شناسنامه
نام: همایون (اسماعیل) شکوهی غلامزاده، تاریخ تولد ۱۳۳۷
فریبا ناظمیانپور، تاریخ تولد ۱۳۴۹
فاطمه (حلما) شکوهی غلامزاده، تاریخ تولد ۱۳۷۸
تاریخ دستگیری: اردیبهشتماه ۱۳۸۷ و ۱۹ بهمنماه ۱۳۹۰
تاریخ مصاحبه: ۳ بهمن ۱۴۰۰
مصاحبه کننده: کیارش عالیپور از سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای اسماعیل شکوهی غلامزاده، خانم فریبا ناظمیانپور و دختر آنها حلما شکوهی غلامزاده تهیه شده و در تاریخ ۳۱ اردیبهشتماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۱۰۰ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
اسماعیل
۱. من اسماعیل، شکوهی غلامزاده معروف به همایون، در تیرماه ۱۳۳۷ در شهر آبادان به دنیا آمدم. از نوجوانی به این نتیجه رسیده بودم که ادیان ساخته دست بشر هستند انبیا و امامان را قبول نداشتم و کاملا ضد مذهب بودم اما وجود خدا را باور داشتم. با این باور بزرگ شدم و اطرافیانم من را کافر میدانستند. اما در سن جوانی، ۲۱ الی ۲۲ سالگی بود که حتی خدا را هم انکار کردم. پس از ازدواج من با فریبا نیز چند بار پیش آمد که به اصرار همسرم برای زیارت به مشهد یا زیارتگاههای دیگر میرفتیم. ولی آنجا هم من وارد حرم نمیشدم و او همراه با سایر بستگان به زیارت میپرداخت.
۲. حدود ۲۰ سال از بیخدایی من گذشته بود و من دوستی داشتم که پایهی اعتیاد من بود و سالها با هم مواد مصرف میکردیم. او هم مثل من خداناباور بود. او میدانست که من تحمل شنیدن نام پیامبران و خدا را نداشتم. پس از سه یا چهار سال که او را ندیده بودم به مغازه من که فروش لوازم خانگی بود آمد و کار زیرکانهای انجام داد. در آن دیدار او بدون هیچ توضیحی یک سی دی به من داد و گفت: «این برای توست، آن را تماشا کن». اگر به من میگفت در مورد عیسی مسیح یا هر دین دیگری است مطمئناً آن را میشکستم. مدت از این ماجرا گذشته بود، و اواسط تیر ماه سال ۱۳۸۵ بود که شبی بیخوابی به سراغم آمد. خیلی اتفاقی به سراغ آن سی دی خاک گرفته رفتم و از طریق ویدیویی به نام «خدا محبت است» که بر روی یک سی دی بود پیغام مسیح به من رسید که درباره مسیح بود. این ویدیو در حدود نیم ساعت از آغاز تا پایان کتاب مقدس (پیدایش تا مکاشفه) را به طور خلاصه توضیح می داد. نمیدانم چه شد که پس از دیدن این ویدیو زانو زدم و ایمان خود را به عیسی مسیح ابراز کردم. در آن زمان من درگیر بیماری اعتیاد بودم و این بیماری ۳۰ سال همراه من بود. بارها تلاش کرده بودم که مواد مخدر و سیگار را ترک کنم ولی موفق نشده بودم. ولی پس از ایمان آوردن به عیسی مسیح بیماری اعتیاد من به مواد مخدر و سیگار کاملا شفا پیدا کرد. اکنون حدود ۱۶سال از آن روز گذشته و من دیگر هیچ وقت به سراغ مواد مخدر و سیگار نرفتم.
فریبا
۳. من، شهریورماه ۱۳۴۹ در خانوادهای مذهبی در خرمشهر به دنیا آمدم. هفتم فروردین ۱۳۷۲ در شیراز با همسرم اسماعیل (همایون) ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. هنگامی که همسرم اسماعیل درگیر بیماری اعتیاد شد خیلی به نذر و زیارت امامزادهها میپرداختم و مرتب برای شفای همسرم دعا میکردم. خیلی تلاش کردم که همسرم اعتیاد خود به مواد مخدر را ترک کند ولی هر چه تلاش میکردیم نمیشد. هنگامی که اسماعیل گفت که مسیحی شده و مواد مخدر را ترک کرده است باور نمیکردم، چون که او بارها این حرف را زده بود و هر بار پس از مدت کوتاهی باز هم به سراغ مواد رفته بود. فکر میکردم که او اینبار از موادی استفاده میکند که من نمیشناختم. پس مرتب لباسهای او را بو میکردم و جیبهای او را برای یافتن چیزی جستجو میکردم.
۴. مشکل دیگری که به وجود آمد این بود که خانواده من بسیار مذهبی بودند و وقتی شنیدند که همسر من مسیحی شده است بسیار ناراحت و عصبانی شدند. آنها با من تماس میگرفتند و میگفتند: «شما به یکدیگر حرام هستید و نباید زیر یک سقف با هم زندگی کنید.» چون من هم فردی مذهبی بودم این گفتههای خانوادهام را باور کرده بودم. وقتی میدیدم اسماعیل شبکههای مسیحی را نگاه میکند، ناراحت میشدم و با هم بحث میکردیم. به او میگفتم: «باز هم داری کاری میکنی که نباید بکنی.» اختلافات ما در این زمینه بالا میگرفت و به همین دلیل تصمیم گرفتم به همراه دو فرزندمان نیما و حلما پیش خانوادهام در شهرستان بروم. به همسرم گفتم یا باید من و بچهها را انتخاب کنی یا عیسی مسیح را. خانواده من هم از من پشتیبانی میکردند و میگفتند: «بهتر است جدا شوی، نگران نباش، ما از تو و بچهها مراقبت میکنیم.» من از یک سو اسماعیل را دوست داشتم ولی از سوی دیگر به دلیل باور مذهبی خودم از شرایطی که پیش آمده بود ناراحت بودم. ابتدا به فرزندانم نگفته بودم که به چه دلیلی از خانه خودمان از شیراز رفتهایم. ولی کم کم از گفتههای من و خانواده متوجه موضوع شدند؛ با این حال عمق ماجرا را نمیدانستند. آنها دلتنگ پدرشان میشدند ولی چون با بچههای خواهرم همبازی بودند و بقیه افراد خانواده هم بودند، خیلی به آنها سخت نمیگذشت.
۵. تا اینکه شبی از منزل خواهرم با اسماعیل تماس گرفتم و پرسیدم: «آیا تصمیم گرفتی که من و بچهها را انتخاب کنی یا عیسی مسیح را؟» اسماعیل جواب داد: «فریبا من تو را دوست دارم و بچههایم را هم دوست دارم ولی اولویت من عیسی مسیح است. تو میتوانی بیایی و خانه و ماشین را بفروشی و برای خودت و بچهها نزدیک خانوادهات خانهای بخری، ولی از من نخواه که از باور و ایمانم دست بکشم.» من پشت تلفن عصبانی شدم و گریه کردم و گفتم: «تو اعتیادت را کنار گذاشتی الان به چیز جدیدی چسبیدی که آن را به ما ترجیح می دهی. من با این شرایط نمیتوانم با تو زندگی کنم و می خواهم از تو جدا شوم.» آن شب تا صبح در حیاط خانه خواهرم راه میرفتم و گریه میکردم. در همان حال رو به آسمان کردم و مهتاب زیبایی را که در آسمان بود دیدم و گفتم: «عیسی مسیح من نمیدانم تو چه کسی هستی، ولی میگویند تو خداوندی. اگر خدا هستی بیا و زندگی من را درست کن.»
۶. فردای آن روز تصمیم گرفتم به شیراز برگردم، وسایلم را جمع کرده و مقدمات جدایی از همسرم را فراهم کنم تا پس از مدتی پیش خانوادهام برگردم. حدود سه هفته پیش خانواده ماندم و وقتی برگشتم متوجه تغییرات اساسی در اسماعیل شدم، و شفای او را دیدم. این موضوع من را به طور جدی تحت تاثیر قرار داد. تقریبا نه ماه پس از ایمان آوردن اسماعیل، من هم پس از یک تجربه شخصی به عیسی مسیح ایمان آوردم.
حلما
۷. وقتی پدرم تازه ایمان آورده بود من حدود شش سال سن داشتم. یک کتاب مسیحی ویژه کودکان به دست پدرم رسیده بود به نام «کتابمقدس کودکان» که همراه با تصویر و نقاشی بود. او شبها کتاب مقدس کودکان را برای من میخواند و من خیلی دوست داشتم. از زمانی که مادرم به عیسی مسیح ایمان آورد به کلیسای خانگی میرفتیم و در خانه خودمان ما هم کلیسای خانگی داشتیم. من در کانون شادی (بخش کودکان در کلیسا) بزرگ شدم. با شنیدن داستانهای کتاب مقدس و سرگذشت پدر و مادرم، قلبا به این باور رسیده بودم که ایمان به مسیح درست است و این حقیقت برای من پذیرفته شده بود. نمیتوانستم چیزهایی را که در دروس دینی در مدرسه به ما یاد میدادند قبول کنم.
