شناسنامه
نام: علی کاظمیان – زهرا صفر
تاریخ تولد: ۱۳۴۸ – ۱۳۶۵
تاریخ دستگیری: ۲۰ تیرماه ۱۳۸۸
تاریخ مصاحبه: ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با علی کاظمیان و زهرا صفر تهیه شده و در تاریخ ۲۸ دیماه ۱۴۰۱ توسط این دو نفر تایید شده است. این شهادتنامه در ۹۲ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
علی
۱) نام من علی کاظمیان است. من در سال ۱۳۴۸ در خانوادهی مسلمان بدنیا آمدم. برای مدتی احکام و مراسم اسلام را در حد توان انجام دادم اما بعد از مدتی به دلیل اعتیاد به مواد مخدر در سنین جوانی نسبت به اسلام دلسرد و بیتفاوت شدم. بدون مصرف مواد مخدر بدندرد زجرآوری داشتم. بارها برای ترک اعتیاد بسیار تلاش کرده بودم اما نمیتوانستم از بندِ اعتیاد به مواد مخدر آزاد شوم. نسبت به وضعیت خود احساس تنفر داشتم.
زهرا
۲) من هم زهرا صفر هستم. من در تاریخ ۱۳۶۵ در تهران به دنیا آمدم. پدرم متولد تهران و مادرم متولد بوشهر است. من در شهر بوشهر بزرگ شدم. از دوران کودکی عاشق ارتباط با خدا بودم و برای یادگیری قرآن به مکتب میرفتم و در مسجد هم به نمازهای طولانی و خواندن ادعیه و مفاتیح میپرداختم. اعضای خانوادهی ما فقط روزهای شنبه اجازه داشتند موسیقی گوش دهند.
۳) شانزده ساله بودم که با همسرم، علی کاظمیان – که اصالتاً شیرازی است – ازدواج کردم. ما الان صاحب سه فرزند با نامهای محمد حسن (دانیال)، محمد حسین (سموئیل)، و آریل هستیم. من و همسرم بعد از ازدواج شیراز را برای سکونت و زندگی برگزیدیم. سه ماه بعد از ازدواج متوجه شدم همسرم مواد مخدر مصرف میکند. فهمیدن این موضوع برای من بسیار سخت و غیر قابل هضم بود چون در خانوادهی ما سابقه مصرف مواد مخدر نداشتیم. گمان میکردم اگر صاحب فرزند شویم همسرم با احساس مسئولیت پدر بودن، تشویق میشود تا مصرف مواد مخدر را ترک کند. پانزده ماه بعد از ازدواجمان، پسر اولم به دنیا آمد. اما نه تنها همسرم اعتیاد را ترک نکرد، بلکه مصرف او بیشتر و احوالاتش بدتر شد. همهی فامیل از وضعیت اعتیاد او مطلع بودند. چهرهی او به وضوح نشان میداد که معتاد است.
علی
۴) بارها به فکر خودکشی افتادم تا همسر و پسرم از شرایط اسفناک اعتیاد من رنج نبرند. با خدا درد و دل بسیار کردم. تا این که بالاخره یکی از اقوام همسرم برای دیدار ما از بوشهر به شیراز آمدند. او و همسرش دو سال قبل از آن به عیسی مسیح ایمان آورده بودند و مدتها برای ما دعا میکردند. این زوج در مورد مسیحیت با ما صحبت کردند و یک کتاب مقدس به زبان فارسی به ما هدیه دادند.
۵) من دوستان یهودی و بهایی زیادی داشتم و به عقاید آنها احترام میگذاشتم. اما همسرم که متعصب به دین اسلام بود به من گفت: ««کسی که از دین اسلام رویگردان بشه و دین اختیار کنه کافر و نجس هست، و حتی اگه اونو بکشند جزای بر حَقِشه و اگه روزی خبر اعدامش رو بشنوم به هیچ وجه ناراحت نمیشم.» زهرا از من خواست کتاب مقدس را دور بیندازم. ولی من تمایلی به این کار نداشتم، به همین دلیل کتاب مقدس را پشت پنجرهی یک دانشگاه گذاشتم تا دیگران بتوانند مطالعه کنند. کمی از آن مکان دور شده بودم که پشیمان شده و برگشتم تا کتاب را با خود ببرم اما کتاب را برده بودند.
۶) آن شخص فامیل که نوکیش مسیحی بود، چند بار به منزل ما آمد و در مورد عیسی مسیح و مسیحیت با ما صحبت کرد و ما فقط شنونده صحبتهای او بودیم. یک روز ما برای دیدار دوستان و اقوام به بوشهر رفتیم. حمید و مینا [نامهای مستعار] بستگانمان ما را به منزلشان دعوت کردند. زهرا آنها را کافر و نجس میدانست و از آمدن به منزل آنها اکراه داشت. به زهرا گفتم: «اینها انسانند و هر کس میتونه آزادانه دیدگاه و اعتقاد خودش رو داشته باشه. من به منزلشون میرم، توهم اگه دوست داشتی بیا.» در نهایت من به همراه زهرا و دو پسرم روز اول فروردین ماه ۱۳۸۵ به مناسبت عید نوروز به منزل آنها رفتیم.
زهرا
۷) چون آنها مسیحی شده بودند منزلشان را نجس میدانستم. اما با اصرار همسرم مجبور شدم دعوتش را بپذیرم. من و آن خانم، با فرزندانمان به پارک رفتیم. او در مورد عیسی مسیح با من صحبت کرد. من از او ناراحت شدم و خواهش کردم در مورد مسیحیت با من مباحثه نکند. همسرم در منزل آنها بود.
علی
۸) مینا و زهرا با بچهها به پارک رفتند. حمید از طریق نرم افزار یاهو به یک کلیسای اینترنتی وصل شد. من نشسته بودم و به صحبتهای آنها گوش میدادم. حمید گفت: «یکی از اقواممون مهمان ماست» خادم این کلیسا پیامش را نصف و نیمه رها کرد و همهی ایمانداران حاضر در جلسه به گرمی با من احوالپرسی کردند و به من خوش آمد گفتند. من بسیار متعجب شدم و تحت تاثیر محبت و توجه آن جمع قرار گرفتم. چون جامعهی ایرانی با دید تحقیرآمیز به معتاد نگاه میکند، اما آنها در آن لحظه به من گفتند: «برادر ما برای رهاییات از اعتیاد دعا میکنیم.» بعد از جلسه حمید بیشتر در مورد عیسی مسیح با من صحبت کرد و از من پرسید که آیا مایلم برای من دعا کند. من هم پذیرفتم. من بعدا آنچه را که اتفاق افتاده بود را برای زهرا تعریف کردم و از دعای حمید برای آزادی خودم از اعتیاد صحبت کردم. زهرا مرا تهدید کرد که «اگه مسیحی بشی ازت طلاق میگیرم، مگه ممکنه مسیح اونقدر قدرت داشته باشه که بتونه تو رو با این حجم از مصرف مواد مخدر شفات بده!»
۹) بعد از دعای آن روز و بازگشت از مسافرت، با اینکه هم سیگار و هم مواد مخدر در منزل داشتم، اما هیچ میل و رغبتی به استفاده از آنها نداشتم. شاید این موضوع از دیدگاه علمی غیرممکن باشد که یک نفر بعد از ۲۵ سال، یکدفعه نسبت به سیگار و به مواد مخدر بی میل و رغبت شود. برای تحمل بدن دردهایم قوت عجیبی داشتم.
