«ماده ۱۸» در ۱۲ مقاله، یادداشتهای زندان مجتبی حسینی، نوکیش مسیحی، را منتشر میکند. این شهروند مسیحی به دلیل عضویت در یک کلیسای خانگی در شیراز، بیش از سه سال را در زندان گذراند. این زندانی سابق عقیدتی در اولین یادداشت خود از ایمان اوردنش به مسیح، پیوستن به کلیسای خانگی و اولین باری که دستگیر شد، مینویسد.
در زمستان سال ۱۳۸۴، هجده ساله بودم که خداوند مرا از خیلی از زندانهای درونم آزادم کرد. زندانهایی که قفلش به دست هیچ بشری باز نمیشد، و هیچ راه فراری از آنها نبود. زنجیرهای ناگسستنی از خشم و نفرت و تلخی، احساس پوچی و سردرگمی و عادتهای زشت و بیشتر از همه وحشت از مرگ. بارهای سنگینی از فشارها، مشکلات خانوادگی و شخصی، که هیچ توانی برای حمل آنها به تنهایی نبود، بر دوشم سنگینی میکرد. در چنین زمانی بود که خبر خوش انجیل را شنیدم. خبری که حقیقتا مژده خوش آزادی برای من بود. ایمان آوردم به عیسی مسیح که با قربانی جان خود بر صلیب تاوان قرضهای من را پرداخت تا ارتباط من با خالق عظیم و مهربانم دوباره برقرار شود. حس شیرین و وصف ناپذیر بخشش را تجربه کردم، حسی که موجب آزادی روح و جانم شده بود.
دلگرمی و قوت او قلب و وجودم را پر کرد و من انسان تازه ای شدم. روح من همچون پرنده ای سبکبال در هوا، پرواز میکرد و انگار هیچ چیز نمیتوانست آزادی، و عشقی را که به نجات دهندهاش دارد، از او بگیرد. اما پرنده نمیدانست که جانش در خطر است و عده ای در پی شکارش هستند.
از آن روز به بعد شوقی خیلی زیادی در قلبم برای خواندن کتابمقدس داشتم. هر روز در فهم کتابمقدس رشد میکردم و تغییرات خیلی زیادی در زندگیام اتفاق میافتاد. خیلی زود متوجه اشتیاقم نه تنها به مشارکت با دیگر ایمانداران مسیحی شدم، بلکه بر این ضرورت حیاتی که با آنها ایمان و زندگیام را نیز به اشتراک بگذارم.
مدتی نگذشت که با مسیحیان زیادی آشنا شدم، و طولی نکشید که به طور مرتب در خانههایمان جمع میشدیم. روزهای خیلی زیبا و شیرینی در کنار هم داشتیم. خداوند را با سرودها پرستش میکردیم و کلام انجیل را با هم درمیان میگذاشتیم و با شهادت دادن به کارهایی که خداوند در زندگیمان کرده بود، یکدیگر را تقویت و تشویق میکردیم.
جمع ما رو به رشد بود و ما هر روز راجع به جمع خود جدیتر میشدیم و محبت خدا در میان ما بود.
