شناسنامه
نام: فاطمه (آرینا) زارعی
تاریخ تولد: ۱۳۵۴
تاریخ دستگیری: ۲ اسفندماه ۱۳۹۱
تاریخ مصاحبه: ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با خانم فاطمه (آرینا) زارعی تهیه شده و در تاریخ ۲۲ مردادماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۷۵ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱) نام من فاطمه (آرینا) زارعی است. من در سال ۱۳۵۴، در اصفهان، در خانوادهای مسلمان که اعتقادات مذهبی عمیقی داشت، متولد شدم. برادر بزرگترم که در روزهای آغازین جنگ با عراق «شهید» شد، یکی از فرماندهان سپاه پاسداران و از دوستان محسن رضایی، فرمانده سابق سپاه بود.
با این وجود، من در سال ۱۳۸۷ به مسیحیت گرویدم.
۲) آشنایی من با مسیحیت پس از جدایی من از همسرم شکل گرفت. مشکلاتی که با همسر سابقم داشتم باعث بروز مشکلاتی برای خودم نیز شده بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم به گروهی به نام «انجمن پرخوران گمنام» (FAA) بروم، که نوعی درمان گروهی مانند دیگر انجمنهای گمنام دیگر بود. در این جلسات افراد مسیحی را ملاقات کردم و در ابتدا از طریق آنها با مسیحیت آشنا شدم.
۳) بعدها، من از طریق یک خانم مسیحی به نام آتنا دربارهی مسیحیت بیشتر آموختم و این ارتباط، به مسیحی شدن من انجامید. اندکی بعد از مسیحی شدن، فعالیت خود را در یک کلیسای خانگی در اصفهان آغاز کردم و تا زمان دستگیری و سپس خروج از ایران به فعالیتهای مسیحی خود ادامه دادم.
فعالیتهای مسیحی من
۴) دو الی سه ماه بعد از پیوستن من به گروه، مشارکت فعال من در کلیسای خانگی آغاز شد. من مسیحیان دیگری را ملاقات کردم و سعی کردم آنها را در ایمان تشویق و تقویت کنم و چون ماشین داشتم، میتوانستم به شهرهای نزدیک نیز بروم و مسیحیان بیشتری را تشویق کنم.
من با رهبر شبکه کلیسای خانگی، ملاقات کردم و بعد از آن دعوت شدم تا رهبر شبکه کلیسای خانگی باشم. در این گروه، من مسئول امور مالی بودم و در سمینارهای آموزش الهیات مسیحی در داخل و خارج از کشور شرکت کردم.
۵) من همچنین در مورد عیسی مسیح با برخی از همکارانم صحبت میکردم. مدیر ما متوجه این موضوع شد و اگر چه او شخصی با فکر باز به نظر میرسید، اما من به تدریج در محیط کار احساس ناامنی کردم. افزایش فعالیتهای کلیسایی من نیز باعث شد که کارم را رها کنم. اما به خانوادهام چیزی در این رابطه نگفتم، بنابراین آنها همچنان فکر میکردند که من هنوز سرکار همیشگی میروم.
دستگیری
۶) ۲ اسفند ۱۳۹۱، من به خانه دوستانم نسرین و رامین در شاهین شهر اصفهان رفتم تا در جلسه رهبران کلیسای خانگی اصفهان شرکت کنم. جلسه چندین ساعت به طول انجامیده بود و ما در حال اتمام آن بودیم. از آنجا که پرستار مادرم فقط در طول روز با او بود، من میخواستم به محض پایان یافتن جلسه، به خانه بروم تا در طول شب از مادرم مراقبت کنم و او را آماده رفتن به تخت خواب کنم.
۷) ناگهان زنگ در به صدا درآمد. رامین رفت تا در را باز کند. بعد از چند لحظه به ما گفت چند مرد پشت در هستند و یک دوربین در دست دارند. ما متوجه شدیم که آنها مأموران وزارت اطلاعات هستند و ما چارهای جز بازکردن در نداشتیم.
وقتی در باز شد، حدود ۷ الی ۸ مأمور مرد وارد آپارتمان شدند. آپارتمان نسرین و رامین یک آپارتمان کوچک بود و دو اتاق خواب داشت و تعداد ما نسبتاً زیاد بود. ما حدود ۱۵ نفر بودیم و با ورود مأموران، فضا تنگتر هم شد.
۸) در آن شب، سه کودک هم در جلسه حضور داشتند: سارینا، دختر بیتا، که دبستانی بود. دانیال، پسر مریم و رضا، که حدود سه سال داشت؛ و آرمیتا، دختر لیلا و پیمان، که کمتر از دو سال سن داشت. آنها با شخصی که از بچهها مراقبت میکرد در اتاق دیگری بودند.
فضای کوچکی که ما در آن بودیم و تعداد زیاد افراد حاضر در آن، فضای پرتنشی را ایجاد کرد و آرمیتا به طور خاص بسیار ترسیده بود. سارینا و برادر بزرگترش بیشتر متوجه بودند که چه اتفاقی افتاده و بسیار ترسیده بودند.
۹) از همان ابتدا، مأموران با رفتار خشونت آمیز خود ترس و شوک ایجاد کردند. آنها در حین فیلمبرداری از کل مراحل بازرسی سر ما فریاد میزدند: «با یکدیگر صحبت نکنید! به هیچ چیز دست نزنید! کتابهای خود را روی میز بگذارید، و اسامی خودتان را روی کتابها بنویسید!»
کتابها، مدارک، لب تاپها و سی دیها را ضبط کردند.
ظاهر و رفتار مأموران، همهی ما را به شدت مضطرب کرده بود. ما نگران بودیم که اگر از سایر اعضای گروه و کلیسای ما بپرسند باید چه بگوییم و چگونه مطمئن شویم که بقیه ما هم به مأموران چیزهای مشابهی گفتهایم. بزرگترین دغدغه ما این بود که چه اطلاعاتی را نباید به آنها بدهیم، تا از دیگران محافظت شود.
۱۰) استرس باعث شد همهی ما بیش از حد معمول بخواهیم به دستشویی برویم و مأموران متوجهی این موضوع شده و ما را مسخره کردند.
سپس آنها ما را از هم جدا کردند تا بتوانند بر همه چیز کنترل بیشتری داشته باشند و فرصت هماهنگی با یکدیگر را داشته باشند. ما خانمها را مجبور کردن به یک اتاق برویم و روسری و مانتوهای خود را بپوشیم. تنها یک خانم در بین مأموران وجود داشت.
بعدها، همین موضوع که ما بدون روسری کنار هم نشسته بودیم را به عنوان یک رفتار «غیراخلاقی» علیه ما مورد سوء استفاده قرار گرفت.
