شناسنامه
نام: اسماعیل مغربینژاد
تاریخ تولد: ۱۳۳۳
تاریخ دستگیری: ۵ بهمنماه ۱۳۹۷
تاریخ مصاحبه: ۲ شهریور ماه ۱۴۰۲
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای اسماعیل مغربینژاد تهیه شده و در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ توسط اینشان تایید شده است. این شهادتنامه در ۸۹ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من اسماعیل مغربینژاد است و متولد سال ۱۳۳۳ در شهر تهران هستم. من در یک خانوادهی مسلمان و سنتی از نسل سیدها بزرگ شدم. نماز خواندن مادرم را به یاد دارم اما پدرم خیلی مقید به انجام احکام اسلامی نبود. زمانی که ۱۰ سال داشتم مادرم فوت کرد.
۲. من خودم را شاگرد علی شریعتی می دانستم. علاقهی زیادی به کتاب خواندن داشتم و از مقطع دبیرستان تا دانشگاه، تمام کتابهای او را خواندم. در سال ۱۳۵۲، در دانشگاه پهلوی، یکی از اساتیدم که با سازمانهای مسلمان با گرایشات سیاسی چپ فعالیت داشت کتاب «حج» از آقای شریعتی را برایم آورد. او گفت که این کتاب مجاز نیست و داشتن این کتاب مساوی با شش سال حبس است.
۳. بخشی از سالهای زندگیام را در مشهد گذراندم. در مشهد با آقای محمد تقی شریعتی آشنا شدم که یکی از مفسران برجسته در زمینهی قرآنشناسی است. با توجه به آنچه از او آموختم تلاش کردم به اصطلاح «انتلکتوئل» باشم. یعنی با خرد، هشیاری ذهن و تحقیقاتم، دانش کسب کنم و به دنبال درک حقیقت باشم.
۴. دو سال بعد از ورودم به دانشگاه، همسرم، مهوش محمودیان وارد دانشگاه شد. ما به یکدیگر علاقهمند شدیم. ولی در آن زمان هنوز پایبند به عقاید اسلامی بودم و ارتباط با جنس مخالف برایم دشوار بود. با تشویق یکی از دوستانم که متوجه احساسم شده بود برای مهوش، نامه نوشتم. به او توضیح دادم که قصدم از برقراری ارتباط، ازدواج است. ما هر پنجشنبه با هم قرار میگذاشتیم و بعد از مدتی آشنایی، مهوش به درخواستم برای ازدواج پاسخ مثبت داد. حدود شش سال نامزد بودیم و در شهریور ماه ۱۳۵۷، ازدواج کردیم. فرزند اولمان در سال ۱۳۵۹ به دنیا آمد و فرزندان دوم و سوم ما در سالهای بعدی.
۵. من فارغالتحصیل رشتهی الکترونیک از دانشگاه پهلوی شیراز هستم. چند سال به عنوان کمک استاد در رشتهی الکترونیک در دانشگاه شیراز فعالیت کردم.
گرویدن به مسیحیت
۶. بعد از روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی، خیلی زود تشخیص دادم که چه کلاهی بر سر من و ملت ایران رفته است. به همین دلیل، از سال ۱۳۵۸، حدود سه سال به سمت خداناباوری جلب شدم.
۷. اوایل انقلاب، بعضیها، کنار خیابان بساط پهن میکردند و انواع کتابها را برای فروش میگذاشتند. چون اهل مطالعه کتاب در زمینههای مختلف بودم، وقتی یک کتاب انجیل متی را دیدم، آن را خریداری کردم تا با تعالیم پیامبر مسیحیان به پیروانش آشنا شوم. مخاطب انجیل متی، در وهلهی اول یهودیان بودند. بنابراین پس از اینکه خیلی سریع کتاب را خواندم، خیلی متوجه منظور نویسنده نشدم.
۸. در انتهای کتاب، آدرس «سازمان نامهنگاری ایران» نوشته شده بود. بعدها متوجه شدم که مسئول این بخش زنده یاد کشیش رافی شاهوردیان در کلیسای جماعت ربانی تهران است. سوالاتی را که با خواندن انجیل متی برایم پیش آمده بود را در نامهای نوشتم و به آدرسی نوشته شده در کتاب نوشته ارسال کردم. در آن زمان تقریباً دو هفته طول میکشید تا نامه از شیراز به تهران برود. کشیش رافی، سوالاتم را در نامه پاسخ داد و من از طریق نامهنگاری پاسخ سوالاتم را دریافت میکردم. نامهنگاریهای ما تقریباً تا سال ۱۳۶۵ ادامه داشت. من هنوز نامههایی که بین ما رد و بدل شد را دارم. در مقایسه با روز اول که خیلی سطحی انجیل متی را خوانده بودم، حالا انجیل برایم مثل اقیانوس شده بود. در عجب بودم که چرا این کتاب کوچک، انتهایی ندارد. هر بار با خواندنش، نکتهی جدیدی برایم آشکار میشد و کشیش رافی کمک بزرگی به من کرد.
۹. در سال ۱۳۶۱، کشیش رافی، من را به کلیسای جماعت ربانی مرکز در تهران دعوت کرد. تصمیم گرفتم به دیدار کشیش رافی بروم و از نزدیک با او آشنا شوم. روزی که به تهران رفتم، کشیش رافی، من را برای ناهار دعوت کرد و وقت خوبی با یکدیگر داشتیم. فردای آن روز، به دفتر کشیش رافی در کلیسا رفتم. در آنجا با کشیش ادوارد هوسپیانمهر آشنا شدم. بعد از این ملاقات و دعای که به همراه این خادمین کلیسا داشتم، آرام آرام توانستم انجیل را بهتر درک کنم.
۱۰. اوایل مسیحی شدنم، به منزل محمد تقی شریعتی در خیابان فردوسی مشهد رفتم و به او گفتم که مسیحی شدهام. او عبای کوچکش را بر دوشش انداخت و کنار پنجره رفت. بعد از چند دقیقه گفت: «عیسی تو را خوانده. برو و اون رو خدمت کن!» برایم خیلی جالب بود که خدا از طریق یک مسلمان و مفسرِ قرآن، با من صحبت کرد.
۱۱. در همان دوران، یک روز زندهیاد دکتر مهدی فاتحی، به شیراز آمد و از من خواست که با او به تهران بروم. در تهران به همراه تعداد زیادی دیگر از دانشجویان دوره نامهنگاری مسیحی، در زیرزمینِ کلیسای جماعت ربانی مرکز، توسط کشیش ادوارد هوسپیانمهر تعمید آب گرفتیم. بعد از اجرای آیین تعمید آب، کشیش رافی برایم دعا کرد.
فعالیتهای کلیسایی
۱۲. من به شرکت در جلسات کلیسا علاقهمند بودم. به همین دلیل بعد از اینکه مسیحی شدم به کلیسای «شمعون غیور» در شیراز میرفتم، که یک کلیسا از شاخه مسیحیان اسقفی (انگلیکن) بود. از طریق اسقف ایرج متحده با یک کشیش کاتولیک آشنا شدم. ایشان من را از لحاظ روحانی بسیار حمایت کرد.
۱۳. بعد از چند سال، فعالیت در دانشگاه را ترک کردم. یک کارگاه لوازم صوتی و تصویری و تعمیراتِ این وسایل را راهاندازی کردم. فعالیت شرکتم گسترده بود. حوزههای استانهای همجوار شیراز تحت پوشش شرکت ما بود و پروژههای آنها را اجرا میکردیم.
کلیسای اسقفی، منزلی در شیراز داشت که آن را تعمیر و نقاشی کردند. از کارگزاران کلیسا، آن منزل را که در نزدیکی کارگاهم بود اجاره کردم.
۱۴. در طول سالهای بعد کلیساهای خانگی بیشتری را شروع کردیم. به اعضا کلام خدا را تعلیم میدادم و سعی میکردم یکی از اعضا در آنجا را برای تعلیم و کارهای شبانی آماده کنم و به زوج ها نیز مشاوره میدادم.
