شناسنامه
نام: محسن (مانی) علیآبادی راوری – منیژه (مرجان) باقری
تاریخ تولد: ۱۳۵۷ – ۱۳۶۲
تاریخ دستگیری: ۱۹ آبانماه ۱۳۹۴
تاریخ مصاحبه: ۱۲ دی ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای علیآبادی و خانم باقری تهیه شده و در تاریخ ۴ آذرماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۵۰ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱) من محسن (مانی) علیآبادی راوری، در ۱۳۵۷ در تهران به دنیا آمدم. همسرم منیژه (مرجان) باقری هم در ۱۳۶۲ در همدان به دنیا آمد. در ایران مغازهای برای اجاره دادن فیلم داشتیم. یکی از مشتریان همیشگی ما فردی بود به نام محمدرضا (معروف به سپهر) که الان در آمریکا زندگی میکند. سپهر درباره مسیحیت با ما صحبت کرد. پس از شش ماه مطالعه همزمان انجیل و قرآن، در خرداد ماه ۱۳۹۰ تصمیم خودمان را گرفتیم و هر دو به مسیحیت گرویدیم. دختر ما در آن زمان سه ساله بود.
۲) خیلی زود یک کلیسای خانگی پیدا کردیم و به آن پیوستیم. ما مرتباً در جلسات کلیسای خانگی شرکت میکردیم و بشارت هم میدادیم. پس از دو سال شبان کلیسا، رسماً از ما دعوت کرد تا در کلیسای خانگی خدمت کنیم. من نوازنده گیتار بودم و پرستشها را رهبری میکردم. در ۲۵ مرداد ماه ۱۳۹۲ در باغی واقع در کمال آباد (نزدیک کرج)، که متعلق به یکی از مسیحیان بود، من به همراه همسرم و چند مسیحی دیگر تعمید آب گرفتیم.
دستگیری
۳) روز سه شنبه ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۴، ساعت ۱۱ شب، شخصی زنگ در منزل ما به صدا درآمد. دختر کوچکم در را باز کرد. با عجله به سمت در رفتم و از ظاهر پنج نفری که جلوی درب ایستاده بودند، متوجه شدم که مأموران وزارت اطلاعات هستند. از آنها خواستم برگهی حکم جلب را به من نشان دهند. آنها برگه را به من نشان دادند، اما نتوانستم آن را به طور کامل بخوانم چون شوکه بودم. فقط به یاد دارم که اسم خودم، مرجان و همچنین بالای سربرگ عبارت «دادستانی البرز» را دیدم.
۴) پنج مأمور وارد منزل شدند، در حالی که به ما توهین و فحاشی میکردند. دختر بزرگتر ما هشت ساله بود و دختر کوچکترمان سه ساله. هر دوی آنها آنها گریه میکردند و محکم به مادرشان چسبیدند. به من دستبند زدند و دستور دادند که روی مبل بنشینم. اجازه نمیدادند حتی یکدیگر را نگاه کنیم. دو تا از مأموران اسلحه داشتند و چندین بار کلت کمری خود را نشان دادند تا ما را بترسانند. این رفتار آنها باعث ترس بیشتر فرزندانمان شد. کوچکترین فرزندم الان هشت ساله است، اما به خاطر ترس از اتفاقاتی که روز دستگیری من افتاد، هنوز هم از آثار آن واقعه به شکل محسوسی رنج میبرد.
۵) آنها کل خانه، همچنین انبار منزل و حتی ماشین من را تفتیش کردند. جستجو حدود دو ساعت طول کشید و آنها سعی میکردند بی سر و صدا این کار را انجام دهند تا همسایهها مطلع نشوند. آنها لب تاپ، تبلت، گوشی موبایل، دفتر تلفن، صلیب روی دیوار، کتابها، عکسهای شخصی من، همسر و فرزندانم، سیدی و دیویدیها، حافظه دیجیتال، مدارک شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت و کارتهای بانک را از انباری منزل ضبط کردند. آن روزها دانشجوی ترم اول دانشکدهی الهیات پارس بودم. بنابراین ویدیوییهای درسهای آموزشی، مقالهها و تکالیف درسی را در کامپیوتر ذخیره کرده بودم. بنابراین آنها علاوه بر کتاب مقدس، و کتابهای متفرقه، حافظه کامپیوتر خودم و حتی حافظه کامپیوتر فرزندانم را با اینکه هیچ اطلاعاتی در آن نبود ضبط کرده و با خود بردند. حتی میخواستند گیتار من را هم مصادره کنند. من توضیح دادم که یک نوازنده هستم و به محض اینکه کمد کتاب را باز کردند و کتابها و نتهای موسیقی را دیدند، از تصمیمشان برای بردن گیتارم صرف نظر کردند. من مسئول کتابخانهی کلیسا بودم. بنابراین کتابهای زیادی داشتم؛ طوری که صندوق عقب یک ماشین پراید مأموران پر از کتابهایی شد که ضبط کردند. این کتابها بیشتر ادبیات مسیحی بودند، کتابهایی مثل «اعجاب فیض» یا «بهای شاگردی». همه چیزهایی را که بردند فهرست کردند و از من خواستند که لیست را امضا کنم.
