شناسنامه
نام: ایمان غزنویان حقیقی
تاریخ تولد: ۱۳۶۵
تاریخ دستگیری: ۲۸ شهریورماه ۱۳۹۱
تاریخ مصاحبه: ۹ خرداد ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای ایمان غزنویان حقیقی تهیه شده و در تاریخ ۱۲ شهریورماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۲۴ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من ایمان غزنویان حقیقی است. من ۱۳۶۵ در شیراز به دنیا آمدم. در سن ۱۱ سالگی پدرم درگذشت، بنابراین مجبور شدم همزمان با تحصیل، مشغول به کار شوم. مدتی بعد مسیحی شدم و یکی از اعضای فعال در گروه جوانان مسیحی شیراز بودم.
در ۲۸ شهریورماه ۱۳۹۱ در منزلمان دستگیر شدم و ۲۶ روز در زندان وزارت اطلاعات شیراز بازداشت بودم. با قرار وثیقه آزاد شدم و بعد هم مجبور شدم از کشورم خارج شوم.
گرویدن به مسیحیت
۲. من با دیگر اقلیتهای مذهبی در ایران در ارتباط بودم. کانال مسیحی آپادانا، که برنامههای دو ساعته داشت را از طریق ماهواره دنبال می کردم. آنچه میشنیدم را دوست داشتم اما در عین حال نمیتوانستم آن را بپذیرم. من به کانال آپادانا ایمیل زدم و درخواست کتاب انجیل کردم، بنابراین آنها نیز برای من یک کتاب انجیل ارسال کردند. من علاقهی زیادی به انجیل یوحنا داشتم.
۳. روز و شب مشتاقانه کتاب انجیل را میخواندم. بعد از مدتی کانال مسیحی دیگری راهاندازی شد و من با آن کانال تماس گرفتم و درخواست کردم مرا به کلیسایی معرفی کنند. بعد از پنج الی شش ماه تماسهای خارج از کلیسا، از من شناخت بیشتری کسب کردند و من را به یک کلیسای خانگی وصل کردند. مدتی در جلسات شاگردسازی شرکت کردم و سپس جوانان شیراز و شهرهای مختلف را خدمت میکردم. سرانجام در اردیبهشت ماه ۱۳۸۸ در خارج از ایران تعمید گرفتم.
۴. حدود چهار سال، خانواده با مسیحی شدن من مشکل داشتند، اما بعد از اینکه تغییراتی را در من مشاهده کردند و در یکی از جلسات کلیسای خانگی شرکت کردند و فهمیدند که کلیسا مکانی است که مسیحیان روابط سالم و دوستانه با هم دارند دیدگاهشان نسبت به من تغییر کرد.
۵. چند ماه پس از بازگشت من به ایران،در اول و ۲۰ تیرماه ۱۳۸۸، همهی رهبران کلیسای خانگی ما توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دستگیر شدند. سایر رهبران کلیسای خانگی ما از ایران خارج شدند، بنابراین من در شیراز تنها بودم و بعد از مدتی به فعالیتهای مسیحی خود ادامه دادم.
دستگیری
۶. یک روز در ۲۸ شهریور ماه ۱۳۹۱، ساعت ۷ صبح، زنگ خانه به صدا درآمد و من در حال باز کردن درب بودم که سه مأمور قویهیکل از وزارت اطلاعات، مرا به داخل هل دادند. آنها بدون حکم قانونی وارد منزل شدند. آنها با عصبانیت از مادر و خواهرم که شب قبل برای ملاقات من آمده بود خواستند روسری و مانتو بپوشند. آنها ما را روی مبل نشاندند و یک مبل دیگر را نیز جلوی پای ما گذاشتند تا نتوانیم تکان بخوریم و گفتند: «اجازهی صحبت کردن با یکدیگر را ندارید.» مادر و خواهرم هر دو شوکه شده و بسیار ترسیده بودند، اما من در کنار کمی ترس، آرامش عجیبی در خود احساس میکردم.
۷. آنها موبایل، لبتاپ، کتابها، سیدیها و حتی شمعدانیهای یهودی که از هند خریده بودم و هر چیزی را که به مسیحیت مربوط میشد ضبط کردند. آنها مرا سوار ماشین کردند. دو نفر جلو نشسته بودند که یکی راننده بود و دو نفر دیگر در عقب، در سمت راست و چپ من نشسته بودند. آنها سر من را به سمت پایین بردند بنابراین طی مسیری را رفتیم نمیتوانستم چیزی را ببینم.