ورود به کلیسای خانگی و ارتباط با سایر مسیحیان
اسماعیل (پدر حلما)
۸. من تا حدود سه ماه پس از ایمان آوردن به عیسی مسیح هنوز کتاب مقدس را نخوانده بودم. تا اینکه روزی در خیابان مشغول رانندگی بودم که آن دوستم که سی دی «خدا محبت است» را به من داده بود را دیدم. فوری به سراغ او رفتم. او تا من را دید متوجه تغییر احوالات و رفتار من شد و گفت که چهرهام خیلی بهتر شده است. ماجرا را برای او تعریف کردم و او خیلی خوشحال شد. من تا آن زمان هیچ چیزی در مورد کلیسای خانگی نمیدانستم. مسلما در مورد کلیسای رسمی یا ساختمانی شنیده بودم. ولی چون اجازه ورود به کلیسای ساختمانی نداشتیم و چنین امکانی وجود نداشت، نمیدانستیم که جمع ایمانداران به عیسی مسیح حتی در خانه هم کلیسا محسوب میشود. در گفتگوی با آن دوست برای نخستین بار معنای کلیسای خانگی برایم روشن شد. ولی به دلایل امنیتی او اجازه نداشت من را به کلیسای خانگی خودشان ببرد. او گفت دعا کن و همان خدایی که چنین تغییراتی در زندگی تو انجام داده میتواند تو را به کلیسای خانگی وصل کند.
۹. پس از مدتی من به جلسات NA یا «انجمن معتادان گمنام» رفتم. با اینکه تا آن زمان کتاب مقدس را نخوانده بودم، در آن جلسات از عباراتی استفاده میکردم که از ویدیوی بر روی سی دی یاد گرفته بودم. در همان جلسات بود که یکی از شرکتکنندگان از گفتههای من متوجه شد که مسیحی هستم. او نزد من آمد و گفت: «من هم مثل خودت هستم و مانند تو به مسیح ایمان دارم. تو هر چه میگویی از کتاب مقدس است.» من با خوشحالی پرسیدم: «کتاب مقدس داری به من بدهی؟» او متعجب پرسید: «پس تو اینها را از کجا میدانی؟» به هر ترتیب همان شب از آن دوست یک انجیل دریافت کردم و بالاخره موفق به خواندن کلام خدا شدم. مشکل این بود که کتاب مقدس کالایی ممنوعه به شمار میآمد و در هیچ کتابخانه یا فروشگاهی در شهر ما پیدا نمیشد. اما بعدها متوجه شدم که از طریق کتاب فروشهایی که کتابهای دست دوم میفروختند میشد پنهانی تهیه کرد.
۱۰. همچنان برای پیدا کردن یک کلیسای خانگی دعا میکردم. از یکی از دوستانم شنیدم که کارگاهی به رنگ زرد در فلان منطقه از شهر شیراز وجود دارد که چند نفر از کارکنانش ایماندار به مسیح هستند. روز اول به آنجا رفتم ولی چنین کارگاهی را پیدا نکردم. روز بعدی باز هم رفتم و بالاخره پس از جستجوی بسیار زیاد آنجا را پیدا کردم. وقتی وارد کارگاه شدم کاملا تصادفی همان دوست من که انجیل را به من داده بود را دیدم و متوجه شدم که بیشتر اعضای خانواده آنها به عیسی مسیح ایمان دارند و در همان کارگاه جلساتی را برگزار میکنند. از آنجا بود که وارد کلیسای خانگی کوچکی شدم که از پنج نفر تشکیل شده بود.
۱۱. پس از مدتی در خانههای یکدیگر جمع میشدیم؛ هر بار در خانه یک نفر تشکیل کلیسای خانگی میدادیم. در این کلیساهای خانگی سرود پرستشی و مزامیر [کتاب دعاها و سرودهای نیایشی کتابمقدس] میخواندیم، از ایمان مسیحی و از اینکه چطور به مسیح ایمان آوردهایم صحبت میکردیم و برای یکدیگر از تغییراتی که در زندگی ما پس از ایمان آوردن به عیسی مسیح به وجود آمده بود میگفتیم. به این شکل گروه کلیسای خانگی ما تشکیل شد. چند ماهی از مسیحی شدن من و شرکت در کلیسای خانگی میگذشت ولی همسرم فریبا هنوز به عیسی مسیح ایمان نیاورده بود. اولین بار فریبا را به یک کلیسای خانگی که جمعی خانوادگی بود بردم.
فریبا (مادر حلما)
۱۲. بار اول به میل خودم به کلیسای خانگی رفتم ولی به دلیل باورهای مذهبیای که آن زمان داشتم خوشم نیامد. من ارتباط با خدا را همیشه به شکل دیگری فهمیده بودم. آنچه در این جمع درباره ارتباط با خدا گفته میشد با باورهای من همخوانی نداشت. ولی در نهایت در همان جمعی که به عنوان مهمان رفته بودم به عیسی مسیح ایمان آوردم و از آن به بعد از بودن در کلیسای خانگی و جمع مسیحیان بسیار لذت میبردم. با توجه به شرایط، هفتهای یک بار یا دو هفتهای یک بار کلیسای خانگی ما تشکیل میشد.
کلیسای ساختمانی و چالشهای نداشتن مکانی برای پرستش
اسماعیل
۱۳. احتیاج به پرستش و عبادت، برای ابراز باوری که به آن ایمان داری، چه باور اسلامی یا بهایی یا مسیحی باشد، یک نیاز اساسی است. اما واقعیت موجود در ایران این است که بیشتر کلیساهایی که خدمات آنها به زبان فارسی ارائه میشد بسته یا پلمپ شده، و یا شرکت در جلسات آن برای ما ممنوع شده. نمیتوانی از ایمان خودت صحبت کنی، نمیتوانی با بقیهی ایمانداران مسیحی مشارکت داشته باشی، نمیتونی تعلیم بگیری، و در نتیجه امکان اینکه در ایمانی که قلبی پذیرفتهای رشد کنی، محدود شده است. ما تنها یک کلیسای ساختمانی در شهر شیراز داشتیم که نام آن کلیسای «شمعون غیور» بود. ما میدانستیم که آن کلیسا تحت نظر است. وقتی که چنین فضایی حاکم باشد، حتی دعا کردن در آن مکان نیز سخت میشود. به همین دلیل ما هیچگاه به آن کلیسا نرفتیم چون جو امنیتی سنگین بود. به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم که به گونهی دیگری پرستش جمعی داشته باشیم و با دیگر مسیحیان درباره ایمان خود صحبت کنیم. ما به خانه پناه آوردیم، جایی که لااقل از دید ماموران حکومتی مخفی باشد.
فریبا
۱۴. زمانی که بار اول دستگیر شدیم مدتی به دلیل مشکلات امنیتی جلسات کلیسای خانگی ما تعطیل شد ولی پس از مدتی دوباره کلیساهای خانگی تشکیل شدند. ساختمان کلیسای «شمعون غیور» با چندین دوربین مدار بسته تحت کنترل است و تمامی افراد و رفت و آمدها کنترل میشود. این کلیسا عضو تازهای هم نمیپذیرد.
فشار بر کودکان نوکیش مسیحی در مدارس جمهوری اسلامی
حلما
۱۵. از حدود هفت سالگی تا ۱۶ سالگی که مجبور به ترک کشور شدیم من به کلیساهای خانگی میرفتم. هر بار که به کلیسای خانگی میرفتیم من خیلی خوشحال بودم. چون به عنوان یک کودک از دیدن هم سن و سالهای خودم و مهمانی رفتن لذت میبردم. اوایل تعداد کودکان کم بود و تنها من و یک پسر بچه دیگر در جمع بودیم. بنابراین ما هم همیشه در جمع بزرگترها بودیم و در دعاها شرکت میکردیم. زمانی که کلیسا گستردهتر شد یکی از اعضا به نام وحید هکانی معلم کانون شادی ما شد. کم کم تعداد بچهها به بالای ۲۰ نفر رسید. ما دسترسی به ویدیو یا انیمیشنهای مسیحی برای کودکان نداشتیم و تنها دو کتاب داشتیم که معلم ما براساس همان دو کتاب به ما آموزش میداد. وحید به ما سرود و آیه یاد میداد، نقاشی و کاردستی هم انجام میدادیم و برای کریسمس در تئاتر هم بازی میکردیم. مربیها به ما وظایفی میدادند مثل حفظ کردن آیات، خواندن سرودها، دعا کردن برای همه در حضور بزرگترها، و همینطور اجرای تئاتر. در تئاترهای کریسمس برای ما لباس مخصوص مربوط به نقشمان را میدوختند و ما خیلی لذت میبردیم. وقتی کمی بزرگتر شدیم (حدودا ۱۲ ساله)، مطالعه و تفسیر کتاب مقدس را به زبان ساده با هم انجام میدادیم. آنچه که در کلیساهای خانگی می دیدم و حسی که آنجا تجربه میکردم برای من خیلی قشنگ بود و با برخوردهایی که در مدرسه میشد، و با برنامههایی که در نمازخانهی مدرسه برای ما ترتیب میدادند قابل مقایسه نبود. در کلیسای خانگی همراه با بازی، آموزش مسیحی میدیدیم. و به طور کلی محبت و توجه زیادی در کلیسا دریافت میکردیم و به ما اعتماد به نفس داده میشد.
۱۶. من به مدرسه معمولی (غیر مسیحی) میرفتم و همیشه با نظام مدرسه و آموزشهای آن سر ناسازگاری داشتم. چونکه چیزهایی که به من آموزش میدادند برای من قابل قبول نبود. به من گفته میشد که در مدرسه نباید به کسی بگویی که مسیحی هستی، باید حجابت را کامل حفظ کنی، و در درسهای اسلامی هم شرکت کنی. همشاگردیهایی داشتم که مسلمان نبودند، ولی اجازه داشتند در کلاسهای دینی و قرآن شرکت نکنند. اما من باید در کلاسهای دینی و قرآن شرکت میکردم، امتحان میدادم و نمره قبولی میگرفتم. به این دلیل فضای مدرسه برای من سخت بود ولی میجنگیدم.