۱۱) با گذشت زمان، من بیشتر و بیشتر نگران میشدم. زمان خوابیدن مادرم فرا رسیده است و من باید او را برای خواب آماده میکردم. کسی هم در منزل نبود که از او مراقبت کند. برادرم و خانوادهاش، در طبقهی دوم منزل ما زندگی میکردند و فرزند برادر کوچکترم در اتاقی کنار منزل ما زندگی میکرد. بنابراین من مدام از مأموران میخواستم اجازه بدهند به مادرم زنگ بزنم. چندین بار به مأموران و سرپرست آنها التماس کردم. در همان زمان مادرم نیز تماس میگرفت و تلفنم مدام زنگ میخورد. بالاخره، آنها به من اجازه دادند به تماسهای تلفنی مادرم پاسخ دهم. به مادرم گفتم که هنوز سر کار هستم و دیرتر به خانه میآیم.
۱۲) مأموران میدانستند که من یک ماشین دارم، بنابراین به من گفتند: «ما تو را جداگانه میبریم زیرا باید بیاییم و منزل تو را تفتیش کنیم.»
۱۳) من بسیار نگران بودم حضور آنها در خانهی ما باعث شود که مادرم از شوک و نگرانی سکته کند. هر چقدر این خطر را به آنها گوشزد کردم فایده نداشت. مُصر بودند که باید با هم برویم.
تفتیش منزل
۱۴) حدود ساعت ۲۰:۳۰ بود که آنها به جلسه ما حمله کردند و حدود ساعت ۱۰ شب بود که من را مجبور کردند همراه آنها به خانه خودمان برویم.
سوار ماشینم شدیم. دو مأمور با من بودند. یکی در صندلی جلو و دیگری در پشت سرم نشسته بودند. مأمور دیگری با ماشین پژو دنبالمان میآمد. سیدی و کتابهای مسیحی و اقلام دیگری که در ماشین داشتم را ضبط کردند.
رانندگی تا خانه ما در اصفهان، حدود ۴۵ دقیقه به طول انجامید و در تمام این مدت، آنها تا جایی که میتوانستند مرا مورد توهین و تحقیر قرار دادند و چیزهای بسیار زشتی را به من نسبت دادند.
۱۵) من هنوز در شوک بودم. نگران واکنش مادرم نسبت به مأموران بودم و از آنها خواستم که از در ورودی اتاق من استفاده کنند، نه از در ورودی اتاقی که مادرم در آن بود. اما با وجود اصرار من آنها از انجام این کار خودداری کردند.
ساعت ۲۰:۳۰، هنگامی که به منزلمان رسیدیم، آنها از من خواستند که ماشین را به داخل پارکینگ خانه ببرم و من دوباره از آنها خواستم که به جایی نروند که مادرم آنها را ببیند. مأموران با لحن بسیار بی ادبانه گفتند: «ما را به همان روشی به داخل خانه ببر که شبها مردان دیگر را به خانهات میبری!»
من از بی ادبی آنها بسیار عصبانی شدم و به آنها در مورد حرفها و توهینهای بی شرمانهشان هشدار داده و گفتم: «خیلی مراقب حرف زدنتان باشید! این چه توهینی است که به من میکنید؟»
۱۶) یکی از مأموران گفت: «برو در اتاقت را باز کن.» وقتی وارد شدم مجتبی برادرزادهام را دیدم که جلوی تلویزیون دراز کشیده و فیلم تماشا میکند. با اشاره به او گفتم که در را باز کند. با باز کردن در و به محض دیدن مأموران بسیار ترسید. من وضعیت را برای او توضیح دادم و گفتم: «اینها مأموران وزارت اطلاعات هستند و من را دستگیر کردهاند. سکوت کن تا مادرم متوجهی چیزی نشود.»
۱۷) مأموران همچنان اصرار داشتند که به داخل بیایند، بنابراین من در را از سمت دیگر آپارتمان باز کردم.
برای مراقبت از مادرم و آماده شدن او برای خواب، مجبور بودم به طور منظم بین دو قسمت منزلمان قدم بزنم. من مجبور بودم به طور مرتب مانتوی و روسری خودم را در بیاورم و نزد مادرم بروم و مجدداً مانتو و روسریام را بپوشم و به جایی که مأموران در حال تفتیش و و ضبط وسایل شخصی من بودند بروم. بعد از اینکه مادرم خوابید، مأموران میخواستند بروند و آنجا را نیز بازرسی کنند.
۱۸) چند لحظه بعد، هنگام تفتیش یکی از آنها کارت عضویت «بنیاد شهید» مادرم و کارتهای بانکی او که روی میز بود را دید. با دیدن کارت «بنیاد شهید»، آن مأمور پر از خشم و عصبانیت شد. صدایش را بلند کرد و شروع کرد به فحش دادن و گفتن حرفهای ناشایست. او بسیار عصبانی شد وقتی متوجه شد ما از خانوادهی شهید هستیم و من مسیحی شدهام. من به او هشدار دادم صدایش را پایین بیاورد تا مادرم بیدار نشود.
یکی از مأموران که با احترام بیشتری رفتار میکرد، به مأمور پرخاشگر که «قاسمی» خطابش میکردند و بی احترامی زیادی میکرد، بابت بیادبیهایش هشدار داد.
۱۹) در حین جستجوی منزل، آنها همهی وسایل شخصی من و حتی لباسهای زیرم را بررسی کردند. من تعداد زیادی کتاب و اقلام مسیحی در منزل داشتم. همه آنها را ضبط کردند. به علاوه اقلام شخصی من را هم ضبط کردند- از سیدی و آلبوم عکسهای شخصی گرفته تا پول، چک بانکی، مدارک شناسایی، تلفن همراه و کامپیوتر. همچنین دو تا از زیورآلات من را هم که شکل صلیب داشت،برداشتند. مأموران تمام جواهرات من، چه طلا و چه بدل را به همراه یک عکس کوچک از مسیح که روی دیوار اتاقم نصب بود، با یادداشتهای شخصی من، به عنوان مدرک جرم ضبط کردند و با خود بردند. آنها هرگز جواهرات من را که شکل صلیب داشت به من پس ندادند.
۲۰) در نهایت، بعد از یک ساعت، آنها کل خانه- حتی اقلام داخل یخچال را تفتیش کرده بودند. تنها اتاق مجتبی مانده بود.
مجتبی، برادرزادهام دانشجو بود و در اتاقش کتابخانهای داشت با کتابهای قدیمی، چند کتاب اسلامی و همچنین کتابهای درسی خودش. از مأموران خواستم که این کتابها را با خود نبرند و به تحصیل او آسیبی نرسانند. آنها در ابتدا موافقت نکردند، اما با اصرارهای من داشتند راضی میشدند که یکی از آنها کتاب «همسر من کیست» نوشتهی کشیش ادوارد هوسپیانمهر را روی میز دید.
۲۱) چند روز قبل، این کتاب را به مجتبی داده بودم که بخواند، بنابراین روی میز او بود. وقتی کتاب را دیدند، دوباره عصبانی شدند و گفتند: «نه، ما باید همهی این کتابها را با خود ببریم!»
من خیلی نگران بودم که ممکن است بخواهند مجتبی را وارد پروندهی من کنند و او را دستگیر کنند. بنابراین توضیح دادم که این کتاب من است و وقتی آن را میخواندم، روی میز اتاق او گذاشتم. بالاخره، آنها موافقت کردند که کتابها را در قفسهی کتاب بگذارند و با خود نبرند.