زهرا
۱۰) در مسافرت که بودیم، وقتی با مینا از پارک به منزل برگشتیم، همسرم مسیحی شدنش را از من مخفی کرد و فقط به دعایی که برای رهایی او از اعتیاد شده بود اشاره کرد و گفت: «من از این به بعد نمیخوام سیگار و مواد مخدر مصرف کنم.» ابتدا باور نداشتم که چنین تغییری ممکن است. اما بعد از تقریبا یک هفته متوجه شدم همسرم نه تنها مواد مخدر را به طور کامل ترک کرده، بلکه اخلاق و عملکرد او با من و پسرانم نیز تغییر کرده است. او به جای خوشگذرانی با دوستانش با ما وقت میگذاشت و محبتمان میکرد. این تغییرات سبب شد برنامههای ماهوارهای شبکهی مسیحی «محبت» را تماشا کنم.
۱۱) همزمان با شنیدن تعالیم مسیحی، کتاب قرآن را مجدداً مطالعه کردم و روی بخشهایی که در مورد عیسی مسیح نوشته بود بیشتر متمرکز شدم. با یک دوست قدیمی مسلمانم مشورت کردم و گفتم که من سر دو راهی قرار گرفتم. از یک طرف نمیتوانم نماز بخوانم، از طرف دیگر میترسم مسیحی شوم. او من را تشویق کرد و گفت: «به صدای قلبت گوش کن. تو آزاد آفریده شدی و حق انتخاب داری.» بعد از آن ملاقات به منزل رفتم و با روشن کردن تلویزیون، یکی از شبکههای ماهوارهای مسیحی را پیدا کردم. مجری برنامه به همراهی در دعای توبه و پذیرش ایمان مسیحی دعوت کرد. من هم با او در دعا همراه شدم. از زمانی که مینا و حمید به ما کتاب مقدس دادند تا زمانی که ما به عیسی مسیح ایمان آوردیم تقریباً چهار سال طول کشید. من چند هفته بعد از علی در سال ۱۳۸۵ به عیسی مسیح ایمان آوردم.
فعالیت در کلیسای خانگی
علی
۱۲) حمید و مینا در بوشهر در یکی از شعب کلیسای جماعت ربانی که جلساتش در منزل شخصی و با شبانی کشیش فرهاد سبک روح برگزار میشد، شرکت میکردند. من از ایشان خواهش کردم برای خدمت روحانی به من و همسرم به منزل ما در شیراز بیایند. کشیش فرهاد گفت: «وزارت اطلاعات خدمت و رفت و آمد من را تحت نظر دارد. من هر از گاهی برای دیدار اعضای مسیحی کلیسای جماعت ربانی به شیراز میآیم، پس مخفیانه با شما هم ملاقات خواهم کرد.»
۱۳) من و همسرم عاشق مسیح بودیم و به اشکال مختلف در خدمت کلیسا دخیل شدیم. من به چند نفر از همکارانم و زهرا نیز با چند نفر از دوستانش در مورد مسیحیت صحبت کرده بودیم. بعد از مدتی تعداد اعضای کلیسای خانگی ما به حدود ۹۰ نفر رسید. ما با هم مشارکت هفتگی داشتیم. دعا میکردیم، سرودهای نیایشی و کتابمقدس میخواندیم. چون در منزل دستگاه پرینتر نداشتیم، زهرا سرودها را گوش میداد، مینوشت و به دست اعضا میداد تا در حین پرستش از روی دستنوشتها، سرودها را بخوانند.
۱۴) کشیش فرهاد در مورد رعایت مسائل امنیتی کلیسای خانگی با ما صحبت کرد و تاکید کرد که نباید با تعداد زیاد دور هم جمع شویم. او هر از چند گاهی میتوانست به دیدار ما بیاید. به همین دلیل با شبکهی محبت تماس گرفتیم و از آنها درخواست کمک کردیم تا فردی را به ما معرفی کنند تا به عنوان شبان (خادم کلیسا) ما را راهنمایی کند. بالاخره دو نفر خادم کلیسا که خانم بودند به کلیسای ما فرستاده شدند. آنها ما را به گروههای کوچک پنج الی شش نفره تقسیم کردند.
۱۵) من و زهرا به مدت یکسال دورههای آموزشی در مورد اصول اعتقادات مسیحی را تعلیم دیدیم. بعد از آن دوره، به طور رسمی خدمت اداره یک کلیسای خانگی را با هم شروع کردیم. علاوه بر آن من در کلیسای خانگی دیگر که اعضای آن همه آقایان مجرد بودند به خدمت مشغول بودم و زهرا هم در یک کلیسا که با اعضای خانم.
دستگیری
زهرا
۱۶) یکی از خادمین کلیسا به دوستش در مورد مسیح بشارت داده و او را وارد جمع خادمین کرده بود، غافل از اینکه او جاسوس وزارت اطلاعات بود. بعد از چند روز متوجهی دستگیری دو نفر از خادمین به نام بدریا* و رحیم* شدیم. در نتیجه این دستگیری، دو نفر از خادمین اصلی شیراز را ترک کردند. ما هم جلسات کلیسایی را به طور موقت، معلق کردیم. با شنیدن خبر دستگیری بعضی از خادمین، تمام مدارک موجود از فعالیتهای مسیحی خود را پاکسازی کردیم. اما مأموران در بازداشت آن دو خادم کلیسا، بدریا و رحیم بقیه خادمین را هم شناسایی کرده بودند.
۱۷) تابستان که شد، برادرم به اصرار از ما خواهش کرد که اجازه دهیم برای فصل تعطیلات پسرانمان دانیال و سموئیل را به منزل خودشان در بوشهر ببرد. من و همسرم مایل نبودیم پسرانمان بدون حضور ما به منزل اقوام و یا دوستانمان بروند. ولی بالاخره با درخواست او موافقت کردیم و بچهها به بوشهر رفتند
۱۸) پریسا*، همسر علیرضا، یکی از خادمینی بود که به ما معرفی شده بود. پگاه برای شرکت در عروسی یکی از اقوامش دعوت داشت و از من درخواست کرد تا برای انجام آرایش صورتش به منزلشان بروم. حدود ساعت دو ظهر، روز ۲۰ تیرماه سال ۱۳۸۸ بود که زنگ در منزلشان به صدا درآمد. از پشت آیفون، اسم و فامیل امیر را خواندند و گفتند: «از ادارهی پست نامه آوردیم.» چون از ساعت اداری ادارهی پست گذشته بود امیر از پنجره به بیرون نگاه کرد و متوجه شد مأموران وزارت اطلاعات هستند. ما در آن مدت زمان کوتاه تلاش کردیم اطلاعات حساسی مثل اسامی اعضای کلیسا و فایل درسی مربوط به اصول اعتقادات مسیحی را که در فلش (حافظه الکترونیکی) داشتیم در پودر لباسشویی مخفی کنیم.
