شناسنامه
نام: شادی نویری گیلانی
تاریخ تولد:۱۳۶۹
تاریخ دستگیری: آبانماه ۱۳۹۴
تاریخ مصاحبه: ۲۲ مهر ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با خانم شادی نویری گیلانی تهیه شده و در تاریخ ۱۰ اسفندماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۳۰ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتابدهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من شادی نویری گیلانی است. نام مستعارم در ایران بعد از مسیحی شدن، شیلان و رها بود. من در سال ۱۳۶۹، در بندرانزلی به دنیا آمدم و در همان شهر نیز بزرگ شدم. من فرزند اول خانواده هستم و یک برادر هم دارم.
۲. مادرم برنامههای ماهواره شبکهی مسیحی محبت را نگاه میکرد و در مورد مسیحیت با من نیز صحبت میکرد اما من با صحبتهای او مخالفت میکردم. وقتی ۱۷ ساله بودم، یک شب مادرم از من خواست تا با شبکهی محبت تماس بگیرم و برای او، تقاضای ارسال کتاب انجیل کنم. من شمارههای شبکه محبت را یکی پس از دیگری گرفتم تا اینکه بعد از مدتی تماس برقرار شد و من درخواست کتاب انجیل برای مادرم کردم. فردی که پشت خط بود برای من و مشکل بیخوابی که داشتم نیز دعا کرد. من در مورد مسیحیت آگاهی زیادی نداشتم اما با تمام قلبم دعا کردم و یک تحول عمیق درونی را تجربه کردم. به این ترتیب بود که در ۲۸ شهریورماه ۱۳۸۶ مسیحی شدم و من در فروردین ۱۳۸۷، در مازندران ایران تعمید آب گرفتم.
کلیسای خانگی
۳. چند روز بعد با همان شخص در در شبکه محبت تماس گرفته و از او درخواست انجیل و وصل شدن به یک کلیسای خانگی را کردم. او هم من را به یک زوج خادم مسیحی به نامهای مستعار «سام و سارا» معرفی کرد. آنها در تهران زندگی میکردند اما من را به یکی از کلیساهای خانگی تحت نظرشان در بندرانزلی معرفی کردند.
۴. شش ماه بعد از مسیحی شدن، در کلیسای خانگی شروع به فعالیت کردم. به گروههای مختلف کلیسای خانگیمان که در روستاها و شهرهای استان گیلان بود، سر میزدم. به تدریج در کلیسای خانگی آموزههای مسیحی را آموزش میدادم و مسئول برگزاری جلسات کلیساهای خانگی در استان گیلان شدم. مسئولیت تدارکات، هماهنگی و پیدا کردن مکان مناسب برای کنفرانسهای داخلی هم از فعالیتهای دیگر من بود. تعداد مسیحیان حاضر در این کنفرانسها چند ده نفر بودند. به علاوه، با اعضای کلیسا وقتهای انفرادی برای تقویت ایمان آنها، و پاسخ به سوالاتشان داشتم.
۵. از سال ۱۳۹۱، با یکی از اعضای کلیسا به نام مریم آشنا شده و با هم کار میکردیم. مریم تحصیل کرده رشتهی معماری بود و من هم در رشتهی حسابداری مدرک داشتم. ما یک دفتر معماری داشتیم و حدود یک سال پروژههای دانشجویان معماری (ساخت ماکت) را انجام میدادیم. بعد از مدتی یکی از دوستانمان قسمتی از دفتر کارش را در اختیار ما قرار داد و ما در آنجا به فعالیت کاریمان ادامه دادیم. سپس دفتری را در مجتمع تجاری کرایه کردیم و به صورت مستقل کار کردیم. علاوه بر خدماتی که برای دانشجویان ارائه میدادیم، نمایندگی انحصاری یک بِرَند مجارستانی را برای محصولات ضد آب یا ایزوگام در عهده داشتیم و کار اجرایی آن را انجام میدادیم.
