شناسنامه
نام: علیرضا (پرهام) محمدپور
تاریخ تولد: ۱۳۶۸
تاریخ دستگیری: ۱۹ آبانماه ۱۳۹۴
تاریخ مصاحبه: ۳ خرداد ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای علیرضا (پرهام) محمدپور تهیه شده و در تاریخ ۱۸ شهریورماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۵۲ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه و گرویدن به مسیحیت
۱. نام من علیرضا (پرهام) محمدپور است. من ۱۳۶۸ در نهاوند [استان همدان]، در یک خانوادهٔ لک زبان از شهر هرسین [استان کرمانشاه] به دنیا آمدم.
۲. همسر اول پدرم نازا بود. به همین دلیل پدرم با مادرم ازدواج کرد. اولین فرزند خانواده، خواهر بزرگترم، با معلولیت به دنیا آمد، بنابراین والدینم تصمیم گرفتند تا به هیچ وجه بچهدار نشوند. اما مادرم ناخواسته دوباره باردار شد و آنها تصمیم به سقط جنین گرفتند. مادرم اجسام سنگین را بلند میکرد، آمپول میزد، اما هیچکدام تأثیر نداشت و ارادهٔ خدا این بود که من پا به دنیا بگذارم، اما من نیز دارای معلولیت هستم.
۳. من سه بار در هفت، نه و ۱۱ سالگی تحت عمل جراحی قرار گرفتم تا معلولیت پاهایم را درمان کنم. پس از عمل سوم دکترها گفتند: «ما دیگر نمیتوانیم برای فرزند شما کاری انجام دهیم. از این به بعد سه احتمال وجود دارد: اولین مورد ممکن است پسرتان فلج شود که احتمالش زیاد است، ممکن است در همین وضعیت بماند یا ممکن است بهبود یابد، اما حالت سوم احتمالش کم است.»
۴. دین والدین من یارسان یا اهل حق است. پدرم حدود۳۰ سال پیرو این دین بود. بسیاری از مراسم مذهبی در منزل او برگزار میشد و در بین دوستان و اقوام بسیار سرشناس بود.
۵. پدرم از معلولیت من و خواهرم که باعث شرمساری والدین ما بود خجالت میکشید و همین امر سبب شد پدرم محبت خود را مخصوصاً به من نشان ندهد. من آرزو داشتم که »کلمهٔ پسرم» را از دهان پدرم بشنوم، اما احساس میکردم نه تنها مرا دوست ندارد، بلکه با کلمات و عباراتی مرا خطاب میکند که رنجش عمیق ایجاد میکرد. کلماتی مانند: «اگر تو قرار بود انسان خوبی باشی سالم به دنیا میآمدی، قطعاً خدا میدانسته که تو انسان خوبی نخواهی بود و چنین بلایی را بر سرت آورده تا رنج بکشی.» شنیدن این سخنان از دهان پدرم بسیار دردناک بود.
۶. بنابراین، از سن ۱۰ سالگی، احکام اسلامی را پیروی میکردم تا آرامش بیابم. من در مسجد نماز میخواندم، روزه میگرفتم و مکبر مسجد بودم. من سی سوره از قرآن را حفظ کردم و همیشه در زیرزمین خانه، در خلوت با خدا صحبت میکردم و میگفتم: «من نمیتوانم باور کن تو فقط با ائمه صحبت کرده باشی، من میخواهم صدایت را بشنوم.»
۷. اما عدم آرامش درونی و روند بیماریام باعث شد که از سال هشتم مقطع تحصیلی به بعد افسرده شوم. من همیشه سعی میکردم در ظاهر شاد و شوخطبع باشم، اما در درونم غمگین و عصبی بودم و نسبت به خانواده واکنشهای پرخاشگرایانه داشتم. هر شب آرزو میکردم که بمیرم و صبح بیدار نشوم. روزگارم کسل کننده و عاری از امید بود. من به خاطر این حالات افسردگی هرگز به پزشک مراجعه نکردم، اما به تدریج این خلأ درونی باعث شد که به خودکشی ناموفقی دست بزنم.
