاق وجود داشت. گذر زمان را متوجه نمیشدم که الان روز است یا شب. نگهبان زندان، از دریچهی پایین در، وعدههای غذایی را به من میداد اما با من حرف نمیزد.
۲۸. حدود یک هفتهی اول بازداشت، مرا برای بازجویی نبردند. من احساس میکردم که بازجوها مرا فراموش کردهاند. هیچ صدایی نبود و هیچ کس سراغ من را نمیگرفت و با من حرف نمیزد. یک مورچه در سلولم بود. من آن مورچه را گرفتم و با او حرف میزدم. من در این مدت دعا میکردم و خدا را پرستش میکردم. اما سکوت در سلول آزار دهنده بود. با خود میاندیشیدم که چه اتفاقی قرار است بیفتد و این مسیر به کجا ختم میشود؟ همسر و فرزندم کجا هستند، چکار میکنند و چه احساسی دارند؟ فشارها بسیار زیاد بود و فقط با دعا و پرستش میتوانستم بر آنها غالب شوم، ایمانم تقویت شوم و این مرحله را پشت سر بگذارم.
۲۹. بعد از یک هفته بازجوییها شروع شد. بازجو به من گفت: «ما تو را تحت نظر داشتیم و میدونیم کجا میرفتی و چه کاری انجام میدادی. به طور مثال فلان روز به فلان شهر رفته بودی تا گیربکس ماشینت رو تعمیر کنی، ماه گذشته برای شکار به فلان کوه رفته بودی.» بعد از به رخ کشیدن این اطلاعات کلی به من گفت: «تو باید اسامی اشخاص مسیحی را که در مناطق مختلف مازندران میشناسی به ما بگی، و در ضمن باید با ما همکاری داشته باشی.» پاسخ دادم: «شما هر سوالی در مورد من، و در حیطه و چارچوب زندگی من دارید، بپرسید و من در خدمتتون هستم. اما من فضول زندگی دیگران نیستم. زندگی دیگران به من ربطی نداره و من کسی رو نمیشناسم.» بازجو گفت: «یعنی تو با هیچ کس توی کلیسا سلام و علیک نداشتی؟» گفتم: «ما توی کلیسا همه رو برادر و خواهر صدا میکردیم، به اسم و فامیل کسی کاری نداشتیم.»
۳۰. بازجو مرا بسیار تهدید کرد و گفت: «کارهای زیادی از دست وزارت اطلاعات برمیاید. اصلاً قاضی، دست نوشتهی وزارت اطلاعات رو امضا میکنه. اگه با ما همکاری نکنی، فرصت زندگی رو ازت میگیریم و نمیگذاریم روی خوشی رو ببینی.» با وجود تمام فشارها و تهدیدها من سعی کردم هیچ اطلاعاتی در مورد دیگر مسیحیان ندهم. بازجو مرتب میگفت که شاهدانی علیه من دارند. من هم پاسخ دادم: «اگر شاهدی دارید، بیاورید که من هم ببینم.»
۳۱. در یکی از بازجوییها متوجه شدم که یک نفر پشت سر من نشسته است. مامور مسئول بازداشت من هم در اتاق بازجویی بود. حین بازجویی از من به آن شخصی که پشت سرم نشسته بود لبخند میزد و میگفت که «این رضایی، همون رضایی هست؟ روزی که شما بودید با امروز خیلی فرق میکنه!» و دوباره بازجویی را ادامه میداد. برای من این سوال پیش آمده بود که چه کسی پشت سر من نشسته است و معنی صحبتهای بازجو چیست! بعد از نیم ساعت آن شخص روبه روی من نشست و من چهرهی او را دیدم. او همان بازجویی بود که در دستگیری سال ۱۳۸۶، مرا بسیار تهدید کرده بود که اعدامت میکنم و من هم در واکنش برگههای بازجویی را پاره کرده بودم و به او گفته بودم اگر قرار است مرا اعدام کنید پس چرا از من بازجویی میکنی. بازجو میگفت: «ببینید چقدر این شخص رو فروتن کردیم، ببین چقدر آروم شده و اینجا آروم نشسته.» من گفتم: «زندگی من رو شما آروم نکردید. بلکه اون زمانی که زندگی من طوفانی بود، عیسی مسیح وارد زندگی من شد و زندگی من رو آروم کرد. این آرامش کار فیض خداست و خدا در زندگی من این آرامش رو آورده.»