۱۹) مامورین مرد – حدودا ۵ نفر – که جثهی بسیار بزرگی داشتند زنگ درب همسایهی پایین را زده بودند، پسر صاحبخانه را هل داده، و وارد حیاط شدند. از نردبان بالا آمدند و از راه تراس با باز کردن پنجره وارد منزل شدند. دو نفر از ماموران خانم بودند. صحنهی وحشتناکی بود. وحشیانه منزل را تفتیش کردند.
۲۰) پریسا و همسرش امیر را دستگیر کردند. مشخصات من را هم پرسیدند و میخواستند آزادم کنند. یکی از مأموران اسم و فامیل همسرم را پرسید. وقتی متوجه شدند علی کاظمیان همسر من است و در پی دستگیری او هم بودند، پس هر سه نفر ما را بازداشت کردند. بعد از چند ساعت بازرسی منزل، حدود ساعت پنج بعدازظهر، به چشمانمان چشمبندی بسیار زبر که شبیه گونی بود زدند و با سه ماشین پیکان، پژو و سمند همراه چندین نفر از مأموران به بازداشتگاه بردند. من و پریسا را با یک ماشین بردند و امیر را با ماشین دیگری.
علی
۲۱) همان روز ۲۰ تیر ماه، وقتی از محل کار به منزل برگشتم زهرا در منزل نبود. من میدانستم که زهرا به منزل امیر و پریسا، از اعضا و خادمین کلیسا رفته است. با گوشی او تماس گرفتم ابتدا جواب نداد و سپس گوشی او پیغام خاموش بودن دستگاه تلفن را داد. منزل پریسا و همسرش امیر در محلهی ما بود. درب منزلشان را زدم اما کسی در را باز نکرد. از شخصی که در حال تعویض لاستیک ماشینش بود پرسیدم. او توضیح داد که «ساکنین منزل با چند نفر لباس شخصی سوار ماشین شدند و رفتند.
۲۲) چند روز قبل از این ماجرا یکی از اعضای کلیسا را دستگیر کرده بودند و ما بلافاصله برخی مدارک مربوط به فعالیتهای کلیسایی مثل عکس اعضای کلیسا و مراسم کریسمس را از منزل خارج کرده بودیم. با یکی از دوستانم تماس گرفتم و از او خواهش کردم به منزلمان بیاید و مابقی مدارک مسیحی که در منزل داشتیم را به طور موقت نزد خود مخفی کند.
۲۳) در همین اوضاع و احوال یک نفر با تلفن زهرا با من تماس گرفت و گفت: «آقای علی کاظمیان؟ همسر شما تصادف کرده و توی بیمارستانِ نمازی، بخش حوادث، صحیح و سالمه. اما نمیتونه صحبت کنه، شما باید بیایید و به ما رضایت بدهید.» من دوباره با آنها تماس گرفتم و وقتی یک نفر دیگر پاسخ داد، تعجب کردم. به همین دلیل با یکی از دوستانم که در بیمارستان کار میکرد تماس گرفته و ماجرا را برایش توضیح دادم. او لیست بخش حوادث را چک کرد و به من اطمینان داد که اسم همسرم و چنین حادثهای ثبت نشده است. بنابراین مطمئن شدم تماس تلفنی از سمت ماموران وزارت اطلاعات است.
۲۴) با برادر کوچکترم که موتور داشت به سمت فلکهی نمازی رفتیم. نزدیک فلکه از موتور پیاده شدم و از برادرم خواستم بعد از دستگیری ما را تعقیب کند. آنها با من تماس گرفته، نشانی پیراهن و شلوارم را پرسیدند و از من خواستند زیر تابلویی در آن میدان بایستم. به محض رسیدن به تابلو، تعداد زیادی مأمور من را محاصره کردند.
۲۵) ماموران بازداشت کننده در فلکهی نمازی دستهای من از پشت بستند و صورتم را با پارچهای شبیه گونی پوشاندند و سوار ماشین کردند. یکی از مأمورها اسم و سطح سواد مرا پرسید و با بیسیم به مافوق خود گفت: «مورد رو شناسایی کردیم و داریم میاییم.»
زهرا
۲۶) وقتی همسرم به آدرس تعیین شدهی آنها آمد از من خواستند تا شناسایی کنم که آیا همسرم هست یا خیر. بعد از تایید من، مأموران او را دستگیر کرده و به دستانش دستبند زده و وارد ماشین کردند. علاوه بر علی، همان عصر یکی از خادمین به نام عادل* را هم بازداشت کرده بودند.
علی
۲۷) زهرا را برای شناسایی من آورده بودند و چشمبند نداشت. وقتی من را در ماشین کنار او نشاندند به هر دو ما چشمبند زدند. زهرا دستم را گرفت. بعد از تقریبا ۱۰ یا ۲۰ دقیقه ماشین توقف کرد و زهرا را پیاده کردند.
۲۸) برادرم من را تعقیب کرده بود و متوجه شده بود که من را به دارالقرآن که متعلق به بسیج است و ساختمان کناری آن کلیسای شمعون غیور است بُردند. پس از بستن در ورودی در محوطه ساختمان من را پیاده کرده و به درختی بستند. بازرسی بدنی کردند، و انگشتر صلیب، گردنبند صلیبم و همچنین کمربند و بند کفشهایم را درآوردند.
زهرا
۲۹) مأموران همان شب من را به منزل خودمان بردند و بعد از تفتیش منزل، مدارک شناسایی همچون پاسپورت و شناسنامه، و وسایل شخصی مثل کامپیوتر، دوربین عکاسی، کتابها و جزوههای مسیحی و غیر مسیحی را ضبط کردند و بردند.
بازداشت زهرا
۳۰) من را به سلولی تاریک در بازداشتگاه سپاه که چراغ نداشت و در زیرزمین بود بردند. سلول موکت کهنهای داشت. من در بازداشتگاه هیچ پتوی نداشتم، فقط یک موکت کهنه اونجا بود و من شب ها بدون بالشت و پتو روی اون موکت می خوابیدم.
۳۱) برای رفتن به دستشویی باید در سلول را می زدم، به چشمانم چشمبند میزدند. در راهرو با فحشهای ناپسند و قبیح مرا هُل میدادند و به سمت دستشویی میبردند. از شدت استرس و فشار در بازداشت، زودتر از موعد هر ماه، عادت ماهانهی زنانه (پریود) شدم. از مأموران درخواست نوار بهداشتی کردم. بعد از دو روز برای من نوار بهداشتی آوردند. شرایط زجرآوری بود.
۳۲) اولین غذایی که به من دادند فاسد شده بود. رنگ خورشت و برنج برگشته بود. من در آن مدت به هیچ وجه غذا نخوردم. علاوه بر اینکه غذا ناسالم بود، میلی هم به غذا خوردن نداشتم.
دوران بسیار سختی بود. از وضعیت همسر و فرزندانم بیخبر بودم.
۳۳) در تمام بازجوییها چشمبند داشتم. در آن هفت روز بازداشت، روزها زمان بازجویی نداشتم، هرشب صدای آژیری پخش میشد و مرا برای بازجویی میبردند. بازجو به حدی از من سوال میپرسید و باید جواب میدادم که از شدت حرف زدن دهانم سفید، خشک و بی رمق میشد. بازجو از من سوال میپرسید و هر از چند گاهی من را نزد سر بازپرس بازداشتگاه به نام رضایی میبرد.
