مجتبی حسینی، نوکیش مسیحی و زندانی پیشین عقیدتی، در مجموعهای ۱۲ قسمتی خاطرات عمیق و شخصی خود را زندان روایت میکند، و شما را به سفری به پشت دیوارهای زندان دعوت میکند. در این قسمت، ماجرای بازجویی.
بهار سال ۱۳۸۶ روز اول در بازداشتگاه وزارت اطلاعات، دستبند به دست در یک کابین کوچک، تقریبا برای ۱۰ ساعت روی صندلی رو به دیوار نشسته بودم. چشم بند همچنان روی صورتم بود و به هیچ عنوان اجازه نداشتم آن را از روی صورتم بردارم و یا حتی حرکت کنم.
پشت سرم راهرویی بود که هر از گاهی در آن رفت و آمد میشد. هر دفعه که صدای پایی میشنیدم پر از استرس میشدم که الان قرار است من را ببرند. خیلی ترسیده و مضطرب بودم. به نظر میآمد یکی از اهدافشان از گذاشتن چشمبند و ممنوع کردن هر حرکتی، این بود که ذهن و فکر من را کاملا تحت کنترل ترس، استرس، و نا امنی نگه دارند. در این وضعیت من هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم. احساسات من بسیار مشوش و آشفته بود. برای همین نشستن بر روی صندلی و انجام ندادن هیچ کاری، تمام حواس مرا متمرکز بر افکار و احتمالات منفی میکرد. در نتیجه از شنیدن کوچکترین صداهایی، احساس خطر و ترس میکردم. در چنین وضعیتی، شما به طور طبیعی فقط تصورهای خیلی غیر معمول و منفی دارید که ممکن است به هیچ عنوان حقیقت نداشته باشند. دعا کردن، زمزمه سرودهای پرستشی، و به یاد آوری کلام خدا، مخصوصا مزامیر، بهترین محافظ افکار من بودند.
در همین احوال آشفته بودم که از کابین کناری، صدای شخصی را در حال دعا کردن شنیدم، دقیق تر که گوش کردم متوجه شدم که صدای یکی از افراد کلیسای خانگی خودمان است. با شنیدن صدای او دلگرمی زیادی گرفتم اما از طرفی نیز برای بودنش در آنجا، خیلی نگران و ناراحت شدم. من هم سعی کردم او را متوجه حضورم کنم. در آخر متوجه شدم که افراد مختلفی از گروهمان را به آنجا آورده اند.
ساعتها به این منوال گذشت. از صدای اذانی که برای بار دوم پخش میشد، متوجه شدم که ساعت تقریبا ۸ شب باشد. جدای از فشار روانی که داشتم، خستگی شدید فیزیکی که ناشی از نشستن بیش از حد و بدون حرکت بر روی صندلی بود، به شدت آزارم میداد. این انتظار طولانی واقعا مرا آشفته و بی تاب کرده بود. به هیچ عنوان فکر نمیکردم که قرار است بیشتر از چند ساعت در آن مکان باشم. مطمئن بودم جرمی مرتکب نشدهام که دلیلی برای نگهداشتنم داشته باشند.
کم کم داشتم امیدم را از دست میدادم که بالاخره شخصی وارد شد و دستبندم را باز کرد و مرا به اتاقی برای بازجویی برد. من را رو به دیوار، در گوشهای از اتاق نشاند و در طول تمام این مدت بازجویی چشمبند بر روی صورتم بود، و شخص بازجو از پشت سر با من صحبت میکرد.
به محض شروع بازجویی، با وجود تمام خستگی و فشاری که بر روی من بود، شجاعت عجیبی قلبم را فرا گرفت. شخص بازجو برگهای را پیش رویم گذاشت و رفت. چند سوال درباره چگونگی ایمان آوردنم به مسیح و نحوه فعالیتهای کلیسایی روی برگه نوشته شده بود. هر کاری میکردم دستم به نوشتن نمیرفت. جلوی بعضی از آنها نوشتم: “پاسخی ندارم” و جلو بعضی دیگر خط تیره کشیدم. بعد از تقریبا نیم ساعت، بازجو برگشت و وقتی برگه رو دید، پوزخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت و فشرد، و گفت: ” میدونی اینجا کجاست؟” گفتم: “نه نمیدانم! تمام طول مسیر با چشمبند مرا به اینجا آوردند و اصلا نمیدانم چرا اینجا هستم”، جواب داد: “اینجا وزارت اطلاعات است. من به دستور مقام معظم رهبری هر کاری را که بخواهم میتوانم انجام دهم، ولو گرفتن جانت! فکر کردی کی هستی تو؟…” برگه را عوض کرد و برگهی دیگری با همان سوالات پیش رویم گذاشت و گفت وقتی برگشتم جواب قانع کنندهای را ببینم. دوباره همان کار را تکرار کردم.
تقریبا ساعت ۱۰ شب بود و سکوت کاملی در آن مکان برقرار بود. بعد از چند دقیقه که برگشت، با دیدن همان جوابها عصبانیتر شد، و گفت: ” بهتره اوضاع را برای خودت بدتر نکنی، ببین همه دوستات همکاری کردن و رفتن خانه پیش خانوادههاشون، تو هم بهتره همکاری کنی.“ این حرف او دروغی بیش نبود برای اینکه روحیه مرا تضعیف کند. دیر وقت بود، و در آن سکوت محض یک لحظه احساس تنهایی شدیدی کردم. اما همچنان شجاعت و غرور عجیبی در دلم میجوشید و کاملا واقف بودم که این از من نیست.