۸. سپس در حالی که بیهوش بودم، خواب عجیبی دیدم. من لب پرتگاهی بودم که کنار آن درهٔ تاریکی قرار داشت و هیچ چیز قابل مشاهده نبود. خودم را به دره انداختم، اما به زمیننخوردم. بین زمین و هوا معلق شدم و صدایی را شنیدم که میگفت: «من هستم.» وقتی از خواب بیدار شدم فکر کردم صداری مادرم یا یکی از پزشکان است.
۹. سالها گذشت و من با همان حالت روحی افسردگی به دانشگاه رفتم.
۱۰. دخترعموی من در شرکت خصوصی کار میکرد و یکی از مدیران انبار به او یک کتاب مقدس هدیه داده بود. دخترعموی من آن را به من داد و گفت: «من حوصلهٔ خواندن مطالب این کتاب را ندارم و فکر نمیکنم مطالب جالبی در آن باشد، اما فکر کردم ممکن است برای تو جالب باشد.» با تعجب گفتم: »من یارسان هستم و احکام اسلامی را پیروی میکنم و نیازی به مطالعهٔ کتاب مقدس ندارم!» اما به دلیل کنجکاوی، شروع به مطالعهٔ انجیل یوحنا کردم.
۱۱. یک شب، به باب۹ آیهٔ ۲ رسیدم: «شاگردانش از او پرسیدند: استاد، گناه از کیست که این مرد کور به دنیا آمدهاست؟ از خودش یا والدینش؟» با خواندن این آیه، با سخنان عذابآور دیگران در گذشته روبه رو شدم که گفته بودند: «خود پرهام یا والدینش کار بدی انجام دادهاند که او معلول است.» من غمگین و آشفته شدم و کتاب را پرت کردم و با عصبانیت گفتم «تو ای عیسی به دنبال من آمدی، بنابراین یا مرا نجات بده یا از زندگیم بیرون برو!»آن شب تا صبح گریه کردم، ولی دلیل گریههای تلخم را نمیدانستم.
۱۲. صبح روز بعد با خود گفتم این کتاب کلام خدا است و تغییر نمیکند، بنابراین بهتر است ادامهٔ آیه را بخوانم تا ببینم عیسی چه پاسخی به آن سؤال داد. وقتی کتاب را باز میکردم وحشت و ترس و لرز شدیدی داشتم و فکر میکردم شاید پاسخی همانند کلمات دردناک دیگران را بشنوم و از مسیح ناامید شوم.
۱۳. اما وقتی یوحنا باب ۹ آیهٔ ۳ را خواندم، عیسی پاسخ داد«: نه از خودش، و نه از والدینش، بلکه چنین شد تا کارهای خدا در او نمایان شود.» این پاسخ بار سنگینی را که ۲۲ سال بر دوش من بود از بین برد. ناگهان وجودم را سبک بالی و آرامشی که سالها به دنبالش بودم دربرگرفت و با شوق فراوان زانو زدم و گفتم: «خداوندا، تو را به زندگیم دعوت میکنم! »
بنابراین در ۲۱/۹/۱۳۹۲ ساعت۲۱:۳۰ به مسیحیت گرویدم.
کلیسای خانگی
۱۴. من با خانوادهام در مارلیک زندگی میکردم و دانشجوی دانشگاه غیرانتفاعی در آبیک بودم و در آنجا مدرک کارشناسی ارشد در رشتهٔ مهندسی ICT را گرفتم.
۱۵. حدود ۱۹ روز بعد از مسیحی شدن، من در دانشگاه در حال مطالعهٔ کتاب انجیل بودم. یکی از دانشجویان کتاب را در دست من دید و پرسید: «این چه کتابیه؟» من پاسخ دادم: «کتاب انجیل است.» او در آن لحظه هیچ واکنشی انجام نداد، اما بعد از ۲ الی ۳ روز همان دانشجو نزد من آمد و پرسید: «دوست داری به کلیسا بروی؟» من متعجب شدم و پرسیدم: «آیا ما در ایران کلیسا داریم؟ بله من خیلی علاقهمند هستم.»