۱۵. در کلیسای ساختمانی نیز علاوه بر بشارت، از طرف اسقف کلیسا مسئولیت وعظ و تعلیم و شاگردسازی برعهده داشتم. فعالیت و مشارکت من هم در کلیسای اسقفی، هم کلیسای جماعت ربانی و هم کلیسای کاتولیک ادامه داشت. به برخی کلیساهای خانگی شهرهای دیگر هم سر میزدم و با آنها مشارکت داشتم.
۱۶. دو مرتبه به «کنفرانس گفتگوی ادیان» در شیراز و تهران دعوت شدم. بار اول به نمایندگی از طرف کلیسای اسقفی، توسط اسقف ایرج متحده، به کنفرانس «گفتگوی ادیان» در دانشگاه شیراز رفتم. در آنجا از دفاعیات مسیحی برای استدلال و اثبات انجیل استفاده کردم، و با شرکتکنندگان در مورد مسیحیت صحبت کردم. بار دوم همراه با اسقف اعظم ارامنه به نام دِر مِسروب نوریک راتوس به کنفرانس «گفتگوی ادیان» در تهران دعوت شدیم. این کنفرانس در شمال شهر تهران در یک سالن بزرگ، برگزار شد. تعداد زیادی از نمایندگان ادیان دعوت شده بودند، از رهبران دینی مسلمان گرفته تا زرتشتی و یهودی و مسیحی. جناب اسقف به این دلیل که من از پیشینهی اسلام، مسیحی شده بودم، از من خواست تا متن سخنرانی را برایش با مضمون بشارتی و دفاعیاتی بنویسم. با اسقف به میان مردم رفتیم و حدود دو ساعت با آنها در مورد مسیحیت صحبت کردیم.
چالشهای خانواده
۱۷. در منزل هیچ وقت در مورد مسیحیت صحبت نمیکردم. فقط برای خانوادهام دعا میکردم و نمیخواستم تحت اجبار و نظرِ من، مسیحی شوند. همسرم مشکلی با مسیحیشدنم نداشت. اما پدرِ همسرم مخالفت میکرد و میگفت: «من دخترم را به یک سید دادم. حالا تو رفتی و مسیحی شدی. این چه مسخرهبازی است که درآوردهای!» این دخالتها بر روی همسرم تاثیر گذاشت. یک روز همسرم گفت که باید امروز به محضر برویم و طلاق بگیریم.
۱۸. من تا آن لحظه با چنین شرایطی روبهرو نشده بودم. بر اساس تعالیم کتاب مقدس آموخته بودم که اگر همسر شخص ایماندار به مسیح حاضر است کماکان با او زندگی کند، آن شخص نباید همسر خود را طلاق دهد، اما اگر همسر غیرمسیحی بخواهد جدا شود، در چنین وضعی شوهر یا زن مومن اجباری ندارد با او زندگی کند. بنابراین پذیرفتم که با همسرم به محضر برویم. در محضر آخوند از من پرسید که چرا میخواهید طلاق بگیرید؟ گفتم: «همسرم میخواهد طلاق بگیرد.» آخوند از همسرم دلیل طلاق را پرسید. او چندین بار از همسرم سوال کرد که چه مشکلی با شوهرت داری؟ اما در مقابلِ آخوند سکوت کرد چون مایل نبود که از لحاظ امنیتی برای من مشکلی ایجاد شود. وقتی پاسخی دریافت نکرد نهایتا به او گفت اگر حتی خدا این مرد را بر تو حرام کرده من او را بتو حلال میکنم و به این ترتیب همسرم از طلاق منصرف شد! همسرم که تحت تاثیر صحبتهای پدرش بود، بعدها بمن گفت که خدا از طریق آن مرد محضردار پیامش را بمن داد. چون همسرم احساس میکرد ادامه پیوند زناشویی ما، به دلیل مسیحی شدن من، از نظر شرعی جایز نیست و فکر میکرد که با زندگی با من دچار گناه میشود و خدا دوست ندارد که او با من زندگی کند.
۱۹. برخی از بستگان همسرم در وزارت اطلاعات کار میکردند. آنها ما را نجس میدانستند. غیر از خانوادهی درجه یک، کسی با ما ارتباط نداشت چون ما را نجس و ناپاک میدانستند.
۲۰. بالاخره در سال ۱۳۷۸، ساعت ۳ صبح، همسرم بعد از یک تجربه روحانی خاص و شخصی مسیحی شد. همسرم و دخترانم، در همان سال، توسط کشیش کلیسای اسقفی، سروژ رستملو تعمید آب گرفتند. هر دو دخترم و دامادهایم بعدها در فعالیت مسیحی دخیل شدند.
آغاز تهدیدات و فشارها
۲۱. زندگی در منزلی که متعلق به کلیسا بود چالشهای زیادی به همراه داشت. یک روز اواسط دهه شصت وقتی از در منزل بیرون آمدم، از داخل یک ماشین پیکان، یک پسر جوان دوان دوان به سمتم آمد. من را به دیوار کوبید و یک شی فلزی که روی آن را پوشانده بود روی شکمم گذاشت. گمان میکنم اسلحه بود. او گفت که تو کشیش کلیسایی؟ من به او نگاه کردم و پاسخ ندادم. او گفت که شلیک کنم؟ من نترسیدم و فقط به چشمانش نگاه کردم. یک پسر دیگر از داخل ماشین او را صدا کرد و گفت: «یاور بیا. این، اون نیست!» به گمانم قصد ترساندنم را داشتند. چون در آن زمان، کلیسای انگلیکن شیراز، کشیش رسمی نداشت. در آن زمان یک گروه متعصب اسلامی به نام انجمن حجتیه فعالیتهای خودسرانه اینچنینی انجام میدادند.
۲۲. بعد از آن به اشکال مختلف از طرف نهادهای امنیتی هم تحت فشار قرار میگرفتم. گاه با هجوم مأموران به کارگاه محل کارم و تفتیش آن و گاه به اشکال دیگر. کارگاهم تحت نظر بود، اطلاعات به کارگاهم یورش برد و تمام کارگاه را زیر و رو کردند ولی خداوند تمام انجیل هایی که در آنجا در یک بشکه آب بزرگ گذاشته بودم را از چشم آنان به دور داشت حتی در بشکه را باز کردند ولی انگار داخل آن را نمی دیدند که پر از انجیل بود!
تشدید فشارها توسط وزارت اطلاعات شیراز
۲۳. اوایل دهه هفتاد شمسی بود، تاریخ دقیقش را به یاد ندارم، ولی یک روز از وزارت اطلاعات با یکی از همکارانم تماس گرفتند و احضارم کردند. همهی همکارانم ترسیده بودند. اما من نگران نبودم. سخنان مسیح را به یاد داشتم که گفته بود «به خاطر من شما را نزد والیان و پادشاهان خواهند برد تا در برابر آنان و در میان قومهای جهان شهادت دهید. اما چون شما را تسلیم کنند، نگران نباشید که چه بگویید. در آن زمان آنچه باید بگویید به شما عطا خواهد شد.» باور داشتم حتی در دادگاه نیز خدا به من خواهد آموخت که چگونه سخن بگویم.
۲۴. موضوع احضار شدنم به وزارت اطلاعات را با یکی از مسیحیان قدیمی کلیسای شیراز در میان گذاشتم. او به من سفارش کرد که با خودم ملحفه و یک ساک وسایل لازم ببرم، چون ممکن است بازداشت شوم.
۲۵. دفتر وزارت اطلاعات شیراز در خیابان زند، نزدیک فلکهی ستاد است. اولین بار که به وزارت اطلاعات احضار شدم، ساعت ۸:۳۰ صبح بود. یک سرباز من را کنج اتاق، رو به دیوار نشاند و گفت: «حق نداری سرت رو برگردونی و بازجوها رو نگاه کنی وگرنه به ضررت تموم میشه.» حدود یک ساعت هیچ کس از من بازجویی نکرد. هدف آنها شکنجهی روانی بود.
