شناسنامه
نام: علی (پارسا) مصطفایی
تاریخ تولد: ۱۳۷۰
تاریخ دستگیری: ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۲
تاریخ مصاحبه: ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
مصاحبهکننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای علی (پارسا) مصطفایی تهیه شده و در تاریخ ۲۷ بهمن ماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیدهاست. این شهادتنامه در ۵۲ پاراگراف تنظیم شدهاست. نظرات شاهدان ضرورتاً بازتابدهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من علی (پارسا) مصطفایی است. من در ۱۳۷۰ در شهریار تهران در خانوادهای پرجمعیت و نسبتاً مرفه به دنیا آمدم. سه خواهر و دو برادر دارم و من فرزند آخر خانواده هستم. بر اثر داروهایی که مادرم در دوران بارداری استفاده کرده بود من حالتی عصبی داشتم و با بقیهی خواهرها و برادرهایم متفاوت بودم.
۲. همهی اعضای خانوادهام به شدت به دین اسلام پایبند بودند و در نماز جماعت مسجد شرکت میکردیم. همهی ما نمازهای پنجگانه را به موقع و سر وقت میخواندیم و در صورت قضا شدن نمازمان، عذاب وجدان میگرفتیم. به خاطر عشقی که به خدا داشتم، به جای سن رسمی بلوغ یعنی ۱۵ سالگی، نماز خواندن را از سن ۱۱ سالگی آغاز کردم. قرآن را به زبان فارسی و عربی میخواندم. با وجود اینکه خانواده مذهبی داشتم، با این احوال اختلافات و مشکلات بهطور منظم در داخل خانواده وجود داشت.
۳. خانوادهام، روابط من با دوستانم را کنترل میکردند و از طرز لباس پوشیدن، مدل موهایم و ظاهر کلی من راضی نبودند. اگر از عمل کردن به سلیقه آنها خودداری یا نافرمانی میکردم پدر یا برادرم مرا به شدت کتک میزدند. آنقدر عصبانی بودم که فکر میکردم هرگز نمیتوانم و نمیخواهم برادر بزرگترم را ببخشم. در تعطیلاتی مانند نوروز، پدرم سعی میکرد خانواده را به هم نزدیک کند، اما از فردای آن روز همه چیز به حالت گذشته برمیگشت.
۴. سال ۱۳۸۵، در سن ۱۶ سالگی به دلیل اختلافات و مشکلاتی که با خانوادهام داشتم تصمیم گرفتم زندگیام را از خانوادهام جدا کنم و به همین دلیل منزلمان را ترک کردم. اما بعد از سه روز من را پیدا کرده و به منزل بازگرداندند.
۵. بعد از بازگشت تصمیم گرفتم در مدرسه سخت درس بخوانم و سخت کار کنم تا به خانوادهام وابسته نباشم. از ۱۶ سالگی شروع به کار کردم و فقط برای غذا و خواب به منزل میرفتم و بقیهی ساعات خارج از منزل بودم تا بتوانم کارهایی که دوست دارم را انجام دهم. اما نماز خواندن من برقرار بود چون خدا را دوست داشتم و تصور میکردم که عبادت و کارهای نیک، خطاها و گناهانی را که مرتکب شدهام برطرف میکند، هر چند در نظر دیگران ممکن بود ریا به نظر برسد.
گرویدن به مسیحیت و اولین جلسه کلیسای خانگی
۶. بعد از اتمام مدرسه، وارد دانشگاه شدم. ترم دوم دانشگاه، در یک شرکت تعمیر ماشین آلات راهسازی مشغول به کار شدم. قبل از آن پول زیادی نداشتم و به دلیل وضعیت روابطم با خانواده، نمیخواستم از آنها کمکی بگیرم؛ بنابراین سه روز در هفته به دانشگاه میرفتم و بقیه هفته را نیز در شرکت کار میکردم.
۷. یکی از مهندسان شرکت محل کارم، جوان بسیار محترمی بود به نام سجاد بود که یک سال از من بزرگتر بود. سجاد با بقیه فرق داشت. یک روز برای انجام مأموریت کاری مرا با خود به تهران برد. در طی راه، او در مورد عیسی مسیحی با من صحبت کرد. دو اتفاق همزمان در درونم افتاد: از یک طرف میخواستم دهانم را باز کنم و به او ناسزا بگویم، و از طرف دیگر جذب سخنانش شده بودم.
۸. او از من در مورد شرایط زندگیام سؤال کرد، چون نماز خواندن و دینداری من با سبک زندگی و وضعیت ظاهریام همخوانی نداشت. او درباره مسیح صحبت کرد و من درباره اسلام. رویگردانی او از اسلام برایم قابل پذیرش نبود و باعث شد که از او متنفر شوم. زندگی من به روال همیشگی ادامه داشت، اما وقتی سجاد و رفتار پسندیده او را را میدیدم، دچار تعارض میشدم و به هم میریختم. به همین دلیل مخفیانه و در ساعات نیمهشب، به دور از چشم دیگر اعضای خانواده، شروع به خواندن کتاب مقدس کردم و فیلم زندگینامه عیسی را که سجاد به من هدیه داده بود، تماشا کردم.
