شناسنامه
نام: تورج شیرانی بیدآبادی- الهه کیانی
تاریخ تولد: ۱۳۴۶ – ۱۳۵۰
تاریخ دستگیری: ۲۷ خردادماه ۱۳۹۳
تاریخ مصاحبه: ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با تورج شیرانی بیدآبادی و الهه کیانی تهیه شده و در تاریخ ۱۹ آبان ۱۴۰۲ توسط این دو نفر تایید شده است. این شهادتنامه در ۱۱۷ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
الهه
۱. نام من الهه کیانی است و من متولد سال ۱۳۵۰، در شهر اصفهان هستم. من یک مسلمان معتقد بودم و آداب دینی را به جا میآوردم. در اواخر سی سالگیام به طور اتفاقی با شبکههای ماهوارهای مسیحی آشنا شدم. با تماشای برنامهها چالشی در افکار من ایجاد شد و مشتاق شدم تا در مورد اسلام و مسیحیت بیشتر تحقیق کنم و نسبت به تفاوتهای آنها آگاهی کسب کنم. حدود ۸ الی ۹ ماه به طور مداوم برنامههای شبکههای مسیحی را با دقت دنبال کردم. یکی از تغییراتی که در ذهنم ایجاد شد این بود که برخلاف تصورم مسیحیان یک خدا را میپرستند نه سه خدا را.
۲. در همان دوران الینا، دختر دوم ما، که چهار سال و نیمش بود دچار نوعی بیماری کلیوی شد. ما به طور مرتب او را نزد پزشک میبردیم و او تحت نظر متخصص کلیه بود. پزشک او میگفت که ممکن است وضعیت کلیهاش بدتر شده و کلیهاش را از دست بدهد. از این بابت خیلی ناراحت بودیم. یک روز حین تماشای شبکهی ماهوارهای مسیحیان بعد از شنیدن موعظه و دعای یک رهبر مسیحی، در خود این اطمینان را حس کردم که به عیسی مسیح به عنوان نجاتدهنده ایمان بیاورم. با اینکه الینا کودک بود، هر دو با هم زانو زدیم. در حالی که گریه میکردم و حالت عجیب و خاصی به من دست داده بود، ایمان خود را به عیسی مسیح اقرار کردم. من در ۲۶ دی ماه ۱۳۸۷ مسیحی شدم و الینا هم از همان زمان در ایمان و باور مسیحی رشد یافت.
۳. الینا کودک بود و از لحاظ جسمی ضعیف. پزشک او روشهای زیادی از جمله پرتونگاری را برای درمانش انجام داد. من همزمان با این اقدامات پزشکی، برای او دعا میکردم و از عیسی برای درمان او درخواست کمک میکردم. چند هفته بعد الینا را برای معاینه کامل بردیم و وقتی دکتر نتیجه آزمایشهای او را دید متعجب شد و گفت: «کلیهی الینا دیگه مشکلی نداره و این فقط میتونه یه معجزه باشه!» خدا ترسهای من را برداشت، من را تقویت کرد تا با شجاعت به همسرم تورج بگویم که مسیحی شدهام. و محال است از باورم دست بکشم. تورج کمی از این قضیه ناراحت شد و گفت: «ارمنی شدی؟!» اما این شروع کنجکاوی تورج و تحقیق بیشتر او در زمینهی مسیحیت بود. من هم اشتیاق بیشتر به مطالعه درباره مسیحیت، و ارتباط صمیمانهتری با خدا پیدا کردم.
۴. همانطور که گفتم من در دیماه ۱۳۸۷ به مسیح ایمان آوردم. چهار ماه بعد، دختر اولم ارغوان مسیحی شد. ابتدا از طریق شبکه تلویزیونی مسیحی با شخصی مسیحی آشنا شدیم و در سال ۱۳۹۰ با عزیزانی به نامهای سارا و آتنا فولادی، و نسرین کیامرزی آشنا شدیم که در یک کلیسای خانگی اصفهان با آنها شرکت داشتیم.
تورج
۵. نام من تورج شیرانی بیدآبادی است و من متولد سال،۱۳۴۶، در شهر اصفهان هستم. من در خانواده مسلمان به دنیا آمدم و فردی مذهبی بودم. وقتی متوجه شدم همسرم مسیحی شده است تا حدودی با او مخالفت کردم و در مورد اسلام با او صحبت کردم. او از من درخواست کرد که یک بار دیگر قرآن را با ترجمه فارسی بخوانم و دقیقتر تحقیق کنم. قرار شد بعد از اِتمام تحقیق با هم گفتگو کنیم. من نه تنها قرآن را با ترجمه فارسی خواندم، بلکه کتابهای ادیان دیگر مثل کتاب اوستا، و تلمود را هم مطالعه کردم تا به همسرم ثابت کنم همهی مسیرها یکی است و به خدا ختم میشود. اما با مطالعات بیشتر به نتایج دیگری میرسیدم.
۶. بنا بر تبلیغات دینی که از ناحیه حکومت اسلامی ایران در مدارس آموزش داده میشد، تصویر اشتباهی از مسیحیان به مردم ایران داده شده بود و فکر میکردیم مفهوم آزادی در مسیحیت همان بیبند و باری است، مسیحیان بیحجاب هستند، مشروبات الکلی استفاده میکنند، چشم ناپاک دارند و امثال آن. این تصورات در من ایجاد استرس میکرد. به همین دلیل به مسئول کلیسای خانگی گفتم: «اگه دوست دارید بیایید جلساتتون رو خونهی ما داشته باشید. تعدادتون مهم نیست. من دوست دارم خودم ازتون پذیرایی کنم و اینجا هم میتونید راحت باشید». اما دلیل اصلی من این بود که به صحبتها و روابط آنها دقت کنم. ضعفهایشان را پیدا کرده و بازگو کنم. وقتی در خانه تنها بودم برنامههای یک شبکهی مسیحی و موعظهها را گوش میدادم و به دنبال ایراد گرفتن از مسیحیت بودم.
۷. تمام مسیحیانی را که به منزلمان میآمدند زیرذرهبین داشتم. بعد از مدتی متوجه شدم که من از همهی آنها گناهکارترم. به یاد دارم در یک جلسه یک فصل از کتاب مزامیر خوانده شد. من لذت بردم از اینک داود بدون واسطه با خدا صحبت میکند و تفاوت آن را با دعای خودم که از طریق واسطهها بود درک کردم.
۸. در همان جلسه یکی از مسیحیان از من پرسید که آیا دوست داری برایت دعا کنیم؟ من هم بیاختیار پاسخ مثبت دادم. چون شخصی اهل مبالغه در رفتار نیستم تلاش کردم در حین دعا احساساتم را کنترل کنم و هیچ عکسالعمل احساسی نشان ندهم. اما خودم را در حضور خدا احساس کردم. نتوانستم مقاومت کنم. به زانو افتادم و ایمان خود را به مسیح اقرار کردم. به این ترتیب حدود یک سال و دو ماه بعد از الهه، من نیز مسیحی شدم.
کلیسای خانگی
الهه
۹. در ۷ خرداد ماه ۱۳۸۹، در منزلمان یک استخر پلاستیکی را پر از آب کردیم و همهی خانوادهی ما توسط مسئول کلیسایمان تعمید آب گرفتیم.
جلسات کلیسای خانگی و کلاسهای آموزش خادمین در منزل ما برگزار میشد و توسط نسرین، آتنا و سارا جلسات رهبری میشد.
۱۰. بعد از مدتی، در سال ۱۳۹۱ مسئولان کلیسای خانگیمان، ما را به انجام خدمات کلیسایی دعوت کردند. من و همسرم به رسیدگی روحانی و تعلیم چندین خانواده را به عهده گرفتیم. دخترم ارغوان معلم کانون شادی [فعالیت کلیسای خانگی برای کودکان] بود. به علاوه خدمت پرستش و همچنین تعلیم مسیحی به چند خانم را به عهده داشت. کلیسای ما از لحاظ کمی و کیفی رشد خوبی داشت.
دستگیری مسئولین کلیسا
۱۱. در تاریخ ۲ اسفند ۱۳۹۱، تعدادی از مسئولان کلیساهای خانگیما در شاهین شهر اصفهان بازداشت شدند. مأموران امنیتی آنها را در حال عبادت و مشارکت کلیسایی در منزل نسرین و همسر او، رامین بازداشت کردند. زمانی که آنها در زندان بودند، ما با ماشین به دور زندان میرفتیم و برای آنها دعا میکردیم. ما خود را اعضای یک خانوادهی روحانی میدانستیم و به هیچ وجه نمیخواستیم بلایی بر سر آنها بیاید. به علاوه نمیخواستیم ارتباطمان را با آنها قطع کنیم چون رابطه دوستانه و صمیمانهای با هم داشتیم.
۱۲. چهار ماه بعد در دادگاه، قاضی برای آنها به اتهام « تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی، عضویت در گروههای معاند نظام جمهوری اسلامی ایران با تشکیل گروه و عضو گیری و با هماهنگی با عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری صهیونیستی که مورد تایید جامعه ارامنه ایرانی نمیباشد و نیز تشکیل کلیساهای خانگی و جلسات و ارائه کتب و لوحهای غیرمجاز در صدد عضوگیری بیشتر در راستای مخالفت با نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران»، رأی یک سال زندان تعزیری صادر کرد. آنها به رأی صادر شده اعتراض کردند. بعضی از آنها به ناچار از ایران خارج شدند و برخی هم منتظر رأی دادگاه تجدید نظر شدند.
۱۳. وزارت اطلاعات شاهین شهر به شدت منزل مسیحیانی که در شاهین شهر بازداشت شده بودند را تحت نظر داشت. مسئولان کلیسای خانگی ما آتنا و سارا به طور مخفیانه در پارک و مکانهای عمومی با ما دیدار داشتند. ما با برخی از دوستان مسیحی دیگر خود رفت و آمد داشتیم. وزارت اطلاعات این رفت و آمدهای ما را نیز تحت نظر داشت و ما بیاطلاع بودیم.
دستگیری
۱۴. روز سه شنبه ۲۷ خردادماه ۱۳۹۳، تورج ساعت ۷ صبح به محل کارش رفت. دخترم ارغوان و الینا در اتاقشان خوابیده بودند. ارغوان دانشجو بود و آن روز امتحان داشت. من در حال آماده کردن صبحانه بودم. ساعت ۷:۳۰ زنگ در منزل را زدند. من با آیفون جواب دادم. آقایی گفت: «منزل تورج شیرانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «پستچی هستم. براشون نامه آوردم». متعجب بودم که چرا پستچی در این ساعت نامه آورده است.