دستگیری
۶. یک الی دو بار در ماه، با دیگر خادمین فعال در کلیساهای خانگی که تحت نظارت سام و سارا بودند در تهران یا کرج جلسه داشتیم. من و همکارم مریم تقریباً دو روز زودتر از جلسهی خادمینی که قرار بود در آبان ماه تشکیل شود به منزل پدری او در کرج رفتیم.
۷. روز چهارشنبه، ۲۰ آبان ماه ۱۳۹۴، ساعت ۸:۳۰ الی ۹ صبح، حدود ۴ الی ۵ مأمور مرد با یک مأمور زن وارد منزل پدری مریم شدند. مأموران به من و مریم گفتند: «لباس بپوشید باید بریم.» من گفتم: «کجا؟ باید اول حکم رو نشون بدید.» آنها حکمی را به ما نشان دادند که البته تنها اسم مریم روی آن بود، اما با این حال هر دو نفر ما را دستگیر کرده و با خود بردند.
۸. ما اطلاع نداشتیم که شبِ قبل، تمام اعضای کلیسای خانگی ما در تهران، کرج و قزوین را دستگیر کرده بودند. بعدها از مدیر ساختمان منزلمان در بندرانزلی شنیدیم که شب قبل از دستگیری ما ۳ مأمور مرد ساعت ۱۱ شب با لباس شخصی وارد واحد مسکونی من ومریم شده بودند. آنها درب منزل را شکسته بودند و وارد منزل شده بودند. مأمورها تمام منزل را به طرز عجیبی تفتیش کرده بودند و اسباب و اثاثیهی منزل را به هم ریخته بودند. آنها چندین سیم کارت را که با آنها با اعضای کلیسا تماس گرفته و تاریخ گردهماییهای آموزشی را اطلاع میدادیم، به همراه جزوههای مسیحی، مدارک مربوط به تحصیل ما در دانشکده الهیات پارس، حدود چهار جلد کتاب مقدس، گیتار، دفتر نُت سرودهای مسیحی، دفترهای دعا و همچنین دلنوشتههای شخصی من به خدا را ضبط کرده و با خود برده بودند.
۹. مأموران ردیابی کرده و متوجه شده بودند که ما در کرج هستیم. به این ترتیب بود که ما را روز چهارشنبه صبح دستگیر کردند. حدود دو ماه قبل از دستگیری، تصمیم گرفته بودم پاسپورت، تمام کتابها و سیدیهای آموزشی مسیحی، و تمام جزواتی را که در کلیسا و کنفرانسهای مسیحی نوشته بودم در دو چمدان گذاشته و از منزل خارج کنم. این دو چمدان حدود ۱۰۰ کیلو وزن داشت. به همین دلیل مأموران وزارت اطلاعات چیز خاصی نتوانستند در منزل ما پیدا کنند. هر چند این اقلام حاوی هیچ موضوع مجرمانهای نبود، ولی ممکن بود همانها را برای فشار بیشتر علیه من استفاده کنند. وقتی مأموران برای دستگیری ما به منزل پدری مریم هجوم آوردند، موبایل من داخل چمدانم بود، و خدا را شکر مأموران آن را پیدا نکردند!
وزارت اطلاعات و بازداشتگاه کرج
۱۰. مأموران که با دو ماشین آمده بودند به ما دستبند زدند. وقتی در ماشین نشستیم به ما چشم بند هم زدند، و بعد به طرف ادارهی اطلاعات کرج به راه افتادیم. در اداره اطلاعات برای ما تشکیل پرونده دادند و بعد از ثبت مشخصات ما و عکسبرداری از ما خواستند که با آنها «همکاری» کنیم. ما را تا حدود ساعت ۱۰ شب در سلول انفرادی بازداشتگاه وزارت اطلاعات کرج نگه داشتند. شب که شد، ما را به بازداشتگاه زندان کرج منتقل کردند و گفتند: «فردا صبح برای تفهیم اتهام میبریمتون دادسرا».