۱۷. وقتی وارد دوره راهنمایی شدم به مدرسه اعلام کردیم که من مسیحی هستم. ولی مسئولان مدرسه اجازه ندادند که دین من در پرونده تحصیلی ثبت شود و همچنان من را مسلمان میدانستند. جالب است که مدیر مدرسه ما با باور دینی من مشکلی نداشت، ولی میگفت این موضوع را اعلام نکن و در کلاسهای درسی مثل بقیه شرکت داشته باش. من با درسهای دینی و قرآن و یادگیری آن مشکلی نداشتم. درسها را حفظ میکردم و امتحان می دادم و نمره لازم را کسب میکردم؛ ولی چیزی که من را آزار میداد اجبار در خواندن نماز و انجام مناسک اسلامی بود.
۱۸. دوم راهنمایی که بودم، یک معلم دینی داشتم که خیلی واضح با من مشکل داشت و لجاجت میکرد. او همیشه سر کلاس صحبتهایی میکرد که من را به چالش بکشد و عصبانی کند. بعضی از همکلاسیهای من که دوستان نزدیکتری بودند میدانستند که من مسیحی هستم و اصلا دوست نداشتم نگاه آنها نسبت به من عوض شود. بعضی از صحبتهای معلم دینی ما طوری آزاردهنده بود که نمیتوانستم سکوت کنم. وقتی او به کلاس ما میآمد معمولا خیلی به ما درس نمیداد. به جای آن مرتب اسلام و مسیحیت را با هم مقایسه میکرد و تلاش میکرد مسیحیت را تخریب کند و من نمیتوانستم این اجازه را به او بدهم. به عنوان مثال یک بار او گفت: «بچهها، میدانستید در مسیحیت خواهرها و برادرها با هم ازدواج میکنند؟!» این حرف او فشار بسیار زیادی به من وارد کرد. من هم بلند شدم و ایستادم و گفتم چنین حرفی درست نیست و کمی با هم بحث کردیم و در نهایت او من را از کلاس بیرون کرد. من به دفتر مدرسه و پیش مدیر رفتم و به من گفته شد که اگر یک بار دیگر چنین کاری بکنی تو را به بخش حراست میفرستیم و خودت میدانی بعد از آن چه اتفاقی برای تو خواهد افتاد؛ آن وقت تو دیگر نمیتوانی درس بخوانی.
۱۹. در دوران راهنمایی مرتب من را پیش مشاور مدرسه میفرستادند تا من را شستشوی مغزی بدهد و من را از ایمان مسیحی برگرداند. هر بار که آخوندهایی برای مناسبتهای مختلف به مدرسه میآمدند، آنها هم در مورد اسلام با من حرف میزدند. یکی از مشکلاتی که مدرسه با من داشت این بود که چرا وقتی کسی از همکلاسیها مثلا میپرسید که در کلیسا چکار میکنید من جواب میدادم و نمیگفتم به تو نمیگویم، یا جواب دروغ به آنها نمیدادم.
۲۰. حتی سر بعضی از نقاشیها به من گیر میدادند. من به طرحهای گرافیتی علاقه داشتم و بعضی از آنها را برای آنکه خراب نشوند لای کتابهایم نگهداری میکردم. یک روز معلم درس «آمادگی دفاعی» کتاب من را گرفت و نقاشی من را دید و آن را به دفتر مدرسه داد. حدود یک هفته هر روز من را به دفتر مدرسه میبردند و میگفتند که تو شیطانپرستی و در حال رواج دادن آن هستی. در حالی که آن نقاشی تنها تعدادی حروف و اسمهای من و دوستانم بود که به حالت گرافیتی (دیوارنگاری) کشیده شده بود و رنگآمیزی شده بود. این هم بهانهای بود برای اذیت کردن من.
دستگیری سال ۸۷
اسماعیل
۲۱. از اول که ما در کلیسای خانگی جمع میشدیم ما را متوجه کرده بودند که باید مراقبت کنیم. اعضای کلیساهای خانگی در شهرهای دیگر دستگیر شده بودند و این خطر برای ما هم وجود داشت. یعنی ما با آگاهی به اینکه امکان دارد دستگیر شویم باز هم جمع میشدیم و میگفتیم که مراقبت میکنیم. به هر حال با ترس عبادت میکردیم به این امید که دستگیر نشویم. اما خب این اتفاق افتاد و ما دو بار دستگیر شدیم.
فریبا
۲۲. دفعهی اول، در اردیبهشت سال ۱۳۸۷ بود که دستگیر شدیم. از طرف یک سازمان مسیحی به کنفرانسی در دبی دعوت شده بودیم. زوج دیگری هم هم همراه ما بودند. ساعت شش صبح از فرودگاه شیراز عازم این سفر بودیم. در فرودگاه کسی که به ظاهر نظافتچی بود، مرتب اطراف من به جارو کردن میپرداخت. بعد متوجه شدیم که او مامور اطلاعات بود. چمدانها را هم تحویل بار داده بودیم و آماده پرواز بودیم اما به ما گفتند که بلیط شما اشکالی دارد، باید همراه ما به دفتر فرودگاه بیایید تا درستش کنیم. وقتی رفتیم دیدم حدود ۲۰ مأمور آنجا ایستاده بودند. زوج دیگری را که با ما همسفر بودند را نیز به آن دفتر آوردند و دستگیر کردند.
۲۳. بعد از دستگیری، ما را به اداره اطلاعات سپاه شیراز بردند. همزمان به منزل مجتبی، یکی دیگر از ایمانداران عضو کلیسا، حمله کرده و او را هم بازداشت کرده بودند.
اسماعیل
۲۴. فریبا تا هفت عصر در بازداشت بود و بعد از بازجوییها آزاد شد. چند نفر از ما در بازداشت ماندیم و بازجویی پس دادیم. من حدود دو هفته بعد به طور موقت آزاد شدم، دوستان دیگرم امیر حدود یک هفته و مجتبی حدود سه هفته در بازداشت ماندند
۲۵. به من گفتند که باید تعهدنامهای بنویسید که حق ارتباط با سایر مسیحیان را ندارید. در نهایت فقط نوشتم من تعهد میدهم که به جاهای مشکوک نروم و خوشبختانه قبول کردند. بار دوم که دستگیر شدم، آن تعهد نامه را آوردند و به سمت من پرت کردند و گفتند «ما نمی دانیم چه کسی چنین تعهدنامهای را از تو قبول کرده است.»
۲۶. در فروردین ماه ۱۳۸۸ دادگاه ما در شعبه سه دادگاه انقلاب شیراز به ریاست قاضی رشیدپور برگزار شد. به هر کدام از ما سه نفر [اسماعیل، مجتبی و امیر] به اتهام «فعالیت تبلیغی به نفع گروههای مخالف جمهوری اسلامی» هشت ماه حبس تعلیقی دادند. به علاوه به ما اخطار کردند که «مملکت اسلامی است و دیگر نباید در خانههایتان برای پرستش جمع شویم و هیچ وقت نباید در کوچه و خیابان با کسی در مورد مسیح صحبت کنید.»
۲۷. اما چون لازمهی حفظ ایمان مشارکت [با دیگر مسیحیان] است و ما پرستش جمعی احتیاج داریم دوباره این نیاز را در خودمان دیدیم که [به شکل کلیسای خانگی] دور هم جمع شویم. بعد از مدتی مأموران امنیتی دوباره متوجه فعالیتهای کلیسایی ما شدند. به همین دلیل بارها من را تلفنی به اداره اطلاعات احضار کردند و از صبح تا ظهر، و گاهی حتی تا بعدازظهر من را بازجویی، و به شکلهای مختلف تهدید می کردند.
۲۸. یکی از تهدیدها مربوط به اتهامات سیاسیای بود که به خاطر آن در سال ۵۹ و ۶۰، بازداشت شده بودم. در آن سالها دو بار به ظن عضویت در یک گروه سیاسی مخالف حکومت بازداشت شده بودم در حالی که من هیچگاه عضو حزب یا گروه سیاسی نبودهام. در سال ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ دو بار به این جرم بازداشت شدم. در سال ۱۳۵۹ یک هفته بازداشت بودم و در سال ۱۳۶۰ پنجاه روز. هر دو بار در بازداشت اطلاعات سپاه بودم. در این بازداشتها بازجویی شدم ولی شکنجه بدنی نشدم. هر چند شکنجه روحی زیاد بود. بازجویی که من قیافهاش را نمیدیدم، از یک اتاق دیگر با من صحبت میکرد. یک بار گفت: «یادت هست که سال ۱۳۵۹ به چه دلیلی دستگیر شدی؟ شما دو بار دستگیر شدی. ما میتوانیم به دلیل آن دستگیریها، با شما هر کاری که بخواهیم بکنیم، از حبس ابد گرفته تا اعدام. یعنی ما میتونیم ایمان مسیحی شما را، به آن جریان ربط بدهیم. پس برو و مواظب خودت باش و دیگر به عنوان کلیسا دور هم جمع نشوید. ما حواسمان به شما هست.»
دستگیری دوم: سال ۹۰
فریبا
۲۹. در تاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۹۰، حدود ساعت هشت شب، وقتی که ما جلسه کلیسای خانگی داشتیم و مشغول دعا و پرستش و سرود خواندن بودیم، ماموران به خانه ما در شیراز حمله کردند. در شبی که به خانه ما حمله شد حدود ۲۷ نفر در منزل ما بودند. هفت یا هشت نفر از آنها کودکانی بودند که بین ۱۰ تا ۱۲ سال سن داشتند. حدود هشت نفر مرد بودند و تعداد زنان هم حدود ۱۲ نفر بودند. معمولا تعداد زنها در کلیساهای خانگی ما بیشتر بود. زنگ در به صدا درآمد. ما فکر کردیم یکی از اعضای کلیسای خانگی است. پسرم نیما (که آن زمان ۱۷ سال داشت) گوشی آیفون را برداشت و پرسید «کیه؟». شخصی از آن طرف گفت «باز کن». نیما هم در را باز کرد. ناگهان دیدیم فوجی از آدم که دقیقا نمیتوانم بگویم چند نفر بودند وارد خانه ما شدند. همه آنها از جمله ماموران زن کلاه و ماسک داشتند و تنها چشمهای آنها پیدا بود و دستکش هم داشتند. فقط یکی از ماموران مرد که قد بلندی داشت چهرهاش مشخص بود. برای ما حکمی را خواند ولی آنها حکمی به ما نشان ندادند.