۱۵. ما طبقهی اول بودیم. من چادر بر سر کردم و از پلهها پایین رفتم. در را باز کردم. یک مأمور قد بلند و قوی هیکل که شلوار شش جیبه پوشیده بود و جلیقه به تن داشت، سریع پاهایش را جلوی در گذاشت. او گفت: «ما از طرف دادگاه اومدیم و حکم بازرسی خونهی تورج شیرانی رو داریم.» من گفتم: «دو تا دخترام خوابند و من نمیتونم به شما اجازه بدم بیایید داخل خونهام رو بگردید! در ضمن شما باید برای تفتیش خونه حکمی بهم نشون بدید.» در را بیشتر به سمت قفسهی سینهام هُل داد و یک برگهی چروکیده با نوشتههای کاملا ناخوانا که اصلاً اسمی از ما در آن نبود را سریع نشان داد و گفت: «سریع باش. برو کنار.» من گفتم: «بچههام خوابند. لباس خواب تنشونه!» مأمور گفت: «بدو برو بالا! ما داریم میاییم.» از پلهها که بالا میرفتم پشت سرم را نگاه کردم و دیدم ۴ مأمور مرد پشت سر من هستند. هیچ مأمور زنی همراهشان نبود.
۱۶. چهار مأمور مرد وارد منزل ما شدند. دخترم ارغوان با حالت بُهت از من پرسید: «مامان چی شده؟» گفتم: «اطلاعاتیها ریختند توی خونه!» من سریع به اتاق خودم رفتم و چند کتابمقدس را در لباس پیچیدیم و در رختکن حمام گذاشتم. دخترم ارغوان هم به بهانه عوض کردن لباس خوابش، در اتاقش را بست. به داخل کمد رفته بود و با تلفن خودش ورود مأمورین وزارت اطلاعات را به نامزدش فرزاد، و آتنا خبر داد. یکی از مأموران پشت اتاق ارغوان بود و مرتب در را میکوبید و فریاد میزد: «زود باش! زود باش در رو باز کن». ارغوان به او میگفت: «من هنوز لباسم را نپوشیدم!» مأمور میگفت: «سریعتر، سریعتر بپوش.»
۱۷. یکی از مأموران اطلاعاتی در راهرو با صدای بلند با بیسیم صحبت میکرد و به کسی اطلاع میداد که کجا هستند و چه میکنند. همان موقع الینا با صدای آن مأمور از خواب پرید. الینا کلاس چهارم دبستان بود. او وحشتزده شده بود و دور اتاق میچرخید، میلرزید، گریه میکرد و هراسان میپرسید: «چی شده؟ چی شده؟» خیلی صحنهی بد و دردناکی بود. من بغلش کردم تا آرامش کنم. یکی از مأمورها که این صحنه را دید گویا دلش به رحم آمد، به الینا گفت: «عمو چیزی نیست، نترس.»
۱۸. بعد به ما گفتند که همگی به داخل سالن پذیرایی بیاییم و هر کدام گوشهای بنشینیم و با هم صحبت نکنیم. اولین مأموری که دیده بودم با لحن بدی به من گفت: «سریع به تورج زنگ بزن.» من با تلفن منزل به تورج زنگ زدم. مأمور اجازه نداد من صحبت کنم. سریع گوشی را از دست من کشید و گفت: «تورج شیرانی؟ سریع برگرد خونه. دارم بهت میگم سریع برگرد خونه»، بعد گوشی رو قطع کرد.
تورج
۱۹. روز قبل از این ماجرا، یعنی دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۹۳، یک تعداد کارتن برای ما فرستاده شد که محتویات آن کتاب مقدس، دیویدیهایی با محتوای فیلم زندگینامه عیسی مسیح و آموزشهای مسیحی بود. من، به همراه همسرم و فرزاد که از رهبران کلیسا، و نامزد دخترم بود، شبانه کارتنها را بین خادمین کلیسا پخش کردیم.
۲۰. من بازنشسته شده بودم ولی در یک کارخانهی خصوصی، مشغول به کار شده بودم. با ماشین شرکت به محل کارم رفته بودم. از تلفن منزلمان با من تماس گرفته شد. آقایی گفت: «آقای شیرانی؟ سریع برگرد خونه.» من واقعاً شوکه شدم اما خدا به من قوت بخشید تا آنچه درست بود را انجام دهم.
۲۱. من دو گوشی از شرکت همراهم بود. با یکی از آنها به یکی از خانمهای کلیسای خانگیمان که با ما رفت و آمد داشت، و همچنین با یکی دیگر از خادمین کلیسا در اصفهان، و آتنا و سارا تماس گرفتم. به شکل رمز گونهای گفتم: «مهمان ناخوانده توی خونهی ما اومده.» ضروری دیدم به آنها اطلاع بدهم، چون نمیخواستم آنها آسیبی ببینند و دستگیر شوند.
۲۲. پارکینگ منزل ما دو در ورودی داشت. ماشین خودم در پارکینگ بود. من حدود ۲۰ دقیقه بعد از ورود مأموران به منزل رسیدم و از در پشتی وارد شدم. حین بالا رفتن از پلهها به یاد آوردم که برگشته و صندوق عقب ماشینم را نگاه کنم که آیا چیزی در آن هست یا خیر. ماشین هم همیشه قفل بود اما آن روز در ماشین به طور عجیبی باز بود. صندوق عقب را باز کردم و دیدم یک کارتن کتاب مقدس، دیویدیهای فیلم زندگینامه عیسی مسیح و آموزشهای مسیحی در ماشینم باقی مانده است. آنها را برداشتم و به داخل ماشین شرکت که در کوچهی پشتی پارک کرده بودم منتقل کردم.
۲۳. دوباره به آپارتمانمان برگشتم. در حال بالا آمدن از پلهها بودم که یک مأمور از پشت سر و یک مأمور رو به روی من ایستاد. یکی از آنها گفت: «تورج شیرانی؟» گفتم: «بله.» یک برگهای را که امضای کوچکی در آن بود و هیچ اسمی از من در آن نبود را برای چند لحظه کوتاه به من نشان داد و گفت: «طبق این حکم ما اجازه داریم خونتون رو بگردیم. ما یه سری وسایل رو ضبط کردیم که باید ببریم دادگاه و بر اساس اونها حکم صادر بشه.» آنها هیچ توضیحی در مورد اتهامم ندادند. من نگران همسر و فرزندانم بودم.
۲۴. کلید ماشین و موبایلم را خواستند. من هم کلید ماشین خودم و موبایل را به آنها دادم. مأموران چهار نفر بودند. وقتی یکی از مأموران ماشینم را میگشت من کنار او ایستاده بودم. در همین حال، یک مرد جوان با موهای بلند، شلوار جین و تیپ اسپرت، وارد پارکینگ شد و همراه آن مأمور دیگر ماشینم را گشت. به صورت او نگاه کردم متوجه لکهای روی صورت او شدم. به او گفتم: «من شما را جایی ندیدهام؟» جواب داد: «نه! من شما رو ندیدم.» اما من به یاد آوردم که حدود یک ماه قبل، یکی از مسئولین کلیسا به منزل ما آمده بود. من با تاکسی تلفنی تماس گرفتم. یک ماشین بدون آرم تاکسی تلفنی آمد. این مأمور، راننده آن ماشین بود و من از لکه صورتش او را شناختم. البته من همان شب با تاکسی تلفنی تماس گرفتم و گفتم: «چرا ماشینی که فرستادید، آرم تاکسی رانی نداشت؟» مدیر تاکسی تلفنی گفت: «مشکلی نداره! ماشین کم داشتیم. این آقا هم آشناست.» این موضوع حیاتی است که مسیحیان داخل ایران باید نسبت به آن آگاه باشند که بسیاری از مأموران وزارت اطلاعات در آژانسهای تاکسی تلفنی هم مشغول به کار هستند.
۲۵. من به او گفتم: «یادم اومد! من شما رو میشناسم. شما اون شب به عنوان تاکسی تلفنی اومده بودید.» او دستپاچه گفت: «نه شما اشتباه میکنی.» بعد از پلهها بالا رفت و در گوشی به یکی از مأموران چیزی گفت و رفت و دیگر آن فرد را ندیدم.
تفتیش منزل
الهه
۲۶. مأموران سر ما فریاد میکشیدند و میگفتند که اجازه ندارید حتی به یکدیگر نگاه کنید. آنها همه جای منزلمان را تفتیش کردند. کتاب مقدس، کتاب مقدس کودکان، کتابهای مسیحی، دفترها، و حتی دفتر دستنوشتههای من که شعرهای زیادی در آن نوشته بودم، حتی دیویدیهای کارتن دخترم الینا را که ربطی به مسیحیت نداشت، به همراه فلشها، آلبوم خانوادگی، تابلوی شام آخر، قاب طلا از عکس عیسی مسیح، درخت کریسمس و وسایل تزیئین درخت کریسمس، و حتی وسایل تزئین تولد، رسیور ماهواره، پاسپورت و مدارک شناسایی من و تورج، گوشیهای موبایلمان، و کارتهای بانکی را برداشتند.
۲۷. زمانی که مسیحی شدم، همسرم برای من یک قاب عکس از عیسی مسیح خریداری کرده بود که در آن از طلا استفاده شده بود. به مأمور گفتم: «اینکه مجازه! ما اینو از مغازهی داخل ایران خریدیم!» مأمور گفت: «نه مجاز نیست. مگه هر چیزی که مجاز باشه شما باید توی خونهتون داشته باشید!» به علاوه، من از آمادگاه، یک مرکز کتاب فروشی در اصفهان، کتابی تحت عنوان دایره المعارف مسیحی خریده بودم که مأموران آن را هم ضبط کردند. به مأمور گفتم: «این کتاب که از کتابفروشی در ایران خریداری شده. چرا دارید اینو با خودتون میبرید؟» مأمور گفت: «ساکت باش! بهت گفتم که شما اجازه ندارید هرچیزی که مجاز باشه رو توی خونههاتون داشته باشید».
۲۸. ارغوان نیاز به لبتاپش داشت چون باید امتحان میداد. اما آنها کامپیوتر و لبتاپ او را هم ضبط کردند. البته گوشیاش را با وجود اینکه روی میز گذاشته بود، آنها ندیدند و آن را با خود نبردند. یکی از مأموران تبلت الینا را برداشت و روشن کرد. الینا به خودش میلرزید و با بغض گفت: «تبلت منه! من باهاش بازی میکنم.» مأمور داخل آن را بررسی کرد و گفت: «اینو نمیبریم.» مأمور دیگری گفت: «نه این رو هم باید ببریم. جزو وسایل این خونه است.» اما مأموری که داخل تبلت را بررسی کرده بود گفت: «من داخلش رو نگاه کردم، نیازی نیست اینو ببریم.»
تورج
۲۹. آنها مأمور خانم با خود نیاورده بودند و با این احوال به خود اجازه میدادند کشوهای لباسهای همسر و دخترانم را بگردند. من چند بار عصبانی شدم و گفتم: «یا یه مأمور خانم میآوردید یا اجازه ندارید حریم خصوصی ما رو بگردید!» یکی از مأمورها اجازه داد من کشوی لباسهای زیر همسرم را ببندم. آنها آلبوم خانوادگی ما را وسط اتاق پهن کرده بودند و عکسهای خصوصی ما را نگاه میکردند. بسیار ناراحت و عصبانی بودم و با خود فکر میکردم که اگر خودشان را جای دیگران بگذارند دوست دارند کسی به حریم خصوصی آنها بیحرمتی کند!