۳۴) یک شب رضایی از من پرسید: «اگه امروز تو متهم نبودی، منم بازپرس نبودم و هیچ کدوم از این اتفاقات نیفتاده بود و به روز اول ایمانت به مسیح برمیگشتی، بازم حاضر بودی مسیحی بشی؟» من پاسخ دادم «بله باز هم مسیح رو انتخاب میکردم». بازپرس بسیار خشمگین شد و گفت: «تو لیاقت نداری در حقت خوبی کنیم» و گفت: «روی صندلی درست بشین.» چشمان من بسته بود، مانتوی من هم دکمه نداشت، با چشمان بسته خود را چک کردم. اما باز او داد زد و گفت: «روی صندلی درست بنشین» و سپس یک شی را به سمت من پرت کرد و به سر من زد. چند سیلی به صورتم زد، فحاشی کرد و به مأمور خانم گفت: «به سلول ببرینش.»
۳۵) یک روز به بازجویم که خود را «آقای شیرازی» معرفی میکرد، گفتم که من یک سوالی از شما دارم. او خندید و گفت: «ما باید از تو سوال کنیم نه تو از ما!» من از او پرسیدم: «چرا منو به این مکان آوردید؟ خطا و گناه من چیه؟ من به عنوان مسیحی به قوانین کشورم احترام میگذارم، به انجام قوانین شهروندی پایبند هستم، به طبیعت احترام میگذارم، حتی آشغال روی زمین نمیریزم، هر شب برای رهبر ایران، آقای خامنهای دعا میکنم، به معتادین و فاحشههای زیادی کمک کردم که از آن طرز زندگی آزاد شوند … آیا من رو به جُرم این کارهای نیک بازداشت کردید؟» وقتی بازجو این صحبتها را شنید سکوت کرد و به مامور گفت: «برش گردونید به سلولش.»
۳۶) بیشتر سوالات بازجو در مورد این موضوعات بود که «آیا تعمید گرفتهاید؟ سفر به خارج از کشور برای شرکت در کنفرانسهای مسیحی داشتید؟ چند نفر را خدمت میکنید؟ با کدام خادمین و یا سازمانهای مسیحی در ارتباط هستید؟ آیا برای خدمت حقوق دریافت کردید؟ و…» اما برای ما که دو پسر داشتیم شرکت در کنفرانسهای مسیحی خارج از کشور دشوار بود. بنابراین برای گردهماییهای کلیسای خودمان و یا شرکت در جشنها و اعیاد، همراه اعضای دیگر کلیسا، در باغی متعلق به یکی از اعضا جمع میشدیم.
۳۷) در مدت بازداشت، مرا تمسخر کردند، فحشهای ناپسند دادند، مرا تهدید کردند و گفتند: «شما یه مُشت تبشیریهای حرومزاده هستید. تا زمانی که موهات همرنگ دندونهات بشه، تو رو توی این جا نگه میداریم، شوهرت رو میکُشیم، تو بدون پشتیبان میشی، بچههاتم آواره میشن. تمام عمر رو اینجا به سر میبری، حتی خدا هم نمیتونه کمکت کنه. تو مهرهی سوخته هستی، هیچ کس به داد تو نمیرسه، تو تنها هستی. اگر اعتراف نکنی و سوالات ما رو جواب ندهی به خانم فلانی میگیم تو رو شکنجهی فیزیکی بده و…» این را هم ناگفته نگذارم که هر روز صبح زود، یک مأمور داد می زد: «زنده باد اسلام!» همچنین به همسرم وعده دادند که اگر توبه کند و به اسلام برگردد از او حمایت کنند.
۳۸) تقریبا یک هفته گذشت تا ما شش زندانی مسیحی [من و همسرم، امیر،بدریا، رحیم، و عادل] را به دادگاه انقلاب بردند. من را روی صندلی عقب خوابانده و با ماشین جداگانه آوردند. همسرم و یکی از اعضای کلیسا را در صندوق عقب ماشین دیگری گذاشته و بعد از ساعات اداری، از در پشتی به دادگاه آوردند.
۳۹) همه ما را رو به دیوار کردند و نمیگذاشتند با یکدیگر حرف بزنیم. من همسرم را که دیدم بیاختیار به سمتش رفتم. یکی از مأموران جلوی من را گرفت. از او خواهش کردم اجازه دهد همسرم را ببینم و دستانش را بگیرم. آن مأمور دلش به رحم آمد و اجازه داد ما یکدیگر را ببینیم و حتی در مسیر بازگشت من و همسرم را در یک ماشین نشاندند. ما دست یکدیگر را گرفته بودیم و در سکوت گریه میکردیم.
۴۰) بالاخره، بعد از یک هفته تلاش خانوادهی همسرم، و زمانی که من در بازداشتگاه بودم برای من وثیقهی ۵۰ میلیونی گذاشته و با سند منزل مادرشوهرم به طور موقت آزاد شدم.
بازداشت علی در دارالقرآن
علی
۴۱) مرا با چشمبند از پلهها پایین بردند. گمان می کنم زیرزمین آن ساختمان بود. وارد یک سلول انفرادی تاریک با متراژ ۱/۲۰×۱/۲۰ کردند. در سلول این اجازه را داشتم که چشمبندم را بردارم.
۴۲) بعد از دوساعت برای بازجویی در اتاقی نزدیک به سلولم، دوباره به من چشمبند زدند و مرا به طبقات بالایی ساختمان بردند. بازجو یک سوال را چندین بار میپرسیدند. میپرسید: «مسیحی هستی؟ آیا حاضری به اسلام برگردی؟» من میگفتم: «بله مسیحی هستم و به هیچ وجه حاضر نیستم به دین اسلام برگردم.» بازجو فحشهای زشت و ناپسند میداد. سپس شخص دیگری با مُشت و لگد مرا کتک میزد.
۴۳) بازجو اسامی حدود دهها نفر را خواند و از من خواست هر کدام را که میشناسم اعتراف کنم و در موردشان توضیح دهم. من با اینکه بسیاری از آن اسامی را میشناختم اما انکار کردم.
۴۴) در یک بازجویی که حدود ساعت ۱۲ بامداد بود، بازجو گفت: «تو اعتقاد داری که روح القدس در توست؟» گفتم: «بله ایمان دارم خدا روح القدس رو بعد از ایمان آوردنم، در من ساکن کرده.» بازجوها متوجه شده بودند که در پای چپم که قبلاً شکسته بود پلاتین کار گذاشتهاند. به همین دلیل یکی از مأموران چندین بار با لگدهای محکم به پای چپم کوبید. بعد مرا روی یک صندلی نشاندند. دستهای من را بستند و بعد بازجو گفت: «تو الان روی صندلی الکتریکی نشستی! میخواهیم قدرت روح القدسی را که ادعا میکنی در تو ساکنه نشون بدی؟ حالا حاضری از ایمان مسیحیات برگردی؟» پاسخ دادم: «من از اونچه که اعتقاد دارم رویگردان نمیشم. من ۲۵ سال اعتیاد داشتم و عیسی مسیح من رو آزاد کرد.» او با عصبانیت گفت: «حالا هم برو مواد بکش برای تو مواد کشیدن بهتر از مسیحی بودنته» و بعد با چندین ضربه مُشت محکم کتکم زدند.