بعد از تقریبا یک سال جمع شدنهای منظم، حدود ساعت ۸ صبح یک از روزهای اردیبهشت ماه سال۱۳۸۶ در حال آماده کردن صبحانه بودم که صدای زنگ در خانه را شنیدم. متعجب رفتم و در را باز کردم. ماموری با لباس شخصی، بی سیم در دست و اسلحه به کمر، به همراه تقریبا ده مامور دیگر پشت، جلوی در ایستاده بودند. کسی که ظاهرا سر تیم مأموران گفت: “به حکم قاضی شعبه ۳ دادگاه انقلاب اسلامی باید منزل شما را تفتیش و بازرسی کنیم“ من که واقعا شوکه شده و ترسیده بودم گفتم “می تونم حکم شما رو ببینم؟” مأمور در واکنش محکم به سینه من کوبید و بعد از هل دادن من به داخل حیاط خانه گفت: “به موقع حکم رو هم میبینی.“
به سرعت دویدم داخل خانه و با پدرم که سر کار بود تماس گرفتم. آن مامور که پشت سر من به سرعت آمده بود، گوشی را از دستم کشید و یک سیلی محکم به صورتم زد و گفت “سر جایت بنشین! اجازه نداری هیچ حرکتی بکنی.“
مادر، و خواهران و برادرنم در اتاقهایشان بودند. بعضی از آنها هنوز خواب بودند که ماموران با سر و صدای زیادی آنها را بیدار کردند تا همه را در سالن پذیرایی منزل جمع کنند. همگی بسیار شوکه و هراسان بودیم که چه اتفاقی افتاده است. خصوصا وقتی میدانی که هیچ جرمی مرتکب نشدهای، اما با تو مثل یک مجرم خطرناک برخورد میکنند. شدیدا احساس عدم امنیت میکردیم. خانه جایی است که شما در آن احساس امنیت میکنید. ولی وقتی به حریم خانه شما به این راحتی تجاوز میکنند، دیگر هیچ احساس امنیتی برای شما باقی نمیماند.
ماموران شروع به تفتیش خانه کردند و تمام وسایل از کتاب و هر آن چه که نشانی از مسیح و مسیحیت داشت، به همراه یک سری وسایل شخصی مثل کامپیوتر ضبط کردند. در حالی که مادر و خواهران گریه میکردند، مأموران از ما در مورد باور و فعالیتهای مسیحی ما بازجویی میکردند.
فضای خانه بسیار سنگین و متشنج بود، دل من هم پر از آشوب و اضطرابی بزرگ. فقط زیر لب در حال دعا و طلبیدن محافظت خداوند بودم. در همین حین پدرم هم به جمع ما ملحق شد.
بعد از تفتیش کامل و صورتجلسه کردن همه اقلام ضبط شده، به من، پدرم، برادرم، و یکی از خواهرانم که همگی ما مسیحی شده بودیم، دستبند زدند و هر کدام از ما را جداگانه داخل ماشینی کردند.
وقتی که سوار شدم چشمبندی را بر صورتم گذاشتند و در طول تمام مسیر سرم را پایین نگه داشتند. به شدت سردرگم و پریشان بودم که چه اتفاقی دارد می افتد. دائم فکر میکردم این همه خشونت و سختگیری برای چیست؟ مگر من چه جرمی را مرتکب شدم که به این شدت خشونت و به صورت امنیتی باید با من برخورد شود.
من بیست ساله بودم که این اتفاق برایم میافتاد. در تمام عمرم نه من، و نه هیچ یک از اعضای خانواده ام چنین تجربه و مشکلی حتی با همسایگان نداشتیم، چه برسد به پلیس یا نهادهای امنیتی . حالا چه شده است که به این شکل امنیتی با ما برخورد میشود.
بعد از تقریبا نیم ساعت به مکانی رسیدیم که برای من کاملا نامعلوم بود. همچنان که چشمبند بر صورتم بود، من را روی یک صندلی نشاندند.
تمام روز آنجا نشسته بودم و هزاران فکر بر سرم میآمد. دائما دعا میکردم و احساسات متضاد و مختلفی به سراغم میآمد، یک لحظه مشوش و هراسان بودم، و لحظهای دیگر دلیر و قوی. هم نگران و هم آرام و متوکل به خدا.
همه این احساسات را به خدا سپردم، و به محبت او اعتماد کردم و در او پناه بردم. من در زندان بودم ولی دائم به آزادی که درمسیح داشتم فکر میکردم. مثل اینکه شیرینی آن آزادی، به تلخی این زندان غالب بود.
مشتبی عزیز به عنوان کسی که تجربه ای مشابه با شما دارد، به شما و ایمان شما افتخار می کنم.