۳۰. وسایلی را که از منزل ما برداشتند داخل کیسههای بزرگ زباله ریختند. حدود ۱۲ کیسه پر شد. فقط قاب عکسهایی که از منزل ما بردند در آن زمان، حدود ۳ الی ۵ میلیون تومان ارزش داشت (معادل سه برابر حقوق ماهیانه). یکی از این قابها، از جنس طلا و گرانتر بود. تابلوفرش «شام آخر» ما دستباف و بسیار گرانقیمت بود. به مأمور گفتم: «اینو چرا میبرید؟ اینکه توی اکثر خونهها هست.» مأمور گفت: «نه، هر جایی هم باشه چون به شما ربطی نداره نباید داخل خونهی شما باشه». خدا در آن لحظات به من آرامش خاص بخشیده بود. اما نگران همسر، دخترانم و بقیهی دوستان مسیحیمان بودم و مدام به این فکر میکردم که بلایی بر کسی نیایید.
الهه
۳۱. وسایلی که از منزل ما برداشتند بسیار زیاد بود. مأموران حاضر حدود دو الی سه بار آمدند و وسایلی که در کیسه زباله گذاشته بودند با خود بردند و داخل ماشینهایشان گذاشتند. چند برگه که لیست اقلام ضبط شده بود را به من و تورج دادند که امضا کنیم.
۳۲. یکی از مأمورها گفت: «بخاطر بچهات بهت رحم میکنیم و الان نمیبریمت و فقط داریم تورج رو میبریم. تو هم باید توی خونه باشی. حق نداری پاتو بیرون بذاری! بعداً صدات میکنیم.» الینا گریه میکرد و میگفت: «بابام رو نبرید! خواهش میکنم بابام رو نبرید!» به دروغ به الینا میگفتند: «عمو، بابات تا عصر مییاد.» حدود ساعت ۱۲ تورج و وسایلی را که ضبط کرده بودند، با خود بردند. به من نگفتند که تورج را کجا میبرند.
۳۳. عصر همان روز، یکی از همسایهها به من گفت: «یه آقایی توی آسانسور بود و همش بالا و پایین میرفت. به من گفت که تعمیرکار آسانسوره. اما تعمیرکار همیشگیمون نبود و اصلاً وسایل تعمیر دستش نبود. شاید دزد بوده!» برای همسایه توضیح دادم که ما مسیحی هستیم. آن مرد هم از وزارت اطلاعات بوده. متوجه شدم که تعداد مأموران خیلی بیشتر از ۴ نفر بوده و به احتمال زیاد مأموران زیادی در اطراف آپارتمانمان بودهاند. ما از مدتها قبل، احساس میکردیم که در اطراف منزلمان با ماشین و آدمهای ناشناس رو به رو میشویم. گاهی اوقات وقتی با مادرم صحبت میکردم احساس میکردم تلفن ما تحت کنترل است.
تورج
۳۴. یک رفتگر که چشمانش مشکل داشت در محلهی ما به صورت یک روز در میان کار میکرد. من او را دوست داشتم و هر بار مبلغی به او هدیه میدادم. دو روز قبل از دستگیری یک فرد جدیدی را با لباس رفتگری نو در محله خودمان مشغول به کار دیدم. از او پرسیدم: «فلانی کجاست؟ میخواستم امروز ببینمش.» پاسخ داد: «نیستش. انتقالش دادن جای دیگه.» بعد از آزادی، رفتگر قدیمی را دیدم و متوجه شدم او را به صورت موقت به جای دیگری فرستاده بودند و مأمور وزارت اطلاعات را جایگزین او کرده بودند. بعد از اتمام مأموریت او را به پست قبلیاش برگردانده بودند. این هم یکی از شیوههای وزارت اطلاعات برای جاسوسی و تعقیب کردن مسیحیانی مثل ما بود.
۳۵. مأموران وزارت اطلاعات با دو ماشین پژو ۴۰۵ رنگ نوک مدادی و یک ماشین سمند سفید آمده بودند. آنها به من چشمبند زدند و من را داخل پژو ۴۰۵ بردند. در ماشینی که من را نشاندند چهار مأمور بود. دو مأمور جلو نشسته بودند و دو مأمور، سمت راست و چپ من نشسته بودند. مأموری که با پرخاشگری با من صحبت کرده بود جلو نشسته بود. او به من گفت: «آقای شیرانی، ما شما رو داریم یه جای دیگه میبریم. ناراحت نیستی؟ نمیخوای حرفی بزنی؟» من گفتم: «من حرفی ندارم بزنم. هر جایی که میخواهید منو ببرید، ببرید.»
۳۶. کمی از مسیر را گذشته بودیم که همان مأمور گفت: «من یه عذرخواهی به شما و خانوادهتون بدهکارم. ببخشید که ما اینطوری ریختیم خونهی شما.» من گفتم: «اگه شما حکم داشتید کار درست و قانونی کردید. اما اگه حکم نداشتید جوابتون با خداست.» مأمور گفت: «خب من هم مأمورم و معذور! ما رو ببخشید!» بعد ادامه داد: «آقای شیرانی من میخوام بهتون یه کمکی بکنم. وقتی رسیدی به اونجایی که داریم میبریمت، اظهار پشیمانی کن و بهشون بگو که ببخشید، دیگه این کارها رو انجام نمیدم، و ادامه نمیدم. خودت و خانوادهات رو که خیلی هم آروم بودن، نجات بده وگرنه خیلی آسیب میبینید. من فقط میتونستم این کمک و راهنمایی رو بهت بکنم.» من گفتم: «من هر چیزی که خدا بخواهد برای خودم و خانوادهام انجام بده، مطمئناً با تمام جان و دلم میپذیرم، و هیچ مشکلی باهاش ندارم». او گفت: «ما نمیخواهیم اونجا ببریمت. میخواهیم توی جادهی ذوب آهن یه جایی ببریمت.»
۳۷. من در آن شرایط سخت یک سرود مسیحی را به یاد آوردم که «خداوند صخره من است». این سرود را در فکرم مرور میکردم و به خدا میگفتم: «خدایا تو صخرهی نجات منی. میخواهم در این لحظات قوت قلب من باشی.» مأموران از آرامش من آشفته بودند و متعجب بودند که چرا تلاش و خواهشی برای آزادی نمیکنم. مأمور برای بار سوم صبحت کرد و گفت: «من واقعاً معذرت میخوام از اینکه بچه و همسرت ناراحت شدند. خودت هم الان که داریم میبریمت هیچ اضطرابی نشون نمیدی از این که به کجا داریم میبریمت!» به او گفتم: «من در درونم آرامش دارم و میدانم مشکلی پیش نخواهد آمد.»
زندان دستگرد
۳۸. من را به مکانی بردند که بعدها متوجه شدم بازداشتگاه «الف طا» نام داشت و بخشی مربوط به وزارت اطلاعات در زندان دستگرد بود. همان مأمور که در راه با من صحبت کرده بود پیش من در سلول آمد و گفت: «آقای شیرانی من دارم میرم. من تنها یه مأمور بودم. امیدوارم از من خوردهای به دل نگیری، و من عذرخواهی میکنم!» من گفتم: «نمیخواد عذرخواهی کنی. فقط یه خواهشی ازت دارم که اجازه بدی من یه تماس تلفنی با خانوادهام داشته باشم.» پاسخ داد: «ما بهشون اطلاع میدیم.» اصرار کردم: «نه، خودم میخوام اطلاع بدم.» حدود یک دقیقه بعد یک تلفن را نزدیک گوش من گذاشتند و گفت: «میتونی زنگ بزنی.» من با همسرم تماس گرفتم و گفتم: «من توی زندان دستگرد هستم.» سریع گوشی را از من گرفت و دیگر اجازه نداد به صحبت ادامه دهم. گفت: «قرار نبود بگی کجایی! فقط باید میگفتی که سالمی.» در واقع به غیر از این تماس در روز اول، به من اجازه تماس تلفنی با خانواده داده نشد.
بازجویی و تهدید
تورج
۳۹. همان روز اول بازداشت، بعد از تقریباً سه ساعت، حدود بعدازظهر، من را برای بازجویی بردند. در چهار گوشه اتاق، دوربینهای گردان بود که از تمام بازجوییها فیلمبرداری میشد. مسئول بازپرسی من، خودش را با نام «قانعی» معرفی کرد. بازجو توهینهای بسیار به من میکرد و مرا با حرفها و تهدیدهایش آزار روحی و روانی میداد. او شروع به بحثهای عقیدتی کرد و در مورد اسلام و مسیحیت صحبت کرد. تلاش میکرد تا نظر من را نسبت به باوردم تغییر دهد. و در حین بازجویی میگفت که باید هر چی میدونی بنویسی. بازجویی اول حدود سه ساعت به طول انجامید و روز دوم من را برای انگشت نگاری و عکسبرداری به مکانی بردند و دوباره به همان بند «الفطا» برگرداندند.
۴۰. در سه بازجویی اول، من چشمبند داشتم و قانعی را نمیدیدم. اما بازجویی چهارم که از ساعت ۱۲:۳۰ شب تا اذان صبح طول کشید قانعی یک برگه جلوی من گذاشته بود. از اتاق بیرون میرفت و میآمد و میگفت: «بنویس. هر چی یادت میاد و میدونی رو بنویس.» من اسم مستعار افرادی را که میشناختم نوشتم. اسم دوستان دبستان و دوران دبیرستانم را هم نوشتم. او با دستش محکم به دهانم کوبید و گفت: «خودت خری! فکر میکنی من نمیدونم تو با کیا سر و کار داری و عامل زیردست کیا هستی؟». او به طور خاص از کشیش ادوارد و خیلی از مسیحیان کلیسای خانگیما نام برد و خواست درباره آنها بنویسم.
۴۱. بازجو میگفت: «شما پول جمع میکنید و میدید به اونا، و اونا اونور دنیا داردن لذتش رو میبرن. مسئولان شما جزو گروههای صهیونیستی هستند. اسرائیلی هستند، یهودی هستند. تو هم باید از این مملکت گم بشی بری بیرون. ایران مال بسیجیهاست نه آشغالایی مثل تو. خجالت نمیکشی توی این سن و سال مسیحی شدی؟!» در واکنش به او گفتم: «من تا این سن فکر میکردم زندگی کردهام، ولی هدف از زندگی رو نمیدونستم اما الان توی زندگیم هدف دارم و من در مسیحیت، معنای زندگیم رو پیدا کردم.» به او گفتم: «این حرف رو به من نزن. من هرچی باشم آشغال نیستم. من برای این مملکت کار کردم و زحمت کشیدم .» بعد از این بود که از من خواست چشمبندم را بردارم. سپس روبه روی من نشست.