۹. یک روز در آبان ماه ۱۳۹۱، وقتی در شرکت بودیم، سجاد متوجه آشفتگی حال من شد. دلیل آن احساس سردرگمی درونی، و نگرانی از عکسالعمل خانوادهام در برابر تصمیم احتمالی برای پیروی از مسیح بود. سجاد از من پرسید: «دوستانی دارم که در مکانی با هم دعا میکنیم، دوست داری تو هم به ما ملحق بشی؟» قبول کردم و همراه او به منزلشان رفتم که حدود یک ساعت با منزل ما فاصله داشت.
۱۰. خواهر کوچکتر سجاد که متأهل بود، مادرش و دو نفر از دوستانش آنجا بودند. برای من خیلی صحنهی عجیبی بود. تا به حال ندیده بودم که زنان بدون حجاب عبادت کنند. من به شدت تحت تأثیر فضا قرار گرفتم. چقدر زیبا و جالب بود که آنها به زبان فارسی خدا را پرستش میکردند. با دعوت سجاد آن شب دعا کردم و به مسیح ایمان آوردم.
خانواده و کار
۱۱. با برخی دیگر از اعضای خانواده مخفیانه در مورد عیسی صحبت کردم، و بعضی از آنها نیز مسیحی شدند. تا اینکه یک بار مادر و برادر بزرگترم از من در مورد تغییرات عمیق رفتاریام پرسیدند و گفتند: «ما از تغییرات خوب رفتاری تو خیلی خوشحالیم، اما چرا نماز نمیخونی؟ اگه بابا متوجه بشه که نماز نمیخونی خیلی عصبانی میشه!» من به آنها توضیح دادم که من مسیحی شدهام و برادرم در حالی که بغض در گلو داشت گفت: «اگه بابا از این موضوع مطلع بشه، خودت رو بیچاره کردی!». یک ماه بعد پدرم متوجه شد، کتک مفصلی خوردم و پدرم من را از منزل بیرون کرد.
۱۲. در بهمن ماه ۱۳۹۱، حدود دو ماه بعد از مسیحی شدنم، سجاد به دفتر مرکزی شرکت احضار شد تا به دلیل صحبت کردن درباره مسیحیت پاسخگو باشد. من را هم احضار کردند و گفتند: «ما میخواهیم سجاد رو اخراج کنیم، اما در مورد شما و خانوادهات تحقیق کردیم و میدونیم که شما خانوادهی مذهبی و پایند به اسلام دارید و احساس میکنیم فریب صحبتهای سجاد رو خوردی. از طرف دیگه هم تو تنها کارمندی هستی که هم درس میخونی و هم کار میکنی و حقوق یکسان با بقیه میگیری، پس شرایط خوبی توی این شرکت داری، به اسلام برگرد تا بتونی دوباره کار کنی».
۱۳. وقتی مسئولین شرکت متوجه شدند حاضر به ترک ایمانم نیستم من را هم اخراج کردند. با سجاد تماس گرفتم و گفتم که به خاطر ایمان مسیحیام اخراج شدهام. سجاد به محض شنیدن این جمله تلفن را قطع کرد. به دلیل مسائل امنیتی، ما هرگز در مورد ایمان و فعالیتهای مسیحی خودمان تلفنی صحبت نمیکردیم.
۱۴. بعد از مدتی خانوادهام تصمیم گرفتند مرا به خانه بازگردانند و بر روی افکار و عقایدم تأثیر بگذارند تا به دین اسلام بازگردم. اساتید سرشناس اسلامی و مجتهدین معروفی که که حتی چندین بار آنها را در سخنرانیهای صدا و سیمای جمهوری اسلامی دیده بودیم، از طرف خانوادهام به منزلمان دعوت شدند تا با من گفتگو کنند و مرا به اسلام بازگردانند. آنها خیلی تلاش کردند که بفهمند چه کسی به من بشارت دادهاست، اما من نامی از سجاد نبردم.
۱۵. از طرف دیگر خانوادهام با من بدرفتاری کردند و من را نجس و کافر میدانستند و ظروف غذا، حوله، و حتی اتاق من از خود جدا کردند. به خصوص وقتی خواهرانم به منزل ما میآمدند شبها اتاق من را قفل میکردند و مرا حبس میکردند! آنها فکر میکردند به من دارویی دادهاند که باعث تغییرات رفتاری من شدهاست و به کمک داروها آرام شدهام، میتوانم ببخشم و دیگران را محبت کنم. مادرم میگفت: «رفتارت عالیه، همینجوری بمون ولی بیا نماز هم بخون». سعی میکردم به او توضیح دهم که دلیل واقعی تغییر رفتارم چیست، اما او نمیتوانست آن را بپذیرد. فشار روحی و روانی زیادی از طرف خانوادهام را تحمل کردم. من شبها برایشان دعا میکردم و علیرغم تغییرات مثبت و محسوسی که داشتم دلیل این همه مخالفت و توهین آنها را نمیفهمیدم.