۶) یکی از مأموران که بی سیم داشت داشت با شخص دیگری صحبت کرد. نمیدانم فیلم بازی میکرد و یا پرسشی که کرد واقعی بود. او به شخصی آن طرف خط گفت: «سید، این خانواده یک بچهی کوچک دارند آیا زنش رو هم بازداشت کنیم؟» به نظر میرسید که سید پاسخ داده: «بازداشتش نکنید، اما از او تعهد و امضا بگیرید که قول دهد از شهر خارج نشود تا هر زمانی نیاز بود او را به دادگاه احضار کنیم.» مرجان برگه را امضا کرد اما از مأمور پرسید که با توجه به اینکه کارتهای بانکی همسرم را گرفتهاید، چطور باید هزینههای زندگی را بپردازم و به من اجازه دادند که یکی از کارتها را به او بدهم و من کارتی را که مبلغ بیشتری در آن بود را به همسرم دادم.
۷) همسرم میدانست وقتی فردی را دستگیر میکنند، خانوادهها را در بی خبری میگذارند. بنابراین از مأموران پرسید: «همسرم را کجا میبرید؟ اگر با ما تماس نگیرید کجا باید مراجعه کنم؟» یکی از ماموران با دیدن اصرار همسرم برای یافتن محل بازداشتم گفت که به دادسرای فردیس مراجعه کن. راه افتادیم. صندوق عقب و یکی از صندلی پشتی ماشین پر بود از کتاب. دو مأمور در صندلی جلوی ماشین پراید نشستند. دو مأمور دیگر در صندلی جلوی ماشین زانتیا نشستند و یکی از مأموران در صندلی عقب کنار من نشست.
در ماشین یکی از مأموران، چشم بندی را از جیبش درآورد و به چشمان من زد. یکی از مأموران، در ماشین، آهنگ نوحه سرایی گذاشت و صدای آن را بلند کرد. تصور میکنم قصدشان آزار من بود و یا اینکه مکالمهی آنها را نشنوم.
مرجان
۸) حدود ساعت۱:۳۰ بامداد بود که مانی، همسرم را دستگیر کردند و بردند. همان شب، فرزندانم را به خانهی خواهرم بردم. با موبایل همسرِ خواهرم به شخصی که قبلاً ما را خدمت میکرد تماس گرفتم. به او گفتم همسرم دستگیر شده است و او نباید به منزل ما بیاید. از او خواستم به شبان۱ ما نیز اطلاع دهد. بنابراین آن دوست یک ایمیل برای شبان ما ارسال کرد و آنچه اتفاق افتاده را توضیح داد. در آن زمان ما نمیدانستیم که شبان ما هم دستگیر شده است. بعداً متوجه شدیم که او و همسرش برای هفتههای متمادی در سلول انفرادی بودند. بعداً با موبایل شخص دیگری مجدداً با این دوست تماس گرفتم و تصمیم گرفتیم ساعت ۲:۳۰ بامداد در فردیس یکدیگر را ببینیم. با هم به منازل مسیحیانی که با آنها ارتباط داشتیم رفتیم و متوجه شدیم که چند نفر دیگر هم دستگیر شدهاند. قرار شد طبق قرار قبلی با مأموران دستگیر کننده، روز بعد با آن دوست به دادسرای کرج تا بتوانیم پروندهی بازداشت شدهها را پیگیری کنیم.
۹) چهارشنبه، روز بعد از بازداشت مانی، تمام مدت در خانه ماندم. فکر کردم ممکن است با من تماس بگیرند، اما هیچ تماسی با من گرفته نشد. فردای آن روز پنجشنبه ساعت ۸ صبح به دادسرای فردیس رفتم. در ابتدا مرا فریب دادند و گفتند که هیچ پروندهای مربوط به شخصی که در مورد او صحبت میکنی وجود ندارد و باید به نیروی انتظامی مراجعه کنی. وقتی به نیروی انتظامی مراجعه کردم آنها گفتند که وزارت اطلاعات مسئول چنین پروندههایی است. بنابراین برای پاسخ به سوالاتم باید به دادسرا مراجعه کنم.
۱۰) ساعت ۱۱ صبح به دادسرا برگشتم و متوجه شدم که میخواهند مرا بازی دهند و مثل توپ این طرف وآن طرف پرتاب کنند. بنابراین با صدای بلند فریاد زدم: «تا کسی به من نگوید شوهرم کجاست، به خانه نمیروم!» از آنجایی که آنها هم نمیخواهند سروصدا بلند شود و همه متوجه این موضوعات شوند، یکی از آنها آمد و از من پرسید که از چه چیزی ناراحتم و به دنبال چه اطلاعاتی هستم. توضیح دادم که همسرم کجا، در چه تاریخی، و چه ساعتی بازداشت شده است. در پاسخ گفتند که برای اطلاعات بیشتر باید به دادسرای فردیس مراجعه کنم. بالاخره بعد از پیگیری متوجه شدم که پروندهی همسرم به شعبهی ۱ دادسرای فردیس و بازپرس ناصر خاکی فرستاده شده.
۱۱) حدود ۴ ساعت من و سایر خانوادههایی که برای پیگیری پرونده بازداشت شدگان آمده بودیم منتظر آقای خاکی ماندیم تا اینکه بالاخره آمد و ما را صدا زد. به ما گفت: «اینها اعضای کلیسا بودند، به همین دلیل به آنها اتهامات جدی وارد شد، از نظر شرعی (فقه اسلامی) اتهام آنها ارتداد و حکم آنها اعدام است! اما رأفت اسلامی شامل حال آنها خواهد شد. ولی باید پرونده آنها را بررسی کنیم و مدارک و وسایلی که از منازل آنها مصادره شده را بررسی کنیم که آیا با صهیونیستهای اسرائیل، آمریکا یا انگلیس در ارتباط بودهاند، آیا جاسوسی کردهاند و یا خیر. در غیر این صورت به زندان تعزیری از ۶ ماه تا ۱۰ سال محکوم میشوند.»