۴۲. قانعی چند نفر با نام خانوادگی شیرانی میشناخت که از مجاهدین خلق بودند. او گفت: «اینا رو میشناسی؟» من آنها را نمیشناختم. او میخواست مسیحی بودن من را با مجاهدین خلق بودن آنها مرتبط کند. حتی به دروغ گفت که همسرت اعتراف کرده که تو جز مجاهدین خلق بودی.
۴۳. بازجو مرا تهدید میکرد که اگر با آنها همکاری نکنم به خانوادهام آسیب میرسانند. من در تمام لحظات بازجویی دعا میکردم و از خدا خواستم به من کمک کند تا در شرایطی قرار نگیرم که بخواهم اعتراف اجباری کنم و یا توبهنامه بنویسم. از اتاقهای مجاور، صدای ناله، جیغ و فریاد و شکنجه میشنیدم. قانعی میگفت: «اسم هر کسی رو میدونی بنویس. وگرنه همسرت و دختر مجردت رو میاریم اینجا و هر بلایی میتونیم سرشون بیاریم. اگه دوستشون داری باید با ما همکاری کنی.» حتی یک بار من را به یک سلولی که حدود ۱۵ فرد اراذل و اوباش در آنجا نگهداری میشدند برد و گفت: «دخترت رو میاریم اینجا که بهش تجاوز کنند.» من بسیار گریه کردم و اصلاً نمیتوانستم چنین موضوعی را تجسم کنم. شرایط بسیار سختی بود و من دائماً به خانوادهام فکر میکردم. با خود میگفتم: «این زندانیها مرتکب قتل شدند، کارهای خلاف زیادی انجام دادن. این امکان هم وجود داره که بازپرس، واقعاً همسر و بچههام رو بیاره و معلوم نیست چه بلایی سرشون بیارن. ممکنه هر اتفاقی بیفته. حاضری بخاطر مسیح تحمل کنی؟» من حاضر بودم من را شکنجه فیزیکی بدهند، اما این تهدیدهای ناموسی را نشنوم.
۴۴. برای شرایط همسر و فرزندانم نگران بودم و نمیدانستم چه بلایی بر سر آنها میآوردند. به همین دلیل نمیتوانستم به خوبی غذا بخورم. من تا امروز، حتی به همسرم در مورد این تهدیدها صحبت نکرده بودم و فشار روانی زیادی را در آن روزها تحمل کردم.
الهه
۴۵. همسرم از زمان آزادی تا به امروز، گاهی در خواب بیتابی میکرد و فریاد میزد. پیش از آن گریه همسرم به این شدت را ندیده بودم و در مورد این تهدیدها با من و فرزندانم صحبت نکرده بود.
سلول
تورج
۴۶. سلول من بسیار کوچک و در حدود یک متر و نیم، در دو متر بود. داخل سلول دستشویی بسیار کثیفی بود. بالای دستشویی یک لولهی آب آویزان بود و فقط آب سرد داشت. یک دیوار ۳۰ سانتی دستشویی را از بقیه سلول جدا میکرد. وقتی در سلول میخوابیدم سرم نزدیک دستشویی بود. اگر یکی میخواست دوش بگیرد نفر دیگر باید میایستاد که آب روی سرش نریزد.
۴۷. در سلول یک موکت پهن بود و باید روی موکت میخوابیدم. سه پتو به من دادند. اما پتوها بسیار کثیف بودند طوری که من ترجیح میدادم کفشهایم را به عنوان بالش زیر سرم بگذارم و بخوابم. هیچ مواد شویندهای در سلول نبود. من روز دوم بازداشت، دستشویی را با آب شستم اما فایدهای نداشت. بسیار محیط غیر بهداشتی بود. من با لباسهای خودم در بازداشت بودم و هیچ لباس تازهای به من داده نشد و حتی اجازه ندادند خانوادهام لباس تازهای برای من بیاورند. غذاهای بازداشتگاه هم بسیار بیکیفیت بود. سلول یک پنجره کوچک داشت. گاهی پرندهای به پنجره نزدیک میشد و من آن را نمادی از روح القدس میدیدم که خدا از آن طریق من را تقویت میکند و میگوید: «من هستم.»
۴۸. در مدت بازداشت، سه بار، زندانیهای متفاوتی را با من همسلولی کردند و این شرایط را سختتر کرد. چون سلول کوچک بود به سختی میخوابیدیم. اولین نفر چند روز بعد از ورود به بند «الفطا» با من هم سلولی شد. دو نفر از آنها هر کدام یک شبانه روز با من بودند و یک نفر از آنها دو روز با من بود.
۴۹. اولین همسلولی من بسیار قوی هیکل بود. او عریان بود و فقط شورتی بر تن داشت. تمام بدنش خالکوبی شده بود. او به من گفت که چند نفر را به قتل رسانده بود. بسیار خشمگین بود و شب نتوانست بخوابد. سردرد شدید داشت و سرش را محکم به دیوار میکوبید، فریاد میزد و به در سلول میکوبید. در باز شد و پنج نفر مأمور در راهرو به شدت او را کتک زدند و دوباره به سلول فرستادند. گمان میکنم مأموران میخواستند من را بترسانند به همین دلیل او را در سلول من قرار دادند.
۵۰. من برای او دعا کردم. او را به خوردن صبحانه دعوت کردم. بعد به او گفتم: «من میخوام کمی حرف بزنم و تو استراحت کن. دوست داری برات دعا کنم؟» او گفت: «آره.» من در دلم برایش دعا کردم و همان موقع او خوابید و تا ظهر در آرامش استراحت کرد.
۵۱. نفر دوم از بازداشتیها که با من همسلولی شد آخوندی بود به نام آقای موسوی. او اختلاس کرده بود. او را با لباس شخصی به سلول آوردند و با او محترمانهتر رفتار میشد. هر وقت در را میزد و میخواست به طور مثال به داروخانه برود، او را میبردند و میآوردند. او از داروخانه قرصهای آرامش بخش ترامادول خریده بود. خودش خورد و به من هم تعارف کرد اما من نپذیرفتم. او نماز و قرآن میخواند. من هم دعا میکردم و در دلم سرودهای مسیحی میخواندم. آقای موسوی یک دست نداشت، بنابراین من در انجام کارهایش به او کمک میکردم. لباسهای او، حتی لباسهای زیرش را شستم. یکبار مشغول گفتگو شدیم. موسوی به من گفت: «حالا تو چرا رفتی مسیحی شدی؟ خب، مسلمون میموندی. از او پرسیدم که آیا او هم توانسته با مطالعه قرآن از آرامش برخوردار شود. با شنیدن این سوال، او شروع به گریه کرد. من با او در مورد تجربیات خودم از مسیحیت گفتم.
۵۲. بازداشتی سومی که با من همسلولی شد، به اتهام قاچاق اسلحه آنجا بود. او حدود ۲۰ اسلحه از مرز کردستان وارد کرده بود و او را دستگیر کرده بودند. برادرش راننده ماشینی بود که در آن اسلحه بود. میگفت: «جرم من قاچاق اسلحهست. اگه حدود ۶ یا ۷ میلیون بدم آزاد میشم. اما تو مسیحی شدی. حکم تو اعدامه. پس چرا انقدر آرومی؟» به او توضیح دادم که آرامش من از ایمانم به مسیح ناشی میشود و بعد برای او دعا کردم و به او امید دادم که پروندهاش خوب پیش خواهد رفت. من را در آغوش گرفت و مدتی گریه کرد. من هم او را دلداری دادم. برادرش جرم را به گردن گرفت و بنابراین او را آزاد کردند. خوشحال بودم که در همان مدت زمان کوتاه با سه زندانی در مورد ایمان مسیحی خود صحبت کرده بودم.
ادامه بازجوییها و تهدیدها
۵۳. همزمان با من، یکی دیگر از دوستان مسیحی ما در کلیسای خانگی را، که حسین نام داشت را نیز دستگیر کرده بودند. بازجو قانعی گفت: «علی* [نام مستعار] همه چی رو اعتراف کرده. همهاطلاعات رو بهمون داده، تو چرا نمیگی؟ خانمت یه کنفرانس بدون تو رفته. تو چقدر بیغیرتی که اجازه دادی بدون تو بره.» بسیار تهدید و توهین کرد.
۵۴. بازجو در هر بازجویی چندین برگه روی میز میگذاشت و میگفت: «هر چی میدونی بنویس که چه کسایی رو میشناسی، با کیا در ارتباطی، مدرسه کجاها رفتی، چه شماره تلفنهایی رو حفظی، کی بهت بشارت داده [در مورد مسیحیت با تو صحبت کرد]، جلسات کلیسایی شما چه روزایی بوده، ده یک درآمد خودتون رو به کی میدادید و…». من گفتم: «ما طبق تعالیمی که گرفته بودیم هر ماه به بیبضاعتها و مستمندان کمک میکردیم.» او گفت: «بدبخت به تو میگن که دهیک هزینه کتاب و سیدی میشه، ولی هزینهی کشیشتون در خارج از کشور و کارهای ضد نظام میشه.» قانعی به هر دری میزد که ما را نسبت به [کشیش ادوارد] ناظر کلیساهای خانگی بدبین کرده و او را از اعتبار بیاندازد.
۵۵. برایم خیلی عجیب بود که بازجو نام اولین مسیحی که با ما در ارتباط بود را نیز میدانست. ظاهرا اطلاعات کاملی هم از او داشت. او از جایی کسب اطلاع کرده بود که چه کسی و در چه مکانی ما را تعمید آب داده است. با این وجود، من به پرسشهایش پاسخهای نامربوط میدادم.
۵۶. بازجو در مورد مسیحیت از من سوال کرد و گفت: «بنویس که مسیح کیه و در مورد مسیحیت توضیح بده. بنویس که تو چطور مسیحی شدی و چرا انقدر پافشاری میکنی که مسیحی بمونی و خودت و خانوادهات رو از بین ببری اون هم به خاطر چیزی که دروغه! تو باید بپذیری که حضرت محمد برتر هست». بعد شروع کرد به توهین کردن به کتاب مقدس و زیر سوال بردن برخی از آیات کتاب مقدس. من هم از اشکالاتی که به کتاب مقدس میگرفت دفاع کردم. او که با همهی معلوماتی که از کتاب مقدس داشت نتوانست من را مجاب کند تا از ایمان مسیحی خود برگردم. او گفت: «باید تو رو بفرستم یه جایی که با یکی دو نفر دیگه صحبت کنی. اونوقت میفهمی که چه اشتباه بزرگی کردی. برای تو که جانباز این مملکتی زشته که بخوای این مسیر رو بری و ادامه بدی».
۵۷. یکی از سختترین روزهای زندگیام، تقریباً روز چهارم یا پنجم بازداشت بود که از من خواستند تا آماده رفتن به دادگاه شوم. به چشمانم چشمبند زدند. به دستانم دستبند و به پاهایم غل و زنجیر زدند. با من طوری رفتار میکردند که انگار زندانی خطرناکی هستم. با آن غل و زنجیرها، قدمهای کوتاهی میتوانستم بردارم و راه رفتن خیلی سخت بود.