۴۵) علاوه بر شکنجههای فیزیکی، شکنجههای روحی و روانی زیادی به من وارد کردند. تحمل شکنجههای فیزیکی برای من راحتتر از شکنجههای روحی و روانی بود. من را تهدید کردند که به همسر و فرزندانت آسیب میرسانیم. بازجو گفت: «زنت رو میاریم توی اتاق بازجویی و جلوی همه لخت میکنیم تا ببینم بازم میتونی مقاومت کنی و حرف نزنی؟»
۴۶) به دروغ میگفتند: «زنت اعتراف کرده که علی منو مسیحی کرده، ما هم میخواهیم حکم طلاق تو و همسرت رو صادر کنیم.» من هم که نمیخواستم به همسرم صدمهای بزنند میگفتم: «بله! همسرم راست گفته، من اونو تشویق کردم که مسیحی بشه.» به دلیل نگرانی برای وضعیت زهرا در زندان، فشار روحی زیادی را تحمل کردم، چون تا اولین ملاقات، اطلاع نداشتم که زهرا زودتر از من آزاد شده است.
۴۷) هر روز یک وعدهی غذایی میدادند. در گرمای تابستان آن سال، اگر آب برای آشامیدن میخواستم باید چند بار در سلول را میزدم تا سرباز نگهبان دلش به حال من بسوزد و یک لیوان آب برای من بیاورد. در طول ۱۸ روز بازداشت در دارالقرآن، اجازهی حمام کردن به من ندادند. در گرمای تابستان و زیرزمین نمور و داغ، بوی بدِ عرق تنم را احساس میکردم.
۴۸) تمام بازجوییهای من در شب و با چشمبند بود. هر بازجویی حدود سه الی چهار ساعت طول میکشید. چهار روز اول، هر شب بازجویی داشتم. چهار الی پنج شب بازجویی نداشتم ولی بعد از آن، هر شب، دو بار وقت بازجویی داشتم، بدین صورت که یک نفر از من بازجویی میکرد، مرا به سلول میبردند، میخوابیدم، نیم ساعت بعد در را باز میکردند و از من برای بار دوم با بازجویی متفاوت بازجویی میکردند. حدود شش روز به این صورت گذشت.
۴۹) روز هجدهم بازداشت، من، بدریا، امیر و عادل را به اتاقی بُردند که برای فیلمبرداری آماده کرده بودند. در آن اتاق تمیز، میزی قرار داشت که روی آن یک گلدان گذاشته بودند. یک نفر فیلمبردار و دو سرباز هم کنار آن ایستاده بودند. بازجو گفت: «این طرف و اون طرف رو نگاه نکن. به دوربین نگاه کن و مطالبی که توی برگهی روی میز هست بخون و تکرار کن.»
۵۰) ابتدای برگه نوشته شده بود «ما مردها در کلیسای خانگی، زنهایمان را با مردهای دیگر به اشتراک میگذاشتیم و رابطهی ضربدری داشتیم، ما را فریب داده بودند. بعدها متوجه شدیم کلیسای خانگی فاحشه خانه است و…» من با ناراحتی گفتم: «به هیچ وجه حاضر نیستم این دروغ ها را بگویم.» بازجو، من و بقیهی دوستان مسیحیم را که حاضر به تکرار چنین جملات دروغینی در برگه نشده بودند، به شدت کتک زد. اما موفق نشدند چنین مطالب دروغینی را از هیچ کدام ما فیلمبرداری کنند.
دادسرا
۵۱) بر اساس قانون، طی ۲۴ ساعت اولیه بازداشت، باید متهم با بازپرس دیدار داشته باشد. سه روز بعد از بازداشت، من را به دادگاه و پیش دادیار حسینی بردند. او حدود یک ساعت با من صحبت کرد و برگهای را امضا کرد و گفت: «میتونید ببریدش بازداشتگاه و بازجوییش کنید.»
۵۲) یک بار دیگر هم مرا پیش حسینی بردند. حدود نیم ساعت با من صحبت کرد و گفت: «توی این برگهها اعترافاتی هست که توی بازجوییها کردی، توی یکی از برگهها هم نوشته شده که شما لیاقت سرپرستی پسرات رو نداری و میتونیم اونا رو به بهزیستی تحویل بدیم. اثر انگشت تو روی این تمام برگههاست.»
۵۳) به دادیار گفتم که من چنین اعترافاتی نکردم و برای او تعریف کردم که یک روز بازجو به سلول من آمد، با چشمان بسته، انگشتان من را روی مهر برده و به روی کاغذ زد. من از بازجو سوال کردم: «چرا بدون اینکه اجازه مطالعه برگه را به من بدید انگشتای منو به زور روی کاغذ میزنید؟» اما بازجو به من فحاشی کرد، و به صورتی توهینآمیز و گفت: «به تو ربطی نداره.» به دادیار گفتم: «شما به اثر انگشتها روی برگهها دقت کنید! شما دادیار این مملکت هستید به نظر شما اگه من با چشمای باز و آزادانه میخواستم روی این برگهها اثر انگشت بزنم، به این شکل پراکنده و نامنظم روی نوشتهها میزدم!؟» اما متاسفانه دادیار، که دست نشاندهی اطلاعاتها است، نه تنها حرف مرا نپذیرفت، بلکه او هم من را به باد توهین و فحاشی گرفت.
۵۴) از من پرسید: «اسم شبانت [مسئول و راهنمای روحانی] چیه؟» گفتم: «عیسی مسیح». او گفت: «همهی شما همین اراجیف رو میگید.» بعد به سرباز گفت: «زمان بازداشتش رو تمدید میکنم و میتونید دوباره برای بازجویی ببریدش.»
۵۵) هر دو بار ما را از درِ پشت ساختمان به دادگاه بردند. من و یکی از بچهها را در صندوق عقب ماشین خوابانده بودند. هوا به شدت گرم بود. نه تنها لباسهای ما خیس شده بود، بلکه کف صندوق عقب ماشین از آب ناشی از عرق بدنمان خیس شده بود.
بازداشتگاه مرکزی شیراز
۵۶) بعد از ۱۸ روز، ما را به بازداشتگاه مرکزی در زندان عادل آباد منتقل کردند. از ما اثر انگشت گرفتند. ما را به اتاق کوچکی که ۶۰ نفر در آنجا بودند و تختها با فاصلهی کم در طبقات زیاد گذاشته شده بود بُردند. ۱۸ روز پس از دستگیری، توانستم برای اولین بار در زندان با خانوادهام تماس بگیرم و به آنها بگویم کجا هستم.
۵۷) یکی از زندانیان با خانوادهی ما تماس گرفت تا به کارت مخصوص زندانیان مبلغی واریز کند که بتوانیم لباس از مغازهی زندان خریداری کنیم. اتاق ما یک حمام داشت. همه باید به نوبت حمام میرفتیم. در تمام مدت ۱۸ روز انفرادی، تنها یک دست لباس بر تن داشتم و حمام نرفته بودم. لباسها به تن من چسبیده بود. مدتی زیر دوش آب بودم تا لباسها از تنم جدا شد و توانستم لباسهای قدیمی را درآورده و لباسهای جدید را بپوشم.