۲۲) هنگام آماده شدن برای رفتن، یکی از مأموران گفت: «شما چند روزی مهمان ما خواهی بود، پس لباسها و وسایل شخصیات را جمع کن و با خود بیاور.» من نمیدانستم چند روز مرا نگه میدارند و یا چه وسایل شخصی را باید با خودم ببرم. به همین دلیل از آن مأمور پرسیدم. گفت: حوله، لباس و چیزهای دیگر از این قبیل را با خودت بردار. از مأموران پرسیدم که آیا آنها ماشین من را نیز ضبط خواهند کردد. آنها گفتند: «نه». پرسیدم: مرا کجا میبرید؟ گفتند: «زندان دستگرد.»
۲۳) برای خداحافظی پیش مادرم رفتم و توضیح دادم که فردای آن روز باید به یک سفر کاری بروم و تا مدتی نخواهم بود و به خواهرم زهره میگویم که بیاید و چند روزی از او مراقبت کند.
به مجتبی هم گفتم که «به عمهات بگو بیاید و تا مدتی از مادرم مراقبت کند. میتوانی خبر دستگیری من رو به پدرت و عمویت (محمد) هم برسانی.»
محمد، برادر کوچک من، شخصی مذهبی و از طرفداران رژیم و حامی سرسخت ولایت فقیه است. من نگران واکنش آنها نسبت به خبر دستگیری من به دلیل مسیحی شدنم بودم. اما به هر حال تصمیم گرفتم آنها را مطلع کنم.
بازداشت در زندان دستگرد
۲۴) فقط ۱۵ دقیقه از منزل ما تا زندان دستگرد فاصله بود. اما در این مدت کوتاه مأموران بدون هیچ گونه قید و بندی، حرفهای زشت و تحقیرآمیزی بسیاری نثار من کردند – مخصوصاً به این دلیل که متوجه شده بودند از خانوادهی یک شهید هستم. حالا که میدانستم مادرم در امان است، شروع کردم به پاسخ دادن به حرفهایی که علیه من میزدند.
۲۵) به عنوان مثال، آنها گفتند: «فعالیت تو در کلیسای خانگی غیرقانونی بود و تجمع شما نیز غیر قانونی بود.» پاسخ دادم که «مگر جمع دینی مجوز میخواهد؟ مادرم هر سال چندین بار در ماه محرم و صفر جلسه روضه خوانی و دعا و جلسات دینی در منزل برگزار میکند و هیچ وقت لازم نبوده که مجوز بگیرد. چرا ما باید برای جمع شدن با دیگر دوستان همکیش خود در یک منزل، و عبادت دسته جمعی مجوز بگیریم؟»
این پاسخها باعث شد که بیشتر عصبانی شوند و من را به پررویی و زبان درازی متهم کنند.
۲۶) آنها گفتند: «اگر شما میخواهید از این غلطها بکنید [کلیسای خانگی تشکیل دهید] از این کشور بروید!» من گفتم «ایران کشور من است. من آن را دوست دارم و نمیخواهم آن را ترک کنم.»
۲۷) همان مأمور که قاسمی نام داشت از من پرسید: «چه اتفاقی برایتان میافتد که وقتی با هم هستید صداهایی عجیب شبیه بوقلمون درمیآورید؟» پس از این سوال و چند مورد دیگر که او گفت، متوجه شدم که آنها جلسات عبادتی ما را تحت نظر داشته و شنود کرده بودند و اشاره او به تکلم به زبانهاست که برخی از اعضای کلیسای خانگی صحبت میکنند.
۲۸) وقتی به زندان رسیدیم، تازه متوجه شدم که مأموران حتی اجازهی ورود یا بازرسی خانههای ما را نداشتند. ما مجبور شدیم چند دقیقه بیرون از زندان منتظر بمانیم زیرا مأموران مجوز ورود به زندان را نداشتند. پس از تماسهای تلفنی زیاد، بالاخره به آنها اجازهی ورود داده شد و مرا به بند «الف طا» بردند.
وارد راهروی بزرگی شدیم و در آنجا نسرین، بیتا و دیگر مسئولان کلیسای خانگی را دیدم. کمی بعد، صدای سحر [از خادمین دیگر کلیسا] را هم شنیدم. رامین هم آنجا بود، اما من او را ندیدم. ما روی صندلیهایی که میزهای کوچکی به آنها چسبانده شده بود، با فاصله از یکدیگر نشستیم. در آن لحظه من نمیدانستم سارا یا آتنا دو دوست دیگرم کجا هستند.
۲۹) بیتا دو فرزند داشت و ظاهراً هنگام دستگیری با خانوادهاش تماس گرفته بود و آنها آمده بودند و بچهها را با خود برده بودند. بنابراین مأموران بیتا را دستگیر کرده و با خود به زندان آوردند.
لیلا و مریم نیز بچههای کوچکی داشتند. برادرِ کوچکتر مریم آمده بود و فرزندش را به خانه برده بود اما فرزند لیلا مریض بود و در حین دستگیری وضعیت او بدتر شد. بنابراین به لیلا اجازه دادند که فرزندشان را به بیمارستان برسانند و بعد برای بازجویی خود را معرفی کنند.
۳۰) همه چیز برای من شوکه آور بود، اما حداقل خیالم از بابت مادرم راحت شده بود. از آنجایی که مأموران مرا از بقیه جدا کرده بودند، بقیه نمیدانستند که چه اتفاقی برای من افتاده است، اما من موفق شدم به نسرین که پشت سرش نشسته بودم علامت دهم تا بداند من هم اکنون با آنها در زندان هستم.
بازجوییها
۳۱) در اوایل بازجویی، مأموران رهبر اصلی کلیساهای خانگی ما را با خود به مکان دیگری بردند. من کمردرد داشتم. بعد از نشستن طولانی کنار در، کمر دردم زیادتر و بدتر شد. به همین دلیل چند لحظه سرپا ایستادم. اما سر من فریاد زدند: «بشین! انگار هنوز نمیدانی که دستگیر شدهای یا الان کجا هستی!»
بازجوها متعددی آنجا بودند و ما میتوانستیم صدای بازجوهای دیگر را که با صدای بلند با دیگر بازداشت کنندگان صحبت میکردند بشنویم. صدای بلند و فریادهای آنها، نگرانیهای ما را بیشتر میکرد. بازپرس سحر به او توهینهای زیادی کرد. او با صدایی بسیار بلند و پرخاشگری زیاد با سحر صحبت میکرد.
۳۲) یکی از بازجوها برگهای را جلوی من گذاشت و به من گفت که مشخصات خودم را بنویسم. همچنین آنها میخواستند که ما مشخصات اعضای خانواده خود، مشاغل آنها و افرادی را که با آنها در ارتباط بودند و موارد دیگر را بنویسم.
یکی از سوالات مربوط به دین بود. این قسمت را خالی گذاشتم، اما بازجو مدام بالای سرم میآمد و اصرار داشت که من چیزی در قسمت دین بنویسم. در نهایت نوشتم «مسیحیت، اما مسیحیت یک دین نیست بلکه راهی برای رسیدن به خداست.» بازجو وقتی این پاسخ را دید، آنقدر محکم به ران من لگد زد که صندلی من واژگون شد و من به سمت دیوار پرت شدم.