۵۸. من را از پلهها پایین بردند و داخل حیاط بردند. مأموری که همراه من بود به مأمور دیگری گفت: «بزار اینجا بمونه و این صحنه رو با چشمای خودش ببینه. مأمور چشمبندم را برداشت. یک نفر را دیدم که در محوطهی حیاط ایستاده بود و حدود ۱۰ الی ۱۵ نفر از اعضای خانوادهاش کنار او نشسته بودند. آنها به شدت گریه میکردند و آن زندانی را میبوسیدند.» من گفتم: «چرا اینها گریه و زاری میکنند؟» مأمور نزدیک گوش من آمد و گفت: «این عاقبت تو هست. این زندانی قراره فردا ساعت ۵:۳۰ اعدام بشه. این ملاقات قبل از اعدام با خانوادهاش هست. برای تو هم همین قرار ملاقات رو میگذاریم.» فشار عصبی بدی به من وارد شد و من بسیار گریه کردم. مأمور گفت: «خب امروز نمیبریمش دادگاه.» به گمانم آنها از اول هم نمیخواستند من را به دادگاه ببرند. قصد داشتند آن صحنه وداع زندانی با خانوادهاش را ببینم تا روحیاتم را تضعیف کنند و من را بترسانند.
اتهامات
۵۹. روز بعد من را دستبند به دست، و با غل و زنجیر به پا به دادگاه بردند. با زندانیهای دیگر در یک صف بودیم. قاضی اتهامات آنها را میخواند. جرم اکثر آنها قاچاق مواد مخدر بود. کسانی که اتهام من را متوجه شدند متعجب بودند و گفتند: «مگه مسیحی بودن هم جرمه؟»
۶۰. اسم قاضی را به من نگفتند. او به من گفت: «اتهام شما تبلیغ علیه نظامه، شرکت در جلسات مسیحیت تبشیری، استفاده از ماهواره و حتی داشتن کتابهای گمراه کننده به سمت ادیان دیگهاست. شما این اتهامات رو قبول دارید؟» گفتم: «من مسیحی بودنم رو میپذیرم.» او گفت: «شما صحبتی هم داری؟» من گفتم: «من چند تا سوال دارم. میخوام بپرسم ببینم که به نظر شما محمد پیامبر آخر و خاتم الانبیاست؟» گفت: «بله». من گفتم: «شما میفرمایید که اسلام بالاترین دینه؟» گفت: «بله». من گفتم: «قرآن آخرین کتابه؟» گفت: «بله، چی میخوای بگی؟» من گفتم: «خب چرا از من معمولی میترسید! وقتی که شما حکم و اعتقاداتمون بر این باور هست که از همه ادیان برترید، چرا باید از من بترسید؟» گفت: «زِر زِر زیادی میکنی. برو از دادگاه بیرون!».
۶۱. در همان روز، همسرم الهه را برای بازجویی به بند «الفطا» آوردند.
اطلاعات ۱۱۳
الهه
۶۲. از زمانی که تورج را بازداشت کردند، مأموران وزارت اطلاعات ما را تعقیب میکردند. آنها مخصوصا میخواستند ما آنها را ببینیم و در ما هراس ایجاد کنند. دخترم الینا به دلیل مشاهدهی صحنهی تفتیش منزل توسط مأموران، دستگیری تورج و دوری از پدرش بیتابی میکرد و من او را در منزل مادرم، که دو کوچه پایینتر از محلهی ما بودند میگذاشتم. همان مسیر کوتاه نیز دو نفر پشت سر ما میآمدند و ما را تعقیب میکردند.
۶۳. ما در خانه اصفهان ساکن بودیم. دخترم ارغوان، زمان امتحانات دانشگاهش بود. من با ماشین خودم او را به دانشگاه اصفهان میبردم و منتظرش میماندم. آنها با ماشین شخصی ما را تا دانشگاه تعقیب میکردند و زمانی که من منتظر ارغوان بودم با نگاهی وحشتناکآفرین و حالتی تهدید آمیز به من نگاه میکردند. در راه برگشت به خانه هم ما را همچنان تعقیب میکردند.
۶۴. در دانشگاه، مأمور حراست ارغوان را زیر نظر داشت و او را به دفترش احضار کرد و هشدار داد که «بدون که ما مراقب توایم و زیر نظر داریمت.»
۶۵. همسرم را روز سه شنبه بازداشت کردند. روز جمعه، دخترم ارغوان گفت: «مامان یه نفر با شماره خصوصی تماس گرفته و میگه که با الهه کیانی کار دارم.» گوشی را گرفتم و پاسخ دادم. فردی گفت: «من از ۱۱۳ [وزارت اطلاعات] تماس میگیرم. شما از صحت عقل برخورداری؟» گفتم: «بله.» گفت: «نه، دیگه نیستی! تو روانی هستی و حالت خوب نیست.» او لهجهی اصفهانی داشت و به من توهینهای زیادی کرد. او گفت: «اگه حالت خوب بود، این همه مطلب دربارهی عیسی نمینوشتی. بدبخت اگه این همه کاغذ و دفتر رو که حروم کردی در مورد اسلام و پیامبر نوشته بودی الان یه مجتهده بودی. برای چی مردم رو اغوا میکنی؟ چرا به فلانی زنگ میزدی؟ شما یه مشت آدم بیسواد رو اغوا میکنید. شما جرات ندارید اینا رو به افراد تحصیل کرده بگید. چون اونا حرفای شما رو خریدار نیستند. دیگه نبینم از این چرت و پرتها بگی و بنویسی که خدای ما همه جا هست و زنده است. مسیحتون هم روی صلیب مُرد. اونم یه پیامبر بود و تمام!» شخصی را که نام برد، از اعضای کلیسای خانگی ما بود که من او را خدمت میکردم. به تماسگیرنده گفتم: «من کسی رو اغوا نکردم. فلانی دوستم بود. شما حق ندارید به مسیحیت توهین کنید.» بعد ادامه دادم «درسته که مسیح بر صلیب مرد، اما بعد از سه روز زنده شد.» او که ظاهرا انتظار دفاع از من نداشت، گفت: «نه تو آدم بشو نیستی! حرف حساب حالیت نیست. گوشی رو بده به ارغوان».
۶۶. ارغوان دانشجو بود و من برای شرایط تحصیل او نگران بودم چون او در دانشگاه دولتی تحصیل میکرد. مأمور اطلاعات به ارغوان گفت: «من میدونم مامانتون شماها و خواهراش رو اغوا کرده. من میدونم تو فرد تحصیل کردهای هستی. بگو ببینم حرفای مامانت درسته یا نه؟» ارغوان با صراحت گفت: «بله حرفای مامانم درسته و عیسی مسیح به خاطر گناهان ما رفت روی صلیب». بازجو که انگار نگران شده بود، یکدفعه پرسید: «دارید صدای منو ضبط میکنید؟» ارغوان گفت: «نه». گفت: «مامانت آدم بشو نیست. فردا صبح ساعت ۸:۳۰ باید بیاد بند الفطا حسابش رو برسیم». در آخر صحبتهایش هم ما را تهدید کرد. مادر و خواهرم، و مادر همسرم گفتند که ما نمیگذاریم تنها بروی. ما هم با تو میآییم.
۶۷. ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، روز شنبه، به اتفاق خواهرم، مادر خودم و مادر همسرم یک تاکسی گرفتیم و به زندان دستگرد اصفهان رفتیم. منشی در سالن ورودی زندان گفت: «باید کارت شناسایی نشون بدی.» من گفتم: «همهی مدارکمون رو وزارت اطلاعات برده. الانم خودشون خواستند که من اینجا بیام». منشی با بند «الفطا» تماس گرفت و آنها گفته بودند که سریع او را بفرست بیاید.
۶۸. به من چادر دادند که بر سر کنم. منشی گفت: «بند الف طا یه جای مخفیه. باید یه جای خلوت رو بگذرونی. یه راه پلههایی هست که بعدش به یه در آهنی بزرگ میرسی. اونجا در رو برات باز میکنند.» من را به همراه یک سرباز فرستادند. از جایی که خلوت بود سرباز اجازه نداشت همراه من بیاید. من از پلهی باریکی بالا رفتم و به راهرویی رسیدم که آنجا یک آقایی به من گفت: «کی هستی و چی میخوای اینجا؟» من با ترس و لرز گفتم: «من الهه کیانی هستم. یه آقایی به اسم قانعی گفته که بیام اینجا.» به من گفت که روی صندلی بنشینم.
۶۹. حدود ۳۰ دقیقه روی صندلی در یک راهرویی نشستم. قانعی آمد. به من چشم بند نزدند. اما قانعی به من گفت که اجازه ندارم وقتی او صحبت میکند پشت سرم و چهرهی او را ببینم. یک برگه را جلوی من گذاشته بود که برگه مشخصات بود. او از من خواست آن برگه را پر کنم. من در قسمت دین نوشتم «مسیحیت». او برگه را از زیر دست من کشید و گفت: «سارا و سمیرا [آتنا] هم مثل تو شجاع بازی درآورده بودند و همینجا نشسته بودند و همین چیزا رو نوشتند. بدبخت شماها مسیحی نیستید. پدر و مادرای شما مگه مسیحی بودند و…» به همین ترتیب توهین بسیاری به ایمان مسیحی ما کرد.
۷۰. بازجو در برگههای بعدی سوال مینوشت و به من میگفت که باید پاسخ دهی. پرسیده بود که چه کسی به تو در مورد مسیحیت بشارت داده است. من نوشتم: «من از طریق برنامههای مسیحی ماهواره در مورد مسیحیت شنیدم. دخترم بیمار بود. براش دعا کردند. خدا معجزه کرد و دخترم شفا گرفت.» او گفت: «آره دیگه همتون از این دروغها میگید. شبکه مسیحی ماهواره کیا هستند، شفا چیه! مگه امام رضا شفا نمیده؟» من گفتم: «دختر منو عیسی مسیح شفا داده و من پایبند به عیسی مسیح هستم.»
۷۱. بازجو دیگر مسیحیانی را که با آنها در ارتباط بودیم به تمسخر میگرفت و زیر سوال میبرد. پاسخ دادم که «نگاه ما به دیگر انسان نیست و از آنها الگو نمیگیریم. ما به عیسی مسیح نگاه میکنیم.» باز پرسید: «در فلان تاریخ رفتی دبی. برای چی رفتی؟» گفتم: «برای خرید و تفریح رفته بودم.» باز گفت: «ما فهمیدیم که برای سمینار رفتی اونجا. مسخره بازی درنیار و اسم کسایی رو که اونجا بودن بنویس. بنویس که چقدر بهتون پول و هدیه دادند.» من اسمهای دروغین نوشتم و گفتم: «به ما پول و هدیهای ندادند!»