۲۶. بعد از یک ساعت فردی وارد اتاق شد و بازجویی من شروع شد. از صبح تا ساعت ۵ بعد از ظهر، چهار نفر از من بازجویی کردند. بیشتر پرسشها عقیدتی بود و من هم در مورد مسیحیت با آنها صحبت کردم. در نهایت یک فرم چند صفحهای مشخصات به من دادند تا پر کنم. در این فرم، علاوه بر خودم، باید مشخصات خانواده و اقوامم را مینوشتم. ساعت ۵ بعدازظهر آزادم کردند.
۲۷. کلیسای خانگی شیراز که از کارگاه شروع کرده بودیم، توسط من و دوستم جهانگیر اداره میشد و حالا بسیار بزرگتر شده بود. کلیسای جماعت ربانی، کشیش سوریک سرکیسیان را برای ادارهی این کلیسا به شیراز فرستاد و ما این گروه و کلیسای خانگی را به ایشان تحویل دادیم. کشیش سوریک، طبقهی دوم منزلِ پدرِ همسرم را کرایه کرد. جلسات در منزل کشیش سوریک برگزار میشد. چون منزل، متعلق به پدرِ همسرم بود، به طور مرتب از سمت وزارت اطلاعات تهدید میشدند.
۲۸. کشیش سروژ رستملو، کشیش ارمنی در کلیسای اسقفی شیراز بود. به گفته کشیش سروژ، به این دلیل که با یک دختر نوکیش فارسیزبان و غیر ارمنی مسیحی ازدواج کرده بود، در وزارت اطلاعات، او را کتک زدند. فردای روزی که او را کتک زدند، من را برای بازجویی احضار کردند. آماده بودم که شکنجهی فیزیکی شوم. اما کتکم نزدند. بازجو گفت: «ما شما رو به عنوان مسیحی به رسمیت میشناسیم. ولی شما فقط یکشنبهها اجازه داری به کلیسا بری. در کلیسا روی نیمکتی مینشینی که کس دیگری ننشسته باشه. دعا که تموم شد میری خونتون. حق نداری با کسی در مورد مسیحیت حرفی بزنی و حق نداری توی کلیسا با کسی معاشرت داشته باشی.» من در مقابل صحبتهایش، هیچ پاسخی ندادم. آنها هم هیچ تعهدی کتبی از من نگرفتند.
۲۹. غلامشاه، یکی از مسیحیان فعال در شیراز بود. او بعد از بیش از بیست سال خدمت در یک شرکت رسمی در شیراز بنام شرکت زمزم که تولید کننده انواع نوشابه بود، از کارش بدون هیچ سابقه ای اخراج شده بود و فرزندانش نیز از مدرسه. او به دلیل بحث و جدل با قاضی در دادگاه، حدود ۴۰ روز در سلول انفرادی بازداشت بود. همان روز که از وزارت اطلاعات بیرون آمدم به منزل غلامشاه رفتم تا خانوادهاش را ملاقات کنم. منزلش را از کلیسای اسقفی اجاره کرده بود و چسبیده به ساختمان کلیسای اسقفی بود. عمدا رفتم چون در وزارت اطلاعات بمن گفته بودند حق ندارم با آنها ارتباط داشته باشم! من به همسرش گفتم که هر مشکل و نیازی داشتند با من در میان بگذارند. وقتی از منزل آنها بیرون آمدم، مأمور وزارت اطلاعات را دیدم. در دستانم کتاب مقدس بود و خیلی خونسرد از کنارش رد شدم. تصمیم گرفته بودم که به تهدیدهای آنها اعتنایی نکنم.
۳۰. بین دههی ۶۰ الی ۷۰، رفتن به وزارت اطلاعات برایم یک امر عادی شده بود. هر سال حدود سه الی چهار مرتبه، وزارت اطلاعات، من را احضار میکرد. آنها تهدیدم میکردند و از من میخواستند که با چه کسی رابطه داشته باشم و با چه کسی رابطه نداشته باشم. هیچ وقت حاضر نشدم برای دستوراتی که میدادند تعهد کتبی دهم و به آنها میگفتم: «اگر بخواهم بر طبق دستورات شما عمل کنم باید تارِکِ دنیا بشم و در یک روستا یا دِیر زندگی کنم. درخواست شما غیرقانونی و غیر انسانیه. مگه میشه کسی ارتباطش رو با بقیهی مسیحیها قطع کنه؟ مگه شما که مسلمونید رابطهتون رو با دوستای مسلمونتون قطع میکنید؟»
مشکلات کاری و آزار خانواده
۳۱. همسرم کارمند شرکت صنایع الکترونیک ایران در شیراز بود که وابسته به وزارت دفاع بود. همسرم بارها توسط حفاظت اطلاعات وزارت دفاع بارها احضار و مورد بازجویی قرار گرفت. او را تحت فشار گذاشتند و گفتند که همسر تو مسیحی است و باید از او طلاق بگیری. ما در آن زمان صاحب دو فرزند بودیم و تهدیدات مداوم آنها به ما آزار فراوان رساند. همسرم به آنها گفته بود که خودش هم عیسی را خیلی دوست دارد با اینکه هنوز مسیحی نشده بود. این باعث شد که بیشتر او را اذیت کنند. او تحت نظر دائمی مأموران حفاظت اطلاعاتِ وزارت دفاع بود. در نهایت هم زمانی که مسیحی شد، او را از بعد از ۱۸ سال کار اخراج کردند.
۳۲. ما در صداقت، تمام کارهایی که را در شرکت خصوصی برقالکترونیک انجام میدادیم در دفاترمان ثبت میکردیم. اما وقتی مأمور میآمد میگفت که شما دروغ میگویید، این ثبت یک صدم کارتان هم نیست. آنها تصور میکردند بیشتر از آنچه در دفتر ثبت نوشتهایم مبلغ درآمد شرکت است. مأموران مالیات، ۱۰ برابر بیشتر از شرکتهای مشابه شرکتم، مالیات تعیین میکردند.
۳۳. اگر اجناسی در یک مغازه برچسب قیمت نداشته باشد، ادارهی تعزیرات جریمه میکند. در شرکتم کار خدماتی انجام میدادیم و هیچ جنسی برای فروش نداشتیم. یک سری اجناس در شرکت موجود بود تا زمانی که برای انجام نصب و کارهای خدماتی نزد مشتریان میرویم از آنها استفاده کنیم. یک بار نامهی احضاریه به ادارهی تعزیرات دریافت کردم. آنها به این دلیل که اجناس داخل شرکت، برچسب قیمت نداشت من را جریمه کردند. در صورتی که به آنها توضیح دادم شرکت ما خدماتی است و جنسی برای فروش و عرضه نداریم. اما گمان میبرم که به روشهای مختلف قصد داشتند من را به دلیل ایمان مسیحی اذیت کنند.
۳۴. وقتی به دنبال کارهای بازنشستگیمام بودم، دانشگاه پهلوی که من در آن تحصیل و کار کرده بودم پروندههای دانشگاه را به دانشگاه صنعتی شیراز تحویل داده بود. حدود یک سال در دانشگاه صنعتی شیراز رفت و آمد کردم تا پروندهی تحصیلی و کاریام را پیدا کنند. اما به من میگفتند که پروندهات گم شده. بعضی از دوستانم هنوز در آن دانشگاه کار میکردند. با وجود شاهدین، هیچ تاییدیه به من داده نشد. وقتی هم به دنبال سابقهی بیمهام بودم با وجود اینکه عضو بیمه بودم و کارمندان شرکتم را نیز بیمه کرده بودم، ادارهی بیمه گفتند که مبلغ چهار میلیون بدهکار هستم. من مجبور شدم برای کارهای بازنشستگی ام آنرا پرداخت کنم. ولی تصور من این بود که آنها بیشتر قصد کارشکنی داشتند. از دیدگاه من همهی این مسائل عجیب و غیرطبیعی بود.