او سرم فریاد زد «چی نوشتی! چرا شما پولی که رو که دولت برای این کاغذ پرداخت کرده هدر میدی؟» او یک برگهی جدید به من داد و گفت دوباره آن را پر کن. این بار من فقط «مسیحیت» را نوشتم.
۳۳) یکی از بازجوها مرد مسنی بود با چهره و رفتارهای بسیار زشت. برعکس او، بازجوی دیگر مردی جوان و خوشرو بود، اما رفتار او هم کثیف، چندشآور و منزجر کننده بود.
وقتی نسرین هنوز جلوی من نشسته بود، بازجوی جوان بسیار به نسرین نزدیک شد. حتی یک بار سعی کرد روی دسته صندلی نسرین بنشیند. در این شرایط بود که گفتگوی تندی بین او و نسرین درگرفت. ناگهان همان طور که قاسمی که به من لگد زد، بازجوی جوان نیز لگد محکمی به ران پای نسرین زد و نسرین روی زمین افتاد و پس از ایستادن، اثر کفش بازجو به طور کامل روی شلوار وی مشاهده میشد.
۳۴) رئیس یا سرتیم بازجوها، که در نحوهی انجام کار خودش حرفهایتر بود، علاوه بر سوالات بازجوهای دیگر، سوالات متفاوتی از ما پرسید. او سراغ نسرین رفت، اما نسرین گفت: «من جواب نمیدهم! من جواب بدهم یا ندهم شما مرا میزنید، پس چرا باید پاسخ بدهم؟» بازجو سعی کرد او را آرام کند و از او دلجویی کند و او را متقاعد کند که دوباره صحبت کند.
من فکر میکنم آنها سحر را هم زدند. چندین باز صدای جیغ او را میشنیدم. آنها به دلیل رنگ تیره پوستش به او چیزهای زشت و توهینآمیزی میگفتند.
بعد من را به اتاقی در طبقهی بالا بردند و در آنجا مقابل بازجوی دیگری قرار گرفتم که چاق بود. طبقهی فوقانی نسبتاً بزرگ بود و از طریق آن میتوانستم صداهای سایر سلولها را از طریق دریچهی تهویهی هوا بشنوم. در آنجا بود که صدای سارا را شنیدم. او به شدت مورد بازجویی قرار گرفت و با او بسیار بد برخورد شد.
۳۵) بازجوها متوجه شدند که من مسئول امور مالی کلیسا هستم و سعی کردند با ملایمت بیشتری، اطلاعات را از من بیرون بکشند. آنها گفتند: «تو از خانوادهای محترم هستی. ما درک میکنیم که اینها تو را وسوسه کردهاند و تو فریب خوردهای. ما میخواهیم به تو کمک کنیم.»
من پاسخ دادم: «نه، من با تحقیق و آگاهی مسیحی شدهام. من نه فریب خوردهام و نه نادان هستم!»
به محض این که از طلاق من مطلع شدند، حرفهای توهین آمیز و تحقیرآمیز به من شدت گرفت. با من مثل یک روسپی رفتار میشد و به من و خانوادهام توهین کردند.
۳۶) آنها نام و آدرس سایر اعضای کلیسا را از من میپرسیدند. اما من واقعاً جوابی برایشان نداشتم چون خیلی از آنها را نمیشناختم.
بازجوییها تمام شب طول کشید. حدود ساعت۸:۳۰ صبح بود که ما را به سلولها بردند.
در طول دوران بازداشت، بیشتر اوقات ما را شبانه برای بازجویی میبردند. در یکی از بازجوییها اعتراض کردم و گفتم: «چرا ما را در طول روز بازجویی نمیکنید؟ شبها، ما خسته و خواب آلود هستیم و نمیتوانیم درست فکر کنیم.» بازجو گفت: «فکر میکنید اومدید خونه عمهتون؟ ما هم شیفتی کار میکنیم و باید شبها برای انجام بازجویی بیاییم اینجا. هرچه زودتر به سوالات ما جواب بدید، زودتر به شما اجازه میدیم به سلول خودتون برگردید، تا بتوانید بخوابید.»
محیط سلول
۳۷) بعداً مرا به سالن پایین بردند. به محض باز شدن در سلول، سحر، بیتا و سارا را دیدم. از دیدن همه آنها با هم خوشحال و احساساتی شدم. ما در مورد سوالات بازجوها و پاسخهایی که دادیم صحبت کردیم. اما کمتر از پنج دقیقه بعد، در سلول باز شد و اسم من را صدا زدند و گفتند بیا بیرون. دوباره نگرانی و شوک به سراغم آمد. اما در حقیقت، من فقط باید سلول خود را تغییر میدادم. مرا به سلولِ کناری بردند. وارد شدم دیدم نسرین گوشهای از آن سلول نشسته است. خوشحال شدم که با هم بودیم. علاوه بر این، میدانستم که دوستان دیگر ما در سلول کناری هستند.
۳۸) در سلول ما تلویزیون و یخچال، مقداری ظروف غذاخوری داشتیم. دستشویی و حمامی هم داشتیم که البته در نداشت. فقط یک دیوار کوتاه داشت که قسمت حمام و دستشویی را از بقیه سلول جدا میکرد.
مأموران زندان هیچوقت موقع ورود در نمیزدند. خیلی اوقات یکباره در را باز می کردند و وارد سلول میشدند. مخصوصاً یکی از آنها که بسیار بی ادب بود، و بدون در زدن، دریچهی کوچک روی در را باز میکرد و داخل سلول ما را نگاه میکرد. به طور کلی، ما احساس میکردیم که حریم خصوصی نداریم و به این امر اعتراض کردیم. به دلیل این رفتار زندانبانها، ما از ترس اینکه مبادا سرزده در را باز کنند و وارد شوند نمیتوانستیم راحت دوش بگیریم. ما مجبور بودیم بنشینیم و خود را پشت دیوار کوتاه پنهان کنیم و با ترس و لرز زیاد خود را بشوییم.
۳۹) زندانیان مسیحی که قبل از ما در این سلول بودند، روی یکی از دیوارهای سلول ما، آیاتی از کتاب مقدس و جملاتی مسیحی نوشته بودند.
به من اجازه داده شده بود که وسایل شخصیام را با خود به داخل سلول بیاورم. بقیه دوستانم را بعد از دستگیری به طور مستقیم به زندان آورده بودند. بنابراین به آنها فرصت داده نشده بود که وسایل شخصیشان را با خود بردارند.
۴۰) در زندان به ما پتو دادند اما بالش نداشتیم. کمی بعد، برای ما صبحانه آوردند که شامل یک تکه نان کوچک، یک فلاسک چای و یک بسته کوچک ارده بود تا با نان بخوریم. روزهای دیگر مقداری پنیر یا یک تکه کره و یک ظرف کوچک مربا به ما میدادند که با نان بخوریم.
بعد از صرف صبحانه به نسرین گفتم که باید خوب بخوریم و بخوابیم چون اگر قوت زیادی نداشته باشیم ممکن است در بازجوییها ضعف کنیم و عصبی شویم. علاوه بر این، من فکر کردم که اگر ظاهر ما رنجور باشد می تواند بازجوها را جسورتر کند.