ناگهان مرد دیگری آمد و کنارم ایستاد. لحن صمیمانهتری داشت اما با تهدیدهای غیر مستقیم، داستانهای متفاوتی از عاقبت کسانی که با آنها همکاری نکرده بودند را برایم تعریف کرد. میگفت که چگونه آنها را سر به نیست کرده بودند. او سعی داشت با نصیحتهای به ظاهر دوستانه، ترس و وحشت را در دل من ایجاد کند تا همکاری کنم، اما نیروی شجاعتی که در قلبم حس میکردم، غالب بود. این را هم میدانستم که هیچ دلسوزی و رحمی از سمت آنها برای بهتر شدن وضعیت من نیست. البته تحت فشار و تنگنای شدیدی که گرفتارش بودم، گاه این وسوسه پیش میآمد که شاید آنها برای صلاح خودم این نصیحتها را میکنند. به عنوان مثال یکی از بازجوها همیشه سعی داشت مرا به اسم کوچک صدا بزند و لحن احوال پرسی بسیار دوستانه بود. او میخواست مورد بازجویی قرار گرفتنم را مسئلهای ساده جلوه دهد. اما تمام آنچه آنها بر آن متمرکز هستند، نه صلاح و خیریت من، بلکه کسب اطلاعات بیشتر، برای دستگیری افراد بیشتر، و آگاهی یافتن از فعالیتهای ما و همین طور جمع کردن مدارک لازم برای محکوم کردن من در دادگاه بود.
شاید بگویید این واضح است که آنها خیریت تو را نمیخواهند و نباید هیچ وقت فریب آنها را بخوری، اما وقتی در این شرایط احساس تنهایی شدی میکنید، و یا فکر میکنید دستان از همه جا کوتاه است، و یا آنقدر اضطراب و استرس و گیجی ذهنتان را پر کرده که باور کردن به حرفهای به ظاهر خیرخواهانه عجیب نمیرسد.
دوباره همان بازجوی اولی بازگشت و سوالاتش را تکرار کرد. این دفعه جوابی بی ربط به سوالاتش دادم. با دیدن جوابم خشمگین شد و نگهبان بازداشتگاه را صدا زد و گفت: “لباسش را عوض کنید و انتقالش دهید به انفرادی”. با شنیدن کلمه انفرادی لرزه به تنم افتاد و گفتم: “مگر من چه جرمی مرتکب شده ام که باید بروم سلول انفرادی.” اما او همچنان از گفتن اتهامم طفره میرفت و میگفت:” نتیجه عدم همکاریت همین خواهد بود. تو کسی هستی که اگر به حالت خودت وا بگذاریم، در آینده هر کاری که دلت بخواهد انجام خواهی داد.”
زمانی که داشتم به سمت انفرادی میرفتم احساس بسیار غریبی داشتم. حتی فکر ماندن یک شب در آن بازداشتگاه برایم باورنکردنی و وحشتناک بود. چهره همه اعضای خانواده و دوستانم را تصور میکردم، مخصوصا مادرم را و اینکه الان در چه حالی است. از طرفی سخنان مسیح به یادم میآمد که: “به خاطر نام من شما را آزار خواهد رسانید و زندان افکنده شکنجهتان خواهند کرد. اما دل قویدار که من با شما هستم”.
به محض اینکه وارد سلول شدم بغضی که گلویم را گرفته بود ترکید و شروع کردم به گریه کردن. هزاران فکر از ذهنم عبور میکرد؛ چه بر سر خانواده، اعضای کلیسا و یا خودم خواهد آمد.
سلولی چهاردیواری بود به طول ۶ متر و به عرض تقریبا ۲ متر، با سقفی بلند و دستشویی در همان انتهای سلول. چراغش شبانه روز روشن بود و بر روی در آهنی آن، دریچهای کوچک نصب شده بود که غذا را از آن به داخل میدادند. یک پتو و بالشت هم برای خوابیدن داشتم. آن شب به سختی خوابیدم و کابوسهای زیادی داشتم.
با همه اینها، هر چقدر زمان پیش میرفت، بیشتر متوجه میشدم که چقدر به شخصی که ایمان دارم حقیقی و زنده است. چرا که با وجود تمام تهدیدها و فشارها، عشق و شوقی که در دلم نسبت به او داشتم کم نمیشد، بلکه به شکلی دیگر خودش را نشان میداد. نمیتوانستم کار بزرگی را که عیسی مسیح در زندگیام انجام داده بود، لحظه ای انکار کنم و همین رنجها ثابت میکرد کار او در من حقیقی است.
روح و جان و زندگی گناه آلود من توسط بخششی که او بر روی صلیب برای من مهیا کرده بود پاک شده بود، و زندگی من و خانوادهام با حضور او کاملا عوض شده بود.
یکی از تأملات جالب من در سلول انفرادی، فکر کردن به دوستانی بود که قبلا تمام وقتم را با آنها به کارهای بیهوده و منفی میگذرانم. فکر میکردم آنها الان بیرون از این زندان در آزادی زندگی خودشان را دارند، اما چرا من که تصمیم به داشتن زندگی هدفمند و نیکویی برای خودم و جامعهام گرفتهام بایستی اینجا باشم؟