همزمان ۱۴ نفر دیگر نیز دستگیر شدند. آن ۱۳ نفر برگهی تعهد که در هیچ فعالیت مسیحی شرکت نکنند را امضا کردند و در ظهر همان روز آزاد شدند.
بازداشت و بازجویی
۸. من ۲۶ روز در زندان وزارت اطلاعات شیراز بازداشت بودم. آنها لباس، شلوار، شورت، یک حولهآبی و سه پتو به من دادند. چراغ سلول من همیشه روشن بود. سلول بسیار کوچک حدود سه متر مربع بود، بنابراین وقتی دو یا سه نفر در آن سلول بودیم به سختی میتوانستیم بخوابیم. سلول بوی بد و نامطبوعی داشت.
از آنجایی که در تابستان بازداشت شدم، هوا بسیار گرم بود، به همین دلیل بدنم بر اثر گرما زخم شده بود. من نه روز در سلول تنها بودم، اما بعد از آن من را با دو نفر دیگر در سلول قرار دادند، البته مرتب همسلولیهای من را تغییر میدادند. این برای من یک شکنجهی روحی بود، زیرا به محض اینکه با هم دوست میشدیم و به آنها عادت میکردم، آنها را از من جدا میکردند.
۹. روز دوم، مرا به دادسرا بردند. در آنجا دو نفر مسئول بودند که بسیار خشن با من رفتار میکردند. آنها قبل از دستگیری من، برخی از بهائیان را دستگیر کرده بودند و خانوادههای آنها با رسانهها تماس گرفته بودند تا برخورد ناعادلانهی آنها با اقلیتها را آشکار کنند.
من اجازهی صحبت نداشتم و آنها مرا مسخره میکردند. به من میگفتند: «ساکت شو، اجازهی صحبت کردن نداری.»
ما حدود ۲۰ دقیقه آنجا بودیم. آنها یک کاغذ به من دادند که باید به چهار سؤال پاسخ میدادم: «چند سال است که مسیحی شدهای؟ چگونه به این باور و اعتقاد رسیدی؟ آیا تعمید گرفتهای؟ به کدام فرقهی مسیحیت تعلق داری؟ آیا با کانالهای مسیحی خارج از کشور در ارتباط بودهای؟»
۱۰. آنها در ساعات مختلف روز مرا برای بازجویی میبردند و بازجویی ها حداقل ده ساعت طول میکشید با سوالات تکراری از جمله: «چه زمانی و چطور به عیسی مسیح ایمان آوردی؟ کتاب مقدس را از کجا تهیه کردی؟ به چند نفر از مردم بشارت دادی؟ و چرا بشارت دادی؟ مسئولیت تو در کلیسا چه بود؟» و همچنین آنها به من گفتند که باید نام رهبران و سایر اعضای کلیسای خانگیمان را بنویسم. از مسیحیانی که قبلاً دستگیر شده بودند یاد گرفتم که باید فقط نام مسیحیانی را که از کشور خارج شدهاند اعتراف کنم چون آنها در دسترس و در معرض خطر نیستند.
۱۱. در بازجوییها، چشمانم را با چشمبند میبستند و آنها دست چپم را با دستبند به صندلی بسته بودند و دست راستم را آزاد گذاشته بودند تا بتوانم بنویسم. فقط ورقهای کاغذ را از پایین چشمبند میتوانستم ببینم. من هیچکدام از بازجوها را ندیدم و آنها فقط با اسم مستعار «عبدالله» یکدیگر را صدا میزدند.
آنها به من توهین کردند و گفتند: «تو نجس هستی! چرا دینت را عوض کردی؟ خودت را بدبخت کردی!» آنها مرا به سمت راست و چپ هل میدادند و سعی داشتند مرا تحقیر کنند.
۱۲. من فشار خونم بهطور ارثی بالا بود، اما در زندان به خاطر فشارهای روحی و استرس شدید، فشار خونم بسیار بالاتر رفته بود و از بینیام خون میآمد و بسیار رنج میکشیدم، اما طی بازداشت هیچ پزشکی مرا معاینه نکرد.