۳۰. ماموران به ما گفتند بنشینید و تکان نخورید. دوربین [تصویربرداری] هم داشتند و از همه چیز فیلم گرفتند و به شکل خیلی بدی شروع به گشتن خانه کردند. ماموران ما را از هم جدا کردند. آنها گفتند اسم کسانی را که میخوانیم به یک اتاق دیگر بروند. اسم من و همسرم و چند نفر دیگر هم بین آنها بود. فقط گفتند: «براساس حکمی که داریم باید شما را بازداشت کنیم.»
۳۱. آنها از همسر من اسماعیل خواستند که با آنها به مغازهاش برود. اسماعیل دنبال کلیدهایش میگشت ولی در آن شرایط آنها را پیدا نمیکرد. وقتی گفت که نمیداند کلیدهایش را کجا گذاشته است یکی از ماموران جلوی همه، از جمله بچههایم، سیلی خیلی محکمی به صورت اسماعیل زد و گفت: «میزنمت تا یادت بیاد کلیدهات کجاست.»
۳۲. آنها حتی سی دیهای کارتونهای بچهها (حاوی کارتونهایی مثل پلنگ صورتی) را هم جمع کردند که با خودشان ببرند. در همان حال نیما پسر من که سنی نداشت (۱۷ ساله بود) از این حرکت ماموران خندهاش گرفت و پوزخندی زد. ناگهان یکی از ماموران به نیما حمله کرد، یقهی او را که روی مبل نشسته بود گرفت، او را بلند کرد و به دیوار کوبید و یک سیلی محکم هم به صورت نیما زد و گفت: «به تو نشون میدم پوزخند زدن یعنی چه!» برای اینکه بچهی من بیشتر کتک نخورد من سرم را پایین انداختم و هیچ چیزی نگفتم. آن مامور که نیما را کتک زده بود به او گفت که جای دیگری بنشیند. ماموری که پیش از او به نیما گفته بود که کجا بنشیند این صحنه را ندیده بود. بعد از چند دقیقه او آمد و دید که جای نیما تغییر کرده است. بدون اینکه به نیما اجازه توضیحی بدهد توهینهای زشتی به نیما کرد، یقهی او را گرفت، او را به دیوار کوبید و گفت: «مگر من نگفتم سر جایت بنشین؟» و جای او را تغییر داد. بعد از چند دقیقه آن مامور قبلی که به نیما سیلی زده بود آمد و باز وقتی دید جای نیما تغییر کرده به او حمله کرد و همان صحنه تکرار شد.
۳۳. ماموران خانه ما را به هم ریختند و بسیاری از وسایل شخصی ما از جمله سی دیها، کتابها، کامپیوترها، چندین تابلو و چند صلیب را با خود بردند و تا حدود ساعت ۱۲ شب در خانه ما بودند. در مجموع آن شب هفت نفر بازداشت شدیم. ما را ابتدا به [بازداشتگاه] اطلاعات بردند و بعد از آن هم به زندان عادل آباد شیراز منتقل شدیم. یکی از دوستان و از اعضای کلیسای خانگی ما که آن شب در منزل ما نبود (محمدرضا پرتوی معروف به کوروش) فردای آن روز احضار و بازداشت شد.
اسماعیل
۳۴. فکر کنم، تعداد مأموران آن شب حدود ۱۵نفر بود و سه الی چهار نفر آنها زن بودند. با اسلحه و پرخاشگری زیاد وارد خانه شدند. حدود ساعت ۱۱ شب، به من دستبند و چشمبند زدند و من را با خود به مغازهام که فروش لوازم صوتی-تصویری بود بردند. آنها کلید مغازهام را خواستند که من ندادم. به همین دلیل فردای آن روز قفل ساز آوردند، قفل مغازهام را باز کردند و تمام وسایل مغازهی من را با یک وانت بار با خود بردند. حتی خیلی از وسایل خانهی ما را هم بردند. هیچ وقت کالاهایی را که از مغازهی من برده بودند و اموال شخصی من بود به من پس ندادند و غارت کردند. در دادگاه وقتی همسرم در مورد وسایل پرسید گفتند: «چیزی نبوده! ما به شما برگه دادهایم و امضا کردهاید و چیز دیگری نبوده.»
فریبا
۳۵. وقتی که به خانه ما حمله کردند و اسماعیل را بازداشت کرده و با خود بردند، برگه صورتجلسه اقلام ضبط شده را به من نشان دادند. هر چند اجازه ندادند آن را بخوانم و خیلی خشن برخورد کردند. من هم تحت فشار آن را امضا کردم. مدتها بعد از صدور حکم نهایی هم چهار تا قاب شکسته تابلو به من تحویل دادند. از طرفی چون اسماعیل در مغازه ماهواره داشت، یک دادگاه دیگر هم برای او تشکیل دادند و او را پانصد هزار تومان جریمه کردند. اما وقتی وسایل فروشگاه اسماعیل را بردند هیچ برگه ای در این زمینه به ما ندادند. ناگفته نماند که مأموران همان شب دستگیری به خانه دو نفر از خواهران و برادر همسرم که در نزدیکی ما زندگی میکردند و مسیحی هم نبودند رفتند و آنجا را هم بازرسی کردند. در منزل خواهر همسرم انباری داشتیم که وسایل مغازه ما در آنجا بود. تمام آن وسایل را هم بردند و دیگر هیچ وقت آن وسایل را تحویل ندادند.
حلما
۳۶. شبی که مامورها به خانه ما حمله کردند من ترسیده بودم و گریه می کردم. آن زمان حدود ۱۲ سال داشتم. مامورها تمام کمد من را به هم ریخته بودند ولی با این حال من را به اتاقم بردند و میگفتند وسایلت را جمع کن چون باید به خانه خالهات بروی. همراه با پسر خالهام برای چند روز به خانه خالهام رفتم. در مدتی که پدر و مادرم هر دو در زندان بودند در خانه بستگان و دوستان زندگی میکردم و هر چند وقت یک بار محل زندگی من تغییر میکرد.
۳۷. وقتی که پیش بستگان زندگی میکردم اذیت میشدم. آنها برای شرایط پیش آمده ناراحت بودند، ولی چون مسیحی نبودند شرایط را به خوبی درک نمیکردند. آنها مرتب به من میگفتند: «چرا پدر و مادر تو این کار را با تو کردند؟ چرا تو در این سن باید به جای درس خواندن گریه کنی؟» این حرفها باعث میشد که حال من بدتر شود. به همین دلیل بعد از مدتی رفتم پیش دوست مادرم که معلم کانون شادی کلیسای ما هم بود و این موضوع را درک میکردند.
۳۸. اوایل اصلا باورم نمیشد که خانوادهام در زندان هستند و فکر میکردم که در حال دیدن کابوسی هستم چون حمله به خانه ما واقعا وحشتناک بود.
بازجویی و شکنجه
فریبا
۳۹. آنها پسر هفده ساله من نیما را هم بازداشت کردند. من و نیما را جداگانه با ماموران زن به بازداشتگاه بردند. من اصلا فکر نمیکردم نیما را هم دستگیر کرده باشند و از این مساله باخبر نبودم. تا اینکه روزی در بازداشتگاه اطلاعات ما را به اتاقی بردند که در آن سه صندلی گذاشته بودند. من را نشاندند، همسرم اسماعیل را هم آوردند، و نفر بعدی که آوردند نیما بود. تازه آنجا متوجه شدم که نیما هم بازداشت شده است. چشمان من بسته بود و من از صدای نیما او را تشخیص دادم و فقط توانستم او را لمس کنم.
۴۰. بازجو در آنجا گفت: « پسر شما با ما همکاری نمیکند و هر سوالی که از او میپرسیم او جواب نمیدهد.» گفتم: «پسر من مدرسه میرود و الان باید مدرسه باشد. قرار است چه چیزی به شما بگوید؟» در آن زمان نیما سال آخر دبیرستان بود و داشت خودش را برای کنکور آماده میکرد. بازجو گفت: «ما برای نیما حکم شلاق داریم و اگر همکاری نکند حکم او را اجرا میکنیم. البته چند بار هم به او محبت کردهایم و گوشمالیاش دادهایم». ناگهان بغض نیما ترکید و گفت: «مامان اینها من را خیلی کتک زدند، هر روز من را کتک زدند.» بازجو به نیما توهین کرد و گفت: «خفه شو! پدر و مادرت را دیدهای پر رو شدهای؟ اگر همکاری نکنی همین جا جلوی پدر و مادرت تو را میزنیم».
۴۱. نیما سی و هشت روز در بازداشت و سلول انفرادی بود.
۴۲. سوال اصلی بازجوها این بود که «چرا در کلیسای خانگی دور هم جمع میشوید؟ چرا خلاف امنیت کشور کار میکنید؟»
۴۳. یکی از اتهامات اولیه ما که کاملا دروغ بود پاره کردن و آتش زدن قرآن بود. حتی زمانی که برای بازداشت ما آمده بودند یکی از همسایههای ما پرسیده بود «اینجا چه خبر است و چرا اینقدر شلوغ است؟» یکی از مامورها گفته بود: «آنها مرتب به در این خانه دختر و پسر جمع میکنند و قرآن آتش میزنند.» خیلی به همه ما (هشت نفر) فشار آوردند که به جرم پاره کردن و آتش زدن قرآن اعتراف کنیم.