۷۲. در مورد دوستانمان رامین و نسرین، سار و سمیرا [آتنا] پرسید و گفت: «میدونیم اینا رهبراتون بودن. چرا جمع میشدید؟» من گفتم: «ما با هم دعا و پرستش میکردیم.» پاسخ من اون رو بیشتر برآشفت و گفت: «برای شما ممنوعه. حالیت شد؟ بفهم! نظام جمهوری اسلامی نظامیه که اساسش اسلامه و مسیحیت اینجا جایی نداره. تو نمیتونی از دین اسلام خارج بشی.» وقتی تلاش میکرد مسیحیت و مسیحیان را تهدیدی برای نظام اسلامی معرفی کند به او گفتم: «مسیحیان هیچ وقت به ضد شما و نظامتان نبودن.» گفت: «ضربهای که هایک [هوسپیان] و مسیحیت به ریشهی اسلام زد رو هیچ کس دیگهای نزد!» مدتها گذشته و من هنوز هم نمیدانم چرا باید از ما مسیحیها بترسند.
۷۳. من دفتری برای ثبت موضوعات دعا داشتم. مأموران دفترهای دعای من را در روز دستگیری تورج ضبط کرده بودند. من هر دوشنبه برای مسئولان مملکتی دعا میکردم و در دفترم مینوشتم. برای آنها دعا میکردم که خدا ملاقاتشان کند. قلب آنها را از محبت و حکمتش پر کند. در نقشی ادارهی مملکت پایبند به عدالت و انصاف باشند. قانعی به من گفت: «ما که نمیتونیم باور کنیم که برامون دعا میکردید. به نظرم نفرینمون میکردید.» متاسف هستم که آنها حتی نمیتوانند باور کنند که ما برای آنها دعا میکردیم.
۷۴. او تلاش میکرد به من و همسرم اتهامات سیاسی وارد کند. من گفتم: «به هیچوجه این اتهامات سیاسی که من ضدنظام هستم رو نمیپذیرم.» او گفت: «چه کسانی توی خونوادهات مسیحی هستند؟» من گفتم که من به همهی اعضای خانوادهام در مورد مسیحیت صحبت کردم. او از من خواست مشخصات همهی اعضای خانوادهام و تمام مدارسی که در آنها تحصیل کردهام را بنویسم. از من همینطور پرسید که کدام یک از شبکههای ماهوارهای مسیحی را تماشا میکنم. من بیشتر شبکههای مسیحی را که میشناختم اسم بردم. بازجو تهدید کرد که «اینا شما رو گمراه میکنند و تو باید تعهد بدی که این برنامهها رو نبینی، و حق هم نداری در مورد مسیحیت با کسی صحبت کنی.»
۷۵. قانعی مرا کتک نزد اما مرا با تهدیدهایش شکنجه روحی روانی زیادی داد. با لحنی تحقیر و تهدیدآمیز میگفت: «بچههات بدبخت میشن! این دو تا بچه رو بیچاره نکن. یه کم به خودت بیا. ببین داری چیکار میکنی. سروکارشون به اینجا کشیده میشه. خوشت میاد بیاریمشون اینجا!» در آخر هم از من تعهد گرفت که در جلسات مسیحی شرکت نکنم ولی تاکید کردم که «من مسیحی هستم و از ایمان مسیحی خود برنمیگردم.»
۷۶. در آخر، به من گفت که برگرد. برگشتم، تورج پشت سرم بود. چشم بند داشت. من از جا پریدم و تورج را بوسیدم و با هم گریه کردیم. ما خیلی خوشحال شدیم که بعد از چند روز توانستیم یکدیگر را ملاقات کنیم و از احوال یکدیگر باخبر شویم. در اون لحظه بود که برای اولین بار چهره قانعی را دیدم. به ما گفت: «دست از این کاراتون بردارید!»
تورج
۷۷. من را با چشمبند از سلول به داخل سالن آوردند و گفتند که همینجا بایست، بعداً میآییم و میبریمت. من صدای گفتگوی قانعی با الهه را میشنیدم. او با فریاد میگفت: «تو خودت مقصری. تو خودت دوست داری بیاریم بندازیمت اینجا.» من ناراحت و نگران همسرم بودم. قانعی پیش من هم آمد و گفت: «ببین، الهه رو آوردیم اینجا. حواست رو جمع کن که دفعهی دیگه کل خانوادهات رو اینجا نیاریم.» بعد به من اجازه داد که خیلی کوتاه با الهه دیداری داشته باشم. متوجه شدم که در روزهایی که در بازداشت بودم، همسرم، مادرش و همچنین مادر خودم تحت فشارهای زیادی بودند.
الهه
۷۸. مادرم، خواهرم و مادر همسرم نگران من بودند و بیتابی میکردند. منشی آنها را راهنمایی کرده بود و گفته بود: «من از طرف شما مرتب زنگ میزنم به بخش الفطا، تا زودتر بازجویی الهه کیانی رو تموم کنند.» قانعی به من گفت: «چرا این همه آدم با خودت آوردی؟ یه لشکر با خودت جمع کردی آوردی.» من گفتم: «خب خودشون اومدن.» گفت: «دادگاه تا ساعت ۴ بازه. برو دادگاه کارای وثیقه رو انجام بده.» به این ترتیب بازجویی من از ساعت ۹ تا ۱۲:۳۰ ادامه داشت.
دادگاه انقلاب اصفهان
۷۹. مادرم حالش بد بود. به همین دلیل خواهرم تاکسی گرفت و به اتفاق مادرم به منزل برگشتند. من به همراه مادر همسرم به دادگاه انقلاب اصفهان شعبهی ۱۹ رفتیم. در دادگاه پشت در اتاق قاضی، منشی از ما پرسید: «همسرتون چقدر مواد جا به جا کرده؟» ما تعجب کردیم و گفتیم: «مواد جابه جا نکرده! اتهامش مربوط به مسیحیته.» آنجا بود که متوجه شدیم بند «الفطا» ویژه زندانیانی با جرایم سنگین مثل قاچاق مواد مخدر است.
۸۰. به داخل اتاق رفتیم. قاضی کوتاه قد بدون اینکه خودش را معرفی کند از ما پرسید: «برای چی اومدید؟» گفتیم: «برای پیگیری پرونده تورج شیرانی.» قاضی ما را از اتاق بیرون کرد. متوجه شدیم با کسی تماس گرفت و بعد دوباره ما را به داخل صدا زد. وارد اتاق که شدیم پروندهی قطوری را به ما نشان داد و نسبت ما را با تورج پرسید. بعد گفت: «تورج یه جانی هست! ضد نظامه! آشوبگره! در نظم عمومی اختلال ایجاد کرده و…» مادر همسرم گریه کرد و گفت: «نه به خدا پسرم خیلی پسر خوبیه. اهل این چیزا نیست!» قاضی گفت: «این پروندهی قطور رو ببین. مال پسرته. برید دعا کنید که اعدامش نکنند.» من در حالت شوک و بی صدا ایستاده بودم و فقط قاضی را نگاه میکردم. مادر همسرم گفت: «آقای قانعی ما رو فرستاده پیش شما. بگید باید چیکار کنیم.» قاضی گفت: «پروندهاش خیلی حجیمه. برید فردا صبح ساعت ۸ بیایید».
وثیقه و آزادی موقت
۸۱. من و مادر همسرم از ساعت ۸ صبح روز یکشنبه در دادگاه بودیم. زندانیان زیادی آنجا بودند. گذر زمان سخت و سنگین بود و هر بار از منشی میپرسیدم که آیا نوبت ما شده، او در جواب میگفت: «نه! بشینید. منتظر باشید.» مطمئن بودم قصد دارند ما را اذیت کنند. ساعت ۱ الی ۱:۳۰ ظهر بود که ما را به داخل اتاق قاضی صدا کردند. قاضی گفت: «پرونده تورج سنگینه. شما ضد نظام و ضد اسلامید. من نمیدونم آقای قانعی چه فکری کرده که گفته شما میتونید برای تورج وثیقه بگذارید. شوهرت باید اونجا توی زندان بمونه…». مادر همسرم خیلی گریه کرد تا بالاخره قاضی رضایت داد که بروند و یک وثیقهی ۲۰۰ میلیون تومانی [معادل ۶۲۵۰۰ دلار و تقریباً ۱۴ برابر میانگین درآمد سالانه] برای اتهام «تبلیغ علیه نظام از طریق شرکت در جلسات مسیحیت تبشیری» و یک فیش ۲ میلیون تومانی، برای نگهداری ماهواره تأمین کنند. با شنیدن این مبلغ وثیقه سنگین خیلی تعجب کردم. از برادرم خواهش کردم که سند منزلشان را به عنوان وثیقه برای همسرم بگذارد. سند منزل به نام همسر برادرم بود.
۸۲. فردای آن روز با همسر برادرم و مادر همسرم به دنبال کارهای اداری برای گذاشتن وثیقه رفتیم. ما را بسیار اذیت کردند. به ما گفته بودند که صبح زود بیایید. اما آخر وقت اداری ما را صدا میکردند و میگفتند که الان زمان کافی نداریم. بعد از دو روز به مادر همسرم گفتند: «حاج خانم تو دیگه نیا. بزار زن تورج خودش بیاد و بره.» مادر همسرم گفت: «نه من هر جا عروسم بره باهاش میرم.» هر کس مبلغ وثیقه را میشنید تصور میکرد که همسرم یکی از اعدامیهاست.
تورج
۸۳. به الهه اجازه داده بودند که به دنبال کار وثیقه برای آزادی موقت من برود. بعد از دیدار با همسرم منتظر آزادیام بودم. روز ششم یا هفتم بازداشت کمی ناامید شده بودم. ناگهان روی دیوار جملاتی را دیدم که متوجه شدم زندانیهای مسیحی قبل از من نوشته بودند. جملاتی مانند: «وعده دهنده امین است»، «شاد باشید، و باز هم میگویم شاد باشید». دیدن این جملات مرا تقویت کرد. من از اتاق بازجویی با خودم خودکار آورده بودم. من هم روی دیوار یک صلیب کشیدم و آیههایی امیدوار کننده از کتاب مقدس نوشتم.
۸۴. من ۸ روز در آنجا بازداشت بودم. هر روز حدود ساعت ۳ الی ۴ بعد از ظهر و هر شب ساعت ۱۱ الی ۱۲ تا ساعت ۲ الی ۳ بامداد مرا برای بازجویی میبردند؛ گاهی هم ساعت ۵ صبح مرا بازجویی میکردند. در این مدت بیش از ۱۲ بار مرا برای بازجویی بردند و هر بار بازجویی بیش از دو ساعت طول میکشید. در بازجویی آخر قانعی گفت: «هر جا بین مسیحیا ببینمت وثیقهات که میپره هیچی، خودت و خانوادهات هم دیگه اسمی ازتون جایی برده نمیشه». خیلی تهدیدهای وحشتناکی کرد.