۵۸) هر بخش از زندان یک پرسنل آخوند دارد. آخوندی که در بخش ما بود، وقتی متوجه شد ما مسیحی هستیم و در نماز جماعت شرکت نمیکنیم، همه را به مسجدِ زندان برای سخنرانی احضار کرد. آخوند در سخنرانیاش به مسیح و مسیحیت توهین کرد و مسیحیان را کافر و نجس خطاب کرد. یکی از زندانیان که از اقوام لُر بود بلند شد و گفت: «شما اسم خودت رو روحانی گذاشتی؟ چرا به پیامبر خدا ناسزا میگی، چرا به مسیحیان توهین میکنی؟ شاید در بین ما زندانی مسیحی باشه و ناراحت بشه، شما به چه حقی توهین میکنی؟ بین دین اسلام و دین مسیحیت تفاوتی نیست و…» گفتههای زندانی باعث شد آخوند سکوت کرده و ادامه ندهد.
۵۹) هر کس کاری خلاف قانون انجام داده و شاکی خصوصی داشت را در بازداشتگاه مرکزی نگه میداشتند تا زمانی که خانوادهها رضایت شاکی را میگرفتند. اگر خانوادهها موفق نمیشدند، زندانی را به زندان عادل آباد که کنار بازداشتگاه مرکزی بود منتقل میکردند. وقتی خانوادههای ما مطلع شدند در بازداشتگاه مرکزی هستیم برای پیگیری پروندهی ما به دادگاه رفتند. در دادگاه به آنها گفتند: «میتونید وکیل بگیرید.» اما در واقع وکیل نمیتوانست کاری برای آزادی ما انجام دهد.
زندان عادل آباد
۶۰) بعد از چند روز که در بازداشتگاه مرکزی بودیم، ما را به بند عمومی زندان منتقل کردند. وقتی مرا بازداشت کردند وزن من ۹۵ کیلو بود، وقتی در زندان روی وزنه رفتم ۶۵ کیلو شده بودم.
۶۱) ما را به بخش عقیدتی سیاسی زندان عادلآباد بردند. رئیس زندان، آقای تهرانی، جُرم من را پرسید و گفتم که من مسیحی هستم. گفت: «اگر مسیحی هستی جای تو زندان نیست و باید الان توی کلیسا باشی.» اما وقتی فهمید ما مسلمانزاده بودهایم و به عیسی مسیح ایمان آوردهایم، ما را در بخشهای مختلف تقسیم کردند. من را به بند ۱۰ فرستادند. در بند ۱۰ اعدامیهای قاچاق مواد مخدر و جرائم بزرگ بودند. هر چهارشنبه، ساعت پنج و نیم صبح، یک نفر را در حیاط زندان اعدام میکردند. تخت من جایی بود که از آن صدای اذان صبحگاهی پیش از اعدامها در حیاط زندان به گوش میٔرسید و این برایم زجرآور بود.
۶۲) اتهامات ما را «اقدام علیه امنیت داخلی کشور» و «فعالیت تبلیغی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی… از طریق تبلیغ و ترویج مسیحیت و تشکیل کلیساهای خانگی» عنوان کردند. وکیل من، آقای علی حسینینسب به داخل زندان آمد تا از من امضا برای وکالت بگیرد. او از من در مورد اتهاماتم پرسید که «چند تا اسلحه ازت گرفتند؟» من گفتم: «اسلحهای از من نگرفتند!» و ماجرا را برای او شرح دادم. آقای حسینینسب به من اطمینان داد که با این فعالیتها «اتهام اقدام علیه امنیت ملی به شما تعلق نمیگیرد.»
جلسه رسیدگی در دادگاه انقلاب
۶۳) حدود دو ماه و نیم بعد از اینکه در زندان بودیم، ما را روز ۹ مهر سال ۱۳۸۸ به شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی شیراز بردند. در دادگاه مادرم را دیدم که به دنبال من میگشت. از سرباز خواستم مرا نزد مادرم ببرد تا با او احوالپرسی کنم. مادرم وقتی مرا دید غش کرد. چون من بسیار لاغر شده بودم و او نمیتوانست باور کند که چهره، رنگ مو و وزنم تا به این حد تغییر کند.
۶۴) سبحانینیا، قاضی پرونده ما و رئیس دادگاه انقلاب بود. نماینده وزارت اطلاعات و معاون دادستان به عنوان شاکی در جلسهی دادگاه حضور داشتند. وکیل ما تلاش کرد از با اشاره به دهها ماده قانونی از ما در مقابل اتهامات وارده دفاع کند. ولی قاضی مصر بود که اگر چه ما را میتواند از اتهام «اقدام علیه امنیت ملی» تبرئه کند اما اتهام «تبلیغ علیه نظام» همچنان پابرجاست. حس میکردیم قصد دارد بر ما منت گذاشته و تظاهر کند که به شما رحم کرده و تخفیف دادهایم. وکیل به این هم اعتراض کرد و اتهام تبلیغ علیه نظام را هم وارد ندانست. اما قاضی با بی اعتنایی به او عتاب کرد که «بشین!» و صحبتهای او را نپذیرفت.
۶۵) بعد از دادگاه، برای آزادی موقت ما مبلغ وثیقه به خانوادهها ابلاغ شد. یک هفته بعد از دادگاه، من با وثیقهی ۵۰ میلیون که مادرِ یکی از دوستانم برایم گذاشت، بعد از مجموعاً سه ماه و ۱۸ روز بازداشت، در تاریخ ۸ آبان ۱۳۸۸ از زندان عادلآباد آزاد شدم.
۶۶) در زندان عادل آباد دو بار ملاقات حضوری و یک بار تماس تلفنی با همسرم داشتم. خیلی فشار عصبی بدی را تحمل کردم. قبل از دستگیری، هیچ شبی همسر و فرزندانم را تنها نگذاشته بودم. آرزو داشتم خانوادهام را به آغوش بکشم. دلم برای آنها تنگ شده بود. از همسرم خواسته بودم برای ملاقات حضوری، فرزندانم را به محیط ناسالم زندان نیاورد و فقط از طریق تماس تلفنی صدایشان را بشنوم. در دو بار ملاقات حضوری همسر و مادرم با هم آمده بودند. مادرم هر دو بار با دیدن چهرهی من حالش بد شد.
صدور حکم دادگاه
۶۷) حدود یک ماه بعد از آزادی، ما را برای امضا کردن ابلاغیه حکم احضار کردند. بعد گفتند که اصل حکم را به وکیلتان ابلاغ خواهد شد. بعد که وکیل به حکم صادره دسترسی پیدا کرد، متوجه شدیم قاضی همانطور که گفته بود با توجه به اینکه عملکرد و فعالیت ما «اقدام فیزیکی که امنیت داخلی یا خارجی را به خطر بیاندازد»، نبوده، ما را از اتهام «اقدام علیه امنیت ملی» تبرئه کرد اما در مورد اتهام «تبلیغ علیه نظام» بر اساس ماده ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی به یک سال حبس محکوم کرد، اگر چه آن را به مدت ۵ سال به حالت تعلیق درآورد.
۶۸) فرصت ۲۰ روزهای داشتیم برای اعتراض به حکم صادر شده توسط دادگاه. دادگاه تجدیدنظر به صورت غیابی برگزار شد و ما و وکیل اجازه شرکت نداشتیم. بعد از مدتی از طرف دادگاه با وکیل تماس گرفتند و گفتند: «اعتراض موکل شما در دادگاه تجدیدنظر رد شد.»