۳۲. من با نشانههای دقیقی که بازجو از روابط من با بقیهی اعضا در کلیسای انجیلی میداد متوجه شدم که آنها چندین جاسوس در کلیسا داشتند که تمام اتفاقاتی که در کلیسا میافتاد را به وزارت اطلاعات گزارش میدادند. یکی از آنها فامیل محسن رضایی میرقائد، رئیس سابق سپاه بود. در کلیسا با پدر همسرم بسیار صمیمی شده بود. از یک طرف در جلسات کلیسا شرکت میکرد و با ما دعا میکرد، و از طرف دیگر جزئی ترین مکالمات ما را به وزارت اطلاعات گزارش میداد.
۳۳. شبهای سرد و سختی را گذراندم. آنها بدون در نظر گرفتن موقعیت من، این تکنیک را در پیش گرفته بودند که با تهدیدها، و رساندن اخبار ناخوشایند مرا آزار روحی دهند. آنها به من گفتند: «میدونی عموت فوت کرده؟ اگه زن و بچهات رو هیچ وقت نبینی میخوای چیکار کنی؟ اگر بخواهی در این مسیر ادامه بدی اتفاقات بدی برای تو و زن و بچهات میافته. میخوای تا کجا پیش بری؟ میخوای چیکار کنی؟»
۳۴. بعد از ۱۷ روز اجازه دادند به منزلمان زنگ بزنم. خانوادهام در این ۱۷ روز اطلاعی از من و محل نگهداری من نداشتند و نمیدانستند کدام نهاد من را بازداشت کرده است. تنها حدود ۳ الی ۴ دقیقه به من اجازه دادند با خانوادهام صحبت کنم.
۳۵. من حدود ۲۸ روز در سلول انفرادی بودم. در این مدت حدود ۱۰ الی ۱۲ بار مرا برای بازجویی بردند.
تودیع وثیقه و آزادی موقت
۳۶. بعد از ۲۸ روز، مجدداً من را با چشم بند به همان دفتر وزارت اطلاعات منتقل کردند که برای بار اول آنجا برده بودند. شخصی وارد اتاق شد و دستور داد چشم بندم را بردارند. وقتی یکی از مأمورها چشم بندم را باز کرد دیدم همان قاضی پرونده است. به من گفت که «تو باید سند تهیه کنی. تلفن اینجا هست، میتونی از اون استفاده کنی.» با تعجب پرسیدم: «سند چی؟ برای چه؟» گفت: «باید سند را وثیقه بگذاری تا به طور موقت و تا زمان برگزاری جلسه دادگاه و صدور حکم آزاد بشی. فردا هم عید [نوروز] خواهد بود و بعد هم چند روز تعطیلی. پس اگر کسی نتونه تا فردا برات سند بگذاره باید صبر کنی تا بعد از تعطیلات که آزاد بشی.» من با منزل تماس گرفتم و گفتم که سند را به شعبهی ۴ دادگاه عمومی نوشهر بیاورند. خانوادهام با تلاش بسیار در آخرین لحظات توانستند برای من وثیقه بگذارند. مبلغ وثیقه را الان دقیقاً به یاد ندارم گمان میکنم ۵۰ الی ۱۰۰ میلیون تومان بود. یکی از دوستان پسرخالهام سند ملک پدرش را به عنوان وثیقه من گذاشت و من را موقتاً در سال ۱۳۹۰ آزاد کرد.