۴۴. هنگام بازجویی یک میز چوبی کنج دیوار بود که من را با چشمبند آنجا مینشاندند و از پشت سر من سوال میپرسیدند. وقتی که به سوالی جواب نمیدادم، دو تا سه نفر ضربههای وحشتناکی به صندلی وارد میکردند، به شکلی که من شدیدا به میز برخورد می کردم و میز به دیوار می خورد. بازجوها از طریق دست من را لمس نمیکردند ولی بر اثر لگدهای آنها به صندلی، و متعاقبا برخورد من به میز، خیلی وقتها بدن من کبود میشد. یک بار بازجو کاملا بی صدا به من نزدیک شد و من اصلا صدای پایش را نشنیدم. در حالی که فکر میکردم که کسی نزدیک من نیست ناگهان بازجو آنچنان ضربهای به صندلی من وارد کرد که احساس کردم تمام بدنم خالی شد و من بیهوش شدم. بعد از آن بازجو با توهینهای زشت میگفت که در حال فیلم بازی کردن هستم. حرفها و توهینهای زشت زیاد به کار میبردند. در مدت بازجویی، بازجوها با کتاب بر سر من میکوبیدند. آنها به من القابی مانند هرزه و خراب [فاسد] میدادند و میگفتند: «شما مسیحیها همه خراب هستید، در طول هفته هر کار میخواهید میکنید و یکشنبهها به کلیسا میروید و توبه می کنید.»
۴۵. دو یا سه هفته بعد از بازداشت، خواهر و برادر همسرم اجازه پیدا کردند به ملاقات من، همسرم و نیما پسرم بیایند. ما از پشت شیشه یکدیگر را دیدیم و از طریق گوشی با هم صحبت کردیم. این اولین تماس ما با خانواده بود.
اسماعیل
۴۶. در بازداشتگاه یک خانمی آمد به نام زارع و با من ملاقات کرد که مدعی بود «قاضی اجرای احکام در دادگاه انقلاب» است. او گفت: «من مسئول رسیدگی به پرونده تو هستم و این جلسهی پیشدادگاه توست.» وقتی پرسیدم که اتهام ما چیست گفت: «یکی از اتهامات تو آتش زدن قرآن است، جواب تو چه است؟» من این اتهام را رد کردم و حتی به او گفتم اگر بتوانی شاهدی بیاورید قبول میکنم.
۴۷. بیشتر پرسشهای بازجوها حول محور مسیحیت بود. مثلا بازجوها از گوشی من اسامی را می خواندند و میگفتند: «بگو چه کسی مسیحی است و چه کسی مسیحی نیست!» بازجوها بیش از ۱۰۰ اسم مسیحی جلوی من گذاشتند و گفتند: «دلیل مسیحی شدن این افراد تو هستی و تو مقصری.» به بازجو گفتم: «اگر فکر میکنی من مقصرم پس رو حرف خودت بایست و با آنها کار نداشته باش چون منم که در بازداشتگاه شما هستم.»
۴۸. در مدت بازجویی من و همسرم شکنجه شدید جسمی نشدیم ولی از نظر روحی و روانی ما را خیلی تحت فشار میگذاشتند و به این شکل ما را شکنجه میکردند. من و همسرم سی و سه روز در سلولهای انفرادی بودیم و بعد از آن به زندان منتقل شدیم. از خانوادهی چهارنفری ما، سه نفرشان همزمان وارد سلول انفرادی شدند. پسرم که زیر سن قانونی بود و موقع امتحاناتش بود دستگیر شد و رفت زندان و این برای من شکنجه بود.
۴۹. فضای سلول انفرادی به شکلی است که یک روز مثل یک سال میگذرد. در سلول انفرادی یک لامپ در سقف بود که همیشه روشن بود و هیچ وقت خاموش نمیشد. یک هواکش فوقالعاده قوی با صدای خیلی زیاد و گوشخراش هم همیشه روشن بود و هیچ وقت خاموش نمیشد. حمام و دستشویی هم در همان سلول بود. ابعاد سلول فکر میکنم حدود یک متر و شصت سانتیمتر در چهار یا پنج متر بود.
۵۰. بقیه دوستان ما هم در بازجویی تحت فشار زیادی بودند. وقتی که وارد سلول انفرادی شدیم مورد شکنجههایی قرار گرفتیم که ماموران امنیتی احتمالا درسش را خوانده بودند. شکنجهها اینطوری آغاز شد. از صبح خیلی زود ما رو میبردند روی صندلی مینشاندند، و تا غروب و بعضی وقتها تا ۸ شب چشم بند روی چشمهای ما بود. فقط موقع ناهار که میشد خیلی سریع یک ناهاری به ما میدادند و دوباره مینشاندند روی صندلی. چندین روز به این شکل با ما رفتار کردند و ما اصلاً نمیدانستیم که روز است یا شب.
۵۱. مثلاً با صدای خیلی بلند اذان پخش میکردند، قرآن پخش میکردند آن هم در سلولی که صدا در آن مثل یک حمام خالی میپیچد و صدای آن گوش آدم را کر میکرد. دائماً قرآن پخش میکردند. مثل این بود که یک نفر دائماً بر سر شما فریاد میکشد و شما مفهوم هیچ یک از کلماتش را نمیدانی.
۵۲. وقتی ما را به زندان فرستادند تهدیدها جدید شروع شد که «مبادا در زندان بخواهید با کسی از ایمان مسیحی صحبت بکنید.»
۵۳. ما عادت کرده بودیم که کتاب مقدس خودمان را مرتب بخوانیم. اما آنها این را هم از ما دریغ کردند. ما به عنوان زندانی مسیحی از همه چیز محروم بودیم و انها اجازه نمیدادند لااقل کتابمقدسمان را بخوانیم. فکر میکنم این مساله یکی از بزرگترین ضربههای روحیای بود که به ما وارد شد چون ما به خواندن کتابمان عادت کرده بودیم.
حلما
۵۴. برخلاف تصورم، خیلی از دوستان دیگر در کنار ما نبودند.
۵۵. ماموران اطلاعات ماجرای بازداشت والدینم را به مدرسه من خبر داده بودند. من مرتب باید به مدیر و مشاور مدرسه و بعضی از معلمها توضیح میدادم که چه اتفاقی افتاده و اصلا چرا ما مسیحی شدیم. مدیر و مشاور هم خیلی سعی میکردند من را به اسلام برگردانند، ولی قبول نمیکردم. در آن زمان دوست نداشتم به مدرسه بروم ولی باید میرفتم. در مدرسه نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و مدام گریه میکردم، ولی مسئولان مدرسه میگفتند: «گریه نکن. چون روحیه بچهها به هم میریزد. از طرف دیگر آنها از تو سوال میپرسند و مجبور میشوی به آنها جواب بدهی.» فشار بر روی من زیاد بود.
۵۶. دوستی داشتم که میخواست در درسها به من کمک کند و درسها را برای من توضیح دهد. حتی مباحث ساده را درست متوجه نمیشدم، چون تمرکز نداشتم. از طرف دیگر مرتب به این فکر میکردم که همیشه مادرم بود که به من درس میداد و الان او کنارم نیست.
۵۷. تمام مدت ۳۳ روزی که پدر و مادرم در [بازداشتگاه] اطلاعات بودند حتی نتوانستم با آنها تلفنی صحبت کنم. دیدار با آنها که بیشتر هم طول کشید. سه یا چهار ماه طول کشید تا بالاخره از پشت شیشه توانستم آنها را ببینم. ملاقاتها معمولا از پشت شیشه بود. تا یک سال اول فرصت ملاقات حضوری با پدرم را نمیدادند، ولی با مادرم ملاقات حضوری بیشتری داشتم. بعد از یک سال از حبس پدرم، هر دو یا سه ماه یکبار، اجازه ملاقات حضوری به ما میدادند.
۵۸. در همان دوران، یک بار مدیر مدرسه به من گفت که افرادی مرتب به خاطر تو به مدرسه میآیند و از من سوال میپرسند. منظور او نیروهای اطلاعاتی بود. حتی روزی که به خانه ما حمله کردند در بیسیم یکی از ماموران خودم شنیدم که گفته شد سرویس مدرسه دخترشان یک مینیبوس نارنجی است. آنجا بود که فهمیدم حتی من را هم تعقیب میکردند.
دادگاه
فریبا
۵۹. پسرم نیما پس از گذراندن ۳۸ روز در سلولهای انفرادی با قرار وثیقه صد میلیون تومانی به طور موقت آزاد شده بود. در یکی از جلسات دادگاه که ۲۵ مهر ۱۳۹۱ برگزار شد، من و همسرم نبودیم، ولی نیما و چند نفر از دوستانی که همراه ما بازداشت شده بودند حضور داشتند، پسرم نیما از شدت فشار عصبی دچار تشنج شدید شد و قاضی آمبولانس خبر کرد. نیما ترسیده بود که به اتهام ‘ارتداد’ به ما حکم اعدام داده باشند. چون در آن زمان قانونی برای مجازات خروج از دین در حال تصویب بود. معمولا همه متهمان پرونده با هم در جلسه دادگاه شرکت میکردند. چون من و همسرم را از زندان به دادگاه نیاورده بودند نیما فکر کرده بود که ما را اعدام کردهاند. خواهرِ همسر من هم پشت در دادگاه منتظر نتیجه دادگاه بود. وقتی که متوجه میشود نیما دچار تشنج شده به داخل اتاق میرود و به قاضی میگوید: «مگر این خانواده چه کردهاند که اینقدر به آنها فشار وارد میکنید و آنها را اذیت میکنید؟ پدر و مادر این پسر هر دو در زندان هستند و او و خواهرش (حلما) فشار زیادی را تحمل میکنند.» به شکل عجیبی قاضی متأثر شده بود و میگوید «همین امروز مادر این پسر (نیما) را آزاد میکنم.»