۳۵. من هزینهی زیادی میدادم تا پسرم بتواند در دبیرستان غیرانتفاعی تحصیل کند. یک بار در دبیرستان به پسرم گفته بودند که باید نماز بخواند اما او امتناع کرده بود. به همین دلیل من را احضار کردند. من گفتم که ما مسیحی هستیم. برای والدینِ دوستانِ پسرم، جلسهای برگزار کردند و به آنها گفتند: «این خانواده مسیحیاند. نماز نمیخوانند و بچههایتان را از راه به در میکنند.» دوست صمیمی پسرم با او قطع ارتباط کرد چون خانوادهاش او را تهدید و منع کردند که با پسرم ارتباط نداشته باشد. در نتیجه پسرم منزوی و مضطرب شده بود.
خاکسپاری همسرم در قبرستان مسلمانان
۳۶. یک بار وقتی همسرم در حال پیادهروی بود، چندین مرد از یک ماشین بیرون آمدند و قصد داشتند او را به زور سوار ماشین کنند. همسرم فریاد زده بود و آنها نتوانستند نقشهشان را عملی کنند. همچنین یک ماشین همیشه سر کوچه ما بود که منزلمان را تحت نظر داشت و اطمینان داشتیم که تحت کنترل وزارت اطلاعات هستیم. همهی خانواده نگران بودند و اضطراب داشتند که مأموران به منزلمان حمله کنند.
ما مطمئن بودیم تمام رفتوآمدهای ما و خطوط تلفنی منزل تحت کنترل وزارت اطلاعات است. چون تلفن ما کنترل بود ما نمیتوانستیم از آن استفاده کنیم. وقتی می خواستیم به منزل یک مسیحی برویم یا کارهایی که داشتیم را انجام دهیم، همیشه باید از تلفن عمومی استفاده میکردیم. عملا انگار ما در قرن قبل ازاختراع تلفن زندگی میکردیم و این برای ما زجرآور بود. به دلیل فشارها و تهدیدات وزارت اطلاعات، همهی خانوادهام دچار اضطراب و استرس بودند. وقتی به طور مثال فرزندانمان کمی دیر از مدرسه به منزل میآمدند همسرم نگران میشد که شاید وزارت اطلاعات بلایی سر آنها آورده باشد.
۳۷. در سال ۱۳۸۶ همسرم مبتلا به بیماری سرطان خون شد و به مدت شش سال با این بیماری دست به گریبان بود. در این سالها او را حمایت و خدمت کردم. در بیمارستان آنکولوژی شیراز، همیشه کنارش بودم. در کشویِ میزِ کنارِ تختش همیشه چند کتاب انجیل داشتیم. من و همسرم برای بیماران دعا میکردیم. به بعضی از آنها کتاب انجیل هدیه دادیم. اما بیماری همسرم درمان نشد و در سال ۱۳۹۲ فوت کرد.
۳۸. درخواست کردیم که همسرم در قبرستان مسیحی دفن شود. یک هفته، پیکر همسرم در سردخانهی بیمارستان بود. من برای اسقف کلیسای انگلیکن در ایران «آزاد مارشال» نامهای ارسال کردم و درخواست کردم که یک برگهی تاییدیه برای مسیحی بودن همسرم بفرستند. اسقف مارشال هم نامهای برای مقامات نوشت و تایید کرد که مهوش محمودیان، از مسیحیان معتقد و از اعضای کلیسای اسقفی ایران بوده است که در کلیسا تعمید آب گرفته است. نامه را به وزارت اطلاعات بردم و آنها با درخواستم موافقت کردند. ما یک قبر در قبرستان مسیحی آماده کردیم. اما پیش از تدفین، از وزارت اطلاعات با من تماس گرفتند و گفتند: «از بالا دستور آمده که نمیتوانید خانم مهوش محمودیان را در قبرستان مسیحی دفن کنید.»
۳۹. در روز خاکسپاری، سه مأمور از وزارت اطلاعات حضور داشتند. پیکر همسرم را غسل آب اسلامی دادند و در کفنی پر از آیات قرآن گذاشتند. بر پیکرش نماز خواندند و پس از برگزاری مراسم اسلامی توسط متصدیان قبرستان دارالرحمه شیراز و سه شخص حاضر که به گمانم مأموران وزارت اطلاعات بودند، در قبرستان مسلمانان به خاک سپرده شد. تنها پنج نفر از اعضای خانوادهام، اجازه حضور در مراسم خاکسپاری را داشتیم؛ دختر بزرگم، پسرم، دامادم، پدرِهمسرم و من.
۴۰. بعد از فوت همسرم، اموالم را بین فرزندانم تقسیم کردم. دخترانم قصد ادامه تحصیل داشتند. اما به خاطر فشار ناشی از جفاها تحصیلات ارشدشان را رها کردند و برای خدمت در کلیسا به ترکیه رفتند. دخترم مریم، مدرک مهندسی برق و مدرک مهندسی معماری دارد. دخترم مهسا، مهندس مکانیک است. هر دو آنها اکنون در خارج از کشور زندگی میکند.
دستگیری سال ۹۷
۴۱. در ۵ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۳ صبح، با صدای زنگ گوشی تلفنم از خواب پریدم. تماس را پاسخ دادم فردی در آن طرف خط تلفن گفت که از وزارت اطلاعات تماس میگیرد. منزل ما در شهرک صدرا شیراز بود. آن شخص گفت که به سهراهی معروف در شهرک صدرا بروم. برای اینکه مطمئن شوم کسی قصد اذیت کردنم را ندارد با شماره تلفن ۱۱۳ (وزارت اطلاعات) تماس گرفتم و ماجرای تماس را با آنها در میان گذاشتم. مأمور وزارت اطلاعات تایید کرد که تماس از جانب آنها بوده است.
۴۲. لباس پوشیدم و با ماشینم به آن سهراهی رفتم. حدود شش ماشین که در هر کدام از آنها چهار الی پنج مأمور بود آنجا بودند. وقتی از ماشین پیاده شدم، آنها به من حمله کردند. یکی از آنها با مشت به صورتم زد. به داخل ماشین هُلم دادند. سرم را به سمت پایین گرفتند. به من چشمبند و دستبند زدند و با خود بردند. ماشینم در همان سهراهی باقی ماند.
۴۳. مدت زمان طولانی در راه بودیم. نمیدانستم من را به کجا میبرند و به چه جرمی دستگیرم کردهاند. سعی کردم مسیر را تشخیص دهم اما احساس میکردم در حال رد گم کردن هستند و یک قسمتهایی را چندین بار دور زدند تا نتوانم مکانی که قرار بود بازداشت باشم را تشخیص دهم. بالاخره من را به مکانی نامعلوم بردند. چشمانم را در سلول انفرادی باز کردند. به سقف دقت کردم و متوجه شدم که در سلول انفرادی یک دوربین کوچک نصب کردهاند و من را میبینند.
۴۴. ساعت ۱۰ صبح، به من چشمبند و دستبند زدند و سوار ماشین کردند. باز مدت طولانی در راه بودیم. نزدیک منزلمان دستبند و چشمبندم را درآوردند. منزل ما واحدی در یک مجتمع آپارتمانی بود. طبق خواستهی آنها زنگ منزل را زدم. پسرم آیفون را برداشت. به او گفتم: «در رو باز کن. منو چهار تا از دوستانم میخواهیم بیاییم داخل خانه.» پسرم متوجه شد که مأموران وزارت اطلاعات هستند. چون او میدانست من دوستانم را به دلیل مشکل اضطراب او به منزل نمیآورم. پسرم خونسردی خودش را حفظ کرد. بازرسی منزل حدود ۳ ساعتی طول کشید و تمام منزل را زیر و رو کردند.