۱۲) از میان بازداشت شدگان، قاضی علاوه بر همسرم مانی، که کتابدار کلیسا بود، نسبت به کسی که حسابدار کلیسا بودند سختگیری بیشتری کرد، و اتهامات سنگین ترین به آنها وارد کرد. من میپرسیدم چه جنایتی مرتکب شدهاند، پاسخ داد:«ارتداد، اقدام علیه امنیت نظام، اجناس غیرمجاز و تجمعات غیرقانونی.» هر روز صبح، ساعت ۸، من و برخی دیگر از اعضای خانواده مسیحیان دستگیر شده به دادسرا میرفتیم و تا پایان ساعت اداری در آنجا منتظر میماندیم.
۱۳) یک بار نزد بازپرس رفتم و گفتم ما هیچ کاری خلاف قانون انجام ندادیم. ما از دیوار کسی بالا نرفتیم، دزدی نکردیم و مرتکب قتلی نشدیم. موضوع مسیحی شدن ما مربوط به اعتقاد من و همسرم است و گفتم اگر حتی ما را به ۱۰ سال زندان محکوم کنند، از ایمانمان رویگردان نمیشویم. شاید اگر شما اسلحه روی سر من بگذارید از ترس بپذیرم و به اسلام برگردم، اما در قلبم اعتقاد دیگری دارم. بازپرس گفت که ما به هیچ وجه چنین انتظاری از شما نداریم. گفتم «آنچه را که ما دربارهی آن صحبت میکنیم شما شاید درک نکنید، به هر حال این اعتقاد روحانی ماست. اما انتظار دارم شرایط ما را درک کنید. مطمئنم شما بعد از تحقیقات متوجه خواهید شد که مسیحیانی که بازداشت کردهاید افراد خوبی هستند.» پاسخ داد: «بله، ما می دانیم. فقط شما فریب خوردهاید.»
مدرسه دخترم دینا
۱۴) ما در شهرک ناز، در نزدیکی فردیس زندگی میکردیم. دختر بزرگم دینا در زمان دستگیری همسرم سال دوم در مقطع دبستان بود. او از اول مهر ماه تا ۱۹ آبان ماه که همسرم را دستگیر کردند به مدرسه رفت. در محلهی قبلیمان، با مدیر مدرسه دخترم ملاقات کرده بودم، در مورد مسیحیت با او صحبت کرده بودم و به او یک کتاب مقدس داده بودم. بعد از دستگیری مانی، دخترم ماجرای دستگیری پدرش را با گریه برای مدیر مدرسه تعریف کرده بود. او با من تماس گرفت و در یک دیدار حضوری گفت: «وزارت آموزش و پرورش به ما دستور داده تا دانش آموزانی که اقلیت مذهبی هستند را شناسایی و معرفی کنیم». او با مهربانی و دلسوزی گفت: «من اسمی از شما نبردم، اما لطفا مواظب باشید و ایمان خود را مخفی نگه دارید.» به هر حال، با وجود اینکه مدرسهای غیرانتفاعی بود، اما مدیر هم با در نظر گرفتن منافع مدرسه ترجیح میداد که از طرف آموزش و پرورش بازخواست نشود.
۱۵) من به دخترم توضیح دادم که نباید در مورد مسائل خانه با کسی صحبت کند. اما او آنقدر استرس داشت که احساس کرده بود میتواند با مدیر مدرسه درد و دل کند و این موضوع را با او در میان بگذارد. از آنجایی که من هزینه مدرسه را برای آن ترم پرداخت کرده بودم، پروندهی دینا را فوراً از مدرسه نگرفتم، اما به دلیل وخامت اوضاع روحی او نتوانست مقطع دوم دبستان را تمام کند.
بازجوییها در بازداشتگاه زندان
مانی
۱۶) وقتی به زندان رسیدیم مرا روبروی دیوار نگه داشتند. اسم مستعار من را میدانستند و یک نفر گفت: «به به! آقای مانی، خوش اومدی». آنها مرا به یکی از نگهبانان که سالخوردهتر بود تحویل دادند. لباسی به من داد و گفت: «بپوش.» مرا به اتاق دیگری بردند. یک نفر که فقط همان روز او را دیدم و بعد از آن دیگر او را ندیدم به من گفت: «چشم بندت را بردار و این فرم را پر کن.» آن فرم بیشتر در مورد جزئيات مشخصات بود، اما همچنین سوالاتی مانند: «چگونه مسیحی شدی؟ آیا تعمید آب داری؟ کجا و توسط چه کسی تعمید آب گرفتی؟» و غیره. راستش واقعیت را در مورد تعمید گرفتن ننوشتم، چون نمیخواستم کسی را به دردسر بیندازیم و دیگران را هم بازداشت کنند.
۱۷) متوجه نشده بودیم که آنها مدتی است که کلیسای خانه ما را تحت نظر داشتهاند و مأموران به خانه برخی از مسیحیان دیگر رفته و آنها را همزمان دستگیر کردهاند. مأموران در کرج نیز اعضای دیگر گروه کلیسای خانگی ما را دستگیر کرده بودند و اطلاعات زیادی در اختیار داشتند. صدای برخی از مسیحیان دیگر ساکن کرج را میشنیدم و از صدایشان حضور آنها را تشخیص دادم. اگرچه فکر میکردم فقط اعضای کلیساهای خانگی کرج دستگیر شدهاند، اما پس از آزادی متوجه شدم که آنها مسیحیان گروههای دیگر کلیسای خانگی ما را در شهرهای دیگر نیز بازداشت کردهاند.