۱۶. خانوادهام حتی دوستم پدرام را که همسایه ما بود به منزلمان دعوت کردند و با او نیز در مورد من صحبت کردند. از یک طرف نمیخواستند من روی عقاید دیگران تأثیر بگذارم و از طرف دیگر میگفتند که از پدرام یاد بگیر که در حال تحقیق در مورد دین اسلام است و نسنجیده تصمیم نمیگیرد. پدرام یک بار به خانوادهام گفت: «من علی رو میشناسم، از همهی رفتارها و کاراش باخبرم، این سه ماه اخیر کاملاً تغییر کرده». چند ماه بعد پدرام نیز به مسیحیت گروید.
۱۷. آزار از طرف خانواده ادامه داشت. پدرم نسبت به اسلام بسیار تعصب زیادی دارد و وقتی متوجه شد که به هیچ وجه نمیتواند مرا به دین اسلام بازگرداند، مرا کتک زد و دوباره از منزل بیرونم کرد. من با افراد زیادی در دانشگاه و در میان فامیل در مورد مسیح صحبت کرده بودم و کتاب انجیل و فیلم عیسی را به آنها میدادم. و اشخاص زیادی در بین اقواممان مسیحی شدند.
۱۸. برادر بزرگترم، من را خیلی دوست داشت و مایل بود که با هم کار کنیم، اما به خاطر مسیحی بودنم این اتفاق هیچ وقت رخ نداد. شش ماه بعد از مسیحی شدنم، برادرم با یکی از آشنایان با نفوذ خود تماس گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت تا بتوانم صدای او را بشنوم. برادرم به حاجی* (نام مستعار) گفت: «ما هر کاری از دستمون برمیاومد انجام دادیم تا علی رو به اسلام برگردونیم اما فایدهای نداشت، لطفاً به مسئولین اطلاع بدید تا بیان و اون رو دستگیر کنند و ببرند». اما حاجی گفت: «لطفاً از من چنین چیزی نخواهید! من نمیخواهم چنین کاری رو انجام بدم! چون اگه فردی با این اتهامات دستگیر بشه چارهای نیست و حتماً اون رو میکشند و بعد شما و خانوادهات پشیمون میشید. شما تا الان صبور بودید، پس به صبوریتون ادامه بدید، شاید در آینده پشیمون بشه».
کلیسای خانگی و گروه جوانان در کرج
۱۹. دفعهی اول که از منزل خارج شدم حدود دو تا سه ماه و دفعهی دوم حدود شش ماه از منزل دور بودم. من و پدرام یک پیکان وانت را ابتدا قرض کردیم و بعد به اقساط خریدم. من شبها در این وانت میخوابیدم. گاهی هم در منزل سجاد و یا منزل دوست دیگریمان میماندم. پس از مدتی با یکی دیگر از دوستان مسیحیام مکانی را اجاره کردیم. در آن زمان من به دانشگاه میرفتم و همچنین با پدرام در شرکت کولر گازی کار میکردم و برای نصب و تعمیر به منازل مردم میرفتیم.
۲۰. در جلسات کلیسای خانگی در شهریار شرکت میکردم. در تابستان ۱۳۹۲، مخفیانه توسط رهبر کلیسای خانگی ما در یک استخر تعمید آب گرفتم. بر اساس مقررات کلیسای خانگی ما هر شخصی که به یک حقجو بشارت میداد، باید چند ماه با آن فردی که مسیحی شده بود جداگانه وقت میگذاشت و اگر او قابل اعتماد بود، از او دعوت میشد تا در جلسات کلیسایی شرکت کند. بر اساس مقررات امنیتی، در هر جلسه بیش از پانزده نفر جمع نمیشدند. آدرس محل برگزاری جلسه را پشت تلفن نمیگفتیم. من به دنبال بچهها میرفتم و آنها را به مکان جلسهی هفتگی میبردم.
۲۱. در جلسات جوانان کرج شرکت میکردم. رهبر کلیسای خانگی ما که سام نام داشت از من خواسته بود که به یک گروه پنج الی شش نفره در منطقه مارلیک در مورد اصول اعتقادات مسیحی آموزش بدهم؛ بنابراین مسئولیت من بیشتر شده بود، و علاوه بر جلسات، هر هفته زمانی را برای دعا و مشاوره به آنها اختصاص میدادم. به علاوه، از آنجایی که ماشین وانت هم داشتم، شبان ما کتابهای مسیحی را به من میداد تا آنها را جابجا کنم.