۴۵. آنها ادعا کردند که حکم جلب و تفتیش منزلم را دارند. از آنها درخواست کردم حکم را به من نشان دهند اما درخواستم را رد کردند. منزل را تفتیش و زیر و رو کردند. برخی از وسایل مثل کامپیوتر، لبتاپ، تلفن همراه، فلشهای حاوی عکسهای خانوادگی، سیدیها، نوشتههای روزانهام، کتابهای مسیحی و حتی دفترچه خاطرات همسرم را که ربطی به مسیحیت نداشت ضبط کردند. مقداری دلار در کشوی میز داشتم. یکی از مأمورها، دلارها را برداشت و میخواست با خود ببرد. اما مأمور دیگری گفت که نباید پول ضبط کنیم. یکی از ساکهای مسافرتیام را خالی کردند و تمام وسایل را در آن ریختند. آنها به من گفتند که اگر تمام وسایلت داخل این ساک باشد بهتر است و گم نمیشود. هر چند هیچوقت وسایلی را که ضبط کردند به من باز نگرداندند. وقتی از آپارتمان منزلمان بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم، باز به من چشمبند و دستبند زدند. مجدداً بعد از حدود دو ساعت به بازداشتگاه رسیدیم. همانجا از من عکسبرداری و انگشت نگاری کردند.
بازجوییها در بازداشتگاه
۴۶. من را به داخل سلول انفرادی بردند. در سلول دستشویی نبود. داخل سلول یک کارت بود. مأمور گفت که هر وقت کار ضروری مثل دستشویی رفتن داشتم کارت را از محل ورود غذا به بیرون پرت کنم. با دیدن کارت، نگهبان به خواستهام رسیدگی میکند. زمانی که نیاز به رفتن دستشویی داشتم کارت را بیرون میانداختم اما گاهی یک ساعت طول میکشید که نگهبان بیاید و من را به دستشویی ببرد. این موضوع برای من خیلی سخت بود و حکم شکنجه را داشت. حتی برای رفتن به دستشویی به من دستبند و چشمبند میزدند.
۴۷. یک هواکش تهویه یا گرمکنندهی هوا در راهروی بیرونی سلول بود که صدای آزاردهندهای داشت. به دلیل صدای زیاد هواکش نمیتوانستم به خوبی بخوابم. همچنین به طور مرتب در آن مکان، صدای اذان و قرآن پخش میشد.
۴۸. در هفت روز بازداشت، هر روز بازجویی شدم. ساعات بازجویی طولانی بود. گاهی ۱۴ ساعت در روز بازجویی شدم. چند بار ساعت ۲ بامداد من را برای بازجویی بردند. در اتاق بازجویی، من را روی صندلی نشاندند. زیرِ میزِ روبه رویم یک میله وجود داشت یک طرف دستبند را به آن میله و طرف دیگر را به دست چپم میزدند. یک شیشهی بلند روبهرویم بود. من کسی را نمیدیدیم. آن طرف شیشه بازجوها نشسته بودند و من را میدیدند. زیرِ آن شیشهی سیاه، یک محفظهی باز بود که برگه و خودکار را از آنجا به سمت یکدیگر رد و بدل میکردیم.
۴۹. در اولین بازجویی، یک برگه با خودکار از زیر آن شیشه به سمت من فرستادند تا به سوالات نوشته شده در برگه پاسخ دهم. در یکی از سوالات نوشته شده بود: «دینت چیست؟» من با شیوههای آنها آشنا بودم. جلوی این سوال خط کشیدم و گفتم: «این سوال قانونی نیست که بخواهم دینم را بنویسم. مگه اینجا دادگاه تفتیش عقاید هست؟» از بحث با آنها ترس و واهمه نداشتم.
۵۰. بازجوها با صدای بلند صحبت میکردند. فحاشی و توهین میکردند. به دلیل مسیحی بودنم به من گفتند که کثافت و نجس هستم. آنها از من میخواستند که به دین اسلام برگردم. از من میپرسیدند که چرا بشارت میدادم. بازجوها میدانستند که یکی از فعالیتهایم، مشاوره به زوجین بود. اگرچه مأموران در بازرسی منزل، هیچ مدرکی دال بر فعالیت مسیحیام نیافتند. بازجوها تمسخرم کردند و گفتند که تو چهکارهای که به اونها مشورت میدادی.
۵۱. یک بازجو گفت: «تو جزو لیست قرمز ما بودی. خیلی شانس آوردی که زندهای». بازجو گفت: «هیچ کس نمیدونه الان کجایی. میکشیمت و هیچکسی هم نمیفهمه.»
۵۲. در مورد دخترانم و همسرانشان از من بازجویی کردند و گفتند که خارج از کشور چه فعالیتهایی انجام میدهند. دخترانم و دامادهایم در کلیسا فعالیت میکنند.
۵۳. یکی از اعضای کلیسا از من خواسته بود تا یک خانم حقجو را ملاقات کنم. گفت که آن خانم سوالات زیادی در مورد مسیحیت دارد و فرد قابل اعتمادی است. من با آن خانم در پارک ملاقات کردم، سوالات او را پاسخ دادم، و او هم تصمیم گرفت مسیحی شود. با همسرش هم در مورد مسیحیت صحبت کرد و او نیز مسیحی شد. من هیچ وقت همسرش را ندیدم. در بازجویی به طور مرتب اسم شخصی را میآوردند و میگفتند: «بگو کجا هست؟ چرا اون و همسرش رو فراری دادی؟ اگه جاشون رو نگی اعدامت میکنیم!» من اظهار بیاطلاعی کردم. آنها گفتند: «تو اونها رو مسیحی کردی. اسم اون شخص توی گوشی تلفنت ذخیرهست.» من با دیدن اسم آن شخص در تلفنم متوجه شدم منظورشان همان خانم حقجو است که دکترای اقتصاد هم داشت. من نمیدانستم که همسر آن خانم ظاهرا از مأموران وزارت رده بالای اطلاعات سپاه بوده و حالا این زوج از ایران فرار کرده بودند. یک سری متنهایی را نوشتند و خواستند به زور به آنها اعتراف کنم و امضا بزنم. میخواستند به اجبار اعتراف کنم که آن شخص سپاهی را میشناسم و او را راهنمایی کردهام که به کلیسا برود. این در حالی بود که من او را نمیشناختم و حتی همسرش را هم با نام مستعاری که خودش را معرفی کرده بود میشناختم. به هر ترتیب من از امضا کردن آنها امتناع کردم.
۵۴. بازجوها سوالات تکراری از من پرسیدند. سوالات تکراری آزاردهنده بود و کلافهام میکرد. روز آخرِ بازجویی، برگهی سوالات را به زیر شیشه پرت کردم و گفتم: «از این لحظه به بعد، فقط در حضور وکیل بازجویی پس میدم.» بازجوها تهدید کردند که شکنجهی فیزیکیام میدهند هر چند این کار را نکردند ولی تلاش میکردند که به دروغ برایم پروندهسازی کنند.
۵۵. بعد از بازداشتم، پسرم به نهادهای قضایی، کلانتری، وزارت اطلاعات و ادارههای مختلفی مراجعه کرد تا اطلاعی از محل بازداشتم پیدا کند. اما هیچ اُرگانی مسئولیت بازداشتم را به عهده نگرفته بود. وزارت اطلاعات به پسرم گفته بود که بیخودی دنبال پدرت نگرد. فکر کن پدرت مًرده! پسرم در هفت روز بازداشتم، عذاب زیادی کشید تا بتواند از محل بازداشتم مطلع شود اما بیحاصل بود.
۵۶. دخترانم خارج از کشور بودند و بسیار نگرانم بودند. موضوع بازداشتم با سازمان مادهی۱۸ در میان گذاشته شد و اجازه رسانهای شدن موضوع بازداشتم را دادند. انتشار خبر بازداشتم، باعث نگرانی بازجوها شد. به یکباره برخورد بازجوها با من تغییر کرد. شبیه افرادی شدند که جا زدهاند. من که نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، و از جریان رسانهای شدن بازداشتم بیاطلاع بودم، از تغییر رفتار آنها متعجب شده بودم. بعد از آزادی از سازمان مادهی ۱۸ خیلی تشکر کردم. اگر خبر بازداشتم رسانهای نمیشد شاید مأموران اطلاعات من را میکشتند. ما مسیحیان به عنوان یک خانواده باید یکدیگر را حمایت کنیم.