پس از آزادی از زندان، به یک دکتر مراجعه کردم، که از وضعیت من بسیار متعجب شد و به من گفت: «این یک معجزه است که تا الان چند بار سکته نکردی!»
۱۳. در یکی از بازجوییها، به مدت دو ساعت در اتاقی رو به دیوار نشسته بودم و از زیر چشمبند یک نفر را میدیدم که با شوکر شکنجه میدهند و روی زمین پرت میشود. او ناله و فریاد میزد و هر بار که شوکی به او وارد میکردند روی زمین پرتاب میشد.
وقتی مرا به سلولم بازگرداندند، بعد از مدتی آنها همان شخص را که نامش خلیل بود به سلول من آوردند.
۱۴. او به من گفت که ۱۱ بار از زندان فرار کرده و او را از شهر جهرم به جرم تجاوز به پسر رئیس اطلاعات به آن شهر آورده بودند. همچنین او سعی کرد خود را زخمی کند تا او را به بیمارستان ببرند.
من هر روز هفت الی هشت ساعت دعا میکردم، و علیرغم ترس تصمیم گرفتم حدود یک ساعت در مورد عیسی مسیح با او صحبت کنم. وقتی صحبت من تمام شد، صورت خلیل و همسلولی دیگری که گوش داده بود، از اشک خیس شده بود. خلیل گفت: “تو دید من را نسبت به خدا تغییر دادی. تا به حال در مورد خدا اینگونه نشنیده بودم. “او از من خواست تا تمام شب را در مورد عیسی مسیح بیشتر با او صحبت کنم و من حتی اگر تمام اتفاقاتی که در دوران بازداشت برای من افتاد برای نجات خلیل باشد بسیار شادمان هستم.
آزادی
۱۵. روز قبل از آزادی (۲۴ مهر ماه)، مجبور شدم یک اعتراف ویدیویی بکنم. آنها گفتند: «حتماً باید حمام بروی.» سپس آنها لباسی را که روز اول با آن وارد شدم را به من دادند تا بپوشم. آنها همهی سوالاتی را که در بازجوییها از من پرسیده بودند، دوباره از من جلوی دوربین پرسیدند.
آنها از من خواستند که علیه مسیحیت و مسیحیان دیگر شهادت دهم و مرا با این جملات تحریک میکردند: «دوستانت به تو خیانت کردند و اسم تو را لو دادند.» اما من به ایمان خودم به عیسی مسیح شهادت دادم و گفتم: «دوستانم هیچگاه بدی در حق من نکردهاند. حتی اگر نام من را به شما گفته باشند، حتماً تحت فشار بودند و من نیز آنها را میبخشم.» هدف آنها تفرقه انداختن بین ما بود تا بعد از آزادی با هم در ارتباط نباشیم.
۱۶. مبلغ وثیقهی من ۱۵۰ میلیون تومان شد. منزل ما را یک کارشناس بررسی کرد و ارزش خانه را کمتر از مبلغ وثیقه تعیین کرد، بنابراین علاوه بر سند خانه، فیش حقوقی یکی از اقوام را نیز به جهت وثیقه گذاشتند.
همچنین از زندان با خانوادهی من تماس گرفتند و گفتند: «شما باید هزینهی غذاهایی را که در این ۲۶ روز به پسرتان دادیم را پرداخت کنید.»
۱۷. قبل از دستگیری، من شبها درس میخواندم و آرزویم این بود که در دانشگاه رشتهی مدیریت بازرگانی را بخوانم، اما متأسفانه بعد از دستگیری، در دانشگاه به من گفتند نام من در لیست ثبت نام نیست.
همچنین من در حرفهی کاشی و سرامیک سازی مهارت زیادی داشتم و به سختی توانستم مجوز کار در این حرفه را برای خود بگیرم. اما پس از آزادی هیچکدام از آن مجوزها را تأیید نکردند. من تصمیم گرفتم برای شخص دیگری کار کنم که او نیز به من گفت که چقدر از همکاری با من خوشحال است و استقبال کرد. اما یک هفته بعد، وقتی به محل کار او رفتم، او گفت: «متاسفانه نمی توانم با تو کار کنم.»