دادسرای کرج
۱۱. پنج شنبه صبح، حدود ساعت ۹ الی ۱۰ صبح، ما را به دادسرای کرج بردند. در دادسرا به ما اتهام ما را «اقدام علیه امنیت کشور از طریق عضویت در شعبه جمعیت مسیحیت » عنوان کردند و گفتند که ما را آنجا نگه نمیدارند چون بازجوی اصلی ما رشت بود و باید ما را به رشت انتقال بدهند. رفتار آنها «مودبانه» بود و از ما تنها چند سوالی پرسیدند. در آخر به دستهای ما دستبند، و به پاهایمان زنجیر زدند و به همان صورت به وزارت اطلاعات رشت منتقل کردند.
وزارت اطلاعات و زندان لاکان رشت
۱۲. راننده به سرعت زیادی رانندگی میکرد و خیلی سریع به رشت رسیدیم. تا شب در بازداشتگاه وزارت اطلاعات رشت بودیم و شب ما را به زندان لاکان رشت انتقال دادند. روال نگهداری ما در طول بازداشت به این شکل بود که ما را از صبح تا شب برای بازجویی به بازداشتگاه وزارت اطلاعات رشت میبردند. ساعاتی در روز که بازجویی نمیشدیم در سلول انفرادیِ وزارتِ اطلاعات بودیم و شب دوباره ما را به زندان لاکان برمیگرداندند. چون در وزارت اطلاعات، مأمور زن نبود به همین دلیل نمیتوانستند ما را شبها در وزارت اطلاعات نگاه دارند.
۱۳. من حدود ۴۰ روز در بازداشت بودم. در این مدت حدود ۶ الی ۷ بار من را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات رشت برای بازجویی بردند و دوباره به زندان برگرداندند. در طول مسیر زندان به بازداشتگاه ما چشم بند داشتیم اما در بازجوییها چشم بند نداشتیم. صبحها، حدود ساعت ۸ الی ۹صبح ما را به وزارت اطلاعات میبردند و شبها، حدود ساعت ۹ الی ۱۰، ما را به زندان لاکان برمیگرداندند. در زندان لاکان هم در بخش عمومی بودیم. جرائمِ هم سلولیهای ما در زندان، مواد مخدر، فحشا، دزدی و امثال آن بود و برخی از آنها نیز حکم اعدام داشتند.
۱۴. رفتار بازجو بسیار بد و توهین آمیز بود. بازجو صحبتهایش را با فحاشی کردن شروع میکرد. روز اول بازجویی، بازجو با دیدن من متعجب شد. او که ظاهرا تصور نمیکرد با یک دختر جوان روبه رو شود، به من گفت: «تویی؟!» گفتم: «مگه قرار بود کی باشه؟» بازجو کاغذ و خودکار را توی صورت من پرت کرد. من بسیار حالم بد شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «تو حق نداری با بی ادبی و بی احترامی با من رفتار کنی.» او باز هم به من فحشهای بسیار ناپسند داد. یک بار که موبایلش را به سمت من گرفته بود به اعتراض گفتم: «فکر میکنی من نمیفهمم که داری از من فیلم میگیری؟!» البته در اتاق بازجویی دوربین هم بود.
۱۵. من و مریم یک بازجو ثابت داشتیم. علاوه بر آن بازجو، بازجوهای دیگری هم از تهران و شهرهای دیگر ایران برای بازجویی ما میآمدند. بازجوی اصلی بسیار بی ادب بود و توهین آمیز با ما برخورد میکرد، اما بازجوهای دیگر فقط با متلک و تمسخر صحبت میکردند و فحاشی نمیکردند.