آزادی با قرار وثیقه
۵۷. روز هفتم در بازداشت، ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، من را از مکان نامعلومی که در آنجا بازداشت بودم با چشمبند و دستبند سوار ماشین وَن کردند و به شعبه ۶ بازپرسی دادسرای انقلاب شهرستان شیراز بردند. سه نفر از مأموران وزارت اطلاعات همراهم بودند. در دادسرا دستبند و چشمبندم را باز کردند.
۵۸. از قاضی (بازپرس) پرسیدم: «اتهامم چیه؟ اینها ساعت ۳ صبح اومدند منو دزدیدند. من اصلاً نمیدونم اینایی که منو بازداشت کردند کی هستند. کجا منو بازداشت کردند. جًرمم چیه؟» بعدها فهمیدم که اتهاماتم در کیفرخواست تهیه شده توسط ضابطان قضایی به این قرار نوشته شده بود: «ارتداد»، «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی»، «عضویت در گروههای معاند نظام»، و «توهین به مقدسات اسلام در فضای مجازی». قاضی دو سوال از من پرسید که آیا مرتد هستم یا خیر؟ و اینکه آیا به اسلام توهین کردهام یا خیر؟ من هر دو اتهام را تکذیب کردم و گفتم که هرگز به اسلام توهین نکردم. همچنین توضیح دادم که مراجع مختلف شیعه هم دیدگاهها و فتواهای مختلفی در مورد ارتداد دارند.
۵۹. مأموران وزارت اطلاعات تلاش میکردند که قاضی اتهامات سنگینی علیه من ثبت کنه. آنها مرتب تاکید میکردند که این شخص «اخلالگر و مبشر صهیونیستی و معاند نظام» هست و باید مجازات شود. من همه این اتهامات را رد کردم و از خودم دفاع کردم. به قاضی گفتم اینها من را دزدیدند و به نقطهای نامعلوم بردند و برایم پرونده سازی کردهاند. قاضی به محتوای داخل پرونده نگاه سطحی انداخت و آن را بست. به صورت تلفنی با شخصی در مورد پرونده من صحبت مختصری کرد. بعد پرونده را برداشت و از اتاق خارج شد. حدود یک ربع گذشت و با پرونده به اتاق برگشت و برای آزادی موقت من قرار صادر کرد.
۶۰. با صدور قرار وثیقه ۱۰ میلیون تومانی (به نرخ روز ۸۰۰ دلار) با یکی از دوستانم تماس گرفتم و او با فیش حقوقی به دنبالم آمد. به این ترتیب همان روز به طور موقت آزاد شدم.
۶۱. بعد از آزادی، سه مأمور وزارت اطلاعات را در حیاط دادگاه دیدم. آنها پیش من آمدند و گفتند: «ما رو ببخش. ما قصد بدی نداشتیم!» من تعجب کردم از اینکه کسانی که به من توهین کردند و من را «نجس» خطاب کردند حالا از من عذرخواهی میکنند!
۶۲. با پسرم تماس گرفتم و گفتم که کجا هستم. او خیلی خوشحال شد و با ماشین دنبالم آمد. لحظهی دیدارمان لحظهی خاصی بود. فرزندانم در مدت بازداشتم خیلی اذیت شدند چون از محل بازداشتم بیاطلاع بودند.
کشمکش بازپرس با اتهام ارتداد
۶۳. در مرداد ماه ۱۳۹۸ یک بار دیگر به دادسرا احضار شدم. وقتی مراجعه کردم مسئول دفتر بازپرسی نامهای نوشت و آن را مًهر کرد و در پاکت گذاشت. نامه را به من داد و گفت: «این نامه رو به یکی از دفاتر نمایندگی آیتالله مکارم شیرازی ببر. بعد جوابش رو بگیر و برای من بیار.» در واقع قاضی استفتا کرده بود و میخواست نظر مراجع تقلید نزدیک به حکومت را در زمینه اتهام ارتداد بپرسد. دو روز بعد مسئول دفتر مراجع دوگانه، مکارم شیرازی و نوری همدانی را در شیراز پیدا کردم. آخوند مسن و سادهای بود. من را در کنار خودش نشاند و نامه را جلوی خودم باز کرد. دیدم مدیر دفتر شعبه بازپرسی استعلام کرده که اگر شخصی معتقد به مذهب شیعه بوده اما پس از تحقیق و تفحص به مسیحیت گرویده، آیا این رفتار او از مصادیق ارتداد است یا خیر. آخوند مسئول دفتر از من سوالاتی کرد. به صراحت به سوالاتش پاسخ دادم و گفتم که مسلمان بودم و الان مسیحی شدهام و این نامه هم از طرف قاضی دادگاه دادهاند. دست خطی در جواب دادگاه نوشت و در پاکت گذاشت اما پاکت را نبست. نامه را خواندم. دو پهلو پاسخ داده بود به این مضمون که اگر منکر حقانیت دین اسلام نباشد مرتد نیست و اگر اخلاق و رفتار مسیحیت را بهتر میداند تنها در اشتباه است.
۶۴. نامه را به دادگاه بردم. قاضی (بازپرس) مهدی قربانی نامه را خواند و پرسید که چرا نامه باز است؟ توضیح دادم که به همین شکل باز به من تحویل داده شد. شماره تلفن آن آخوند مسئول دفتر مراجع را دادم و گفتم که با او تماس بگیرد و بپرسد که نامه چطور به من تحویل داده شده است. او تماس گرفت و مطمئن شد که نامه در پاکت بسته نشده به من تحویل داده شده است. قربانی که به نظر میآمد تلاش دارد کمکی کرده باشد و اتهام ارتداد را رفع کند رو به من کرد و گفت که «فعلا برو. در جلسهای دیگر احضارت میکنم. اما نظر من در مورد اینکه تو مرتد هستی یا نیستی تعیین کننده خواهد بود!»
۶۵. روز ۳۰ مهر ۱۳۹۸ بود که باز به دادسرای انقلاب نزد همین قاضی جوان احضار شدم. در این جلسه پسرم همراهم بود. وقتی وارد شدیم قاضی از من پرسید که «این آقا کیه؟» من به او گفتم که پسرم است. اجازه داد پسرم در جلسه حضور داشته باشد.
۶۶. قربانی به نرمی گفتگویی با من کرد در مورد اتهام ارتداد. نامهی دفتر آیتالله مکارم شیرازی و نوری همدانی را هم روی میزش گذاشته بود. بعد از توجیه من، گفت که هر آنچه میگویم بنویس تا اتهام ارتداد را رد کنم. به او گفتم که شما بفرمایید بگید که چه میخواهید بگویید که من بدانم آیا میخواهم آن را بنویسم یا نمیخواهم بنویسم. او گفت: «بنویس که من حضرت محمد رو به عنوان پیامبر میشناسم. به کتابش اعتقاد دارم …» در حال توضیح دادن بود که به کنایه به او گفتم: «ببخشید حاج آقا اگه بشه ظهر هم بریم دو رکعت نماز با هم بخونیم!» او خندهاش گرفت ولی خندهاش را کنترل کرد. به او توضیح دادم که من یک شخص مسیحی هستم. به عیسی مسیح ایمان آوردهام. رسالت کس دیگری را نمیتوانم تایید کنم. شما میگویید بنویسم که حضرت محمد را قبول دارم، اگر حضرت محمد را قبول داشتم که مسیحی نبودم! او دیگر هیچ نگفت. از من خواست که پشت میزی که متهم میایستند بروم و هر آنچه میخواهم بنویسم. من اعترافاتم را در مورد مسیحیبودنم نوشتم و به او دادم. آن را نگاه کرد و گفت که ما بررسی میکنیم.