دستگیری
۲۲. من و پدرام میخواستیم کسب و کاری راه بیندازیم، به همین دلیل پارکینگ منزلی را در فاز ۵ شهرک اندیشه اجاره کردیم تا از طریق پیک رایگان مواد غذایی و… مورد نیاز آن محله را که سفارش میدهند به منزل آنها ببریم.
۲۳. ما همه مقدمات را فراهم کرده بودیم و نیمی از وسایل و تجهیزات را هم خریداری کرده بودیم. روز ۱۹ آبان ماه ۱۳۹۲، من، پدرام و یکی دیگر از دوستان مسیحیام در پارکینگ را بستیم و برای رفع خستگی مشغول تماشای فوتبال شدیم. حدود ساعت ۱۰ شب، شخصی در پارکینگ را زد و گفت: «آقا این وانت مال شماست؟» تأیید کردم و او ادامه داد: «من با ماشینم زدم به پشت وانتتون، لطفاً بیا ببین باید چه کار کنیم.» بدون اینکه فکر کنم که چطور میتوانست در یک کوچه خالی با ماشینم تصادف کند، و چرا ما صدایی نشنیدیم، در را باز کردم. ناگهان یک نفر من به سمت داخل هُل داد و بیش از ۱۰ نفر همراه او وارد پارکینگ شدند. ما به خود لرزیدیم و فکر کردیم آنها دزد هستند. پدرام و دوستم را روی صندلی نشاندند و من را به سینه روی زمین خواباندند. فکر میکردم میخواهند کیف پول ما را بگیرند، مغازه را غارت کنند و بروند.
۲۴. پنج دقیقهای گذشت تا متوجه شدم که آنها دزد نیستند، بلکه مأمور حکومت هستند و مشغول تفتیش مغازه بودند. صورت آنها با ماسک پوشانده شده بود تا ما آنها را شناسایی نکنیم. بعضی از آنها مانند کماندوها لباس مشکی به تن داشتند، و گروهی از جوانان حدود ۲۰ ساله هم با آنها بودند که احتمالاً بسیجی بودند. پرسیدم که شما از وزارت اطلاعات هستید؟ یکی از آنها با کنایه گفت: «نه پس دزدیم!» وقتی خواستم بلند شوم، اسلحهاش را روی شقیقهام گذاشت. آهن اسلحه کلت را روی سرم حس کردم.
۲۵. پس از ترس و لرز، با سرم آن اسلحه را کنار زدم و بلند شدم و گفتم: «برگهی حکم رو بهمون نشون بدید». یکی از آنها حکمی را به من نشان داد که نام من روی آن نوشته شده بود: «علی مصطفایی، ملقب به پارسا». نام پدرام هم در برگه حکم بود. ظاهراً تماسهای تلفنی ما شنود شده بود و اطلاعات دقیقی از ما داشتند. همزمان به منازل دیگر گروههای مسیحی کلیسای خانگیمان در شمال و شیراز و غیره حمله کرده بودند و آنها را نیز دستگیر کرده بودند.
۲۶. آنها آدرس منزل من و پدرام را داشتند. پدرام را بهطور جداگانه به منزلشان و من را نیز با یک ماشین شاسی بلند به منزل پدریام بردند. یکی از مأموران به من گفت: «نترس، هیچ کدوم از اعضای خانوادهات خانه نیستند». اما در حالی که منزل را تفتیش میکردند، خانوادهام یکی یکی از راه رسیدند. آنها با دیدن صحنه دستگیری من گریه کردند، اما پدرم در حالی که به من فحش میداد، به مأموران گفت: «این پسر ما رو به خاک سیاه کشونده! هر کاری از دستمون برمیاومد انجام دادیم، اما به راه راست برنگشت! چرا زودتر نیومدید، اون رو ببرید و هر کاری دلتون میخواد انجام بدید، حتی اگه اون رو هم بکشید من شکایت نمیکنم».
۲۷. آنها کل منزل، حتی انباری را هم گشتند و تمام دفترها و کتابهایی را که فکر میکردند مربوط به مسیحیت است، مدارک شناسایی، پاسپورت، کیس کامپیوتر، گوشی موبایل، کتاب مقدس، یادداشتهای دستنویس، سیدی و دیویدیهایی که مربوط به مسیحیت نبود و حتی کتابهای دانشگاهیام را ضبط کردند. یکی از مأموران وانتم را هم گشت و نسخهای از «کتاب انجیل مژده برای عصر جدید» که به تازگی چاپ شده بود و جلد نداشت، را پیدا کرد. او تصور میکرد چون کتاب بزرگی است پس کشف مهمی کردهاست. با غرور میگفت: «ببینید چی پیدا کردم و چه کتابایی میخونه!»