۶۰. همان روز من را از زندان به دادگاه منتقل کردند. قاضی برگهای جلوی من گذاشت و گفت: «می خواهم امروز تو را آزاد کنم. پس بنویس اشتباه کردهام.» من پیشنهاد او را قبول نکردم و گفتم نمیتوانم چنین کاری کنم. او عصبانی شد و سرم داد زد و خواست که برادر همسر من که پشت در بود پیش او برود تا از طریق او من را راضی به نوشتن ندامنتنامه کند. در نهایت وقتی قبول نکردم، بعد از کلی چانهزنی قاضی در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۹۱ من را با دویست میلیون تومان وثیقه پس از گذراندن حدود نه ماه، از «زندان کین آباد» آزاد کرد. البته باید اشاره کنم که قاضی به ما گفت: «زمانی که قول دادم مادر نیما را آزاد کنم از طرف مقامات بالا زیر سوال رفتم.»
اسماعیل
۶۱. ما را زیاد به دادگاه میبردند ولی هر بار به دلیلی جلسه برگزار نمیشد و ما را به زندان برمیگردانند. البته دادگاه اصلی تا شانزده ماه برگزار نشد ولی ما را دو یا سه بار در داخل ساختمان دادگاه [انقلاب] پیش بازپرس پرونده بردند که او هم یک آخوند بود. او باید پرونده را تکمیل میکرد و به دادگاه میداد. اتهامات اولیه ما ‘آتش زدن و پاره کردن قرآن’، ‘اقدام علیه امنیت ملی’، ‘تبلیغ علیه نظام به نفع کشورهای مخالف نظام’، ‘ارتباط با کشورهای بیگانه از جمله رژیم صهیونیستی و آمریکا’، و ‘تبلیغ مسیحیت صهیونیستی’ ذکر شده بود. البته بعد از اتهام ‘آتش زدن و پارهکردن قرآن’ تبرئه شدیم.
۶۲. قاضی پرونده ما همان «رشیدپور» [رشیدی] بود که سه سال پیش از آن، قاضی پرونده ما در بازداشت قبلی بود. در جلسه اول دادگاه که حدود ۴ ماه بعد از دستگیری ما برگزار شد، قاضی گفت بدانید که شاکی شما وزارت اطلاعات است. او اتهامات ما را بازگو کرد. وقتی به اتهام «اقدام علیه امنیت ملی» رسید گفت: «البته این اتهام اصلا به شما نمیخورد و شامل شما نمیشود چون شما اقدامی علیه امنیت کشور نکردهاید و ما مدرک و ادلهای هم در این زمینه نداریم.» اما در نهایت بعد از چند جلسه دادگاه و با اصرار وزارت اطلاعات که شاکی پرونده بود، همین قاضی ما را به ‘اقدام علیه امنیت ملی’ محکوم کرد و سه سال از حکم زندان من براساس همین اتهام بود. هنگام قرائت حکم وقتی حرف قاضی را به او یادآوری کردم گفت: «به هر حال آنها [وزارت اطلاعات] گفتهاند و ما هم قبول کردیم، … حالا بگذریم.»
۶۳. حدود دو سال بعد از بازداشت، قاضی رشيدی، رئيس شعبه سوم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز، در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲، با استناد به فعاليتهای ما در کليسای خانگی، به استناد مواد ۴۹۸، ۴۹۹ و ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی، چهار نفر از ما را هر یک به تحمل ۳ سال و ۸ ماه حبس محکوم کرد. هشت ماه حبس به اتهام تبلیغ علیه نظام و سه سال حبس هم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی. حکم حبس تعلیقی من و مجتبی سید علاالدین حسین هم از اولین بازداشت، به این حکم اضافه شد. فریبا به دو سال و نیما هم به هجده ماه حبس تعلیقی محکوم شدند.
تداوم آزارهای نوجوان مسیحی در محیط تحصیل
فریبا
۶۴. حلما از اینکه من از زندان آزاد شده بودم، خیلی خوشحال بود و این موضوع را در مدرسه مطرح کرده بود. معلم پرورشی مدرسه از طریق حلما از من خواست که به مدرسه بروم. من هم به ملاقات با او رفتم. معلم پرورشی گفت «نیروهای اطلاعات به اینجا آمده بودند و میخواستند دختر شما را با خودشان ببرند ولی من اجازه ندادم. شما باید جلوی دخترتان را بگیرید که در مدرسه حرفی درباره مسیحیت نزند.» آن زمان حلما فقط ۱۲ یا ۱۳ سال داشت.
۶۵. پس از آن، مرتب حلما با چشمان گریان از مدرسه به خانه برمیگشت چون او را به دفتر مدرسه میبردند و سوال و جواب میکردند. خواستم به مدرسه بروم و در این مورد با مدیر صحبت کنم ولی حلما از من خواست این کار را نکنم، چون نگران بود که این موضوع باعث شود آنها بیشتر با او لج کنند.
۶۶. یک روز بدون آنکه به حلما بگویم به مدرسه او رفتم و با مدیر مدرسه صحبت کردم. به او گفتم: «دختر من مثل بقیه دانشآموزان آمده به اینجا که درس بخواند. چرا هر روز او را از کلاس بیرون میآورید و اینقدر او را بازخواست و انگشتنما میکنید؟ این باعث شده که خیلی از درسها را هم از دست بدهد.» مدیر مدرسه گفت: «دلیلش این است که دختر شما در مدرسه فعالیت میکند.» من گفتم: «این چه حرفی است خانم! من از دخترم خواستهام که در مدرسه صحبتی [در مورد مسیحیت] نکند.» مدیر ادعا کرد: «مادرهای دانشآموزان دیگر شکایت کردهاند.» از او خواستم که شماره تلفن مادرانی را که شکایت کردهاند به من بدهد تا خودم با آنها صحبت کنم و توضیح بدهم؛ ولی او قبول نکرد. برای من روشن بود که او دروغ میگوید.
۶۷. مدیر مدرسه میگفت حلما نماز نمیخواند و فرایض اسلامی را انجام نمیدهد. هر چه توضیح دادم که حلما مسیحی است و اصلا چرا باید از یک مسیحی بخواهند که نماز اسلامی بخواند، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را تکرار میکرد. این در حالی بود که کارتهای امتیازی که مدرسه برای تشویق دانشآموزان به خواندن نماز به آنها میداد بین دانشآموزان خرید و فروش میشد، چون خیلی از بچهها دیگر هم رغبتی به نماز خواندن نشان نمیدادند. خلاصه خیلی از مدیر و معلم پرورشی خواهش کردم که رفتار بهتری با حلما داشته باشند و مساله زندان رفتن من و پدر حلما را در مدرسه به همه نگویند. به هر حال حلما دوران راهنمایی را تمام کرد و وارد دبیرستان شد.
۶۸. زمانی که حلما به دبیرستان رفت با مدیر و دبیر پرورشی او خصوصی صحبت کردم چون احتمال میدادم نیروهای امنیتی به سراغ آنها بروند و آنها را [علیه ما] تحریک کنند و آنها هم دختر من را اذیت کنند. پس خودم در مورد مسیحیت حلما و خانواده توضیح دادم و خواهش کردم که حلما را از گذراندن دروس اسلامی و نماز خواندن معاف کنند و اگر چیزی در مورد خانواده ما شنیدند حتما اول با خود ما تماس بگیرید تا متوجه شویم مشکل کجاست و بتوانیم توضیح دهیم. آنها پاسخ دادند که اگر دختر شما در مدرسه درباره مسیحیت حرفی نزند ما هم کاری نداریم ولی دروس اسلامی را باید حتما بگذراند. تنها در صورتی حلما میتواند از گذراندن دروس اسلامی معاف شود که شما برگهای معتبر بیاورید که نشان دهد شما مسیحیزاده هستید. چون ما مدرکی نداشتیم حلما باز هم مجبور شد دروس اسلامی را بگذراند.
زندان
اسماعیل
۶۹. در زندان کسانی بودند که همیشه دست به چاقو بودند و به دلیل جرمهای سنگین بیش از ده سال در زندان بودند. وقتی آنها به عیسی مسیح ایمان میآوردند از تغییر بزرگی که در رفتار آنها دیده میشد و آرامش آنها همه تعجب میکردند و باورشان نمیشد که این همان آدم است. آنها از فروش مواد مخدر در زندان، یا مصرف مواد مخدر و رفتارهای خشونتآمیز دست بر میداشتند. با چند نفر از آنها هنوز در تماس هستم و میبینم که الان زندگیهای خوبی دارند.
۷۰. در زندان ما از حق داشتن کتاب مقدس محروم بودیم. ما بعد از اینکه متوجه شدیم که به هیچ عنوان نمیتوانیم دسترسی به کتابمقدس داشته باشیم، تصمیم گرفتیم که خودمان کاری بکنیم. پس چند دفتر خالی گرفتیم و شروع کردیم هر آیهای که در ذهنمان بود وارد دفتر کردیم. هر کس از دوستان، هر قسمتی از کلام خدا را که میدانست حالا چه یک آیه، از امثال سلیمان، یا از قسمتهای عهد جدید یا عهد عتیق، هر قسمتی را که بلد بودیم، و در ذهنمان مانده بود وارد دفتر کردیم. از ایماندارانی که بیرون از زندان بودند یا خویشاوندانی که به ملاقات ما میآمدند نیز درخواست کردیم زمانی که ما وقت [تماس] تلفنی داشتیم، کتاب مقدس را برای ما بخوانند، یا زمان ملاقات کتاب مقدس را جلویشان بگذارند تا ما با سرعت آنها را بنویسیم. این شد که از پشت تلفن وقت گذاشتیم و قسمتهایی از کتابمقدس را وارد دفتر کردیم و وقتی انجیل را تمام کردیم، وارد نامهها [نامههای پولس] شدیم و بقیهی کتاب را نوشتیم. به این شکل ما توانستیم کلام خدا را در زندان داشته باشیم.