شرایط بعد از آزادی و پیامدهای بازداشت
زهرا
۶۹) بعد از آزادی وقتی به خانهی مادرشوهرم رفتم حس میکردم همه میخواهند مرا کتک بزنند. هر کدام از اعضای خانوادهی همسرم یک متلکی میگفت، به طور مثال: «توی خانواده کسی رو نداشتیم که پاش به کلانتری باز بشه، چه برسه به زندان، تو مایهی ننگ و بیآبرویی خانواده هستی و…»
۷۰) من در طول یک هفته بازداشت حمام نرفته بودم و در شرایط بد عادتماهانه (پریود) بودم. از آنها خواهش کردم اجازه دهند به منزل خودم بروم و حمام کنم و بعد هر بلایی دلشان خواست سر من بیاورند. آنها همراه من به منزلمان آمدند. وقتی از حمام بیرون آمدم بازجوییها، سرزنش، متلکگویی، دعوا و پیشنهادات خانوادهی همسرم شروع شد. تا نزدیک ساعت چهار صبح مرا بیدار نگه داشتند و تهدید میکردند که اگر از ایمان مسیحیات دست بر نداری طلاقت را از همسرت میگیریم و پسرانت را از تو میگیریم. گویی از یک کورهای داغ به کورهای داغ تر انداخته شده بودم.به شدت احساس تنهای و بی کسی میکردم. بخصوص چون همسرم هم نبود ولی بیشتر از هر چیز ترسیده بودم. یک چیز عجیب دیگر این بود که من پس از آزادی دچار آلرژی شدم و بوی ادویه و عطر، گلوی من را تحریک میکرد.
۷۱) پسرانم از بوشهر آمدند. این مدت برای پسرانم نیز بسیار سخت گذشته بود. سموئیل که تقریباً هفت سال داشت با قاب عکس پدرش زیر پتو میرفت و از شدت دلتنگی گریه میکرد.
۷۲) مدرسهی دولتی خوبی که در محل ما بود بدون ارائه هیچگونه توضیح و دلیلی به دانیال اجازهی ادامه تحصیل ندادند. مجبور شدیم در یک مکان دورتر در مدرسهای با سطح آموزش پایین او را ثبت نام کنیم. یک سکهی طلای بهار آزادی در منزل داشتم. آن را فروختم تا بتوانم سموئیل را در مدرسهی غیرانتفاعی ثبت نام کنم.
۷۳) برای غذا خوردن پولی نداشتیم و مجبور بودیم توهینهای دردناک خانوادهی همسرم را بشنویم تا یک وعده غذا در منزل آنها بخوریم.
۷۴) به یاد دارم یک بار دانیال به من گفت: «مامان، همهی این روزهای سخت یک روز تمام میشه و ما نجات پیدا میکنیم». سموئیل هم تلاش میکرد به شکل دیگری من را تسلی دهد. در بازداشتگاه از لحاظ روحی شکسته و خرد شده بودم. فرزندانم انگیزهای بودند که بتوانم سر پا بایستم و برای زندگی کردن بجنگم. با حضور خدا و فرزندانم احساس امنیت میکردم. دیگر کتاب مقدس نداشتیم، به همین دلیل مخفیانه دعا میکردیم.
۷۵) دانیال با خانوادهی همسرم صحبت کرد و گفت: «از این بعد در مورد اعتقاداتمون با ما صحبت نکنید و مادرم را تحت فشار نگذارید.» بعد از اعتراض پسرم، فشارهای خانوادهی همسرم روی ما کمتر شد.
۷۶) زمانی که همسرم در زندان بود، به دلیل وضعیت بلاتکلیف و سخت ما، مادر و خواهرم از بوشهر به شیراز آمدند. با آغاز فصل مهرماه و بازگشایی مدارس، خواهر جوان ۲۷ سالهام که دو فرزند داشت به بوشهر بازگشت. در راه با ماشین دیگری تصادف کرد و درگذشت. خیلی شوک و درد بزرگی بود. سالهاست این عذاب وجدان را در دل دارم که خواهرم به خاطر من به شیراز آمده بود و در راه بازگشت این اتفاق افتاد. او فوت کرد و فرزندانش بدون مادر بزرگ شدند.
۷۷) بعد از حدود ۹ ماه، نامهای از دادگاه برای ما فرستاده شد که میتوانید به فلان آدرس (محل بازداشت دارالقرآن) بروید و وسایل ضبط شده را پس بگیرید. حدود یک وانت از منزل ما وسیله بردند. اما فقط چهار تا گوشی، دوربین عکاسی، مدارک شناسایی، چند تا کتاب و دفتر را به ما پس دادند و مابقی، از جمله کامپیوتر را پس ندادند. طبق گفتهی خودشان، «خیلی از وسایلمان را گم کرده بودند.»
۷۸) وقتی همسرم را از زندان عادل آباد به دادگاه انقلاب آوردند و او را دیدم نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. علی بسیار لاغر شده بود. مادرشوهرم با گریه کفشهای قاضی را بوسید و با التماس خواهش کرد «اجازه بدید فرزندم آزاد شود.» قاضی هم گفت: «برو وثیقهی ۵۰ میلیونی برای پسرت بگذار تا آزادش کنیم.» در واقع وثیقهی همهی ما هما ۵۰ میلیون تومان تعیین شده بود.
۷۹) حتی بعد از آزادی هم مدام تحت تعقیب نیروهای وزارت اطلاعات بودیم. یک مأمور نزدیک منزل ما نگهبانی میداد و یک مأمور دیگر هر جایی میرفتیم به دنبال ما میآمد. برای اینکه نمیخواستیم برای دیگر اعضای کلیسا دردسری بیافرینیم به دیدار آنها نرفتیم. از طرفی هم رهبران و خادمین مسیحی، که ما را خدمت میکردند، جز چند نفری که با هم دستگیر شده بودیم، از ما فاصله گرفته و قطع ارتباط کردند. دو نفر از اعضا که به منزل یکی از این رهبران رفته بودند، به صراحت گفتند: «خادمین ارشد ما گفتهاند ارتباطمون رو با شما قطع کنیم، ما هم میخواهیم اطاعت کنیم. لطفاً از منزلمون بیرون بروید.»
۸۰) ما هر از چند گاهی با کسانی که همراه ما بازداشت شده بودند رفت و آمد میکردیم. اما بعد از مدتی دیدارهایمان کمتر شد، هم به این دلیل که نمیخواستیم ارتباطمان برای آنها خطرآفرین باشد، و هم اینکه از طرف خانوادهی همسرم به شدت تحت کنترل بودیم و آنها هم مانع این ملاقاتها بودند. البته بعد از مدتی مخفیانه و بی سر و صدا، با رعایت نکات ایمنی خدمات خود را مجدداً شروع کردیم.