۲۸. از زمانی که وارد پارکینگ شدند تا زمانی که به زندان رسیدیم، یکی از مأموران از من و هر جایی که میرفتیم فیلمبرداری میکرد. در حین فیلمبرداری از آنچه که میدید گزارش میداد: «اینجا شهریاره، خونهی متهم و…». مأمورها در حضور خانوادهام با من برخورد محترمانهای داشتند و خود را موجه نشان میدادند، اما بعد از آن که مرا به داخل ماشین هُل دادند توهین و فحاشیها شروع میشد. کسانی که اسمشان در حکم قضایی آمده بود و در محدوده مارلیک زندگی میکردند را به زندان کرج رجایی شهر بردند، اما چون من در شهریار زندگی میکردم و حومه تهران محسوب میشد، من را به زندان اوین بردند. در راه به من دستبند و چشمبند زدند. جلوی ماشین دو مأمور نشسته بودند، و در صندلی عقب ماشین هم یک مأمور سوم کنار من نشسته بود.
بند ۲۰۹ زندان اوین
۲۹. ماشین در خیابانی در محوطه زندان اوین توقف کرد. در سمت راست، دو اتاق بزرگ کنار هم قرار داشت که افراد را برای تعویض لباس و عکس گرفتن به آنجا میبردند. یکی یکی بقیه دوستان مسیحی ما را که دستگیر شده بودند، آوردند. پدرام، چند تن از اقوامم، سجاد و برخی دیگر از زندانیان را هم آوردند. لباسهایمان را گرفتند و لباس زندان را به ما دادند. آنها عینک مرا هم گرفتند. گویا بعضی از زندانیان با استفاده از شیشه عینک خودکشی میکنند. شمارهی عدسی عینک من بالا بود، بنابراین دوران بازداشت، بدون عینک خیلی برایم سخت گذشت.
۳۰. ما را به بند ۲۰۹ که در طبقه اول بود بردند. با اینکه سلول انفرادی بود، سلول من از سلولهای دیگر دوستانم بهتر بود. در سلول دستشویی نبود و من را برای استفاده از دستشویی به خارج از سلول میبردند. در ابتدای ورود، سه پتو به من دادند: یکی به عنوان بالش، یکی به عنوان زیرانداز و دیگری هم برای روانداز. یک مسواک و خمیردندان هم به من دادند. هفتهای یک بار اجازه داشتم به حمام بروم و بعد از دوش گرفتن، لباسهای تازه به من میدادند.
۳۱. سلول کنار سلول من، سلولی بود که شبان کلیسای ما در آن حبس بود، و با اینکه به سختی میتوانستم صدای سرود و دعا کردن او را بشنوم، اما بسیار قوت میگرفتم و با او همصدا میشدم. در زندان، علاوه بر ترسها و فشارهای روانی که تجربه کردم، تجربیات جدید و زیبایی از نزدیک و همنشینی با خدا داشتم.
۳۲. مدت ۱۸ روز در سلول انفرادی بودم و در این مدت حدود ۱۵ الی ۱۶ بار مورد بازجویی قرار گرفتم. وقتی در سلول بودم، حوصلهام سر میرفت و کلافه میشدم. با خود میگفتم که ای کاش بیایند و مرا برای بازجویی ببرند، اما وقتی بازجویی میکردند، آنقدر تحت فشار روحی و روانی قرار میگرفتم که دعا میکردم زودتر تمام شود. ظاهراً تکنیک بازجویی خوب و بد داشتند. بازجوی بداخلاق با توهین اعصاب ما را خرد میکرد و بعد بازجوی خوب سعی میکرد ما را آرام کند، نصیحت کند و بگوید قصدشان کمک به ما است.
۳۳. اتهام من فعالیتهای بشارتی مسئولیت گروه در کرج بود. من به هیچ وجه حاضر نبودم با آنها همکاری کنم یا به سوالات آنها پاسخ دهم. یک بار وقتی با سجاد رو به رو شدم او بهطور غیرمستقیم به من گفت: «تا حدی که میتونی بنویس وگرنه پروسه ما بیشتر طول میکشه». بنابراین تلاش کردم فقط به نوشتن اطلاعات کلی بسنده کنم؛ مثلاً پرسیدند که آیا به سمینار هم رفته بودی؟ چه کسی تدریس میکرد؟ رهبر شما کیست؟ من پاسخ میدادم: «ما سفر رفتیم. در راه چند سرود مسیحی خواندیم، و همه دعا کردیم. هر بار یک نفر شهادت میداد که مسیح چگونه بر زندگی او تأثیر گذاشتهاست. رهبر ما عیسی، و معلم ما روح القدس بود». بازجو گفت: «تو ما رو مسخره کردی و به بازی گرفتی. ای کاش این دوربین توی اتاق بازجویی نبود اون وقت هر بلایی دلمون میخواست سرت میآوردیم!» من گفتم: «من شما رو به تمسخر نگرفتم. شما ادعا میکنید که ما فعالیتهای سازمانی انجام دادیم و قصد داشتیم که امنیت نظام رو بهم بزنیم، اما خوب میدونید که ما هرگز برای انجام این کار جمع نشدیم».