۱۸) وقتی من را به سلولم بردند، از طریق دریچهای که روی در بود به من گفتند که اکنون میتوانم چشم بندم را بردارم. بعد از انگشت نگاری، تا پنج روز سراغ من نیامدند. آن روزها خیلی سخت گذشت و برای من انگار زمان متوقف شده بود. نمیدانستم برای ما که بازداشت شده بودیم چه اتفاقی خواهد افتاد. خیلی مضطرب و بیقرار بودم.
۱۹) یک روز بعدازظهر، صدای برخی از مسیحیان دیگری را که میشناختم شنیدم. بنابراین متوجه شدم که آنها نیز در همان مکان نگهداری میشوند یا حداقل مورد بازجویی قرار میگیرند.
بعد از پنج روز که مرا از ساختمان بازداشتگاه بیرون بردند، و فرصت کردم به اطراف نگاهی بیاندازم. من سالها در آژانس ماشین کار کرده بودم، بنابراین خیابانها را خوب میشناختم. متوجه شدم در زندان رجایی شهر هستم. از آنجا مرا به زندان قزل حصار بردند. سپس آنها از من اثر انگشت و عکس گرفتند و برایم تشکیل پرونده دادند.
۲۰) بعد از طی این مراحل دوباره من را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات در زندان رجایی شهر منتقل کردند. من را به سلولی بردند که متراژ آن تقریباً ۳ متر در ۳متر بود. یک پنجره کوچک با توری فلزی باریکی هم داشت. در سول روی یک سکو که از سطح زمین بالاتر بود یک توالت و یک دوش وجود داشت. سه پتو به من دادند: یکی به عنوان بالش، یکی به عنوان روانداز و یکی به عنوان زیرانداز. لامپ اتاق ۲۴ساعته روشن بود. غذا را از طریق دریچهی کوچکی که روی درب سلول بود به من میدادند.
۲۱) چند نفر از دوستان مسیحی ما، که چند سال پیش از آن دستگیر و زندانی شده بودند، در مورد سوالات احتمالی نکاتی را به ما انتقال داده بودند. آنها میخواستند ما را برای هر زمانی که بازداشت شدیم آماده کنند. پنج روز بعد از بازداشت من بازجوییها شروع شد. در همان روزهای اول در خلوت، خیلی دعا کردم و به خدا گفتم که من نمیدانم دقیقاً چه اتقافی افتاده و یا در حال وقوع است، اما واقعاً نمیخواهم با دادن اطلاعات برای کسی دردسر ایجاد کنم. من دعا کردم: «خداوندا تو برای ما دعا کردی که ایمان ما تلف نشود، فیض ببخش تا در وفاداری، پایبند به ایمانم باشم. من را تحت فشار نگذارند تا از ایمانم به تو که حقیقت هستی رویگردان شوم.» هفت روز بازجویی شدم و بعضی روزها نه یک بار بلکه دو بار – ظهر و بعد از ظهر از من بازجویی میکردند. بازجو هرگز از من نخواست که به اسلام برگردم.
۲۲) بازجوی من مردی میانسال بود که به او سید میگفتند. او سؤالات خود را روی کاغذ نوشت و از من خواست که پاسخهایم را بنویسم، سپس آنها را امضا کنم و با اثر انگشت تایید کنم. بازجوها با لحنی توهینآمیز و تمسخرآمیز به من گفتند که یکی از اتهامات شما این است که مسیحی تبشیری هستید، بشارت میدهید و فعالیتهای کلیسایی انجام میدهید. او مدام در مورد نام سایر اعضای کلیسا و مسیحیان فعال میپرسید. هدف او کسب هر چه بیشتر اطلاعات بود.
۲۳) بازجو پرسید: «ماهان کیه؟»، من میدانستم که ماهان را بازداشت کردند، چون صدای او و همچنین برخی دیگر از اعضای کلیسا را شنیده بودم. نام آنها را روی کاغذ نوشتم یا نام خانوادهای را که سه ماه قبل از دستگیری ما به ترکیه مهاجرت کرده بودند. بنابراین من فقط نام افرادی را که مأموران از قبل میشناختند یا کسانی که غیرقابل دسترس بودند را نوشتم. او از من خواست که در مورد شبانمان صحبت کنم و آدرس محل سکونت او را بگویم. جواب دادم که آدرسش را نمیدانم و از تهران به جلسات کلیسای خانگی ما میآمد و همیشه زودتر از همه جلسه را ترک میکرد. من واقعاً آدرس منزل او را نمیدانستم.
۲۴) وقتی از من در مورد اعضای کلیسای خانگی و فعالیتهایشان سؤال میکرد، متوجه شدم گروهها را به طور سراسری در کرج، تهران، شمال، انزلی، همدان و… بازداشت کردند. احتمال میدهم در آن پنج روز اول میخواستند از اعضای گروههای دیگر نیز اطلاعات را جمع آوری کنند و سپس از ما بازجویی کنند تا پاسخها را با هم مقایسه کنند که چه قسمتهایی ضد و نقیض دارد.
۲۵) در سلول و در اتاق بازجویی چشم بند نداشتم، اما در بقیهی مکانها در مسیر سلول و اتاق بازجویی باید چشمبند میزدم. بازجو گاهی اوقات رفتارش تند و گاهی مهربان بود تا با تکنیکهای مختلف به اهدافش برسد. در یک بازجویی، علاوه بر بازجو، چندین مأمور دیگر نیز در اتاق بودند. در آن بازجویی، چشم بند من را برنداشتند. آنها سعی کردند با استفاده از آیات قرآن و روایات و احادیث اسلامی نشان دهند که من فریب خوردهام. به من گفتند که «وقتی کسی به ما بشارت میدهد، به فرهنگ و دین ما حمله کرده است و این به نوعی تهاجم فرهنگی و اعتقادی است.»