۱۶. در ایران، رهبران و اعضای فعالی کلیساهای خانگی، به دلیل مسائل امنیتی، در ابتدا نمیتوانند به هر کسی که خود را مسیحی معرفی کند اعتماد کنند. به همین دلیل، در ابتدا نوکیشان مسیحی را به صورت انفرادی و جداگانه ملاقات میکنند تا مطمئن شوند که او جاسوس نیست و سپس آن را وارد جلسات خانگی میکنند. در مورد من هم همینطور بود: یکی از مسیحیان چند بار در خیابان و پارک مرا ملاقات کرد و سپس اجازه داد تا در جلسات کلیسای خانگی حومهٔ مارلیک شرکت کنم.
۱۷. هر گروه از کلیساهای خانگی ما، رهبر جداگانهای داشت. به همین دلیل، من فقط سه بار رهبر ارشدمان را ملاقات کردم.
۱۸. تعداد کل اعضای کلیسای خانگی ما در شهرهای مختلف زیاد بود، اما بر اساس استراتژی کلیسا، تعداد اعضا در مشارکتهای هفتگی در هر گروه فقط پنج نفر بود. در جلسات تعلیمی و سمینارهای در شمال ایران، تعداد اعضا بیشتر بود. برای شرکت در این سمینارها اجازه نداشتیم تلفن همراه با خود داشته باشیم. گروه کلیسای خانگی ما تلاش میکردند تا مسائل امنیتی را رعایت کنند. به عنوان مثال، در روزهای جلسه من از طریق تلفن عمومی در خیابان، با اعضای کلیسا تماس میگرفتم و با کلمات رمز، آدرس و زمان جلسه را به آنها اطلاع میدادم.
دستگیری
۱۹. بعد از مدتی، من و چند نفر از دوستان مسیحیام یک پارکینگ را در اندیشه اجاره کردیم و به خانههای مختلف در فاز ۳و ۴ اندیشه رفتیم و از آنها پرسیدیم چه کالاهایی را بیشتر در روزمره نیاز دارند، تا آنها را بخریم و به درب منازل ببریم. محصولات زیادی را خریداری کردیم و آنها را در پارکینگ چیدیم و خوشبینانه به آینده این فعالیت جدید خود امیدوار بودیم.
۲۰. اما در ۱۹ آبان ۱۳۹۴، حدود ساعت ۱۰:۳۰ شب، من با علی، پدرام (دو نفر دیگر از اعضای کلیسای خانگی ما) در پارکینگ بودیم. من مشغول غذاخوردن بودم و کسی درب پارکینگ را زد و گفت: «من با ماشینم به ماشین پیکان وانت شما زدم، لطفاً بیایید و یه نگاهی بکنید.» به محض اینکه درب را باز کردیم، حدود هشت نفر با نقاب و اسلحه وارد پارکینگ شدند. وقتی من سلاحها و رفتارهای تهاجمی آنها را دیدم بسیار ترسیدم و فکر کردم آنها دزد هستند. یکی از آنها سیلی محکمی به من زد و گفت: «روی زمین دراز بکش!»
۲۱. بعد از ۵ دقیقه که آنها به ما توهین و فحاشی کردند، برگهٔ حکم بازداشت را نشان دادند و نام دو دوست من را خواندند. بعد از آن فهمیدیم که آنها سارق نیستند بلکه مأموران وزارت اطلاعات هستند! ما از آنها خواستیم کارتهای شناسایی خود را نشان دهند و سپس متوجه شدیم که واقعاً از وزارت اطلاعات هستند. یک مأمور از همان ابتدا دوربین داشت و از همه چیز فیلمبرداری میکرد.