۳۴. آنها بسیار تلاش کردند تا بفهمند چه کسی به من بشارت دادهاست، اما من نام سجاد را نیاوردم. من فقط برای آنها داستانهای مختلف و بیربط تعریف میکردم. بازجوها ابتدا تصور میکردند که سجاد شبان اصلی کلیسا است، چون فعایتهای مسیحی او زیاد بود. بازجوی سجاد و شبانمان سام، رئیس کل زندان بود.
۳۵. آنها میخواستند ما را نسبت به هم بدبین کنند و بین ما اختلاف بیندازند تا به این ترتیب از نظر روحی ما را تضعیف کرده و وادار به صحبت کنند. آنها به رهبر کلیسای ما دروغ میبستند و تهمت میزدند. به ما هم نسبتهای ناروا میدادند و میگفتند که قصد شما از شرکت در جمع کلیسایی، معاشرت با دختران یا به اصطلاح خودشان «دختربازی» بودهاست. اما خدا را شکر به جز چند نفری که به تازگی مسیحی شده بودند بقیهی مسیحیان بازداشت شده، فریب ترفندها و تهمتهای آنها را نخوردند.
۳۶. یک برگه کلی برای نوشتن اعترافات به من داده شد که سربرگ آن نوشته شده بود: «فعالیت تبشیری، اقدام علیه امنیت ملی». پایین هر برگهای که به ما میدادند را باید امضا میکردیم و انگشت میزدیم. یک سری برگههای دیگر هم برای «تک نویسی» درباره دیگر دوستان مسیحی که میشناختم به من دادند و گفتند باید مشخصات آنها را به تفصیل و با ذکر جزییاتی مثل رنگ چشم، قد، و وزن … بنویسم. در مدت بازداشت فقط دربارهی خودم نوشتم، اما هفته دوم نام پدرام، احسان، سجاد و چند نفر دیگر را آوردند و از من پرسیدند که آیا آنها را میشناسم یا خیر؟ چون همزمان دستگیر شده بودیم، پاسخ دادم که آنها را میشناسم اما هیچ اطلاعات دیگری در مورد آنها ندادم.
۳۷. ما را شکنجه فیزیکی ندادند اما، در طول دوران بازجویی، ما از نظر روحی به شدت شکنجه شدیم. به ما و خانوادههایمان توهین کردند. از ما سوالات تکراری و بیهوده زیادی پرسیدند. آنها تلاش میکنند تا نقطه ضعف شما را پیدا کنند و سعی میکنند از طریق آن به شما فشار بیاورند. بهطور مثال بازجوها میدانستند که مادرم از وضعیت من ناراحت است، به همین دلیل با منزل ما تماس گرفتند و از عمد مادرم را خواستند. وقتی با او صحبت کردم مادرم گریه کرد و اشکهایش حالم را بد کرد. با او گریه کردم و به او گفتم که نگران من نباش. در آن مدت، اقواممان درمنزلمان جمع شده بودند و از بازداشت من ناراحت بودند. آنها با خانواده من ماتم گرفته و گریه کردند.
آزادی
۳۸. با بازداشت من، واکنش خانوادهام نسبت به من تغییر کرد. من وکیل نداشتم اما یک بار بازجویم گفت: «برادرت حمید هر روز به اداره اطلاعات شهریار میره و میپرسه که برادرم کجاست و باهاش چیکار کردید؟» همسر حمید به مادرم گفته بود که حمید شبها نمیتواند بخوابد و مدام به فکر من و وضعیت پروندهی من است. برادرم با دوست با نفوذش تماس گرفته بود، و بعد از در میان گذاشته موضوع دستگیری من از او درخواست کمک کرده بود. حاجی هم پاسخ داده بود که «در زندان اوین همهی امور، مقامات، و مناصب مخفی هستن. یکی از دوستانم اونجا کار میکنه، اما نمیدونم چه کاره است؛ نگهبانه، آشپزه، یا رئیس کل اونجا. اما من باهاش تماس میگیرم و در مورد پرونده برادرت میپرسم».