ما خیلی نگران دیگر اعضای گروه بودیم. نسرین خیلی نگران شوهرش رامین بود. اما در عین حال، حضور خدا به ما آرامش خاصی میداد.
۴۱) بعد از اینکه کمی صحبت کردیم و از یکدیگر دلجویی کردیم، سعی کردم بخوابم. خواب به من کمک می کند تا در شرایط استرس زا، احساس آرامش بیشتری داشته باشم. همچنین نیاز داشتم تا از لحاظ جسمی هم توانایی بدنی بیشتری داشته باشم. بنابراین من خوابیدم و وقتی بیدار شدم نسرین گفت: «وقتی دیدم تو در این شرایط چقدر راحت و عمیق خوابیدهای، تعجب کردم!»
در واقع، من چیز زیادی برای از دست دادن نداشتم. من طلاق گرفته بودم و تنها زندگی میکردم. من روابط زیادی نداشتم. فکر میکردم مأموران در نهایت تصمیم خواهند گرفت که مرا در اینجا نگه دارند یا اعدام کنند. خیالم راحت بود در هر صورت الان کسی هست که از مادرم مراقبت کند.
۴۲) وزارت اطلاعات آتناُ دوست و همخدمتی دیگرم، را نیز احضار کرد و او خود را به وزارت اطلاعات معرفی کرد. بنابراین آتنا را هم به همان سلول من و نسرین آوردند و در همان روزها با ما بازجویی شد.
دیدار خانوادگی
۴۳) فکر میکنم شب دوم بود که بازجو قاسمی دوباره مرا برای بازجویی برد. رفتار او کمی تغییر کرده بود. او برای لگدی که شب قبل به من زده بود عذرخواهی کرد و از من خواست که او را به خاطر آن لگدی که زده بود نفرین نکنم. او گفت: «هرکسی شغلی دارد و این شغل من است. به خاطر خدا ما را نفرین نکنید! من هم خانواده دارم! آنها هیچ کاری نکردهاند که نفرین شما گریبان گیرشان شود.»
من در مورد تعالیم مسیح دربارهی بخشش دشمنان، کینه به دل نگرفتن و نفرین نکردن به او گفتم. اول کمی به حرفهایم گوش داد، اما بعد گفت: «خوب کافیه، حالا دیگه نمیخواد برای من مسیحیت را تبلیغ کنی!»
۴۴) دو یا سه روز بعد، مرا به اتاقی بردند و حالم را پرسیدند. آنها پرسیدند: «آیا میخواهی با برادرت صحبت کنی؟ اگر او اینجا آمده باشد و بخواهد با تو صحبت کند، آیا حاضری با او صحبت کنی؟» من انتظار چنین چیزی را نداشتم، اما به دلیل ارتباطات و نفوذ برادرم، این موضوع برایم دور از انتظار نبود. بالاخره گفتم: «اگر او به اینجا آمده باشد، از دیدن او خوشحال میشوم.»
مرا به اتاقی دیگر در همان راهرو بردند و در آنجا برادرم، محمد را دیدم که در چهرهاش ترس موج میزد. او خیلی نگران بود که چه بلایی سرم آوردهاند. به او گفتم: «تو خودت میدانی این افراد چه موجودات کثیفی هستند، و گر نه یک دستگیری ساده تو را اینقدر نمیترساند!»
۴۵) برادرم سعی کرد مرا متقاعد کند که از ایمانم به مسیح روی برگردانم و تلاش میکرد خود را به نحوی مسئول مسیحی شدن من بداند. او دکترای روانشناسی دارد و با وجود اینکه در تهران زندگی میکرد، در طول اختلافات من و همسر سابقم به اصفهان آمد تا به ما مشورت بدهد.
اما حالا او به من میگفت: «شاید بعد از طلاق، ما باید بیشتر از تو حمایت میکردیم. اما چون این حمایت را نداشتی، دروغهای مسیحیان را باور کردی و جذب آنها شدی.» من پاسخ دادم: «من سه سال است که مسیحی هستم و در کلیسا فعالیت میکنم. ایمان من یک واکنش احساسی به وضعیتی نیست که من دارم و من از طریق تحقیق شخصی مسیحی شدهام و حاضر به ترک آن نیستم.»
۴۶) بحث با برادرم خیلی طول کشید.
من با قاطعیت به او گفتم که قصد بازگشت از این مسیر را ندارم. من گفتم: «من خدا را در مسیح یافتهام و اگر لازم باشد برای پیروی از او در این زندان میمانم. البته، من نمیخواهم اینجا بمانم، اما اگر آنها حاضر نیستند مسیحی بودن من را بپذیرند، من زحمت زندان را به جان می خرم.»
برادرم از واکنش من بسیار ناراحت و ناراضی بود. او گفت: «اگر تو اینطور فکر میکنی، این تصمیم توست و خودت میدونی! اما هر کسی خربزه بخوره پای لرزش هم میشینه. پس هر تصمیمی بگیری باید منتظر عواقبش هم باشی.»
من جواب دادم: «مشکلی نیست. ممنون که اومدی. به داشتن برادری مثل تو افتخار میکنم.» او پاسخ داد: “اگر این تصمیم نهایی توست [برای مسیحی ماندن] ، دیگه تو خواهر من نیستی!”
حضور در دادیاری
۴۷) همان روز یا روز بعد بود که ما را نزد دادیار بردند و در آنجا برای من قرار وثیقه بیست میلیون تومانی صادر شد.
بعد از جلسه دادسرا، درخواست کردم که با خانوادهام تماس بگیرم. در ابتدا بازجوها با لحنی تحقیرآمیز گفتند: «به نظر میرسه که تو نمیدونی کجا هستی! حتی اگر بخواهیم جنازهی شما را به خانوادههاتون تحویل بدیم، خیلی لطف بزرگی به شما کردیم، چه برسه به اینکه به شما اجازه بدیم با اونا تماس بگیرید! »
با این همه یکی دو ساعت بعد به من اجازه تماس تلفنی دادند. زهره خواهرم تلفن را برداشت. خیلی نگران بود و گریه میکرد. سعی کردم او را آرام کنم و به او بگویم خوبم. گفتم: نگران من نباش اینجا همه چیز خوبه و راحتم. ما حتی یخچال و تلویزیون داریم! به محض این که این را گفتم، یکی از مأموران گفت: «اطلاعات اضافی نده!» و بلافاصله تلفن را قطع کرد.
آشنایی تدریجی با تکنیکهای بازجوییها
۴۸) من تمام اطلاعات مربوط به امور مالی کلیسای خانه را در برنامهی (Excel) نوشته بودم، اما آنها را به گونهای نوشته بودم که بازجوها نمیتوانستند معنی آنها را بفهمند. آنها برنامه اِکسِل را جلوی من گذاشتند و پرسیدند: «این چیزها به چه معناست؟» وقتی من پاسخ دادم که درست به یادم نمیآید، آنها گفتند: «تو خودت نوشتی، پس باید بدونی اینها چیه!»