الهه
۸۵. ما از روز شنبه تا روز سه شنبه از این دادگاه به آن دادگاه میرفتیم. روز سه شنبه تمام کارهای اداری وثیقه تمام شد. فکر میکردیم روز بعد تورج آزاد میشود. بنابراین به زندان دستگرد رفتیم. اسامی زندانیان را خواندیم. اسم تورج و آن دوست مسیحی بین آزادیها نبود. با گریه به منزل برگشتیم. ساعت ۶ بعدازظهر چهارشنبه با ما تماس گرفتند و گفتند: «وثیقهها به جریان افتاده و تورج و دوستش آزادند.» من با ماشین به دنبال همسرم و آن دوست مسیحی رفتم و به این ترتیب هر دو در تاریخ ۴ تیرماه ۱۳۹۳ به طور موقت آزاد شدند.
۸۶. تمام دوران بازداشت تورج و بعد از آزادی او، مسئولین کلیسا با ما در ارتباط بودند. با هم به صورت آنلاین وقت دعا و مشارکت داشتیم و ما را حمایت کردند. ما میدانیم که برای پرونده همسرم و علی افراد زیادی دعا کردند و سازمانهای مسیحی -که نام آنها پیش ما محفوظ است- پیگیر پرونده ما بودند.
بعد از آزادی موقت
۸۷. بعد از آزادی، ما را تعقیب میکردند. قانعی مرتب با شماره ناشناس با منزلمان تماس میگرفت. با هر بار تماس او، ما از نگرانی و ناراحتی به خود میلرزیدیم. او سوالات تکراری میپرسید، به طور مثال: «با کسی ارتباط دارید؟ کدوم یکی از مسیحیا رو دیدی؟ ما زیر نظر داریمتون. دخترتون رو میخواهید بدید به فرزاد؟ این پسر مسیحیه! براتون بد میشه. سرتون به کار خودتون باشه. آسته برید، آسته بیاید. اگه میخواید توی این کشور زندگی کنید آروم زندگیتون رو بکنید.».
تورج
۸۸. چندین بار قانعی با من تماس گرفت. او تحت عنوان مأمور وزارت اطلاعات، من و آن دوست مسیحی را که همراه من بازداشت شده بود به دفتر مرکزی اطلاعات ۱۱۳ و به مکانهای مختلفی احضار میکرد. یکی از آن مکانها، یک منزل معمولی بود و هیچ تابلویی نداشت که نشان دهد آن مکان متعلق به وزارت اطلاعات است. قانعی به ما گفت: «هر چی اطلاعات در مورد مسیحیا دارید باید به من بدید. از الان بدونید که دادگاهی سختی در پیش دارید». و بعد از تهدیدهای بسیار، تلاش برای تطمیع هم داشت.
۸۹. یکی از این دفعات قانعی به من گفت: «من میتونم تو و خانوادهات رو کاملاً آزاد کنم و باهاتون کاری نداشته باشیم. اما ازت یه چیزای دیگهای میخوام. میتونی توی گروههای مسیحی بری. اما هر بار بهت زنگ زدم بهم بگو که چه خبره، کجایی، پیش کیا هستی و..» او میخواست ما جاسوس او در کلیساهای خانگی باشیم.
۹۰. غیر از احضار برای بازجوییهای غیررسمی، قانعی مرتب هم تماس میگرفت و هر بار سوالات تکراری میپرسید. یک بار تلاش داشت من رو به خروج از ایران ترغیب کنه و میگفت: «تو نمیخوای از ایران بری؟ تو به درد این مملکت نمیخوری. بهترین کار اینه که خودت از ایران بری.»
۹۱. حدود شش الی هفت ماه بعد از آزادی موقت، من را احضار کردند تا وسایلمان را تحویل بگیریم. لبتاپ، کیس کامپیوتر، پاسپورتها، دو هارد دیسک که خالی بود، و همینطور موبایلها را به من پس دادند، اما وسایل دیگرمان را که ضبط کرده بودند، توقیف کردند و تحویل ندادند. لبتاپ و کیس کامپیوتر مشکل پیدا کرده بود. هاردها ویروسی شده بود و در موبایلمان شنود گذاشته بودند.
۹۲. یکی از بحرانهای بعد از آزادی برای من و خانوادهام این بود که ما را تعقیب هم میکردند و در منزل ما دستگاه شنود گذاشته بودند. یک بار با هم صحبت میکردیم. دخترانم با ناراحتی گفتند: «چرا نمیگذارند آزاد باشیم؟» همان موقعی از وزارت اطلاعات با ما تماس گرفتند و گفتند: «دهنتون رو ببندید!» و بعد صحبتهایی که شنود کرده بودند را به من بازگو کرد.
۹۳. من با چسب یک نخ را دم در گذاشته بودم. هر بار از منزل بیرون میرفتیم و برمیگشتیم نخ پاره شده بود و روی نخ جای کفش مأمورها بود. بنابراین متوجه میشدیم که وارد منزلمان شدهاند. یک ماشین سمند هم همیشه سر کوچهی ما بود و سرنشین آن با بیسیم صحبت میکرد. ما در آن مدت جلسهی کلیسایی در منزلمان تشکیل ندادیم.
۹۴. وزارت اطلاعات با محل کارم تماس گرفته بود و آنها را تهدید کرده بود که اجازه ندهند من در آنجا کار کنم وگرنه کارخانه را پلمپ میکنند. به این ترتیب من را از محل کارم اخراج کردند، بدون اینکه حتی حقوق و مزایایم را پرداخت کنند.
۹۵. در این مدت به دلیل شرایطی که برایمان پیش آوردند، دخترم ارغوان نتوانست امتحان دو درس دانشگاهیاش را بدهد. حال روحی او نامساعد بود. حراست دانشگاه به او گفته بود که تحت نظر است و او را تهدید کرده بود که اگر با کسی در مورد مسیحیت صحبت کند او را اخراج میکنند. دختر کوچکترم الینا هم از لحاظ روحی بسیار آسیب دیده بود. او به شدت میترسید و ما او را به مدرسه میبردیم و میآوردیم. از لحاظ اجتماعی و خانوادگی بسیار آسیب دیدیم. خانوادهمان ترسیده بودند به همین دلیل بعضی از اعضای خانواده رابطهشان را با ما قطع و بعضی نیز رابطهشان را کم کردند. فشار زیادی را متحمل شدیم.
۹۶. ما بسیار ناراحت بودیم که به دلیل زیر نظر بودن نمیتوانستیم با دیگر مسیحیان ارتباط داشته باشیم. دعا کردیم و بعد از مدتی تصمیم گرفتیم با همسرم، خدماتمان را به شیوهای امن و متفاوت ادامه دهیم. ما به شهرهای حومه اصفهان میرفتیم و هر روز یکی از خانوادهها را ملاقات میکردیم. در تابستان در پارک جمع میشدیم و در زمستان در ماشین بخاری روشن میکردیم و با هم جلسه داشتیم. ما با خود غذا میبردیم و مثل پیک نیک خانوادگی با هم جمع میشدیم و در مورد مسیحیت صحبت میکردیم. ما با خودمان کتاب مقدس نمیبردیم و مسائل امنیتی را رعایت میکردیم.
الهه
۹۷. حدود یک سال از آزادی موقت تورج و دوستش گذشته بود اما هنوز دادگاهی برای آنها برگزار نشده بود. با وجود پیگیریهای بسیار اما هیچ برگهای برای احضار به دادگاه برای ما ارسال نشد. بلاتکلیفی سخت بود و از طرفی برادرم و همسرش نگران سند منزلشان بودند که به عنوان وثیقه برای من گذاشته بودند. از ما خواستند که سند را آزاد کنیم یا با سند دیگری جا به جا کنیم. تورج با شمارهای که قانعی به او داده بود تماس گرفت و از تأخیر در برگزاری دادگاه گله کرد و گفت میخواهیم وثیقه را جا به جا کنیم. قانعی ما را به دادگاه ارجاع داد، اما دادگاه هم باز وعده رسیدگی در آینده داد.
دادگاه
تورج
۹۸. من و علی بعد از آزادی موقت، هر دو ماه یک بار به مراکز مربوطه میرفتیم و پیگیر پرونده و روند دادگاه بودیم. دنبال وکیل هم بودیم اما چون اتهامات ما امنیتی بود، هیچ کس حاضر نبود وکالت ما را بپذیرد.
۹۹. حدود یک هفته قبل از اینکه احضار به دادگاه، من و دوستم برای پیگیری پرونده رفته بودیم دادسرا. به ما گفتند فردا بین ساعت ۲ تا ۴ بیایید تا دادیار جریان را برایتان توضیح دهد. ما را به اتاق ۱۴ هدایت کردند. دادیاری که اسمش را هم به ما نگفتند، خیلی صریح به ما گفت: «شما مرتد هستید و باید از این مسیر بیرون بیایید!» ما هم به سادگی پاسخ دادیم: «ما حاضر نیستیم از این مسیر بیرون بیاییم.»
۱۰۰. با شنیدن پاسخ ما دادیار تلفن را برداشت و با دو نفر تماس گرفت. در حالی که به نظر میرسید با کسی در آن طرف خط در حال گفتگوست، میگفت: «بله حاج آقا! درست میگید. حکمشون ارتداده،…». بعد به ما گفت: «شما حکتون ارتدادِ. یا از مسیحیت برگردید یا اینکه اینجا رو امضا کنید.» بالای برگهای را که مشخصات ما بالای آن بود، نوشته بودند: «جرم: ارتداد». دادیار میگفت شما مرتد هستید و حکم دیگری ندارید و باید شما را به بند الفطا برگردانند. ما هم بر موضع خودمان استوار بودیم و گفتیم: «ما مسیحی هستیم و از مسیحیت هم برنمیگردیم». زیر آن برگه را هم امضا کردیم.
۱۰۱. بعد از توهینهای بسیار به ما، تماس گرفت و دو مأمور آمدند و ما را به اتاقی بردند و بازداشت کردند. این کار دادیار کاملاً غیرقانونی بود. ما را از صبح تا ساعت ۴ بعدازظهر، در آن اتاق بازداشت تشنه و گرسنه نگه داشتند. ساعت ۴ بعد از ظهر دادیار آمد و گفت: «من صحبتهایم را با شما کردهام. شما مرتدید و حکمتون هم مشخصه و داده میشه. شما هم بعدا خواهید فهمید که حکم چیه.» هدف او از این بازداشت موقت، ترساندن ما بود و میخواست ما را به دین اسلام بازگرداند. اما ما نپذیرفتیم.
۱۰۲. یک هفته بعد، روز چهارشنبه به من، علی و کسانی که برای ما وثیقه گذاشته بودند پیامک ارسال کردند که فردا صبح ساعت ۸ صبح در دادگاه انقلاب باشید.
الهه
۱۰۳. حدود ۱۸ ماه از آزادی موقت تورج گذشته بود. یک روز، برای تورج پیامی ارسال شد که باید فردا ساعت ۸ صبح در دادگاه انقلاب اصفهان حضور داشته باشید. یک پیام برای همسر برادرم که وثیقه گذاشته بود ارسال شده بود. وثیقهگذار، تورج و علی تهدید شده بودند که یا متهمین باید فردا خودشان را به دادگاه معرفی کنند و یا وثیقهها به نفع دادگاه ضبط خواهد شد. همسر برادرم خیلی ترسیده بود.