۳۹. بهطور معجزهآسایی مشخص شد که دوست حاجی بازجوی پرونده من با نام مستعار پارسا بود. قبل از تماس حاجی در هر بازجویی به من فحاشی و توهین میکرد اما بعد از تماس، رفتارش کاملاً با من عوض شد. من را همیشه ساعت ۱۰ صبح یا ۴ بعدازظهر برای بازجویی میبردند و هر بار بازجویی حدود سه الی چهار ساعت طول میکشید. اما بعد از تماس حاجی، ساعت یک بامداد من را برای بازجویی بردند. بازجو پارسا، موضوع تماس را برایم تعریف کرد و گفت: «میخوام بهت کمک کنم، پس باید این فُرمها را پر کنی». در آن برگه بهطور مختصر چیزهایی نوشتم؛ در مورد خانوادههای مسیحی که به تازگی ایران را ترک کرده بودند نوشتم و در مورد زمانهایی که به منزل آنها میرفتم و با هم دعا میکردیم. فقط تلاش میکردم برگهها را پر کردم و به اندازه ظرفیتی نوشتم که یک بازجو باید گزارش خود تحویل دهد. بعد که پاسخهای من را خواند، گفت: «خیلی چرت و پرت نوشتی».
۴۰. در نهایت به او گفتم که به هیچ وجه از مسیحیت رویگردان نخواهم شد. او هم که با مقاومت من روبرو شده بود، گفت: «باید تعهد بدی که بعد از آزادی، هیچکدام از دوستان مسیحی خودت رو نبینی وبا اونها رفت و آمد نداشته باشی». پاسخ من این بود که «من به هیچ وجه این تعهد رو نمیپذیرم. شما به خوبی میدونید که ما جرمی مرتکب نشدیم. شما از ما خواستید که جلسات آموزشی مسیحی نداشته باشیم. من هم اطاعت میکنم. اما نمیتونی حق طبیعی ما، یعنی دیدن همدیگر رو آزمون بگیرید. با مشارکت ما در منزل مشکل دارید، توی پارک همدیگه رو ملاقات میکنیم و با هم دعا میکنیم». پاسخ داد: «تو خیلی پررو هستی و اگه همینطور ادامه بدی دستور میدم اعدامت کنند!» اما من حاضر نشدم چنین تعهدی را بدهم و امضا کنم.
۴۱. بعد از آن من را به «سوئیت» بردند. آنجا محیط بهتر و تمیزتری بود. دستشویی و حمام، تلویزیون و سماور برای تهیه چای وجود داشت. چند نفر دیگر هم آنجا بودند که میتوانستم با آنها صحبت کنم. آنها نمیتوانستند باور کنند که من فقط به خاطر اعتقادم به مسیحیت در زندان هستم. ۲۱ روز پس از بازداشت، که طی آن تنها دو بار اجازه مکالمه تلفنی با خانوادهام داده شد، مرا برای بازجویی نهایی بردند.
۴۲. تمام زندانیان مسیحی دیگر مجبور بودند آخوندی را ببینند و در جلسهی به اصطلاح پرسش و پاسخ شرکت کنند و سعی میکردند آنها را به اسلام بازگردانند. از همه دوستانم در مقابل دوربین مصاحبه گرفتند. اما با تماس حاجی، در روز ۲۱ بازداشت، مرا پیش جوانی ۳۰ ساله بردند که گویا به تازگی به حوزهی علمیه برای درس خواند رفته بود. او از من در مورد قرآن و احکام اسلامی پرسید و از پاسخهای من بسیار تعجب کرد. رو به من کرد و گفت: «شما از اسلام زیاد میدونی!»
۴۳. وثیقه من ۱۲۰ میلیون تومان تعیین شد. اما وقتی اعتراض کردم و گفتم که نمیتوانم چنین مبلغی را پرداخت کنم، به ۷۰ میلیون تومان تغییر کرد. در نهایت روز ۹ آذرماه ۱۳۹۴، با تودیع سند ملکی سند منزل پدریام به عنوان وثیقه، آزاد شدم. ساعت ۸:۳۰ الی ۹ شب بود که من را به جلوی در ورودی زندان بردند. برادرم حمید و همسر خواهرم، منتظر آزادی من بودند. بازجویم گفت: «آقا پارسا حالت خوبه؟» من پاسخ دادم: «ممنون. لحنتون رو تغییر دادید! ای کاش توی بازجوییها هم به همین مؤدبی با من صحبت میکردید!» او گفت: «این شغل منه و مجبورم اینطوری انجامش بدم». او گفت: «مراقب باش و به اونچه گفتیم و اخطار دادیم گوش بده».
۴۴. او به برادرم گفت: «تو باید تعهد نامه رو امضا کنی که علی برای مصاحبه جلوی دوربین به دفتر ما بیاد و از کشور هم خارج نشه». من قول دادم که هر وقت با من تماس گرفتند برای مصاحبه بروم تا لجبازی و دلیل دیگری برای آزاد نکردنم نداشته باشند.