۴۹) سایر موضوعات در بازجوییها شامل امور مالی کلیسای خانگی و حسابهای بانکی بود. بازجوها میخواستند اطلاعات حساب بانکی من و مادرم را جدا کرده و بفهمند که چقدر از پولهای موجود در حساب بانکیام، متعلق به کلیسا است. آنها می خواستند بدانند ما این پولها را از کجا آوردهایم. من توضیح دادم که اعضای کلیسای ما، یک دهم درآمد خود را به کلیسا اهدا میکنند و این منبع درآمد ما بود. بازجو گفت: «این امکان پذیر نیست! چطور ما برای اینکه از مردم پول دریافت کنیم باید کلی بدبختی و سختی بکشیم، ولی در کلیسا مردم به راحتی یک دهم درآمد خود را به کلیسا میدهند؟»
۵۰) آنها پرسیدند: «این پولها را چگونه خرج میکردید؟» من گفتم: «ما به کسانی که در کلیسا نیازمند بودند کمک میکردیم و یا هزینهی غذای سمینارهای تعلیم کتابمقدس را از این مبالغ پرداخت میکردیم.» چون بازجوها قبوض هزینههای سمینارها و رسیدها را دیده بودند، با تمسخر گفتند: «غذای زیادی هم نداشتید!»
از آنجا که دیگر ترسم ریخته بود جواب بازجوها را میدادم. برای همین من را به پررویی متهم میکردند. میگفتند: «شوهرت به همین دلیل تو رو طلاق داده که خیلی زبان دراز و بی ادب هستی! تو بدبختش کردی.»
۵۱) آنها همین طور عکسهایی را از کامپیوترها و تلفنهای ما بیرون کشیده و چاپ کرده بودند. از من میخواستند در مورد افرادی که در عکسها بودند اطلاعاتی به آنها بدهم. علاوه بر این، آنها لیستی از آدرسهای مختلف را داشتند که از من میخواستند در مورد آن مکانها و افرادی که در آنجا زندگی میکنند به آنها اطلاعات بدهم. وقتی من اصرار کردم که هیچ یک از آدرسها را نمیشناسم، آنها به من گفتند که در فلان و فلان تاریخ به هر کدام از این آدرسها رفتهام.
متوجه شدم که آنها مدتی ما را زیر نظر داشتهاند. وقتی میدیدم که آنها اطلاعات زیادی دربارهی یک مورد خاص دارند، میفهمیدم که پنهان کردن آن مورد دشوار خواهد بود.
بازجوها، بیشتر از همه میخواستند بدانند فعالیتهای ما چیست و چگونه آنها را انجام میدادیم.
۵۲) بازجوییها در اتاقهای جداگانهای صورت میگرفت. یکبار من را برای بازجویی به یک سلول بردند. در وسط سلول یک صندلی بود که پشتش به در بود. بازجو با آگاهی از اینکه من کمردرد شدید دارم، گفت: «روی صندلی بنشین و به عقب نگاه نکن تا بیام دنبالت. بیش از دو ساعت روی صندلی نشسته بودم که صدای جیغ و گریهی بیتا را شنیدم. یکبار در حین بازجویی از بیتا، حتی صدای شکستن صندلی را شنیدم. چون خودم کتک خورده بودم، پیش خود تصور میکردم که الان دارند چه بلایی سر او می آورند.
آن شب خیلی ترسیدم. چون اجازه نداده بودند سرم را بچرخانم احساس کردم پشت سرم ایستادهاند و منتظر هستند تکان بخورم و من را هم کتک بزنند. سپس بازجو آمد و دوباره مرا به سلولم بازگرداند.
از سلول میتوانستیم صدای گریهی افراد دیگر که را در حال درد کشیدن هستند بشنویم. آنها اینگونه شکنجههای روانی را به میزان زیادی به ما وارد کردند. ما را تهدید میکردند و از ما به شکل توهین آمیزی سوالاتی در مورد خانوادههایمان میپرسیدند.
۵۳) من یک هفته در بند الف-طا بودم و در این مدت هر شب بازجویی میشدم. کم کم ترس و اضطراب اولیهام از بین رفت و من و دیگران با روشها و رفتار بازجویان آشنا شدیم. اواخر دوران بازجویی، بازجوها برای ما مثل آشنایان قدیمی شده بودند و به نظر میرسید که آنها ما را به عنوان یک پروژه تحقیقاتی میدیدند.
بند زنان
۵۴) پس از اتمام بازجوییها، یک هفته را در «قرنطینه» گذراندیم. در قرنطینه زندانیها آماده میشدند که با گذاشتن وثیقه آزاد شوند. این بخش کنار بند زنان بود.
مأموران ما را از درب عقب به بند زنان بردند. آنها یک تفتیش بدنی کامل انجام دادند و برای این منظور ما را به طور کامل برهنه کردند. در این بازرسیها متوجه شدند سارا سرش در سلول شپش گرفته و اجازه ندادند که با ما وارد بند زنان شود. او را به قرنطینه بردند.
۵۵) بازجوها به ما هشدار داده بودند که با شخص دیگری در بند صحبت نکنیم و دلیل بازداشتمان را به آنها نگوییم. اما برخی از زندانیان دیگر، ورود ما را از طریق شیشهی اتاقی که مأموران اثر انگشت گرفته و ما را تفتیش بدنی میکردند، دیده و کنجکاو شده بودند. یکی از دخترها برای انجام کاری به دفتری آمد که اثرِ انگشت میگرفتند. کلمه «مسیحیت» را که به عنوان اتهام ما، روی کاغذ نوشته شده بود دید. وقتی به حیاط زندان برگشت، به زنان دیگر اتهام ما را بازگو کرده بود. به همین دلیل، به محض ورود به بند، همه با خبر بودند. همین فرصتی عالی برای گفتگو با دیگران در مورد ایمان مسیحی و دلیل بازداشتمان فراهم کرد. تعداد زیادی زن در بند زنانِ زندانِ دستگرد حضور داشتند و تقریباً همهی آنها فهمیدند که چرا ما را به آنجا آوردهاند.
۵۶) پس از بازرسی بدنی و انگشت نگاری، آماده رفتن به داخل بند بودیم که ناگهان مأموران گفتند: «با این لباسها نمیتوانید وارد بند شوید! باید لباسهای خود را کاملاً بشویید و سپس به داخل بروید.» ما گفتیم: «ما لباس دیگری نداریم – تنها لباسمان همین است که به تن داریم.» اما آنها اصرار داشتند که این قانون است و در غیر این صورت نمیتوانند به ما اجازه ورود بدهند.
در نهایت آنها چند دست لباس قدیمی که متعلق به زندانیان قبلی بود را به ما دادند تا بپوشیم. سپس همه لباسهای خود، و هر آنچه بر تن داشتیم، از کاپشن گرفته تا جوراب را شستیم. یکی از زندانیها که “مادر بند” بود، آمد و با دادن مقداری مواد شوینده به ما کمک کرد.