۲۶) من ۱۲روز را در سلول انفرادی و یک روز را در بند عمومی زندان گذراندم. همسرم بیرون از زندان پیگیر پرونده من بود و بازپرس به او گفته بود: «میتوانی برای او وثیقه بگذاری تا آزاد شود». مرجان فوراً تمام کارهای لازم را انجام داد و من با قرار وثیقه ۱۰۰ میلیون تومانی آزاد شدم. وثیقه من سند ملک خانه بود.
۲۷) روز آخر بازداشت به یکی از مسئولین گفتم باید در محل کارم توضیح دهم که در ۱۳روز گذشته کجا بودهام. به همین دلیل نامهای با سربرگ زندان به من دادند که در آن تاریخ و مدت زمان بازداشت و دلیلی زندانی شدنم ذکر شده بود. البته مهر و امضا نداشت. در آن نامه اتهامات من را نوشتند: «اقدام علیه امنیت نظام، تبلیغ علیه نظام، قاچاق کالاهای غیرمجاز» چون از منزل ما کتابمقدس و کتابهای مسیحی زیادی ضبط کردند، ما را قاچاقچی، و کتابمقدسها را کالای قاچاق، و ما را هم مسیحیان تبشیری لقب دادند.
مسئولیتهای یک مادر و همسر زندانی
مرجان
۲۸) دختر کوچک ما در آن زمان سه ساله بود. ۱۰ روز بعد از دستگیری همسرم، او دلتنگ پدرش شد و من به او گفتم که او در بیمارستان است. سه روز تب شدیدی داشت و هر وقت میخواستم از منزل خارج شوم میگفت: «مامان میخوای مثل بابا بری بیمارستان و دیگه برنگردی!» روز دهم پس از بازداشت مانی بود که بازپرس دادسرا وقتی متوجه شد دختر کوچکم مریض است، پرسید که آیا میتوانم وثیقه ۱۰۰ میلیون تومانی یا سند ملکی تهیه کنم؟ گفتم که تلاش خودم را میکنم. پس گفت: «برو دنبال سند ملکی، من به پرونده همسرت رسیدگی میکنم تا با وثیقه آزادش کنی.»
۲۹) روز دوازدهم با من تماس گرفتند و گفتند که وثیقه را بیاور. مراحل اداری یک روز کامل طول کشید. باید به دادسرا و همچنین جاهای مختلف دادسرای فردیس مراجعه میکردم تا روی سند ملکی که در گرو دولت قرار میگرفت مهر زده شود. در آن مدت فرزندانم هر دو در خانه خواهرم بودند تا از فضای استرسزای خانه دور باشند و در عین حال بتوانند با بچههای خواهرم بازی کنند و حواسشان از اتفاقی که افتاده پرت شود. من در تمام ساعات کار در دادسرا بودم و زمانی که دادسرا تعطیل میشد در خانه بودم. بنابراین اگر کسی از دادسرا یا زندان تماس میگرفت، میتوانستم در دسترس باشم.
مانی
۳۰) در اولین جلسه بازجویی از بازجو خواستم که اجازه دهد با خانه تماس بگیرم. یک هفته بعد از بازداشتم، در روز پنجشنبه بازجو به نگهبان زندان گفت که اجازه دارم چند دقیقه کوتاه صحبت کنم. بعد از دستگیری اولین بار بود که اجازه داشتم با خانوادهام تماس بگیرم. زندانیان میتوانستند از تلفنی استفاده کنند که روی دیوار راهرو بود و از طریق کارت تلفن قابل استفاده بود. چشمانم بسته بود. بنابراین نگهبان زندان به من اجازه داد تا از پایین چشم بند نگاهی به شمارهها بیندازم تا بتوانم شمارهگیری کنم. دو دقیقه با همسرم صحبت کردم.
۳۱) بازجو چند بار به من گفته بود: «همسرت خیلی پررو است، او را هم به زندان میآورم و بازداشتش میکنم و بلایی سرش میآورم که درسش را یاد بگیرد!» فکر میکردم مرجان همچنان به فعالیتهایش ادامه میدهد که بازجو اینگونه با خشم در مورد او صحبت میکند. به همین دلیل در مکالمهی تلفنی به او گفتم که تا زمانی که به منزل برگردم با هیچ کس (منظورم مسیحیان دیگر بود) ارتباط نداشته باش و تماس نگیر.
پس از آزادی
۳۲) روز دوم آذرماه آزاد شدم. پس از آن من و مرجان دو بار به ساختمان وزارت اطلاعات در گوهردشت کرج احضار شدیم. فکر میکنم اولین بازجویی که احضار شدیم بهمن ماه بود و دومین بازجویی دو هفته بعد از آن بود.
بازجویی از مرجان
مرجان
۳۳) بین ساعت ۹:۳۰ صبح تا ۱۰ صبح به ساختمان وزارت اطلاعات رسیدیم. زنگ در را زدیم. خیلی ساکت بود، انگار کسی در ساختمان نبود. پیرمردی که فکر میکنم آبدارچی بود ما را به اتاقی راهنمایی کرد. بازجوی مانی، آقا سید، حدود چهار ساعت و نیم همان سوالاتی را که در ۱۳ روز بازداشت از مانی پرسیده بود، را از من پرسید.