تداوم آزارهای چندجانبه بعد از آزادی
علی
۸۱) بعد از آزادی همسرم، مدیران مدرسه به فرزندانم اجازهی تحصیل در مدرسه را ندادند و خانوادهام فشار زیادی روی همسر و فرزندانم آورده بودند. زن و فرزندانم حتی غذا برای خوردن نداشتند. متاسفانه «دوستان مسیحی» هم سراغ خانواده من را نگرفته بودند. گفته بودند: «به دلیل مشکلاتی که برای شما پیش آمده، نمیتوانیم با شما ارتباط داشته باشیم.» ایزوله شدن و قطع ارتباط با دیگر ایماندارن مسیحی و عدم شرکت در جلسات کلیسایی ما را درهم شکسته و روحیاتم را بسیار بد کرده بود.
۸۲) برای مدت ۱۰ سال در بخش تاسیسات و جوشکاری بانک مسکن بودم و رانندهی جرثقیل بودم. یک روز مدیر بانک به من گفت: «علی، تو بهترین نیروی کار ما در این بخش بودی، دوست ندارم تو را اخراج کنم اما متاسفانه به ما اعلام کردند که به تو اجازهی ادامه کار ندهیم.» حتی مزایا و سنوات ۱۰ سال اشتغال در بانک را به من پرداخت نکردند. مدیر بانک به دستور وزارت اطلاعات من را اخراج کرد. آنها حتی به من اجازهی داشتن پروانهی کسب و کار نمیدادند.
۸۳) برای امرار معاش به دنبال کار بودم. هر جا مشغول به کار میشدم، بعد از یک یا سه روز صاحب کار از من عذرخواهی میکرد و می گفت: «ما را تهدید کردند و از ما خواستند به تو اجازهی کار ندهیم.» وقتی کار جدید پیدا میکردم خوشحال بودم. اما بعد از چند روز صاحب کار مجبور میشد به دلیل فشارهای اطلاعات، مرا اخراج کند. در تأمین نیازهای روزمره ناتوان بودم و از این بابت ناراحت و غمگین. خودم و فرزندان بیمهای هم برای درمان نداشتیم.
۸۴) اذیت و آزار مأموران امنیتی هم پایان نداشت. از اطلاعات با من تماس میگرفتند میگفتند: «امروز برای امضای برگهای به فلان آدرس بیا.» من هم به سمت آن مکان حرکت میکردم. دوباره تماس میگرفتند و میگفتند: «الان نمیخواد بیایی، برو فردا بیا» بارها این عمل را تکرار کردند. گاه حتی هفته ای دو بار از وزارت اطلاعات با من تماس می گرفتند و زندگیام را تحت کنترل داشتند.
زهرا
۸۵) بعد از تقریباً دو سال که حکم صادر و پروندهی ما بسته شده بود، برای مادر همسرم که سند منزلش را به عنوان وثیقه برای من گذاشته بود احضاریهای آمد. در نامه نوشته بود که «خانم زهرا صفر باید خود را به دادگاه انقلاب معرفی کند.» با وکیل مشورت کردم و متوجه شدم اگر به دادگاه نروم، سند منزل مادرشوهرم که وثیقهی من بود ضبط میشود. هیچ کدام از اعضای خانواده حاضر نشدند مرا همراهی کنند و من مجبور شدم با همسرم به دادگاه بروم. در دادگاه انقلاب به من گفتند: «تو باید خودت رو به زندان زنان معرفی کنی.»
۸۶) به زندان پیربنو رفتیم که مکانی است دورافتاده در حومه شیراز. علی باید پشت میلهها انتظار میکشید تا من برای چهرهنگاری و انگشتنگاری و تشکیل پرونده سوء سابقه به داخل زندان بروم. لحظات سخت و پر از اضطرابی بود.
۸۷) در زندان زنان یک آخوند با من صحبت کرد و گفت : «دخترم چرا مسیحی شدی؟ توبه کن و به دین اسلام بازگرد!» و از این قبیل نصایح. من هم دلایلم را به او توضیح دادم، که باعث شد او به شدت عصبانی شود.
۸۸) برای تشکیل پرونده از من عکس گرفتند و انگشت نگاری کردند. موقع خروج، جلوی در زندان، یک افسر به من گفت: «شما خانم محترمی هستی، من میدونم اطلاعات میخواهد شما ایران رو ترک کنی. اینها نمیگذارند تو زندگی راحتی داشته باشی، به نظر من از این کشور با خانوادهات برو!»
علی
۸۹) به زهرا نامهای دادند. ما سوار تاکسی شدیم تا نامه را طبق خواسته آنها به دادگاه انقلاب ببریم. اما قبل از اینکه به دادگاه انقلاب برویم نامه را باز کردم و از آن کپی گرفتم. در بازگشت، درباره وقایع آن روز به وکیلمان گزارش دادیم و گفته افسر را هم نقل کردیم. وکیل گفت: «افسرِ زندان درست گفته، همین حالا هفتهای دو بار از وزارت اطلاعات با تو تماس میگیرند. اجازهی کار به تو و تحصیل به فرزندانت نمیدند. ممکن است وثیقههای شما را هم ضبط کنند. بهتر است از کشور خارج بشید.» ما دعا کردیم و از خداوند خواستیم ارادهی خود را برای ماندن در ایران و یا مهاجرت اجباری به ترکیه نشان دهد.
نحوهی خروج از کشور
زهرا
۹۰) ما صاحبِ خانه و ماشین نبودیم. اسباب و وسایل زندگی را فروختیم و به دلیل آزار و اذیتهای مداوم حکومت، با مبلغ اندکی، در بهار سال ۲۰۱۱، به اجبار به کشور ترکیه مهاجرت کردیم و آنجا برای پناهندگی اقدام کردیم. دانیال ۱۶ ساله بود و سموئیل ۶ ساله بود که مجبور به خروج از ایران شدیم. در این مدت پسرانم نتوانستند ادامهی تحصیل دهند و در وضعیت بلاتکلیفی به سر میبردند. هر دو در وضعیت روحی بدی قرار داشتند و از ترس شدید از دست دادن والدین خود رنج میبردند. دانیل که بزرگتر بود و میخواست در کلاسهای مدرسه شرکت کند، نتوانست این کار را انجام دهد. اما امکان ثبت نام ساموئل در یک مدرسه تُرک وجود داشت. اما وقتی دانش آموزان متوجه شدند که او و خانوادهاش نوکیشان مسیحی هستند، با او بدرفتاری شد. حتی او را کتک هم زدند. دیگر نمی خواست به مدرسه برود. من به ناچار به مدت چهار سال در خانه به او تعلیم دادم. الان ساموئل دوباره به مدرسه میرود.
علی
۹۱) آثار شکنجهها، تهدیدها، تحقیرها، از دست دادن کار و… هنوز در من به جای مانده است. گاهی اوقات با وجود اینکه من در کنار خانواده نشستهام اما انگار حضور ندارم و بدون اختیار برای مدتی به نقطهای خیره میشوم. همسرم نیز همین حالات را از خود بروز میدهد.
۹۲) یکی از آسیبهای روحی که به من وارد شده اضطراب و دلهره است. وقتی از منزل بیرون میروم حداقل۱۰ بار با منزل تماس می گیرم و جویای احوالشان میشوم و میپرسم که چطورید؟ کجا هستید؟ غذا خوردید؟ چیزی احتیاج دارید بخرم؟ و… این رنج ادامه دارد.
—————————————————————————————————————-
*اسامی اشخاص ثالث در این شهادتنامه بصورت مستعار یا اختصار قید شده است. اسامی کامل نزد سازمان ماده ۱۸ محفوظ است.