۲۲. آنها تلفنهای همراه من و دوستانم را گرفتند، اما آخر شب تلفن من را پس دادند. به این دلیل تلفن من را گرفتند تا در آن لحظات، به شخص دیگری گزارش دستگیری را ندهم. آنها کارتهای بانکی، کیف پول، کتابهای انجیل شخصی ما، سی دیهای تعلیمی مسیحی، دی وی دی فیلم “فریادی از ایران”، سی دیهای پرستشی، فیلم زندگینامهٔ عیسی بر اساس انجیل لوقا و کامپیوتر را ضبط کردند.
۲۳. حدود ساعت ۱۲:۳۰ بامداد به دو دوستم دستبند زدند، سوار ماشین کردند و به زندان بردند. من را نیز سوار یک ماشین پژو سفید رنگ کردند. دو نفر در جلو و یک نفر در عقب کنار من بودند. مأموری که کنار من نشسته بود در حال نوشتن اسامی روی برگه بود. من به برگه نگاه کردم و چون ماسک خود را درآورده بود، چهرهاش را دیدم. او سیلی محکمی به من زد و گفت: «چه کسی به تو اجازه داد به این سمت نگاه کنی؟ برو خدا را شکر کن که هنوز حکم تو نیامده است! حکم دوستانت مشخص است: حبس ابد یا اعدام در انتظار آنهاست!»
۲۴. بقیهٔ مأموران نیز مرا توهین و تمسخر میکردند. مأموری که کنار من نشسته بود از من در مورد رهبران و اعضای کلیسا سوالاتی پرسید: «نام کشیش شما چیه؟ رضا را میشناسی؟ و …»
۲۵. من با وجود ترسی که داشتم، اما اسم هر کسی را که میپرسید میگفتم نمیشناسم. اما متوجه شدم آنها اسم اصلی و مستعار اکثر اعضای فعال کلیسا را میدانند.
۲۶. آنها مرا نبش شهر اندیشه از ماشین پیاده کردند و گفتند: «ما حدود سه ماه است شما را تحت نظر داریم و امروز تصمیم گرفتیم سراغتون بیاییم. پس تصور نکن رها و آزاد شدی! به زودی با تو تماس خواهیم گرفت و تو باید برای بازجویی بیایی.» من قول دادم به هر آدرسی که آنها به من گفتند بروم، اما به دلیل بیماری قلبی مادرم از آنها خواستم با تلفن همراهم تماس بگیرند و آنها به منزل ما نیایند.
۲۷. حدود بیست دقیقه طول کشید تا از محلی که من را پیاده کرده بودند به منزلمان برسم. من به قصد رد گم کردن از خود و پیدا کردن تلفن عمومی از خیابانی به خیابان دیگر میرفتم. من تصمیم داشتم به شبان و اعضای فعال کلیسا اطلاع دهم که دو نفر از دوستانم دستگیر شدهاند. چندین بار با شمارهٔ شبانم تماس گرفتم، اما جواب نداد. ساعت یک بامداد به خانه رسیدم. پر از استرس و نگرانی بودم و یک شبانه روز نتوانستم غذا بخورم.
۲۸. صبح روز بعد، از طریق تلفن عمومی به یکی از دوستان مسیحی خود زنگ زدم و با جملات رمزی گفتم: « همکارانم به دلیل نشت گاز به بیمارستان منتقل شدند، حال من خوب است و من را مرخص کردند.» او گفت: «بیا تا حضوری همدیگر را ملاقات کنیم.» من خیلی ترسیده بودم و فکر میکردم مرا تعقیب میکنند. به همین دلیل من از مسیرهای مختلف و با ماشینهای مختلف به مغازهٔ لولهکشی دوستم رفتم.
۲۹. وقتی ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، او گفت: «شب گذشته، مأموران وزارت اطلاعات، همزمان با اتفاقی که برای شما افتادهاست به شهرهای مختلفی که گروههای خانگی داشتیم رفتند و تعداد زیادی از مسیحیان هر گروه، حتی شبان کلیسا و همسرش را بازداشت کردند.»