۷۱. وقتی مسئولان زندان دیدند که کم کم تعداد کسانی که به مسیح ایمان میآورند زیاد میشود، تصمیم گرفتند که کل ۹ نفر مسیحیانی را که به این اتهام وارد زندان شده بودند در یک محدوده کوچک حدود ۸۰ متر مربعی جمع کنند. یک روز ما زندانیان مسیحی را دور هم جمع کردند و از ما خواستند کمک کنیم و پتوها را از انبار پتو خالی کنیم. ما هم این کار را انجام دادیم. بعد به خود ما چند تا پتو دادند و تخت آوردند و آنجا شد بند عبرت! رئیس زندان به ما گفت که شما اینجا در امنیت کامل هستید و ما به خاطر امنیت خودتان شما را به اینجا آوردهایم. شما اینجا آزاد هستید که پرستش بکنید، دعا کنید، اما از کتاب [مقدس] خبری نیست. در واقع، آنها دیدند پخش کردن ما در زندان به ضررشان تمام شده و خیلیها به مسیح ایمان آورده بودند. این خبر به گوششان رسیده بود و از این بابت خشمگین بودند.
بند عبرت
اسماعیل
۷۲. در واقع بند عبرت ابتدا یک انبار پتو بود و بخشی از بند محسوب نمیشد. یک سالن هشتاد متری بود با حمام و دستشویی، و قسمتی هم برای آشپزخانه داشت. تنها حمام و دستشویی دیوار داشتند و اتاق دیگری در آنجا نبود.
۷۳. در ابتدا ما نه نفر مسیحی در آنجا بودیم. بعدها از سایر اقلیتهای دینی مانند دراویش، بهاییان، و یک نفر یهودی هم به بند ما اضافه شدند. بعد از مدتی افرادی که از نظر آنها خطرناک بودند را به بند ما میآوردند. به عنوان مثال، دو برادر که متهم به ترور یک امام جمعه بودند هم به بند ما آورده شدند. تمام این افراد کسانی بودند که مسئولان فکر میکردند نباید در بند عمومی باشند و نباید به موبایل دسترسی داشته باشند یا با سایر زندانیان گفتگو کنند. در بندهای عمومی دسترسی به مواد مخدر و موبایل راحت بود و خود ماموران زندان اقدام به فروش این اقلام میکردند.
۷۴. مرتب آخوندها و مدرسان حوزه علمیه را برای برگرداندن ما به اسلام نزد ما میآوردند. حتی یک بار یک آخوند از لبنان به بند عبرت آوردند که فارسی را خوب صحبت میکرد. ولی موفق نشدند حتی یک نفر را از ایمان به مسیح، یا از ایمان به آیین بهایی، یا درویشی برگردانند. این مساله برای آنها خیلی عجیب بود. بنابراین باید خود آنها «عبرت» گرفته باشند که چنین روشهایی کارساز نیست.
۷۵. مسئولان بر روی در سالن نوشته بودند بند عبرت. به ما غذایی میدادند که کیفیت بسیار پایینی داشت. در بندهای عمومی، زندانیان میتوانستند خرید کنند و خودشان آشپزی کنند. ولی ما تا مدتها حتی اجاق گاز برای آشپزی و یخچال هم نداشتیم، بخاری هم نداشتیم. یک کولر آبی هم توسط خانوادههای خودمان خریداری شد و آنجا نصب شد. پس از مدتی یک گاز کوچک تک شعله به ما دادند که همان را به عنوان بخاری استفاده میکردیم.
۷۶. ولی یکی از اتفاقاتی که برای من حکم شکنجه را داشت و واقعا سخت بود انتقال من به جایی بود که آن را «سلول امنیتی» میخواندند. حدود چهل و اندی روز از آخرین روزهای زندان، من را فرستادند به سلول امنیتی. مدتی که من را به آنجا فرستاده بودند تا میآمدم با زندانیان هم سلولی آشنا بشوم آنها را اعدام میکردند. یعنی این سلول جایی بود که زندانیان زیر اعدام را میآوردند. بعد از سه روز، یک هفته، یا بعضی موقعها بیشتر، زندانیانی را که با هم زندگی کرده بودیم اعدام میکردند. یک زندانی داشتیم که حدود بیست الی بیست و پنج روز با همدیگه بودیم و بعد اعدام شد. این برای من خیلی سخت بود. آنها را میبردند اعدام میکردند و بعد لباسهایشان را میآوردند میانداختند داخل سلول. من تازه به اینها آشنا شده بودم، تازه از ایمان مسیحی خود با آنها صحبت کرده بودم و میدیدم بعضی از آنها چقدر قلب مشتاقی دارند. اما هیچ فرصتی به اینها نمیدادند که… و این برای من خیلی سخت بود.
۷۷. حدود چهل روز آخر دوران حبس، تلفن قطع بود، فروشگاه زندان تعطیل بود و غذا خیلی کم بود. سلول کوچک بود و تعداد افراد زیاد. تعدادمان حدود ۳۰ الی ۴۰ نفر بود. زندانیها دائماً همدیگر را کتک میزدند، یا با چاقو همدیگر را میزدند. جو خیلی بدی بود. انتقال من به این سلول توسط مسئولان زندان یک نوع شکنجه روحی بود.
۷۹. پس از دو سال حبس، من توانستم در دو نوبت، هر بار حدود ده روز به مرخصی بروم. رفتن بیرون از زندان بسیار عالی بود ولی به زندان برگشتن بسیار سخت بود چون خانواده ناراحت بودند. موقع خروج از زندان با خنده خانواده مواجه میشدم و هنگام برگشت به زندان با گریهی آنها. هنگام مرخصی به دید و بازدید خانواده و دوستان میرفتیم یا آنها میآمدند. روزهای اول مرخصی همیشه خانه ما شلوغ میشد. روزهای آخر مرخصی دلگیر بود.
۸۰. نزدیک به سه سال پس از زندانی شدن، در روز ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۳ به صورت مشروط از زندان آزاد شدم. بقیه دوستان مسیحی من که با آنها دستگیر شده بودم یکی پس از دیگری در ماههای پیش از آن آزاد شده بودند. اما کمتر از دو ماه بعد از آزادی، مسئولان قضایی اعلام کردند که در صدور حکم آزادی اشتباهی صورت گرفته و باید برای اتمام دوران محکومیت خود به زندان بازگردم. بنابراین بعد از عید نوروز در فروردین ۱۳۹۴ به زندان بازگشتم. این چند ماه خیلی دردناک بود. مانند این بود که دوباره دستگیر شده و به زندان رفتهام.
۸۱. بالاخره روز یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴ پس از ۴۰ ماه حبس، از زندان عادل آباد شیراز آزاد شدم.
فریبا
۸۲. هر بار پس از بدرقه اسماعیل به زندان بسیار ناراحت بودم و تا چند روز نمیتوانستم حتی غذا بخورم. یک بار که من و مادر مجتبی برای مرخصی به شعبه اجرای احکام، نزد خانم زارع رفتیم. او گفت: «شما که عرضهی ماندن بر سر حرفتان را ندارید چرا دم از مقاومت میزنید و به دنبال مرخصی هستید؟» این جملهی او بسیار دردناک بود.
۸۳. من و مادر مجتبی برای آزاد کردن سند خانه خانواده مجتبی که به عنوان وثیقه برای اسماعیل گذاشته شده بود به اجرای احکام دادگاه انقلاب شیراز رفتیم که خانم زارع که خود را قاضی اجرای احکام معرفی میکرد و بر روی مهر او هم این عنوان نوشته شده بود با تعجب پرسید: «مگر همسر شما آزاد شده است؟» او با داد و فریاد گفت: «او نباید آزاد میشد و باید همچنان هشت ماه دیگر حبس بکشد» و با چندین نفر هم در این مورد تماس گرفت و میگفت این خانه را ضبط میکنیم اگر او نیایید. همین شد که اسماعیل مجبور شد به زندان بازگردد.
تداوم آزارها حتی پس از آزادی از زندان
اسماعیل
۸۴. حتی بعد از اینکه از زندان آزاد شدیم، مشکلات خیلی زیادی برای ما بوجود آوردند. مثلا شیشهی خانهی ما را میزدند و میشکستند. زنگ خانهمان رو میکندند، به داخل حیاط ما آشغال پرت میکردند و امثال این. ما ابتدا نمیدانستیم چه کسی این کارها را میکند. بعد از مدتی متوجه شدیم که بچههای مسجد بودند که این کارها را میکردند. مسجد محل حدود صد متر با خانهی ما فاصله داشت. همسایهها، بسیجیها و افراد مسجد را میشناختند. عدهای هم به دلایل مختلف وارد مسجد و بسیج شده بودند ولی عقیدهای به آن کارها نداشتند. آنها به ما میگفتند که این آزارها کار چه کسانی بوده است.
۸۵. یکی دیگر از موارد آزار دهنده روحی که من را خیلی ناراحت و اذیت کرد این بود که یک روز دختر من به خانه آمد و دیدم که خیلی گریه میکند. معلمهایش به او گفته بودند که «آیا میدانی چرا پدر و مادرت دستگیر شده بودند؟ بخاطر اینکه خانهی فحشا داشتند.» حساب کنید جایی که ما جمع میشدیم و خدا را پرستش میکردیم و عبادت میکردیم، اینها خانهی فحشا اسم گذاشته بودند. آن را هم به بچهی کم سن و سالی گفته بودند که اصلاً خیلی چیزها را نمیدانست. نیروهای امنیتی به مدرسه حلما و همسایهها گفته بودند که دلیل زندانی شدن ما اداره کردن خانه فساد و فحشا بوده. البته خوشبختانه همسایهها این حرف را باور نکرده بودند چون از ما شناخت داشتند.