جلسه دادگاه و صدور حکم حبس
۳۷. برای ما احضاریهای آمد و من و حدود پنج مسیحی دیگر، در سال ۱۳۹۱ در تاریخی که به ما اعلام شده بود در دادگاه انقلاب شهسوار حاضر شدیم. قاضی همهی ما را به داخل اتاق دادگاهی فراخواند. علاوه بر قاضی یک نفر به عنوان منشی در اتاق نشسته بود. قاضی اتهامات ما را خواند و گفت: «شما علیه امنیت ملی و نظام مقدس اقدام کردهاید و جُرم شما سیاسی-مذهبی است. شما علیه نظام هستید، آیا حرفی برای گفتن دارید؟» ما که وکیلی نداشتیم به دفاع از خودمان پرداختیم. من به ناعادلانه، غیرمنطقی بودن اتهامات و مشخص نبودن توجیه قانونی آنها اعتراض کردم. پاسخ قاضی پرخاشگرانه بود. وقتی تاکید کردم که من آزادی بیان دارم و اینجا حق و حقوقی دارم. او گفت: «اگه زیاد حرف بزنی از اینجا بیرونت میکنم. باید تک تکتون توبه کنید و نامهای رو بنویسید و امضا کنید تا در حکمی که صادر میشه بهتون تخفیف بدم وگرنه هر چیزی از دست من برمیاد علیه شما انجام میدم. مملکت اسلامیه و شما این چیزها رو از کجا درآوردید! شما به تعالیم و کتبهای اسلامی توجه نمیکنید با کسانی که اون طرف دنیا هستند و صهیونیستی هستند دارید همکاری میکنید که نظام رو از بین ببرید.»
۳۸. در آخر هم قاضی به ما ۲۴ الی ۴۸ ساعت وقت داد که یک توبه نامه و درخواست بخشش بنویسیم. میگفت: «باید بنویسید که ما میخواهیم به دین اسلام برگردیم و لطفاً رأفت اسلامی را شامل حال ما کنید.» گفت این را بنویسید و امضا کنید وگرنه ممکن است اتفاق دیگهای برای شما بیفتد. ما از اتاق بیرون آمدیم و با هم مشورت کردیم. به این نتیجه رسیدیم که با اینها نمیشود منطقی حرف زد و کاری از پیش برد چون همه چیز دست ایناست.
۳۹. چند وقت بعد از جلسه دادگاه، در تاریخ ۵ شهریور۱۳۹۱ حکم دادگاه صادر و به ما ابلاغ شد. من و دوستانم به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی از طریق مسیحیت پروتستان» به ۶ ماه حبس تعزیری محکوم شده بودیم.
۴۰. ما به حکم اعتراض کردیم. چون شاکی ما وزارت اطلاعات بود گرفتن وکیل را بیفایده میدیدیم. پس همان بیرون دادگاه یک عریضهنویس را دیدیم و از او خواستیم برای ما لایحه اعتراض را بنویسد. میخواستیم اجرای حکم به عقب بیافتد. مدتی بعد، در مهرماه سال ۱۳۹۲ رأی دادگاه تجدیدنظر به ما ابلاغ شد که حکم داده تجدید نظر را تایید کرده بود. سید محمد میری، رئیس دادگاه، و باقر بابایی مستشار آن، تاکید کرده بودند که «حفظ جبهه داخلی کشور اسلامی و جلوگیری از متلاشی شدن آن و نفوذ بیگانگان مقتضی اعمال کیفر است.»
۴۱. من باید سند دوست پسرخالهام را آزاد میکردم. او به من محبت کرده بود و سندش را به عنوان وثیقه گرو گذاشته بود. به همین دلیل با پدر همسرم صحبت کردم و گفتم من برای گذراندن شش ماه حبس، به زندان میروم تا سند آزاد شود. من حاضرم به خاطر ایمانم به عیسی مسیح این بها را پرداخت کنم. من در دی ماه سال ۱۳۹۲ خود را به زندان نوشهر معرفی کردم و سند دوست پسرخالهام نیز آزاد شد.
زندان به جرم مسیحی بودن
۴۲. من از دی ماه ۱۳۹۲ به مدت شش ماه در زندان نوشهر دوران حبس را گذراندم. پشت ساختمان وزارت اطلاعاتی که من را در آنجا بازجویی کرده بودند کوچهای قرار داشت که در آنجا زندان درست کرده بودند. در زندان نوشهر بند وجود نداشت، بلکه سولههای بزرگ بود. من در سولهی بزرگ شماره ۲ بودم. نیمی از این سوله، تختهای زندانیان بود و نیمی دیگر از آن فضای باز بود که مراسم و جلسات مذهبی در آنجا برگزار میشد. در این سوله، فقط ما به جُرم مسیحیت زندانی بودیم و زندانیان دیگر به دلیل جرائمی همچون دزدی، قاچاق مواد مخدر، ناتوانی از پرداخت مهریه یا چک برگشتی، جرایم مالی، یا کلاهبرداری و … در آنجا بودند.