۳۴) او از من پرسید: «هدف از جلسات کلیسای خانگی که شبان شما و همسرش شروع کردند، چه بود؟ چه کسی از شبان شما حمایت میکرد؟ از کجا پول دریافت میکردند؟ آیا شبان شما سمینارها و کنفرانسهایی برگزار میکرد؟» بازجو معتقد بود که شبان ما فقط برای رضای خدا فعالیتهای را انجام نداده و حتماً برای او منافعی باید وجود داشته باشد. من گفتم که در کتاب انجیل آمده است «رایگان دریافت کردهاید، پس رایگان نیز بدهید» و شبان ما به دلیل محبتی که خدا در قلبش نسبت به دیگران قرار داده، و نجاتی که خود چشیده و دریافت کرده میخواست دیگران را خدمت کرده و بشارت دهد.
۳۵) سید پرسید که ما در جلسات چه میکردیم؟ جواب دادم که دعا و پرستش میکردیم؟ اضافه کردم که شبان ما برای دولت و مسئولان دعا میکرد و حتی به ما نیز این را یاد داده بود که با یکدیگر برای مقامات دولتی دعا کنیم. بازجو پرسید که برای مسئولین چه دعایی میکردیم و من گفتم: «دعا میکردیم که خدا نجاتشان دهد.» او با تمسخر گفت که یعنی شما انقدر بیکار بودید که برای ما دعا میکردید. سپس در حالی که منظور من را به درستی نفهمیده بود، پرسید که مگر او یا بازجویان دیگر را میشناختیم که برایشان دعا کنیم؟ من پاسخ دادم که ما نام شما را نمیدانستیم و قبلاً هم شما را ندیده بودیم، اما مسیحیان همیشه برای دولت و مقامات دعا میکنند، زیرا این چیزی است که به ما آموزش دادهاند. سید از من پرسید که چرا مسیحی شدهام و اسلام چه اشکالی دارد که آن را ترک کردهام؟ من توضیح دادم که ایمان و باور ما یک موضوع شخصی است و او باید مسیحیت را خودش تجربه کند تا بتواند منظور من را بفهمد و حرفهای من برای او ملموس شود.
۳۶) اکثر سوالاتش در مورد شبان ما بود. من و همسرم همه چیزهایی که از ما پرسیده شد را پاسخ دادیم. او متعجب بود که چرا بعد از این همه اتفاقات، با زندانی شدن محسن و استرسهایی که من و فرزندانم متحمل شدیم، من هنوز به عیسی ایمان دارم. پاسخ دادم که در حال حاضر عیسی را بیشتر از قبل از بازداشتِ همسرم دوست دارم. پرسید که به اعتقاد من عیسی مسیح کیست؟ گفتم که عیسی را خداوند خودم و شخص دوم تثلیث میدانم. پاسخ داد: «دست از این مزخرفات بردارید! کاسه و کوزهتون رو جمع کنید.»
۳۷) سید پرسید که آیا برای آموزش مسیحیان به خرمآباد رفته بودیم؟ در واقع، شبان ما از ما خواسته بود که به خرم آباد برویم. اما من گفتم: «نه» چون نمیخواستم برای مسیحیان آنجا مشکلی ایجاد کنم. سید گفت چرا به چشمانش نگاه میکنم و دروغ میگویم. او گفت: «میتونم شاهد بیاورم و اگر شاهد تایید کرد که خرم آباد بودهاید، پوست شما رو میکنم!» گفتم: «خیلی خوب؛ میتوانید شاهدتون رو بیارید.» سید پاسخ داد: «تو خیلی پررو هستی!» بعد گفتم: «آهان الان یادم اومد! یک بار به خرم آباد رفته بودیم تا برای پسر دوستم که سرطان داشت دعا کنیم.» او پرسید که خب این همه راه رفتید سفرتون چه نتیجهای داشت؟ گفتم: «باور نمیکنید اما بچهی دوستم شفا پیدا کرد!» هر چه میخواست یادداشت میکرد و من باید هم شفاهی و هم کتبی جواب میدادم و بعد امضا میکردم. او گفت که یکی از اعضای گروهمان جاسوس بوده و ما را لو داده است. در آخر گفت که الان میتوانید بروید و منتظر بمانید تا تاریخ جلسهی دادگاه را به شما اعلام کنیم.
تداوم آزار بعد از اتمام بازجوییها
مانی
۳۸) بار دوم که برای بازجویی احضار شدیم، یک روحانی کت و شلوار پوش که صحاف کاشانی نام داشت با ما صحبت کرد. همراه او دو روحانی دیگر نیز بودند که به احتمال زیاد طلبه بودند. هدف آنها این بود که ما را متقاعد کنند که به اسلام برگردیم. آقای صحاف کاشانی گفت که ای کاش میتوانستیم جای دیگری همدیگر را ببینیم و دوستانه با هم صحبت کنیم و شاید با استدلالهای ما قانع شده و خودش نیز مسیحی شود. وقتی او اینطور صحبت کرد، پرسیدیم که آیا میتوانیم در مورد اعتقادات خود راحت صحبت کنیم بدون اینکه نگران مشکلی باشیم که دردسر ساز باشد. او به ما اطمینان داد که هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت.
۳۹) در بازجویی دوربینی در اتاق بود و از ما فیلم میگرفت. وقتی شکایت کردیم گفت که دوربین خاموش است اما دروغ میگفت. بعد از آن بازجو به من گفت که باید با آنها همکاری کنیم و هر جایی شما را احضار کردیم بیایید. مأموران وزارت اطلاعات مدام با تلفن منزل تماس میگرفتند و ما را تحت فشار قرار میدادند و از ما میخواستند که قول بدهیم دیگر در فعالیتهای مسیحی شرکت نکنیم. در نهایت، مجبور شدیم تعهد دهیم که در هیچ تجمع کلیسایی شرکت نداشته باشیم. یک بار سید و یک بار ناصر خاکی این تعهد را از من گرفتند. یک بار هم همسرم مرجان مجبور شد این تعهد را بدهد. خدا را شکر از ما تعهدی برای بازگشت به اسلام نگرفتند.