۶۷. قاضی در ادامه گفت «شما کانالی در تلگرام راهاندازی کردی که در اون مسیحیت انجیلی رو تبلیغ میکردی. پس اتهام تبلیغ علیه جمهوری اسلامی بر شما وارده. بنابراین شما با این مبلغ وثیقه نمیتونی آزاد باشی. برای این اتهام باید حداقل ۱۰۰ میلیون تومان وثیقه بگذاری.» به این ترتیب وثیقه را از مبلغ ۱۰ میلیون تومان به ۱۰۰ میلیون تومان (در حدود ۹۰۰۰ دلار به نرخ روز) افزایش داد. من به قاضی گفتم که امکان پرداخت چنین مبلغی را ندارم. قاضی گفت که شما دو ضامن با فیش حقوقی بیاور تا من دستور آزادیات را بدهم. گوشیام را به من دادند و من هم با دو تن از دوستانم تماس گرفتم. آنها هم با ارائه فیشهای حقوقی خود به دادگاه، هر یک ضمانت ۵۰ میلیون تومان را قبول کردند.
۶۸. از قاضی پرسیدم که میتوانم وکیل بگیرم و او گفت که حتماً میتوانی وکیل بگیری. وقتی اسم و مشخصات وکیل مورد نظرم را دادم، آقای فرشید رفوگران، او گفت که اتفاقاً او را میشناسیم و در این مقطع میتوانید این شخص را به عنوان وکیلتان انتخاب کنید.
۶۹. روز ۱۹ آبان ۱۳۹۸ تصمیم نهایی دادسرا صادر شد و برای سه اتهام «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی»، «عضویت در گروههای معاند نظام» و «توهین به مقدسات اسلام در فضای مجازی» برایم قرار جلب به دادرسی صادر شد. یعنی باید پرونده برای رسیدگی به دادگاه فرستاده میشد. اما در مورد اتهام «ارتداد» برایم قرار منع تعقیب صادر شد و در واقع این اتهام از من رفع شد.
۷۰. به دلیل نوع اتهاماتی که در پرونده من قید شده بود، پرونده من را به دو دادگاه مختلف فرستادند. دادگاه انقلاب برای رسیدگی به اتهامات به اصطلاح خودشان امنیتی، مثل تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و عضویت در گروههای معاند نظام. اتهام دیگر توهین به مقدسات را هم برای رسیدگی به یک دادگاه کیفری ارجاع دادند.
حضور در دادگاه انقلاب
۷۱. قبل از احضار به دادگاه انقلاب وکیل گرفتم. اولین جلسه دادگاه من در شعبه اول دادگاه انقلاب شیراز و در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۹۸ برگزار شد. با آقای رفوگران، وکیلم به دادگاه انقلاب رفتیم. در جلسهی دادگاه علاوه بر من و وکیلم، قاضی، منشی دادگاه و دو نفر دیگر حضور داشتند. هیچ وقت نفهمیدم که آن دو نفر از طرف وزارت اطلاعات بودند یا خیر. آنها را نمیشناختم و حرفی هم نزدند. اتهاماتی که در این دادگاه به آن رسیدگی شد، «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی» و «عضویت در گروه معاند نظام» از طریق عضویت در یک کانال تلگرامی شبکه تلویزیونی مسیحیان بود.
۷۲. قاضی پروندهام، سید محمود ساداتی بود و وکیلم را میشناخت. آقای رفوگران در شیراز وکالت پروندههایی با اتهامات عقیدتی مثل بهاییها را هم قبول میکرد و تجربهی این کار را داشت. قاضی جلسه دادگاه را رسمی اعلام کرد و از من خواست که در جایگاه متهم بایستم و از خودم دفاع کنم. من در جایگاه ایستادم و گفتم که از من سوال بپرسید تا از خودم دفاع کنم. پروندهام را باز کرد و از پرونده یک برگه بیرون آورد که متن آیههایی از کتابمقدس (از رساله فیلیپیان) بود. این آیه کتابمقدس یک پیام تلگرامی دریافت شده بود که از گوشی موبایلم درآورده بودند، پرینت گرفته بودند و در پرونده ضمیمه کرده بودند. ساداتی پرسید که این جمله چیست. توضیح دادم که یک آیه از انجیل است. فقط همان یک سوال را از من پرسید و بعد دستور داد که بنشینم. از وکیل چیزی نپرسید. در پرونده یک سری چیزها نوشت و بعد از من خواست که اتاق را ترک کنم. نمیدانم چه صحبتهایی با وکیلم داشت اما حدود یک ساعت بیرون اتاق منتظر بودم. وکیل آمد و گفت که جلسه امروز به اتمام رسید، برویم. حکم بعداً ابلاغ میشود. از مکالمهاش با قاضی هیچ چیزی به من نگفت. تصور میکنم قاضی ساداتی با وکیلم یک مشکل خصوصی هم داشتند و در مورد آن با هم صحبت کرده بودند.
۷۳. بهمن ماه رأی دادگاه انقلاب به امضای قاضی ساداتی به من ابلاغ شد. به من حتی اجازه ندادند یک کپی از حکم صادره داشته باشم. میگفتند رویهی دادگاه انقلاب شیراز این طور است که حکم را به متهم نمیدهند. فقط اجازه داریم حکم را در پرونده بخوانیم و یا از روی آن دستنویسی کنیم ولی حتی اجازه عکس گرفتن نداریم.
۷۴. ساداتی در حکمی که همان روز دادگاه صادر کرده بود به «گزارش حفاظت اطلاعات نیروهای مسلح» که مسئول دستگیری من بودند، و «اقاریر [اقرار یا اعتراف] صریح متهم» و «پیام ارسالی در فضای مجازی» استناد کرده بود و برای اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام و عضویت در گروه معاند نظام (مسیحیت تبشیری صهیونیستی)» بر اساس ماده ۴۹۹ قانون مجازات اسلامی محکومیت دو سال حبس تعزیری صادر کرده بود. اشاره قاضی به «اقرار صریح متهم»، همان آیهی بود که در جلسه دادگاه به من نشان داد و من تایید کردم که آیهی از انجیل است.
۷۵. چند روزی از ابلاغ حکم نگذشته بود که احضاریه جدیدی از سوی دادگاه برایم ارسال شد. روز ۸ اسفند ۱۳۹۸ در دادگاه انقلاب حاضر شدم و وکیلم همراهم آمد. قاضی سید محمود ساداتی گفت که از رأی اولیهی خود ناراضی است و میخواهد «اصلاحاتی» را انجام دهد. در دادگاه، قاضی هیچ سوالی از من نکرد. من را بیرون کرد و با وکیلم صحبت کرد. وکیل باز چیزی در مورد مکالماتش نگفت. من و خانوادهام امیدوار شدیم که ممکن است حکمهای صادر شده علیه من لغو شود.
۷۶. چند ماهی گذشت تا بالاخره دادنامه اصلاحی در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ صادر و چند روز بعد به ما ابلاغ شد. قاضی ساداتی مجازات ۲ سال حبس تعزیری را که در دادگاه قبلی داده بود به ۳ سال افزایش داد. خیلی از این واقعه متعجب نشدم، چون از قاضی ساداتی انتظار بهتری نداشتم. من به این حکم اعتراض کردم.
دادگاه کیفری و اتهام توهین به مقدسات
۷۷. برای رسیدگی به اتهام «توهین به مقدسات در فضای مجازی» در تاریخ ۱۸ دی ۱۳۹۸ با وکیلم به شعبهی ۱۰۵ دادگاه کیفری شیراز رفتم. ماجرا از این قرار بود که شخص دیگری، در کانال تلگرامی که من راهاندازی کرده بودم، یک جوک در مورد برخی طلبههای مسلمان حوزههای علمیه در ایران فرستاده بود و من با یک شکلک (ایموجی) خندان به جوک او واکنش نشان داده بودم. با اینکه من مبدأ و مبتکر آن جوک نبودم، استفاده من از ایموجی را مصداق «توهین به مقدسات اسلامی» دانسته بودند.