بازجوییها
۳۰. بعد از آن روز، هر ثانیه برای من کند میگذشت. من هر لحظه به بازجویی و سوالاتی که ممکن است از من بپرسند فکر میکردم. حتی با خود گفتم خوشابحال دوستانم که بازداشت شدند، حداقل آنها در مورد زمان وقوع بازداشت نگرانی نداشتند. در دعا از خدا خواستم مرا فیض ببخشد تا پاسخهای من در هنگام بازجویی هیچکدام از دوستانم را به خطر نیندازد تا بتوانم روسفید از این آزمایش بیرون بیایم.
۳۱. دو روز پس از دستگیری دوستانم، یکی از مأموران وزارت اطلاعات با من تماس گرفت و گفت: «ما نبش مارلیک منتظرت هستیم.» مادرم را محکم در آغوش گرفتم و تصور میکرد شاید هرگز او را نبینم. با رسیدن به محل ملاقات، سوار ماشین آنها شدم و آنها با چشمبند چشمانم را بستند و برای بازجویی به مکانی بردند.
۳۲. وقتی به آن مکان ناشناخته رسیدیم، یکی از مأموران گفت: «پیاده شو.» من وقتی مضطرب میشوم نمیتوانم خیلی خوب حرکت کنم و تعادلم را از دست میدهم؛ بنابراین گفتم: «من معلولیت دارم، لطفاً دست من را بگیرید و کمکم کنید تا از ماشین پیاده شوم.» یکی از آنها دستم را گرفت و من از ماشین پیاده شدم و سپس گفت: «یک پله جلوی پایت هست، مراقب باش.» از او خواستم به من کمک کند تا از پلهها بالا بروم. مأمور گفت: «به عیسی مسیح بگو تا بیاید و دست تو را بگیرد.» پایم به پلهای گیر کرد و محکم روی زمین افتادم. مأمور پایش را روی گردنم گذاشت و با تمسخر گفت: «حالا دیدی عیسی مسیح زنده نیست؟ در غیر اینصورت دست تو را میگرفت.» آنها میخواستند با توهین کردن، مرا شکنجهٔ روحی و روانی بدهند. اما در اوج فشارها و توهینهای بازجوها، خدا به من آرامش وصف ناپذیری بخشیده بود.
۳۳. وقتی وارد آن مکان شدم، صدای شکنجهٔ زندانیان مختلف را میشنیدم. چون چشمانم بسته بود، نمیدانم آیا آن صداها واقعی بود یا فقط میخواستند مرا بترسانند. مرا به اتاق تاریکی بردند و روی صندلی نشاندند. بازجو با نقابی که روی صورت داشت وارد اتاق شد. او نام و مشخصات من را پرسید و من با تعجب گفتم: “شما تمام اطلاعات من را دارید!” او نام شبانان، رهبران و بعضی از اعضای کلیسا را خواند و گفت: «آیا اینها را میشناسی؟» من گفتم: «خیر نمیشناسم.» او با جملاتی توهینآمیز و فحشهای ناپسند به من گفت: «ما در کامپیوتری که در پارکینگ از شما مصادره کردیم، تصاویر تو را با برخی از این افراد پیدا کردیم. چطور آنها را نمیشناسی؟» گفتم عکسها مربوط به همکلاسیهای من در دانشگاه است.
۳۴. مأموران زیادی از من بازجویی کردند. در یکی از بازجوییها چشمهایم را بستند و گفتند: «بازجوی ناظر میخواهد بیاید.» او را «حاجی» مینامیدند. نام بازجوی علی و پدرام پارسا بود. شاید این بازجوی ناظر، بازجوی آنها هم بوده باشد. او به من گفت: «تو مبلغ مسیحیت هستی! تو فیلم در مورد عیسی مسیح و کتاب مقدس پخش میکنی!» من این موضوع را انکار کردم، اما او چند عکس به من نشان داد و با توهینهای بسیار زشت گفت: «ما در حین پخش کردن فیلم مسیحی و کتاب مقدس از شما عکس گرفتیم و مدرک داریم! چرا دروغ میگویی؟ در این عکس، کسی که کتاب مقدس پخش میکند من هستم یا تو؟ پدرت یارسان است، تو۳۰ سوره از قرآن را حفظ کردهای، وضعیت مالی پدرت خوب است، چرا مسیحی شدی؟ چه کمبودی داشتی؟ میتونستی شیطان پرست بشوی ولی مسیحی نمیشدی!»