۴۰) کاملا مشخص بود که ما تحت نظر هستیم. آپارتمان ما در یک کوچهی بن بست بود که فقط سه ساختمان در آن کوچه وجود داشت و همیشه یک پژو ۴۰۵ سر کوچهی ما بود که دو یا سه مأمور در آن بودند. من نمیتوانستم صورت آنها را به وضوح ببینم، اما آنها حدود ۳۷ الی ۴۰ ساله بودند و کت و شلوار و پیراهن یقه دار میپوشیدند. ریش بلندی داشتند و مستقیم به منزل ما خیره میشدند. از پنجره سالن پذیرایی منزلمان، ماشین آنها را میدیدیم. منزل ما دیگر امن نبود. تماسهای تلفنی ما شنود میشد و احساس میکردیم به محض بیرون رفتن از منزل، آن مأموران وارد منزل ما میشوند. چند بار با ما تماس گرفتند و گفتند شما تحت نظر هستید، ما صحبتها و فعالیتهای شما را تحت کنترل داریم.
مرجان
۴۱) به ما گفته بودند کسی که به آنها اطلاعات داده بود و جاسوسی ما را کرده بود یکی از اعضای ما بود. آنها میخواستند ما به سایه ی خودمان هم بی اعتماد شویم. آنها حتی به ما پیشنهاد کردند که برایشان جاسوسی کنیم و به کلیساهای خانگی خود برویم و هر کاری که آنها میخواهند انجام دهیم. ما گفتیم که دیگر با اعضای گروهمان ارتباط نداریم.
مقدمات بازپسگیری مدارک شناسایی و خروج از کشور
۴۲) پس از آزادی شبانمان، در بهمن ماه ۱۳۹۴، در خانه یک مسیحی دیگر با او ملاقات کردیم. او به ما گفت که نمیتواند به کسی بگوید که کشور را ترک کنید یا بمانید، اما ما نمیتوانیم در کلیساهای خانگی ایران به خدمت خود ادامه دهیم. او گفت که اگر ما مسیحیان دیگر را ملاقات کنیم، ممکن است با مشکلات بیشتری مواجه شویم و شاید به زندان بازگردانده شویم. به این ترتیب ممکن است دیگران را در معرض خطر قرار دهیم.
مانی
۴۳) مدارک شناسایی ما در روز بازداشت من ضبط شد. بنابراین پاسپورت من در اختیار وزارت اطلاعات بود و من بدون شناسنامه نمیتوانستم برای فرزندانم پاسپورت بگیرم. به همین دلیل قبل از بازجویی دوم به دادسرای فردیس رفتم تا ناصر خاکی، بازجوی خودم را ببینم. خاکی پرسید که چرا به دفترش آمدهام. توضیح دادم که صاحبخانه از ما خواسته خیلی فوری نقل مکان کنیم و خانه را پس دهیم و برای اجاره منزل دیگری به مدارک شناساییام نیاز دارم. وگرنه صاحبخانه وسایل ما را به خیابان میاندازد. نامهای نوشت و به من داد و گفت که آن را به ساختمان وزارت اطلاعات در کرج ببرم. همان روز زنگ در ساختمان وزارت اطلاعات را زدم و نامه را تحویل دادم و گفتم که مدارکم را میخواهم. گفتند برو تا با تو تماس بگیریم. اول شناسنامه و کارت ملی را پس دادند و در بازجویی دوم همه مدارک شناسایی ما را پس دادند. اما هیچ یک از وسایل دیگری که مصادره کرده بودند، پس داده نشد. من بیشتر از همه، از پس ندادن آلبوم عکسهای خانوادگیمان ناراحت هستم چون در حال حاضر هیچ عکسی از فرزندانمان از زمان قبل از بازداشت من نداریم.
۴۴) یک بار بازجو به ما گفته بود که «یا باید مسلمان شوید یا حق ندارید در ایران زندگی کنید.» من مطمئن بودم که آنها ما را تحت نظر داشتند و به ما فشار میآوردند تا از ایران خارج شویم. حتی یک بار در ساختمان وزارت اطلاعات یکی از مأموران به من گفت که اطلاع دارند که فلان مسیحیان (یک خانواده مسیحی که ما میشناختیم) هم ایران را ترک کردهاند. بعد برگهای به من داد و از من خواست بنویسم که آنها از ایران فرار کردهاند. من پاسخ دادم که من در جریان نیستم. گفت: «تو خیلی خوبم میدونی! خودت همراهی و بدرقهشون کردی!» متوجه شدم که آنها حتی میدانستند که آن خانواده سوار کدام پرواز میشوند.
۴۵) پس از آزادی از زندان، به من گفتند که اجازه ندارم با کسی غیر از اقوام نزدیکم رفت و آمد داشته باشم. حتی باید تعهد نامهای را امضا میکردم که هیچ کس غیر از آنها را نبینم. اما من و همسرم نتوانستیم ارتباط خود را با مسیحیان دیگری که میشناختیم و به مدت پنج سال در کلیسای خانگیمان خدمتشان را کرده بودیم، قطع کنیم. بنابراین در پارک، ماشینمان و یا شب هنگام با هم ملاقات میکردیم. یک بار هم حتی در منزلمان ماندند. اما با وجود اینکه یکدیگر را ملاقات میکردیم و در ارتباط بودیم، اما هیچ گردهمایی کلیسایی نداشتیم. در بهمن ماه، زمانی که منزلمان را تحویل دادیم و آماده خروج از ایران شدیم، برای مدتی در منزل یک خانوادهی مسیحی دیگر ماندیم.