۷۸. رئیس دادگاه محمود فخارزاده، فردی بسیار خشن و متعصب به اسلام بود و از قاضیهای دادگاه انقلاب هم بدتر بود. در دادگاه به من توهین زیادی کرد. وکیلم ناراحت شد و به شکل اعتراض گفت: «جناب قاضی، به ایشون تفهیم اتهام کنید!» قاضی با اینکه میدانست او وکیلم است پرسید شما چکاره هستید؟ او گفت که من وکیلش هستم. قاضی هیچ سوال مربوط به اتهام از من نپرسید. فقط در مورد دختران و دامادم که خارج از کشور زندگی میکردند پرسید و این که در آنجا مشغول به چه کاری هستند. من هم به او گفتم که موضوع کار دختران و دامادم چه ربطی به اتهام توهین به مقدسات من دارد؟ قاضی با تحکم تکرار میکرد که «شما “باید” جواب سوالات من را بدهی!» بعد هم ما را از دادگاه بیرون کرد.
۷۹. فخارزاده، در همان جلسهی دادگاه به وضوح گفت که از نظر من «جُرمت محرز است». سه روز بعد هم، در ۲۱ دی ماه، حکم دادگاه صادر شد و بر اساس ماده ۵۱۳ قانون مجازات اسلامی، من را برای اتهام «توهین به مقدسات اسلامی» به سه سال زندان محکوم کرد.
تجدیدنظرخواهی به حکم دادگاه کیفری
۸۰. بعد از صدور هر یک از احکام، بیست روز فرصت اعتراض و تجدیدنظرخواهی داشتیم. وکیلم برای حکم سه سال زندان به اتهام «توهین به مقدسات» که زودتر صادر شده بود لایحه اعتراضی نوشت. در این لایحه به فقدان دلیل اثبات جرم و انکار صریح من اشاره کرده بود. مهمتر اینکه من ارسال کننده آن پیامک نبودم. وکیل با اشاره به تعاریف فقه اسلامی استدلال کرده بود که حتی به فرض اینکه من هم چنین پیامکی فرستاده باشم، طلاب علوم دینی از مصادیق مقدسات اسلامی نیستند که استیکر خنده به آن مطلب توهین تلقی شود.
۸۱. در نهایت، رأی شعبه ۱۷ دادگاه تجدیدنظر استان فارس روز ۱۵ تیر ماه ۱۳۹۹ صادر شد. رئیس شعبه، جمشید کشکولی، دفاعیات را قبول کرده بود و نتیجه گرفته بود که مفاد پیامک ارسالی و استیکر واکنشی از طرف من به عنوان توهین به مقدسات تلقی نمیشود. به این ترتیب از یک اتهام تبرئه شدم و حکم ۳ سال زندان شکست.
۸۲. وقتی متوجه شدم حکم ۳ سال حبس من توسط آقای کشکولی نقض شده، به دادگستری کل رفتم تا از او تشکر کنم، اما او حضور نداشت. رفتم پیش رئیس کل دادگستری که مرجع بالاتری بود. آخوندی بود به نام موسوی. او کاملاً من را میشناخت اما نمی دانم از کجا. او گفت که حکم ۳ سال حبس تعزیریات را من شکستم. خیلی به تو ارفاق کردم. چند نفر آخوند روحانی جوان به دفترش آمده بودند تا با او ملاقات کنند. او گفت که در واقع باید تو را به عنوان مرتد، اعدام میکردیم. من به آقای موسوی گفتم: «در کتاب قرآن نوشته شده هر کس به عیسی مسیح ایمان نداشته باشد از اهل کتاب شمرده نخواهد شد. زمانی که مسلمان بودم، عیسی را از طریق قرآن شناختم.» در ادامه به آیات دیگری از قرآن اشاره کردم. او عصبانی شد، فحاشی کرد و گفت: «کثافتِ نجس، برو گمشو بیرون. من اشتباه کردم همون ۳ سال حکم زندانت رو هم لغو کردم. تو اصلاً باید اعدام بشی. اصلاً باید بری ۶ سال زندانیت رو هم بکشی. دوباره همون ۳ سال حکم رو هم برمیگردونیم. خیلی اگه بهت تخفیف بدیم ۲ سال زندانیت رو میکشی. اونجا اگه تقاضای بخشش میکنی شاید ما بیاریمت بیرون.»
نتیجه اعتراض به حکم دادگاه انقلاب
۸۳. تنها چند روز بعد به من اطلاع دادند که رأی دادگاه تجدیدنظر در ارتباط با حکم صادره توسط دادگاه انقلاب ابلاغ شده است. این رأی هم توسط جمشید کشکولی امضا شده بود.
۸۴. وکیلم، آقای فرشید رفوگران، تلاش زیادی کرده بود که ثابت کند من به هیچ وجه و شکلی عضو گروه یا سازمان معاند نبودهام. او استدلال کرده بود که کیفرخواست صادره «بسیار مبهم» و «فاقد استدلال حقوقی» است و تنها اتهام روشن من دریافت پیامکی از یک کانال تلویزیونی ماهوارهای مسیحی بودهاست که حتی آن پیام را هم برای کسی ارسال نکرده بودم. به علاوه کاربرد عنوان کلی “مسیحیت تبشیری صهیونیستی” را هم مورد سوال قرار داده بود و نوشته بود «مشخص نیست که مصداق این عنوان کلی چه گروه یا جمعیتی میباشد و اساساً معلوم نیست که آیا چنین گروهی، مصداق عینی و خارجی دارد یا خیر».
۸۵. با این همه قاضی دادگاه تجدید نظر این بار من را تبرئه نکرده بود و اعتراض ما را موجه ندانسته بود و در رای صادره در تاریخ ۲۱ تیر ۱۳۹۹، محکومیت دو ساله من را تایید کرد. با این حال مجازات من را یک سال اضافه من را به «هفت ماه و سی و یک روز» تبدیل کرده بود.
خروج از ایران
۸۶. بالاخره بعد ۸ بار احضار و چند جلسه دادگاه معلوم بود که باید حبس بکشم. من حاضر بودم به خاطر باور مسیحی خودم به زندان بروم و قصد خروج از ایران را نداشتم. قبل از انقلاب اسلامی، به راحتی میتوانستم به کشوری دیگر مهاجرت کنم. ولی تصمیمی در این رابطه نداشتم. اما حالا پسرم علی، به دلیل اتفاقاتی که در زندگیمان افتاده بود مبتلا به بیماری وسواسِ حاد شد. او تنها بود، حال خوبی نداشت و نمیتوانستم او را تنها بگذارم. فامیلهایمان به دلیل مسیحیبودمان با ما قطع ارتباط کرده بودند و ما را طرد کردند. من تنها به خاطر پسرم از کشور خارج شدم. حضانت پزشکی پسرم را به عهده داشتم و او به من احتیاج داشت.
۸۷. مجبور شدیم منزلمان را رها کنیم و همراه پسرم از کشور خارج شویم. خروج ما مصادف با دوران کرونا شد. نمیتوانستیم بلیط پرواز برای ترکیه پیدا کنیم. پروازها محدود یا کنسل شده بود. مجبور شدیم نفری ۳۵ میلیون برای پرواز رفت و برگشت به ترکیه پرداخت کنیم. چون هواپیمای قطر از شیراز به دوحه و از دوحه به ترکیه پرواز میکرد و به اجبار باید بلیط رفت و برگشت خریداری میکردیم.
۸۸. بعد از سالها کار و زحمت، حتی نتوانستم مدرک بازنشستگیام را بگیرم. چون باید پروسه اش را طی میکرد ولی من مجبور بودم بخاطرمحکومیت قضائی ایران را ترک کنم. همسرم از استرس و فشارها مبتلا به سرطان شد و فوت کرد. منزلم را از دست دادم و پسرم نیز به دلیل فشارها و تهدیدهای وزارت اطلاعات، به ترس و وسواس حاد مبتلا شد. تمام زندگیام متأثر از جفا و آزار به خاطر ایمانم شد. اما مطمئن هستم خدا من را نجات داد تا روایت آزار و جفاهای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی و داستان کار خدا را در زندگی مسیحیان را با دنیا به اشتراک بگذارم.
۸۹. بعد از خروج، دادگاه با ضامنها تماس گرفته بود. مجبور شدم خسارت آنها را جبران کنم و ۱۰۰ میلیون وثیقه (معادل با ۹۰۰۰ دلار در آن سال) را برایشان تأمین کنم.