۴۳. روزی که من و دیگر همراهانم وارد زندان شدیم یکی از نگهبانان جرم ما را پرسید. مأمور گفت: «به جرمشون کاری نداشته باش!» یک روز هم رئیس زندان ما را صدا زد و پرسید: «جرم شما رو مسیحیت نوشتن. مگه مسیحیت جُرمه؟» گفتم: «بله ظاهرا. ما برای همین اینجاییم.» او از ما پرسید اهل کجا هستیم. وقتی پاسخ دادیم اهل چالوسیم. رو به من کرد که از همهی آنها جوانتر بودم و پرسید: «بچهی کجای چالوس هستی؟» جواب دادم «بچهی الفکلا هستم.» الفکلا شهرکی بود که خلافکاران و قاچاقچیان مواد مخدر زیادی در آنجا زندگی میکردند. با تعجب پرسید: «مگه اونجا هم مسیحی داره؟ مگه از اونجا آدم خوبی بیرون میاد؟» پدر رئیس زندان آخوند بود و در بهترین منطقهی چالوس زندگی میکرد. او متعجب شده بود که از منطقهی مثل الفکلا که پر از دزد و قاچاقچی است یک نفر مسیحی را ببیند. من داستان مسیحی شدنم و تغییراتم را برای او تعریف کردم و او بسیار تحت تاثیر قرار گرفت.
۴۴. دو روز بعد از ورود به زندان، در حیاط مشغول هواخوری بودیم. یکی از زندانیان به ما گفت: «بیایید داخل، جلسه داریم.» ما وارد سالن شدیم. یک آخوند روی صندلی نشسته بود و زندانیان دور تا دور او نشسته بودند و به صحبتهایش گوش میدادند. آخوند از من پرسید: «تازه اومدی؟» جواب دادم: «بله تازه اومدم.» آخوند کمی در مورد قرآن صحبت کرد و گفت: «آقایی که تازه اومدی بیا اینجا تیمم کن.» یکی از زندانیان که دفتری در دست داشت کنار او ایستاده بود. هر کس کارهایی را که آخوند میخواست انجام میداد، به عنوان تشویق یک استیکر ستاره جلوی اسم او میزد. مجموع این استیکرها این امتیاز را به زندانیان میبخشید که بتوانند مرخصی بروند و یا یک سری امکانات و پاداشهای دیگر برخوردار شوند. در واقع با این کار میخواستند زندانیان را به مراسم مذهبی اسلامی علاقهمند کنند. من به آخوند گفتم: «ببخشید من با رئیس زندان صحبت کردهام که در مراسم مذهبی هیچ دخالتی نداشته باشم، و جناب رئيس در جریان هستند.» آقای آخوند که ظاهرا از پاسخ و واکنش من ناخشنود بود سرش را تکان داد و فقط گفت: «باشه!»
۴۵. در این مدت زندانیان دیگر با اینکه جُرم ما را نمیدانستند اما با ما صمیمی شده بودند، با ما درد و دل میکردند و مایل بودند که با ما همسفره شوند. به ما گفته بودند که حق نداریم درباره جُرم خودمان به زندانیان چیزی بگوییم، اما یک روز رئیس زندان در سخنرانی جُرم ما را لو داد و گفت: «این زندانیهای مسیحی رو آوردند اینجا و به نون خورهامون اضافه شده.» بعد از آن روز ما توانستیم در مورد مسیحیت با خیلی از زندانیان صحبت کنیم. با آنها همدلی کنیم، به آنها برای مشکلاتشان راهکار دهیم، آنها را تشویق کنیم و برایشان دعا کنیم و خدا در آن مدت از ما استفاده کرد تا به زندانیان کمک کنیم. حدود ۱۰۰ زندانی در این زندان بودند.