۸۶. بعد از مدتی، باز دیدیم دخترم حلما، با چشم گریان به خانه آمد. همان معلمین مدرسه یا شاگردهای مدرسه که توسط آنها برانگیخته شده بودند، به او گفته بودند که «پدر و مادرت در خانه مردم را جمع میکنند و شیطان پرستی میکنند.» اینها ضربات روحیای بود که من فکر من میکنم هنوز آثارش در بچههای من هست.
ناچار به ترک وطن
اسماعیل
۸۷. خروج ما از کشور چندین دلیل داشت. زمانی که من از زندان آزاد شدم امکان برگزاری کلیسا در خانهها نبود چون تحت نظر بودیم. نداشتن کلیسا و عبادت دسته جمعی، برای من خیلی سخت بود و بدون کلیسا نمی توانستیم ادامه دهیم. پس از آزادی از زندان حتی به یک کلیسای در شهرمان هم رفتم. روز یک شنبه بود. دیدم در قفل است. چند نفر را دیدم که آنها هم آمده بودند. آنها گفتند ما در را تنها برای اعضای خودمان باز میکنیم. حدود ۲ ساعت ایستاده بودم و در باز نشد. به همین دلیل در پارکها جلساتی برگزار میکردم و در مورد ایمان مسیحی با افراد مختلف صحبت میکردم. کم کم تعداد افراد زیاد شد و نیروهای امنیتی متوجه شدند. آنها از طریق خواهرِ فریبا (همسرم) که مسیحی هم نبود پیغامی تهددیدآمیز میفرستادند. آنها پیغام دادند که «اگر این بار دستگیرت کنیم برای حبس ابد میفرستیمت تا دیگر کف خیابان نایستی و موعظه کنی.» ما نیاز به ارتباط با سایر مسیحیان و برگزاری دوبارهی کلیساهای خانگی داشتیم. ولی اینبار مطمئن بودیم که اگر ادامه بدهیم باز هم دستگیر میشویم.
۸۸. پسرم نیما هم دیگر نمیتوانست درس بخواند. چون او سال آخر دبیرستان بود که او را به زندان انداختند و برای او سوء سابقه درست کردند. از طرف دیگر، بعد از آن همه اذیت و آزار او با چه روحیهای میتوانست درس بخواند.
۸۹. زمانی که تصمیم گرفتیم از کشور خارج شویم به فریبا گفتم احتمال زیادی وجود دارد که در فرودگاه من را دستگیر کنند و به زندان برگردانند ولی احتمالا با شما کاری نخواهند داشت. اگر مشکلی برای من پیش آمد از شما میخواهم که بروید و دیگر در کشور نمانید.
فریبا
۹۰. اسماعیل خرداد ماه ۱۳۹۴ بعد از تحمل حدود سه سال و چهار ماه از زندان آزاد شد. پس از آزادی اسماعیل نیروهای امنیتی با لحنی بسیار زشت و زننده با خواهر من که مسلمان هم بود تماس میگرفتند و خانواده ما را تهدید میکردند. خواهر من عمل قلب باز انجام داده بود و این استرسها برای سلامتی او بد بود. این تهدیدها باعث ترس زیاد او شده بود. بعضی وقتها هم با خواهرِ همسرم تماس میگرفتند و تهدید میکردند. پس، یکی از دلایل خروج ما از کشور این بود که تهدیدها و مزاحمتها به خانواده کشیده شده بود و آنها هم تحت فشار بودند.
۹۱. ما همیشه تحت نظر بودیم. به ویژه زمانی که اسماعیل در زندان بود یک ماشینی همیشه کنار خانه ما بود. من نمیدانم چطور میتوانم این را ثابت کنم ولی زمانی که اسماعیل در زندان بود و ما از خانه بیرون میرفتیم حتی به داخل خانه ما هم میآمدند. موکت سبز رنگی جلوی در خانه ما بود. یک بار وقتی از بیرون آمدیم دیدیم که جای کفش مردانه بر روی این موکت بود. ما وحشت میکردیم. تلفنهای ما هم کنترل بود. میفهمیدم که هر جا می روم کسی دنبال من است. مثل این بود که من با یک بادیگارد رفت و آمد میکردم. وقتی در خانه راحت نباشی، مرتب کنترل شوی، مرتب خودت و خانوادهات تهدید شوند، خب آدم خسته میشود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم از کشور خارج شویم.
۹۲. حکم دو سال حبس تعلیقی که به من و نیما داده بودند خیلی خطرناک بود و باعث شده بود که به قول معروف جرات تکان خوردن نداشته باشیم. دیگر اینکه ما واقعا نیاز به دعا و پرستش داشتیم چون جزئی جدانشدنی از زندگی ما بود. ما چطور میتوانستیم بدون دعا، پرستش، ارتباط با سایر مسیحیان و داشتن کتاب مقدس زندگی می کنیم؟
۹۳. اوایل پاییز ۹۴، نیما غیر قانونی از کشور خارج شد و به ترکیه رفت. حدود سه ماه بعد، در دیماه سال ۱۳۹۴ من، همسرم و حلما با گذرنامه از کشور خارج شدیم و به ترکیه رفتیم و حدود پنج سال در ترکیه اقامت داشتیم و پس از آن در سال ۲۰۲۰ میلادی به کشور کانادا مهاجرت کردیم.
اثرات زندان و آزارها بر زندگی خانواده
فریبا
۹۴. این آزارها و زندانها روی خانواده ما خیلی اثر داشته است، ولی خداوند به ما تسلی داده است و پشیمان نیستم. در زندان با همه سختیها توانستم وقتهای بهتری با خداوند داشته باشم.
حلما
۹۵. روزی همه افراد خانواده بیرون از خانه بودیم و در پارک نشسته بودیم و هیچ کس در خانه ما نبود. تلفن همراه برادرم نیما زنگ خورد. شماره را که نگاه کردیم دیدیم شمارهی خانهی خود ماست و بلافاصله بعد از اینکه نیما جواب داد تماس قطع شد. فکر کنم این کار را کرده بودند که به ما بفهمانند حواسمان به شما هست و هر کاری که بخواهیم میتوانیم انجام دهیم. زمانی که پدر و مادرم در زندان بودند در مدرسه میگفتند که قرار است آنها اعدام شوند و این حرف خیلی روی من تاثیر منفی داشت.
اسماعیل
۹۶. زمانی که من در زندان بودم میدیدم که فریبا وقتی به ملاقات من میآید دستش را از من قایم میکند. بعد از چند جلسه متوجه شدم و گفتم: «دستت را به من نشان بده.» دیدم یک برآمدگی بر روی دستش است. وقتی که پرسیدم این برآمدگی چیست در ابتدا میگفت چیزی نیست چون نمی خواست من نگران شوم. بعد از اصرار من گفت: «این یک غده است که در دست راست و در کمرم رشد پیدا کرده و ظاهرا خوش خیم نیست. دکتر میگوید علت آن استرس زیاد است و باید عمل شود». پرسیدم: «چرا عمل نمیکنی؟» اوایل [از زیر بار جواب دادن] شانه خالی میکرد. بعدها فهمیدم که پول کافی برای هزینه عمل جراحی نداشتند. به دلیل عدم رسیدگی به موقع ناشی از مشکلات مالی، این غدهها خیلی بزرگ شدند. تمام زندگی ما را [ماموران امنیتی] برده بودند، ما دیگر چیزی نداشتیم. تنها نانآور خانواده نیما بود که به عنوان یک بچهی هفده، هجده ساله، درآمد او نمیتوانست جوابگوی خانواده باشد.
۹۷. وقتی که از زندان آزاد شدم دیدم غدههای فریبا خیلی بزرگ شدهاند. غدهی کمر او به ۱۲ سانتیمتر رسیده بود. وقتی که بالاخره توانست عمل کند به کما رفت. خیلی شرایط بد و وحشتناکی بود. غدهای که در دست فریبا بود به تاندونهای دست او آسیب رسانده بود و باید برای مدتی طولانی به فیزیوتراپی میرفت و هنوز هم دست راست او مشکل دارد.
۹۸. یک روز فریبا در زندان به ملاقات من آمد و گفت: «سوالی از تو دارم. آیا از نظر مسیحیت اشکالی دارد که شخصی کلیهاش را به شخص دیگری بدهد؟» من فهمیدم چرا این سوال را پرسیده است و گفتم «مسئله مالی است؟ تو خودت میخواهی کلیهات را بدهی؟» آنجا بود که در زندان دعا میکردم و می گفتم: «خدایا من برای ایمان به تو در زندان هستم و حاضرم هر کاری برای ایمانم انجام بدهم و حتی اعدام را هم میپذیرم. ولی چرا یک نفر نیست که به خانواده من کمکی کند؟ پس کلیسا کجاست؟!»
۹۹. درست است که کلیسا در آن زمان وظیفهی خودش را انجام نداد و حمایتی از ما نکرد، ولی اصل آن است که آن چیزی را که درست بوده و ایمان من به من گفته انجام دادم. ایمان ما ارزش رنجهای ما را داشت و اگر باز هم به عقب برگردیم همین راه را میرویم.
۱۰۰. البته من زحمات کسانی که برای خانوادههای زندانیان زحمت کشیدند یا هنوز میکشند نادیده نمیگیرم. در آن زمان هم خدا کسی را در مسیر ما قرار داد که در حد امکان به ما رسیدگی کند.