۳۵. اما من طعم نجات را چشیده بودم، من از بشارت لذت میبردم، خدا مرا از افسردگی نجات داده بود و من انجیل را با افسردگان، دلشکستگان، معلولین در میان میگذاشتم؛ بنابراین وقتی متوجه شدم مدارک و شواهد زیادی علیه من دارند، از فرصت استفاده کردم و در مورد آنچه خدا در زندگی من انجام داده بود با بازجویان صحبت کردم.
۳۶. من گفتم: «تصور کنید که در حال غرق شدن هستید و قادر به شنا نیستید. در حالی که سعی میکنید خود را نجات دهید و در حال خفه شدن هستید، کسی میآید و شما را نجات میدهد. عیسی مسیح نیز برای من همین کار را کرد. من در لجن و گل و لای زندگی بودم و مسیح به من حیات بخشید. تا آخر عمر مدیون او هستم. من از مرگ میترسم و ترسم را انکار نمیکنم، اما میدانم اگر بمیرم نزد خدا به ملکوت او میروم.»
۳۷. بازجو با بیادبی، عصبانیت و الفاظ رکیک گفت: «اگر داخل اتاق دوربین نبود، میدانستم چه بلایی سر تو بیاورم!» آنها مرا در اتاق بازجویی مورد ضرب و شتم قرار ندادند، اما مدام صندلی مرا به شدت تکان میدادند و با تکانهای صندلی. صدای شکنجهٔ زندانیان فضای وحشتناکی را ایجاد میکردند. بر اثر تکانهایهای صندلی، نفس کشیدن برایم دشوار بود و احساس خفگی میکردم.
۳۸. مشکل و نگرانی اصلی مأموران وزارت اطلاعات دین اسلام نبود. بازجو به همهٔ ۱۲ امام شیعه فحش و ناسزا داد و گفت: «گور پدر امامان، ما با عقیده و مذهب تو کاری نداریم! مشکل ما فعالیتهای ضد نظام است. شما مبلغ مسیحیت هستید و جلسات ضد حکومتی تشکیل میدهید. شما اغتشاشگر ملی هستید! با کشورهای معاند و اجنبی ایالات متحده آمریکا و اسرائیل همکاری میکنید و هدف شما براندازی نظام است. شما مبلغ مسیحیت هستید! اتهام شما “تبلیغ علیه نظام” و “تشکیل جلسات علیه دولت” است. حکم شما اعدام است و بس!»
۳۹. اما در بازجویی چهارم، رفتار بازجوها ملایمتر شده بود، زیرا آنها یک آخوند را آوردند تا من را به دین اسلام بازگرداند. در پایان، من به آخوند و بازجوها گفتم: «حتی اگر مرا قطعه قطعه کنید، من حاضر نیستم از ایمانم به عیسی مسیح بازگردم. او ناجی من است و من را از مزبله بلند کردهاست و من هرگز او را انکار نخواهم کرد.» اما آنها مرا وادار کردند تا تعهد کتبی را امضا کنم که بشارت ندهم و در جلسات کلیسای خانگی شرکت نکنم.
شکنجه شدن، آزار دیدن
۴۰. سه مورد از بازجوییهای من حدود سه ساعت طول کشید، اما یکی از بازجوییها از ساعت ۹ صبح تا شب ادامه داشت! در بازجوییها به من غذا ندادند. فقط وقتی تشنه بودم درخواست آب کردم و آنها به من آب دادند. همچنین چندین بار از اتاق بازجویی خارج شدم تا به دستشویی بروم، اما از رفتار مأموری که مرا به دستشویی برد خیلی خجالت کشیدم. او کنارم ماند و گفت: «بشین و کارت را انجام بده!» من گفتم که خجالت میکشم. اما او گفت: «من پشتم را به تو میکنم.»