بعد از آزادی
۴۵. بعد از آزادی به منزل دوستان مسیحی و اعضای کلیسای خانگی رفتم و با هم دعا کردیم، اما طبق تعهدی که داده بودیم هیچ جلسه عبادی یا آموزش مسیحی برگزار نکردیم. بعد از آزادی چهار الی پنج بار بازجو با من تماس گرفت. اما هر وقت تماس میگرفت، بهانهای پیدا میکردم که بهطور مثال مشغول درس و امتحانات دانشگاه هستم، هر چند مطمئنم که او میدانست من دنبال بهانهای هستم تا از این احضار اجتناب کنم.
۴۶. من فقط یک بار برای تحویل گرفتن وسایل ضبط شده به اداره اطلاعات شهریار مراجعه کردم. در آنجا بازجویم به من پیشنهادات عجیبی داد و از من خواست تا با آنها همکاری کنم. او گفت: «ما از مشکلات مالی و کاری تو باخبریم و میتونیم روی توانمندیهای تو حساب کنیم. پس تو به منزل اعضایی که هنوز دستگیرشون نکردیم برو و با اونها وقت بگذرون و مشارکت داشته باش و دعا کن. بعد بیا اسامی و آدرسهاشون رو به ما بده. ما برای شروع این کار بهت پنج میلیون تومان میدیم». برای اینکه لجبازی نکنند با آنها گفتم که اجازه بدهید به پیشنهادتان فکر کنم. او موافقت کرد و از من خواست که تلفنم در دسترس باشد و تماسهای او را پاسخ دهم.
۴۷. بعد از مدتی با من تماس گرفت و گفت: «شنیدیم توی ساندویچی جمع شدید و با هم دعا کردید». گفتم: «خدا رو شکر برای این مشارکت عالی، اما من از اون بیاطلاع هستم و اونجا حضور نداشتم». بعداً متوجه شدم چند نفر از مسیحیان در ساندویچی مذکور جمع شده بودند و با هم دعا کرده بودند و متوجه شدیم که آنها جاسوسانی دارند که اطلاعات موثقی به آنها میدهند.
اخراج از دانشگاه
۴۸. زمانی که در زندان بودم، بازجو به من گفته بود: «اگه با ما همکاری نکنی، همهی امکانات کاری و حتی دانشگاه رفتنت را در ایران از دست رفته فرض کن». اما واقعاً فکر نمیکردم وزارت اطلاعات ماجرای دستگیری و پرونده امنیتی من را به دانشگاهم گزارش دهد. من دوره کاردانی را در دانشگاه دیگری گذرانده بودم و در آن زمان مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی رشته حسابداری در دانشکده آزاد اسلامی شهر قدس-تهران بودم. اما با کارشکنیهای مسئولین اطلاعاتی، متأسفانه من مجاز به گذراندن شش واحد مورد نیاز برای دریافت مدرک نهایی در مقطع لیسانس نشدم.
فرار از ایران
۴۹. هر چند وثیقه من ۷۰ میلیون تعیین شده بود، اما ارزش سند ملکی که پدرم تودیع کرده بود بیشتر از ۱۵۰ میلیون تومان بود. پدرم به خاطر سند ملکی که گرو دولت به عنوان وثیقه گذاشته بود فشار زیادی به من وارد کرد. هر جا میرفتم یک یا دو ماشین دنبالم میآمدند و مرا تعقیب میکردند. تماسهای تلفنی من شنود میشد که این موضوع باعث وسواس فکری در من شده بود. حتی وقتی برای خرید لباس نو میرفتم، احساس میکردم که در آن شنود کار گذاشتهاند و تک تک حرکاتم را نگاه میکنند.
۵۰. من فشارهای روحی زیادی دست و پنجه نرم کردم. پراسترسترین لحظه برایم زمانی بود که یکی در منزل را میزدند و من میرفتم تا در را باز کنم. حتی اگر کسی که آن طرف در ایستاده بود بهترین دوست من بود، تجربهای که داشتم باعث میشد که بسیار آشفته شوم و به هم بریزم، چون ناخودآگاه صحنهی ورود مأموران برایم تداعی میشد که در را باز کردم و مأموران وارد شدند و من را دستگیر کردند. در زمستان ۱۳۹۶ در سمیناری با عنوان «تروما» که توسط سازمان ماده ۱۸ برگزار شد شرکت کردم و وقتهای مشاوره به من کمک زیادی کرد تا از ترومایی که از آن رنج میبردم آزاد شوم.
۵۱. در نهایت در ۲۹ مهرماه ۱۳۹۵، به دلیل فشارهای بعد از زندان، آزار و اذیت مأموران وزارت اطلاعات، به اجبار به ترکیه فرار کردم.
۵۲. جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات ما، بعداً در غیاب من در شعبه ۵ دادگاه عمومی انقلاب شهریار برگزار شد. خانوادهام در تاریخ ۱۶ بهمن ماه ۱۳۹۶ احضار شدند تا رأی دادگاه و محکومیت من به پنج سال حبس تعزیری به آنها ابلاغ شود.