کار اجباری
۴۶. حدود یک الی دو ماه از این ماجرا گذشت. یک روز به ما زندانیان مسیحی گفتند: «کوله بارتون و هر چی دارید جمع کنید.» دلیلش را پرسیدیم. گفتند: «رئیس زندان دستور داده که شما رو ببریم یه جای دیگه.» ما وسایلمان را جمع کردیم با این پرسش از خودمان که چه خوابی برای ما دیدهاند! یکی از کارمندان زندان ما را سوار ماشین کرد و به خارج از زندان و محوطهای برد که متعلق به زندان بود. قسمتی از آن یک مزرعهی حصار دار بود که در آنجا لوبیا، بادمجان، گوجه فرنگی، هندوانه، و صیفیجات کاشته شده بود. قسمتی از آن یک استخر بزرگ بود و در آن ماهی پرورش میدادند. در قسمت دیگر مرغ، اردک و گوسفند نگهداری میکردند. آن مزرعه باید شخم زده میشد، آبیاری میشد. غذای ماهیها، مرغها، اردکها و گوسفندها داده میشد. محل نگهداری این حیوانات هم باید مرتب میشد. به علاوه اینها باید خودمان مسئولیت آشپزی برای خودمان را عهدهدار میشدیم.
۴۷. آنها از ما بیگاری میکشیدند. یک ساختمان نیمه تمام هم وجود داشت و ما باید آن را میساختیم. به ما بیل، کلنگ و فرغون داده بودند و به ما میگفتند که کجا را بکَنیم و چه کاری کنیم. آنها میدانستند که ما مسیحی و زندانی عقیدتی هستیم. به ما زور میگفتند و ما را مجبور به کار سخت میکردند. ما احتمال میدهیم وزارت اطلاعات مطلع شده بود که زندانیان با ما ارتباط صمیمانه برقرار کردهاند و ما هم آزادانه در مورد مسیحیت با آنها صحبت میکنیم، به همین دلیل این طرح را برای ما اجرا کردند و ما را از سوله ۲، به این مکان بیاورند و ما را مجبور به کارهای بسیار سخت کنند. البته علاوه بر ما زندانی مسیحی، حدود ۵ نفر زندانی دیگر نیز در آنجا بودند که جرایمشان قاچاق مواد مخدر، سرقت و قتل بود. ما در همانجا صبحانه میخوردیم و مثل کارگر کار میکردیم. بعد ناهار میخوردیم و به کار ادامه میدادیم و سپس شام میخوردیم.
۴۸. من پس از شش ماه، در خرداد ماه ۱۳۹۳ از زندان آزاد شدم. آزادی حس خوبی داشت. حس شادی بعد از اسارت. شاد بودم از اینکه برای ایمانم جفا میکشیدم و نه برای دزدی، چک برگشتی و یا برای اعتیاد. از اینکه برای نام خدا در زندان بودم و این که دوران زندان به نیکویی سپری شده بود، و از خدا بابت این که قوت تحمل آن را به من بخشید شاکر بودم. هم خودم خوشحال بودم و هم بچه من و البته مادرم نیز.
پس از آزادی
۴۹. ما گمان میکردیم بعد از آزادی، شرایط به وضعیت نرمال برمیگردد و دیگر تحت کنترل وزارت اطلاعات نیستیم. اما متاسفانه متوجه شدیم وزارت اطلاعات ما را به شدت تحت نظر دارد. هر کاری انجام میدادم و به هر مکانی میرفتم جاسوسان وزارت اطلاعات مرا تعقیب میکردند. هر از چند گاهی با شماره خصوصی با من تماس میگرفتند و میخواستند به من هشدار دهند که حواسشان به من هست. من سعی میکردم از موبایل استفاده نکنم و رفت و آمد هایم را محدود کنم. وضعیت مالی خوبی هم نداشتم و با ماشین یکی از دوستانم مسافرکشی میکردم. یک مدت فعالیتهایم را متوقف کردم.
۵۰. تا اینکه در نوروز ۱۳۹۴ چند نفر از مسیحیان قدیمی کلیسا را دیدم. آنها با وجود جفاها و تهدیداتی که وجود داشت، بسیار مشتاق بودند که مشارکتهای کلیسای خانگی و جلسات تعلیمی را ادامه دهیم. آنها مصرانه از من خواستند که با رعایت مسائل امنیتی مخفیانه مشارکتهای کلیسایی را ادامه دهیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم در خفا، به خدمات کلیسایی خود ادامه دهیم. چند نفر از اعضای ما نیز تازه مسیحی شده بودند و از روستا آمده در جلسات شرکت میکردند. مسیحیانی که با آنها جلسه داشتم بعضی از چالوس میآمدند و بعضی هم ساکن نوشهر بودند. من سعی میکردم با تاکسی به دیدار این عزیزان بروم. در جلسات عبادی هم موبایلمان را با خود نمیبردیم.