۱۶. عمده سوالاتی که در بازجویی میپرسیدند این بود که «اسم شبان (رهبر روحانی) تو چیست؟ و چه فعالیتهایی انجام داده؟ چه فعالیتهایی در کلیسا انجام میدادید؟ به کدام سازمانها وصل هستید؟ آیا پول هم دریافت میکردی؟ (البته تمام حسابهای بانکی مرا چک کرده بودند)، نام مسیحیانی که میشناسی و فعالیتهایشان در کلیسا را اعتراف کن و بنویس».
۱۷. بازجو من را تهدید میکرد و میگفت: «تو کلهات بوی قرمه سبزی میده. جوانی و فریب خوردی، همین جا میدم فلکت کنند، پدرت رو در میارم. همین صندلی که تو اینجا روش نشستی ریگی نشسته بوده؛ تو انگشت کوچیکه اون هم نمیشی، برات حکم میگیرم که همینجا شلاقت بزنن».
۱۸. آخرین روز بازجویی زمانی که دوربین فیلمبرداری در اتاق بازجویی خاموش بود بازجو با توهین و فحاشی به من گفت: «از ایران برو و دیگه اینجا نمون. هر کاری خواستی برو خارج از ایران انجام بده.»
۱۹. اینطور که شنیدم، زندان لاکان یکی از بدترین و غیربهداشتی ترین زندانهای ایران است. زندانیان میگفتند: «وقتی یک زندانی رو بخوان تنبیه کنند یا تبعید کنند میفرستند زندان لاکان». یکی از شکنجههای روحی و روانی در مدت بازداشت، بازرسی بدنی در زندان لاکان بود. این بازرسی با دست انجام میشد و کاملاً تحقیرآمیز و به اعتقاد من غیرقانونی بود. هر بار که ما را از وزارت اطلاعات به زندان برمیگرداندند باید بازرسی بدنی میشدیم. باید لخت میشدیم و زندانبان زن با دست بدن ما را بازرسی میکرد. هر بار حالم بسیار بد میشد. یک بار بغضم ترکید و به مأمور زندان گفتم: «چند بار این بازرسی رو میکنید؟» بعد با صدای بلند گریه کردم. به قدری با سوز و با تمام قلبم گریه کردم که مأمور هم حالش بد شد و با من به گریه افتاد. من گفتم: «من به خاطر ایمانم و مسیحی بودنم اینجا هستم. من کار خطایی نکردم، خلاف نکردم که شما این طور برخورد میکنید.» مأمور با شنیدن صحبتهای من به شدت منقلب شد.
۲۰. در مدت ۲۴ الی ۲۵ روز اول اجازهی ملاقات با خانواده یا حتی تماس تلفنی را ندادند. اما بعد از این مدت توانستم با مادرم تماس تلفنی داشته باشم و با او ملاقات کنم. ولی هیچوقت وکیل نداشتم.
آزادی موقت
۲۱. بعد از گذشت ۴۰ روز برای من وثیقهی ۱۰۰ میلیون تومانی تعیین شد و بالاخره یک سند به ارزش ۱۰۰ میلیون تومان تهیه کردم و در تاریخ ۳۰ آذر ۱۳۹۴ از زندان به طور موقت آزاد شدم.
۲۲. وزارت اطلاعات، جواز کسب و کار من و مریم را باطل کرد. من بعد از آزادی وسایلی را که در دفتر داشتم جمع کردم و منزلی که کرایه کرده بودیم تحویل دادم.
۲۳. زمانی که در زندان بودم به مادرم و مادر مریم گفته بودم که کیس کامپیوترم را بسوزانند، چون تمام عکسها و آرشیوهایی که داشتم در آن ذخیره شده بود. من میخواستم وزارت اطلاعات به آنها دسترسی پیدا نکند. به همین دلیل شماره تلفن بیشتر اعضای کلیسا را از دست داده بودم و فقط شمارهی چند نفر از اعضای کلیسای خانگیمان در تهران را حفظ بودم. از باجه تلفن با آنها تماس گرفتم و یکدیگر را ملاقات کردیم. من میخواستم آنها را از اتفاقاتی که افتاده بود مطلع کنم.