۵۷) نمیدانستیم کجا لباسهایمان را خشک کنیم. از طرفی هوا سرد بود و لباسها به راحتی خشک نمیشدند و از طرف دیگر به ما گفته بودند که باید لباسهای خود را روی بندِ رخت (رخت آویز) آویزان کنیم و کنار آنها بایستیم؛ چون در غیر این صورت آنها خیلی زود دزدیده میشدند.
ما تصمیم گرفتیم حالا که ۵ نفر هستیم در کنار هم بمانیم، تا هیچ کس به ما صدمه نزند. بنابراین ما دو به دو، نوبت به نوبت میرفتیم کنار لباسهایمان بمانیم تا خشک شوند. بالاخره ما چند لولهی گرم پیدا کردیم و لباسها را روی آنها پهن کردیم تا خشک شوند. بعد از اینکه نیمه خشک شدند آنها را برداشتیم و وارد راهرو بند شدیم.
۵۸) زندانیان بر اساس گروه سنی به سلولها تقسیم شده بودند. چون ما در یک گروه سنی بودیم، با هم ماندیم. ما نگران بودیم زندانیان دیگر به ما آسیب بزنند- بعضی از آنها بسیار عجیب و خطرناک به نظر میرسیدند. بیتا، نسرین و من زنهای ازدواج کرده بودیم، اما سحر و آتنا مجرد بودند و ما نگران آنها بودیم.
ما پرسیدیم آیا دوربینهای مدار بسته یا راههای دیگری برای مراقبت از امنیت زندانیان هست. مادربند توضیح داد که تنها یک دوربین وجود دارد، اما خودتان باید بیشتر مراقب یکدیگر باشید.
۵۹) «مادربند» که متوجه شد ما چندان با محیط آشنا نیستیم، از ما مراقبت میکرد. بعداً متوجه شدیم که افسران زندان، قبل از ورود ما به دیگر زندانیان گفته بودند که با ما صحبت نکنند.
در بند تخت خالی نبود که روی آن بخوابیم. به ما گفتند در فاصله ی بین تختها روی زمین دراز بکشید و در آنجا بخوابید. زندانیان دیگر تا صبح بیدار بودند و هر شب دور هم جمع میشدند و با هم آهنگهای غم انگیز میخواندند- بنابراین هیچ یک از ما تا صبح نخوابیدیم.
۶۰) روز بعد ما را باز برای بازجویی بردند. بازجو که ظاهراً نمیدانست ما را به بند زنان منتقل کردهاند، وقتی مطلع شد بسیار عصبانی شد. او سر ما و همکارانش فریاد کشید: «این زندانیا رو با اجازه کی به بند بُردید؟» بعد دستور داد که ما را به قرنطینه برگردانند. البته، ما از این موضوع خوشحال بودیم چون امنتر بود و سارا هم که هنوز آنجا بود، دیگر تنها نمیماند. البته حتی بعد از اینکه سارا را از ما جدا کردند، ما از طریق «مادربند» از وضعیت او مطلع میشدیم.
آن بازجویی، آخرین بازجویی ما بود و بازجوها در این نوبت آخر بیشتر شوخی میکردند و ملایمتر رفتار می کردند.
نگهبان محترم!
۶۱) یکی از روزهای دوران بازداشت، مصادف شد با تولد سارا. میخواستیم آنچه را که در فیلمها دیده بودیم انجام دهیم و با ضربه زدن به دیوارِ سلول به سارا پیام تبریک تولد ارسال کنیم. با کلیپسِ موی فلزیام با ضربآهنگ خاصی به دیوار کوبیدیم. یکی از نگهبانها با شنیدن سروصدا آمد و گفت: «چه خبره، اینجا رو روی سرتون گذاشتید!» ما توضیح دادیم و گفتیم که تولد دوست ما سارا است و ما از شما خواهش میکنیم که این هدیه را از طرف ما به او بدهید. هدیه ما یک قطعه نبات بود که رامین از بند خودشان برای ما فرستاده بودند. نگهبان، مرد بسیار خوب و شریفی به نظر میرسید و موافقت کرد که این کار را انجام دهد. بعد هدیه را گرفت و به سارا رساند. ما برای او بسیار دعا کردیم و از او برای رفتار محترمانهاش در حین بازداشت تشکر کردیم.
۶۲) در مدتی که آرش و یکی دیگر از دوستان ما در بازداشت بودند، ما از طریق همین نگهبان محترم در مورد وضعیت آنها خبر میگرفتیم، البته فقط در این حد که آنها هنوز در بازداشت هستند و حال عمومی آنها خوب است.
به نظر میرسید رامین اطلاعات زیادی به آنها نمیداد و بازجوها او را تهدید کرده بودند: «اگر تو صحبت نکنی با همسرت بدرفتاری میکنیم و به او تجاوز میکنیم!» سرانجام نسرین را پیش رامین بردند تا او را ترغیب به نوشتن برخی اطلاعات کنند. رامین که متوجه شده بود حال نسرین خوب است و اطلاعاتی که او سعی در حفظش داشت، بازجوها مطلع بودند، تسلیم شد و برخی چیزها را نوشت.
قرنطینه
۶۳) ما شش نفر در قرنطینه بودیم. سه زندانی دیگر نیز در آنجا بودند که یکی از آنها یک دختر بهایی بود. اگر اشتباه نکنم اسمش بهارک بود. او گفت که حدود یک ماه دستگیر شده و در قرنطینه است.
ما در قرنطینه دو حمام و یک دستشویی داشتیم. بالای در هم یک پنجره بود. کف زمین سلول قرنطینه سنگی بود و بسیار سرد. یک فرش ۱۲ متری روی زمین پهن بود. یک شوفاژ هم بود که خراب بود و آبی که از زیر آن چکه میکرد فرش را خیس کرده بود. بنابراین آنجا همیشه خیلی سرد بود.
برای خواب، پتوهایمان را زیر خود پهن میکردیم. ما فضای زیادی نداشتیم، بنابراین مجبور بودیم با زاویه کنار هم بخوابیم و خود را از گرمای بدن یکدیگر گرم کنیم و اگر میخواستیم بچرخیم، باید همه با هم میچرخیدیم!
۶۴) همچنین تعدادی معتاد به مواد مخدر در قرنطینه و در حال ترک اعتیاد بودند. بنابراین آنها درد میکشیدند و ناله و فریادهای بسیار وحشتناکی سر میدادند. افراد دیگری هم در زندان به ویروس اچ آی وی و بیماریهای واگیردار دیگر مبتلا شده بودند.
ما در نظافت قرنطینه و مراقبت از بیماران و معتادان کمک کردیم و همین باعث شد زندانیان دیگر به ما احترام بیشتری بگذارند. مادربند از بند زنان میآمد تا میان-وعدههایی را برای ما بیاورد.
۶۵) گاهی بیتا بیقراری و گریه میکرد چون نگران فرزندانش بود. ما آیات کتاب مقدس را به یاد میآوردیم، پرستش میکردیم، بازی میکردیم و حتی به طور منظم میرقصیدیم که اینها به حفظ روحیهی ما بسیار کمک میکرد.