۱۸. دوران سردرگمی من بود. از یک طرف نمیدانستم. دادگاه چه حکمی را صادر میکند و از طرف دیگر کار نداشتم. این دوران انتظار برای من بسیار سخت بود. من قبل از اینکه مسیحی شوم در آرزوی تحصیل، ماشین و غیره بودم و پس از مسیحی شدن آرزو داشتم در کلیسا خدمت کنم. بعد از آزادی احساس ناامیدی می کردم. با خود گفتم: «چرا زندهام؟» تنها دلیل زنده بودنم را خانوادهام میدانستم.
۱۹. بهطور مرتب از وزارت اطلاعات تماس میگرفتند و به من میگفتند: «ما هر جایی تو بروی، تو را میبینیم و تعقیب میکنیم!» بنابراین نمیتوانستم با دیگر اعضای کلیسای خانگی ارتباط برقرار کنم.
هر دو هفته یکبار از وزارت اطلاعات تماس میگرفتند و میگفتند: «جرم شما بسیار سنگین است، اگر وبلاگی بر علیه مسیحیت بنویسی و یا به خارج از کشور سفر کنی، ما تو را تبرئه خواهیم کرد.»
۲۰. هفتهای یکبار مجبور بودم نزد آخوندی به نام آقای مؤمنی بروم و او در مورد اسلام، قرآن و… با من صحبت . کتابی با عنوان «مسیحیت تبشیری» به من دادند تا بخوانم و او هر صفحه را با من مرور میکرد. روزهای بسیار سختی بود، چون هیچ اطلاعاتی از دفاعیات مسیحی نداشتم و با سخنان آقای مؤمنی در من چالش ایجاد میشد.
من یکبار به او گفتم: «آیا تا به حال شما را برق گرفته است؟» او گفت: «بله، وقتی کودک بودم.» من گفتم: «شما برق را نمیبینی اما میتوانی تاثیر آن را احساس کنی. به همین ترتیب من مسیح را ملاقات کردهام و با او بودن را تجربه کردهام.» او بسیار عصبانی شد در حدی که همیشه مرا به منزل میبرد اما آن روز گفت: «خودت به خانه برو!»
دادگاه
۲۱. حدود ده ماه بعد از آزادی، جلسهی دادگاه من در شعبهی یک دادگاه انقلاب فارس برگزار شد. قاضی پروندهی من سید محمود ساداتی بود.
در روزهای اول پس از دستگیری، آنها به من گفتند که اتهامات من “اقدام علیه امنیت نظام” بود. پس از آزادی مجدداً بازجویی شدم و اتهام «تشکیل گروهکهایی برای براندازی نظام» را جایگزین کردند. این اتهام را نیز حذف کردند و در دادگاه با اتهام “تبلیغ علیه نظام” برای من حکم صادر شد.
۲۲. من در دادسرا و دادگاه وکیل نداشتم. از زمان برگزاری دادگاه تا صدور حکم حدود یکماه و نیم طول کشید.
دادگاه من را به پنج سال زندان تعلیقی محکوم کرد. ایماندار دیگری که قبلاً با او در کلیسای خانگی فعالیت میکردم نیز به پنج سال زندان تعلیقی محکوم شد. آنها حکم را برای ما خواندند، اما حکم کتبی را به ما ندادند. ممنوعالخروج نیز نشدم.
۲۳. در دادگاه، من باید تعهد میدادم که در سال اول هر دو ماه یکبار و در سال دوم هر شش ماه یک بار و در سال سوم یک بار به وزارت اطلاعات بروم تا خود را معرفی کرده و امضا بزنم.
تنها مدرکی که من در حال حاضر از آنچه برای من اتفاق افتاده دارم یک سند است است که وقتی حکم تعلیق من شروع شد یک روز باید به زندان عادل آباد شیراز میرفتم و آنها برگهای از حکمی که شروع شده بود را به من دادند.
۲۴. دو هفته بعد، از ایران فرار کردم.
برادر عزیزم ایمان، متاسفم از آنچه برای شما اتفاق افتاده است. خوشحالم که مسیح عیسی شما را در خود حفظ کرده است.
دعا می کنم تجربه ای که شما از جفا داشته اید را مسیحیان دیگر تجربه نکنند و روزی کشور ما از دست دشمنان خدا آزاد گردد