بازجویی توسط وزارت اطلاعات سپاه
۵۱. اواخر آبان ماه یا اوایل آذرماه سال ۱۳۹۴ بود که یک نفر از سازمان اطلاعات سپاه با من تماس گرفت و گفت: «فردا ساعت ۹ به این آدرسی که به شما میدهم بیا.» من دلیل این احضار را پرسیدم. پاسخ داد که برای پارهای توضیحات و جواب دادن به چند سوال باید بیایید.
۵۲. من ساعت ۹ به مرکز بسیج خیابان ۱۷ شهریور چالوس رفتم، یعنی همان جایی که آدرس دادند. وقتی وارد آنجا شدم و ماجرای احضار را توضیح دادم من را به داخل یک اتاق راهنمایی کردند. چند دقیقه بعد به اتاق دیگری راهنمایی شدم. مرد جوانی وارد اتاق شد و پرسید: «شما نیما رضایی هستی که قبلاً به جرم تبلیغ علیه نظام در زندان بودی؟». هویتم را تایید کردم و اضافه کردم: «من محکومیت زندان خود را گذرانده و آزاد شدهام.» او گفت: «شما دوباره دارید فعالیتهای علیه نظام انجام میدهید؟» با اعتراض گفتم: «این رو به چه دلیل میگید؟ من یه مسیحی هستم. یه مسیحی کتاب مقدس میخونه، دعا میکنه، پرستش میکنه، من نمیدونم شما چرا این رو فعالیت علیه نظام میدونید؟» گفت: «ما شواهدی داریم که شما دوباره فعالیتهایی رو علیه نظام شروع کردی و فعالیتها سیاسی و مذهبی میکنی. حتی به گوش ما رسیده که علیه نظام حرفهایی زدید و افکار جامعه رو نسبت به نظام مسموم کردید.» از او خواستم اگر دلیل و مدرک برای این اتهامی دارد به من نشان دهد.
۵۳. در همان لحظه یک مرد جوان دیگر وارد اتاق شد و پرسید: «نیما اینه؟» به محض این که بازجویی اول تایید کرد او به سمت من حمله کرد و با دستش یک به من سیلی زد. من دستم را بلند کردم و دستش را گرفتم. او با صدای بلند بر سر من داد کشید و دو نفر وارد اتاق شدند و او را بیرون بردند.
۵۴. بازجویی جوان اول که در اتاق بود به صحبتهایش ادامه داد و گفت: «تو سر سفرهی نظام نشستی و علیه مملکت ما داری شورش میکنی؟ داری افکار عمومی رو علیه نظام مسموم میکنی.» ادامه داد که: «ما یه سری اشخاص رو دستگیر کردیم و قرار هست علیه شما شهادت بدهند. معلومه اون شش ماهی که زندان بودی تربیت نشدی.» اعتراض کردم که «برای چی تربیت بشیم؟! من کاری نکردم که بخوام تربیت بشم. من مسیحی هستم و شما به جرم مسیحی بودن من رو به اقدام علیه امنیت نظام محکوم کردید. دوران حبسم رو هم کشیدم و اومدم بیرون دیگه.»
۵۵. بازجو اصرار داشت که «افکار شما مسمومه، افکار سیاسیه و شما دارید به کشور خیانت میکنید.» واکنش من این بود که «من اصلاً این رو قبول ندارم. من به عنوان یک مسیحی باید حق دعا، پرستش و رفتن به کلیسا رو داشته باشم، همون طور که یک مسلمون به مسجد میره. این حق ما مسیحیها هست و چیز زیادی نمیخواهیم.»
۵۶. او برای ساکت کردن من تهدید کرد که: «شما داری از دولت انتقاد میکنی و مردم رو علیه دولت میشورونید! صحبتهات رو ضبط کردم و به عنوان سند در دادگاه ازش استفاده میکنم.» به او گفتم: «ببین عزیز، هر کاری میخواهی بکن. من همین الانم میگم هر قانونی که حقوق بشر رو نقض بکنه قبول ندارم.» گفت: «افکار شما افکار سمی هست و باید دادگاهی بشی تا در دادگاه تکلیفت مشخص بشه و بدونی چطور باید باهات برخورد کرد.»