در هفته دوم بازداشت به ما اجازه داده شد با خانوادههای خود برای بار دوم تماس بگیریم. لیلا و همسر بیتا از خارج زندان، به کارتهای خرید ما در زندان پول واریز کردند. بنابراین ما میتوانستیم از مغازهای که داخل حیاط زندان بود محصولات بهداشتی یا برخی مواد غذایی را خریداری کنیم.
آزادی موقت
۶۶) وقتی قرار وثیقه ما تعیین شد، نگران بودم که حالا چه کسی حاضر است برای من وثیقه بگذارد. برای بعضی از ما، همسر یا والدین آنها این کار را میکردند، اما من مطمئن نبودم که آیا خانواده مذهبی من، که مخالف مسیحی بودن من هستند، حاضرند برای من وثیقه بگذارند.
هر روز بعد از ظهر، در قرنطینه، اسامی «آزادیها» را اعلام میکردند.
۶۷) اولین نفری که آزاد شد بیتا بود، بعد او هم سارا و نسرین آزاد شدند. بالاخره، برادر بزرگترم فیش حقوقی خود را به عنوان وثیقه برای من گذاشت و من به همراه سحر آزاد شدم. ما خیلی نگران آتنا بودیم که او هم آخرین نفری بود که آزاد شد. دختر بهایی همراه ما هم در همان روزها آزاد شد.
من حدود چهار یا پنج شب در قرنطینه بودم و در مجموع حدود ۱۲روز در زندان بودم.
بازجوییهای پس از آزادی
۶۸) پس از آزادی، مجبور شدم حداقل برای دو بازجویی دیگر، به دفتر وزارت اطلاعات بروم.
به دفتر وزارت اطلاعات در شاهین شهر احضار شدم. اما قبل از بازجوییها به منزل نسرین و رامین رفتم. در بازجویی به من گفتند: «ما میدانیم که تو قبل از آمدن به اینجا، به منزل آنها رفتهای.» متوجه شدم منزل آنها تحت نظر است.
۶۹) در بازجوییهای قبلی، پرسیده بودم که حالا که بازجوییهای ما به پایان رسیده است، آیا اجازه داریم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. آنها گفتند: «شما نمیتونید مثل گذشته جلسات کلیسایی داشته باشید، اما بالاخره شما دوست هستید، بنابراین میتونید با هم ارتباط داشته باشید.»
اقلام مصادره شده
۷۰) بعد از مدتی همه وسایل ضبط شده از من را، به غیر از کتابها و سایر اقلام مسیحی، پس دادند. آنها پولهای نقد و کارتهای بانکی من را که در جعبهای بود جلوی من گذاشتند و پرسیدند: «آیا همه اینها متعلق به توست؟» من گفتم بله. آنها گفتند: «هر چه مال توست را بردار. اما هرچه متعلق به کلیساست، بگذار اینجا بماند. ما نمیخواهیم پول کثیف در زندگیات داشته باشی!» حدود ۶۰۰ تا۷۰۰ هزار تومان پول نقد روی میز بود. من هم حدود ۳۰ هزار تومان را گذاشتم که در جعبه بماند تا خیلی سوال برانگیز نباشد و بقیه را برداشتم.
۷۱) بعد با کارتها به بانک رفتم. خیلی خوشحال شدم که حسابها را مسدود نکرده بودند. حدود ۳ تا ۴ میلیون تومان از این مبالغ متعلق به کلیسا در حساب بانکی من بود. آن را برداشت کردم و به منزل یکی از اعضای کلیسا رفتم و به او تحویل دادم. بسیاری از دوستان بازداشت شده، پس از دستگیری شغل خود را از دست دادند و منبع درآمدی نداشتند، بنابراین این پول برای رفع نیازهای آنها بسیار مفید بود.
دادگاه
۷۲) اولین جلسه رسیدگی به اتهامات ما در ۹ تیرماه ۱۳۹۲ در دادگاه کیفری برگزار شد. دو پرونده جداگانه یکی در دادگاه عمومی و یکی انقلاب برای ما باز کرده بودند. دادگاه اول مربوط به نگهداری و استفاده از تجهیزات دریافت از ماهواره و حجاب نامناسب بود. اما این اتهام دوم را تحت عنوان «روابط نامشروع» [به دلیل تجمع اشخاصی غیر خویشاوند از جنس مخالف] مطرح کردند. من در این جلسه دادگاه حضور نداشتم چون وکیل ما آقای مهدی جهانبخش هرندی به ما گفت: «نیازی به حضور شما نیست.» در آن دادگاه، نسرین و همسرش رامین به دلیل داشتن ماهواره جریمه شدند و ما هم به دلیل «حجاب نامناسب» هر یک به ۴۰ ضربه شلاق محکوم شدیم.
اما من در اولین جلسه دادگاه انقلاب، که در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲ تشکیل شد حاضر شدم. بعد از مدتی قاضی این دادگاه ما را به اتهام «تبلیغ به نفع گروهها و سازمانهای مخالف نظام جمهوری اسلامی و عضویت در گروههای معاند [کلیسای خانگی]» به یک سال حبس محکوم شدیم.
۷۳) من، لیلا، آتنا، و سارا به توصیه وکیل، نامههایی به کمیسیون اصل۹۰مجلس، دادستان کل کشور (غلامحسین محسنی اژهای)، دیوان عالی کشور، مجلس، معاونت حقوق بشر قوه قضائیه، دادگستری دفتر مقام رهبری، دفتر حفظ حقوق شهروندی قوه قضائیه، رئیس قوه قضائیه، دفتر ریاست جمهوری (روحانی)، و ریاست مجلس شورای اسلامی (علی لاریجانی) نوشتیم.در این نامهها، ما شرح حال شخصی، روایت مسیحی شدن خود، و نحوه برخوردی که با ما شده بود را به صورت شکایت نامهای نوشته بودیم. به علاوه به اتهامات نادرستی که علیه ما مطرح بودند و حکم صادر شده اعتراض کردیم. هر چند نتیجه و پاسخی از هیچ یک از این نامهها عاید نشد.
بعد از خروج از ایران
۷۴)مادرم شش ماه بعد از آزادی موقت من فوت کرد. من در اول اسفند ۱۳۹۲ ایران را ترک کردم، بنابراین در جلسه دادگاه تجدید نظر شرکت نکردم.
بعد از رفتن من، مأموران دوبار به خانه ما تلفن زده و در مورد من سوال کرده بودند. هر دو بار خواهرم تلفن را جواب داده بود. آنها یک بار هم بعد از عید نوروز تماس گرفتند. خواهرم پاسخ داده بود که مسافرت هست. به او گفته بودند که ما میدانیم که او به ترکیه رفته است.
تماس دوم آنها در تابستان بعدی بود. اینبار هم خواهرم تلفن را جواب داده و گفته بود: «دیگه اینجا تماس نگیرید؛ میدونید که رفته ترکیه و ما هم نمیدونیم چه کار میکنه. ما رو اذیت نکنید!» بعد از آن دیگر تماس نگرفتند.
۷۵) مبالغ وثیقهی اکثر کسانی که به ترکیه رفتند بعد از ارسال حکم برای اجرا (و عدم حضور ما) ضبط شد. البته وثیقهی من به طرز عجیبی ضبط نشد.
.