تورج
۱۰۴. از زمان آزادی موقت تا آن روز، هر چهارشنبه با مسئولان کلیسای خانگیمان، آتنا، سارا، لیلا برای نتیجه دادگاه دعا میکردیم. در آن چهارشنبه هم با هم دعا کردیم. معمولا روزهای پنجشنبه دادگاهها تعطیل است و متعجب بودیم که چطور روز دادگاهی ما پنجشنبه مقرر شده است!
۱۰۵. روز پنج شنبه به شعبه ۱۹ دادگستری کل اصفهان رفتیم. دادگاه خلوت بود و افراد زیادی آنجا نبودند. حتی نگهبان گفت: «امروز دادگاه تعطیله. کسی کار نمیکنه. برای چی اومدید؟» پیام احضاریهای را که برای ما ارسال شده بود نشان دادیم. نگهبان با شخص دیگری تماس گرفت و به بالاخره ما را به بالا راه دادند. آنروز چشمانم عفونت کرده بود و به سختی باز میشد. ارغوان دستم را گرفت و من را به داخل دادگاه برد.
۱۰۶. ساعت ۱۱ الی ۱۱:۳۰ قاضی من و دوستم را صدا کرد. داخل اتاق او رفتیم. اسم قاضی آقای «احمد گنجعلی» بود، مردی قوی جسته که در حال ورق زدن و مطالعه پروندهی ما بود. من و علی دست یکدیگر را گرفته بودیم. سرمان پایین بود و با هم زمزمهوار برای قاضی دعا کردیم و به یکدیگر گفتیم: «هر چی حکم بده همون رو میپذیریم.»
۱۰۷. قاضی سرش را تکان میداد و میگفت: «ای وای! ای وای! ارتداد هم که دارید. دو سال اطلاعات براتون زده. پنج سال هم که به خاطر این کاراتون باید برید زندان. خب میخواهید چیکار کنید؟ شما باید به من یه تعهدی بدید و منم یه کار غیرقانونی امروز انجام بدم. نمیدونم چرا توی دلم افتاده شما رو از دهن شیر نجات بدم.» او به ما نگفت چه تعهدی باید بدهیم. ما از گفتهی او تعجب کردیم ولی به صراحت پاسخ دادیم که «نمیتونیم اون تعهدی که شما میخواهید رو امضا کنیم.» قاضی به ما گفت: «پنج تا ۱۰ دقیقه بهتون فرصت میدم که فکرهاتون رو بکنید. اگه تعهد ندید [از ایمان مسیحی برنگردید] شما رو طبق اونچه اینجا نوشته میفرستم بند الفطا زندان دستگرد اصفهان.» فرصت خواستیم تا با هم صحبت کنیم. داخل راهرو رفتیم. بعد از مشورت با هم تصمیم گرفتیم که برویم پایین، پیش خانوادههایمان. ماجرا را برای همسرانمان تعریف کردیم. الهه به من گفت: «تورج من نمیدونم تو میخوای چیکار کنی. اما نباید از ایمان مسیحی خودت برگردی. روی ایمانت بایست.»
الهه
۱۰۸. من به تورج گفتم: «زندان بری خیلی بهتر از اینه که بخوای تعهد بدی که دیگه مسیحی نیستی، و اشهدت رو بگی و مسلمون بشی.»
تورج
۱۰۹. من و همسرم با هم دعا کردیم. من به به علی گفتم: «هر جایی قاضی خواست اسلام رو اعتراف کنیم و ایمان مسیحی ما رو زیر سوال ببره، من برگهام رو پاره میکنم.» او هم گفت که همین کار را خواهد کرد. من به همراه دوستم دوباره به اتاق قاضی برگشتیم. قاضی گفت: «یه برگه بردارید و بنویسید.» بعد همراه علی دوباره به اتاق قاضی برگشتیم. قاضی گفت: «یه برگه بردارید و بنویسید.»
۱۱۰. قاضی از ما خواست که ابتدا مشخصاتمان را بنویسیم و بعد اضافه کنیم که «متعهد میشویم دیگر هیچ کس را به اجبار به دین مسیحیت وادار نکنیم.» من و دوستم به یکدیگر نگاه کردیم و با اشاره گفتیم که این را مینویسیم. چون در واقعیت نیز کسی را مسیحی نکرده بودیم. قاضی در واکنش مکثی کرد و گفت: «صبر کنید…» او در حال فکر کردن بود و ما با خود فکر میکردیم «الانه که چیزی بگه که کاغذمون رو پاره کنیم.» در دل برای قاضی دعا میکردیم. بعد از لحظهای مکث گفت: «تعهد بدید که در مجالس تعلیمی مسیحیان شرکت نکنید و بعد اون برگه رو امضا کنید و بدید به من.» ما همان تعهد را دادیم و برگه را امضا کردیم. قاضی از ما خواست بیرون بایستیم تا صدایمان کند.
۱۱۱. قاضی که برای نگهداری ماهواره یک جریمه نقدی تعیین کرده بود گفت: «این جریمهها رو پرداخت کنید. کاری که میتونم براتون بکنم اینه که بعد از اینکه جریمهها رو پرداخت کردید، قبضش رو پیش منشیم بیارید تا ثیقههاتون رو آزاد کنم.» بنا بر رأی صادره ، به اتهام نگهداری ماهواره، ارتباط با افراد بیگانه، برای علی دو میلیون و ۴۰۰ هزار تومان و برای من ۴۰۰ هزار تومان جریمه نوشته بود. ما ۸ روز در زندان بودیم. پس به ازای هر روز بازداشت هم ۳۵ هزار تومان از آن کسر میشد.
۱۱۲. بعد از دادگاه، من و علی دوباره به اتاق قاضیمان رفتیم. میخواستیم از او تشکر کنیم. او به ما گفت: «من نمیدونم چرا! اما به دلم افتاده بود شما رو از دهن شیر و دل نهنگ نجات بدم و بیرون بکشم. من ۲۰ ساله که کارم قضاوت هست و قدیمی هستم. میدونم که بعدها برای این حکمی که براتون صادر کردم مورد مواخذه قرار میگیرم. من اتهام تبشیر مسیحیت شما رو رد کردم. من این کار رو برای شما انجام دادم، اما بدونید که اطلاعات پیگیرتون هست.» البته یکی از جملات قاضی شبیه صحبتهای قانعی بود. قاضی گفت: «شما افراد بیسوادی هستید و چون بیسواد بودید مرتکب این کارها شدید. اگر آدمای تحصیل کردهای بودید این کارها رو نمیکردید.»
۱۱۳. فردای روز دادگاه جمعه بود. به همین دلیل روز شنبه صبح، من وعلی جریمه نقدی را پرداخت کردیم. بالاخره جریمه مالی را پرداخت کردیم و تقریباً ساعت ۲ ظهر کارهای اداریاش تمام شد و وثیقههای ما آزاد شد.
فرار از ایران
۱۱۴. بعد از مدتی گروهی از مسیحیان را در بهارستان اصفهان دستگیر کردند. شماره تلفن دامادم فرزاد در موبایل آنها دیده بودند. بنابراین وزارت اطلاعات فرزاد را احضار کردند. در گوشی او هم شماره تلفن من را دیده بودند و پرسیده بودند که تورج شیرانی را میشناسی؟ پاسخ داده بود که البته، پدر همسرم است [فرزاد و ارغوان در سال ۱۳۹۴ ازدواج کردند]. متوجه شدیم که قصد دارند ما را با گروهی که دستگیر کرده بودند مرتبط کنند. من تعهد داده بودم که با مسیحیان دیگر ارتباط نداشته باشم در غیر این صورت، بنا به گفتهی قاضی، باید علاوه بر حکم جدید، ۷ سال به زندان میرفتم.
۱۱۵. آنها به طور مرتب به ما و به مادر فرزاد تماس میگرفتند. من تماس آنها را پاسخ ندادم و مادر فرزاد هم به آنها گفته بود که از احوال پسرش بیاطلاع است. ما در شرایط سختی بودیم و به ناچار خیلی سریع تصمیم گرفتیم از ایران فرار کنیم. ما فقط چند چمدان با خود برداشتیم و در تاریخ ۱ مرداد ۱۳۹۵ منزلمان با وسایلش را به همان شکل رها کردیم.
تاثیر آزار و اذیت
۱۱۶. ممکن است یک نفر یک روز در زندان باشد و یک نفر سالها در زندان باشد اما هر دو تراما را تجربه کنند، با میزانهای مختلف. درست است که من ۸ روز بازداشت بودم اما ضربات روحی روانی زیادی به من وارد شد. قانعی میخواست با تهدیدها و توهینهای ناموسی من را بشکند. اگر کسی ماشینم را از بین میبرد، شاید کمی ناراحت میشدم، اگر کسی خانهام را ویران میکرد، شاید ناراحت میشدم، اینها را میتوان دوباره به دست آورد. اما این نهادهای حکومتی با تهدیدهایی که میکردند، ما را بسیار تحت فشار و در محدودیت گذاشتند. ما با دیگر مسیحیها ارتباط دوستانه داشتیم و به آنها کمک میکردیم. اما بعد از جفایی که بر ما گذشت، ما نمیتوانستیم با آنها دیدار کنیم. قانعی میدانست شکنجه فیزیکی برای من فایدهای ندارد و به مرور زمان فراموش میشود. به همین دلیل تلاش کرد به روح و روانم آسیب وارد کند.
۱۱۷. سه سال از پناهندگی ما در ترکیه گذشته بود. یک روز در منزل جلسهی پرستشی داشتیم. بعد از اتمام جلسه یکی از دخترانم گفت: «بابا چرا همش از چشمی در نگاه میکردی؟» من متوجه شدم که من هنوز ترس از ورود مأموران به داخل منزل را داشتم و به طور ناخودآگاه این کار را انجام میدادم. اتفاقاتی که برای ما افتاد در ارتباطات من و همسرم و دخترانم هم تاثیر گذاشت. زمانی که مأموران وارد منزلمان شدند، الینا خواب بود. ورود ناگهانی آنها و دستگیری من باعث شد که الینا تا مدتها حتی بعد از خروج از ایران، مبتلا به اختلالات اضطرابی و افسردگی شود. اگر تلفنم را پاسخ نمیدادم یا دیر به منزل میرفتم، همهی خانواده بخصوص الینا میترسیدند که وزارت اطلاعات، بلایی سرم آورده باشد. چون زمانی که در بند «الفطا» بودم، من و خانوادهام را بسیار تهدید کردند. من هم تحت تاثیر تهدیدهایی که شده بودم نگران خانواده بودم به طور مثال: زمانی که ارغوان و فرزاد نامزد بودند ساعات رفت و آمد آنها را کنترل میکردم و اجازه نمیدادم دیرتر از ساعت ۱۰ شب به منزل برگردند.