۵۷. در آخر به من گفت که «گوشی رو بردار، زنگ بزن بگو برات سند بیارن.» گفتم: «آقا من هیچی ندارم، سند قبلی رو هم یکی از دوستان پسرخالهام لطف کرد برام گذاشت. من اینجا هستم و هیچ جا هم نمیرم. سند هم ندارم هر کاری دوست دارید باهام بکنید. م شما نه حرفهای من رو میپذیرید و نه از روی عدالت و قانون با من صحبت میکنید. قانون شما اسلامیه که به من مسیحی حق اعتراض نمیده. شما حتی اجازه نمیدید من برای خودم وکیل بگیرم. من به عنوان یه شهروند حق اعتراض دارم.»
۵۸. برگهای جلوی من گذاشت و گفت: «اینها مشخصات و تمام صحبتهای الان شماست. باید این کاغذ رو امضا کنی و بگی یه سند برات بیارن و بری دادگاه. بالاخره مجبور شدم آن برگه را امضا کنم ولی گفتم: «من نه سند ندارم نه جواز. کسی رو هم ندارم که برای من سند وثیقه بذاره. من همین جا میمونم تا تکلیف من رو هر طور میدونید مشخص کنید.» تا غروب من را در آن اتاق نگه داشتند. حدود ساعت ۶ یک نفر وارد اتاق شد. احتمال میدهم که سمت بالایی آنجا داشت چون همه به او ادای احترام کردند. بعد از گفتگویی آهسته با بازجوی جوان، به من گفت: «ما در اوراق اینجا یک سفته داریم. این سفته را امضا کن و ما آن را به عنوان گرو برای شما میگذاریم.» یک سفته آوردند و از من خواستند آن را امضا کرده و اثر انگشت بزنم. گفتند هر وقت با شما تماس گرفته شد متعهد هستی که در دادگاه حضور پیدا کنی. بعد من را آزاد کردند.
مهاجرت اجباری
۵۹. وقتی از آنجا آزاد شدم ماجرا را برای همسرم تعریف کردم و گفتم نمیدونم چه ادله و مدارکی علیه من جمع آوری کردن و چه کسانی را مجبور کردهاند که بیایند و علیه من شهادت بدهند. فکر کنم میخواهند یک پرونده جعلی علیه من درست کنند و با اتهامات دروغین جدید من را مواجه کنند. نمیدانستم این بار قرار هست از کجا سر در بیاورم؛ تبعید، حبس سنگین، یا اعدام؟
۶۰. ما در این مدت برای دریافت پاسپورت اقدام کرده بودیم و پاسپورتها به دستمان رسید. چند نفر از مسیحیانی که مجبور به مهاجرت اجباری از کشور شده بودند و از شرایط من هم مطلع بودند، با من تماس میگرفتند و میگفتند: نیما بلند شو بیا بیرون. این دوستان بعد از دستگیری اول هم به من گفته بودند که از کشور خارج شوم. اما چون سند یک دوست گرو بود، من خود را متعهد میدانستم و مجبور بودم به زندان بروم تا سند آزاد شود.
۶۱. در آذر ماه ۱۳۹۴ همراه همسرم و دخترمان از ایران خارج شدم و در اولین فرصت خودمان را به کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل به عنوان پناهجو معرفی کردیم.
۶۲. در دوران پناهجویی هم به خدمات مسیحی خود در جلسات خانگی و کلیسایی ادامه دادیم. این دوران هم برای ما فرصتها، چالشها، و تهدیداتی در بر داشت. در همین دوران متوجه شدیم فردی که در ایران او را نفوذی اطلاعات شناخته، و مسبب لو رفتن جلسات کلیسای خانگی میدانستیم، به بهانه غریبی به شهر کوچک ما آمده بود و سراغ ما را از دوستان گرفته بود. ما مجبور شدیم منزلمان را عوض کنیم. ما از زمانی که وارد ترکیه شدیم به دلیل شرایطمان مجبور شدیم حدود چهار بار جا به جا شویم.
۶۳. علاوه بر اینها تداوم خبرهای شناسایی و دستگیری ایماندارانی که در ایران میشناختیم و آنها را خدمت میکردیم برایمان دردناک است. برخی از آنها برای چند بار دستگیر شدهاند. در هر کدام از این دستگیریها و بازجوییها هم اسم ما و نقشی که در ایمان یا رشد روحانی آنها داشتیم مطرح میشود