۲۴. بعد از آزادی، از وزارت اطلاعات با من هیچ تماسی گرفته نشد، اما حس میکردم آنها همیشه من را تعقیب کرده و تحت کنترل داشتند. جلوی آپارتمان ما در انزلی یک ماشین به طور دائم کشیک میداد و رفت و آمدهای من را کنترل میکرد. هر جایی که میرفتم تحت نظرشان بودم.
۲۵. خانوادهام با آزادی من از زندان خوشحال شدند اما در کنار این خوشحالی نگران هم بودند. پدرم وقتی از تصمیم من برای خروج از ایران آگاه شدم بسیار ناراحت شد اما از من پشتیبانی کرد و گفت: «اگه صلاحت این هست برو» و تا جایی که در توان داشت از من حمایت کرد.
فرار به ترکیه
۲۶. من کمتر از یک ماه بعد از آزادی به طور قانونی ایران را ترک کردم و در تاریخ ۲۵ دیماه ۱۳۹۴ به اجبار به ترکیه رفتم. خود را به کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان معرفی کردم.
۲۷. من و مریم در طول دوران بازجویی، در مورد رهبران و اعضای کلیسا هیچ اطلاعاتی نداده بودیم و با بازجویان وزارت اطلاعات هیچ همکاری نکردیم. اما تعداد اعضای بازداشت شده کلیسا زیاد بود و متاسفانه بعضی تحت فشار ترس و تهدیدها اعترافاتی کرده بودند. به طور مثال گفته بودند «شادی را میشناسیم و او مسئول تعلیم ما بوده و ما را به کنفرانسهای آموزشی میبرده».
۲۸. سه روز بعد از ترک ایران، جلسه رسیدگی به اتهامات ما در شعبه پنجم دادگاه انقلاب رشت برگزار شد. احضاریههای من و مریم را به منزل ما فرستاده بودند ولی ما دیگر در کشور نبودیم. دادگاه به صورت غیابی برگزار شده بود. قاضی دادگاه، کریم تقیزاده، در تاریخ ۲۹ دیماه ۱۳۹۴ برای من به استناد ماده ۴۹۹ قانون مجازات اسلامی، سه ماه حبس تعزیری صادر شد.
۲۹. دو ماه پس از خروج من از ایران، متاسفانه پدرم فوت کرد. هنوز نتوانسته بودم شرایط دستگیری و زندان را هضم کنم که ناگهان پدرم فوت کرد و سوگ و ترامای شدیدی بر من وارد شد. من رابطهی خوبی با مادر و برادرم نداشتم و فوت پدرم بسیار سخت و طاقت فرسا بود. زمانی که به ترکیه آمدم، به مدت شش ماه احساس گیجی داشتم و با خود میگفتم که ترکیه چه کار میکنم. از لحاظ روحی، روانی و اقتصادی بسیار آسیب دیده بودم. احساس میکردم همهی زندگیم و خدمتم را باختهام. احساس افسردگی داشتم و حالم بسیار بد بود.
۳۰. در سمینار «آشنایی با تراما» که سازمان ماده۱۸ برای مسیحیان جفا دیده در ترکیه برگزار کرد، از طریق آموزش مشاورانی، هنر درمانی، و شنیدن داستانهای دیگر جفا دیدگان، بسیار تقویت و احیا شدم. بعد از آن نیز به مشاوره و روانشناس مراجعه کردم و تا به امروز هم با مشاور در ارتباط هستم و در مسیر بهبودی هستم.
۳۱. اگر چه تماس من با اعضای باقیمانده خانوادهام تقریبا قطع شده، اما در کلیسای محلی خودم خدمت میکنم و علاوه بر موعظه و تعلیم به عموم، بین بانوان نیز فعالیت خدمتی دارم. به علاوه همکاری مختصری هم با انجمن کتاب مقدس دارم. اما بخش اعظم فعالیت من این روزها با شبکهی مسیحی محبت است.