۴۶) ما تا آخرین لحظه نمیدانستیم که ممنوع الخروج هستیم یا نه! با این حال، از آنجایی که به قید وثیقه آزاد شده بودم، مطمئن بودم که حداقل تا پایان محاکمه من را به زندان نمیاندازند. با این حال بسیار شرایط خطرناکی بود و ریسک کردیم و تا زمانی که وارد هواپیما شدم میترسیدم که نگذارند ایران را ترک کنم. ما در ۱۳ اسفند ماه ۱۳۹۴ از ایران فرار کردیم و به ترکیه آمدیم.
دادگاه و صدور حکم زندان
۴۷) دادگاه رسیدگی به اتهامات ما در تاریخ ۲ مرداد ماه ۱۳۹۵ در شعبه دوم دادگاه انقلاب شهرستان کرج به ریاست قاضی صفری برگزار شد. ما قبلاً ایران را ترک کرده بودیم و در دادگاه حضور نداشتیم. پرونده من همراه با پروندهی سایر مسیحیانی که در گروه ما دستگیر شده بودند مورد رسیدگی قرار گرفت. مدتی بعد وکیل ما تماس گرفت و گفت که دادگاه به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی (از طریق تشکیل کلیسای خانگی ترویج مسیحیت تبشیری و مسیحی کردن مسلمانان)» برای من حکم یک سال حبس تعزیری صادر کرده است. از او خواستیم حکم کتبی رأی دادگاه را برای ما بفرستد. اما جواب داد که قاضی کپی حکم را به او نداده است. دادگاه تجدیدنظر ما هم در تاریخ ۲۲ آذرماه ۱۳۹۵ برگزار شد و قاضی حکم یک سال زندان را تایید کرد.
۴۸) قبل از دادگاه به برادرم وکالت تام داده بودم. او با وکیلم در مورد تلاش برای پس گرفتن سند ملک مادر همسرم صحبت کرده بود. اما قاضی دادگاه بدوی حکم یک سال زندان را صادر کرده بود. از وکیلم خواستم که هر کاری از دستش بر میآید انجام دهد تا سند آزاد شود. پاسخ وکیل این بود که «از نظر قانونی نمیتوانم کاری انجام دهم، چون برای آزاد شدن سند، باید به زندان بروی». اما بعد از تلاشها بیشتر با پرداخت ۱۴ میلیون تومان هزینه توانست وثیقه را آزاد کند.
پناهندگی در ترکیه
مانی
۴۹) اتفاقی که در زندان و پس از آزادی برای من افتاد هنوز بر زندگی ما تأثیر میگذارد. ما اکنون در ترکیه زندگی میکنیم ولی زندگی در ترکیه انتخاب ما نبوده، چاره دیگری نداشتیم. ما از خانواده و کشورمان دور هستیم. در روزهای اول اقامتمان در ترکیه، انگار کر و لال بودیم. ما حتی یک کلمه زبان ترکی بلد نبودیم. پول زیادی هم نداشتیم. الان هم کار ثابتی نداریم. هر کارفرمایی به راحتی میتواند ما را اخراج کند. ساعات کار در این کشور بسیار طولانی است. حقوقها خیلی کم است و گاهی حتی حقوق ما را پرداخت نمیکنند و زحمتمان را پایمال میشود. به هیچ سازمانی هم نمیتوانیم شکایت ببریم. من و همسرم هر دو در این کشور کار میکنیم. ساعات کار بسیار طولانی است و هر دوی ما خیلی دیر از سر کار به منزل برمیگردیم. همسرم دو ساعت زودتر از من به منزل برمیگردد و تازه باید غذا درست کند. فرزندانم بعد از ظهر که از مدرسه برمیگردند، و تا زمانی که ما به منزل بازگردیم، در خانه تنها هستند. با فرارسیدن اسفند ۲۰۲۰، دقیقاً چهار سال است که در ترکیه پناهنده هستیم و روند رسیدگی به پروندهها توسط سازمان ملل تا حد زیادی متوقف شده است. شرایط بسیار سخت است و ما تحت فشار زیادی هستیم. گاهی به یاد روزهای سخت زندان میافتم، مخصوصاً زمانی که در سلول انفرادی بودم. با اینکه مدت کوتاهی در زندان بودم، اما آثار آن عمیق بوده است. ولی ایمان داریم این روزها میگذرند و روزهای خوب هم خواهند آمد.
مرجان
۵۰) شرایط سخت این کشور مدتهاست که ما را بی قرار و مضطرب کرده است. دختر کوچکترم که الان هشت ساله است و به خاطر آن روزهایی که پدرش در زندان بود، همچنان از هنوز به طور محسوسی از آثار آن ضربه روحی رنج میبرد. در مدرسه دختر بزرگم همه میدانند که او یک مسیحی است. گاهی پیش آمده که معلمی عمداً مسیحیت را تحقیر کرده است. مثلا معلمی گفته که مسیحیان سه خدا را می پرستند! در نتیجه همه بچههای دیگر با تحقیر به دخترم نگاه میکنند. دخترم میگوید: «من مجبورم سرم را پایین بیندازم.» چنین رفتارهایی به فرزندانم بسیار آسیب میزند.
۱ شبان کلیسا= رهبر روحانی که مسئولیت رسیدگی و مراقبت از اعضای کلیسا را داراست
۲ بشارت دادن= در میان گذاشتن باور مسیحی با دیگران