۴۱. یک بار وقتی وارد اتاق بازجویی شدم، بوی خون به حدی بود که احساس میکردم در کشتارگاه هستم. استرس زیادی داشتم به حدی که در آن زمان، بخشی از موهای من سفید رنگ شد و من در واقعیت این جمله را تجربه کردم که «این واقعه مرا پیر کرد.» بازجوها میدانستند پدرم از نظر مذهبی یارسان است. به همین دلیل چندین بار تهدیدم کردند که “با ما پدرت تماس خواهیم گرفت و این موضوع را با او در میان خواهیم گذاشت، مطمئناً پدرت حاضر خواهد بود مبلغی هم پرداخت کند تا تو را بکشیم! “
۴۲. در مجموع، آنها طی ۱۸ روز، چهار بار با من تماس گرفتند و مرا احضار کردند. آنها مرا در مارلیک سوار میکردند و مرا با چشمبند برای بازجویی میبردند. فاصلهٔ مارلیک تا آن مکان ناشناخته متفاوت بود. سه بار حدود ۱۵ دقیقه و یک بار هم حدود یک ساعت طول کشید. اما فکر میکنم هر چهار بار به یک مکان رفتیم. هر چهار بار صدای خش خش برگها روی زمین و صدای بازشدن درب آهنین بزرگ را میشنیدم.
۴۳. پس از بازجوییها، همیشه چشمهایم را بسته و در مکانهای مختلف رهایم میکردند. هر وقت به خانه برمیگشتم، تمام لباسهایم را در ماشین لباسشویی میانداختم. بعد از بازجویی نهایی، تمام لباسها و حتی کاپشنم را نیز دور انداختم؛ زیرا میترسیدم در لباسهایم دستگاه شنود یا ردیابی گذاشته باشند.
اقلام توقیف و مصادره شده
۴۴. سرانجام یک نفر با من تماس گرفت و گفت میتوانیم وسایل ضبط شده را پس بگیریم و آدرس حفاظت اطلاعات شهریار را داد. وقتی به آنجا رفتم با صدای خش خش برگها و صدای درب سبز رنگ بزرگ آهنین به فکرم خطور کرد که احتمالاً برای بازجوییها، مرا با چشمبند به این مکان میبردند.
۴۵. آنها تعدادی از سی دیهای ضبط شده را به من نشان دادند و گفتند: «هر کدام از این سی دیها غیر مسیحی است را جدا کن و هر کدام مسیحی است را نمیتوانیم به تو پس دهیم.» همهٔ سی دیها مسیحی بودند اما من تعدادی از آنها را برداشتم تا مأمور تصور کند من سی دیهای غیر مسیحی را جدا کردهام. در پارکینگ، تعالیم و موعظات مسیحی و فیلم زندگینامهٔ مسیح بر اساس انجیل لوقا را رایت میکردم و سپس با بقیهٔ اعضا، در بشارت و به دیگران پخش میکردیم.
۴۶. همچنین آنها کامپیوتر مرا برگرداندند، اما من میترسیدم که در کامپیوتر دستگاه شنود یا ردیابی باشد، بنابراین مجبور شدم کامپیوترم را که به تازگی خریداری کرده بودم بفروشم. من از آنها خواهش کردم که کتاب مقدسم را پس دهند، اما متأسفانه موافقت نکردند. اما کارت بانکی، کیف پول و گذرنامهام را پس دادند.
تأثیرات
۴۷. من به دلیل معلولیت عضو سازمان بهزیستی بودم. با توجه به مهارتهایی که داشتم، شغلی در یک شرکت خاص برای من مهیا شد، بعد از اینکه برای شروع کار به آنجا رفتم، مسئول آن شرکت، مشخصات مرا وارد سیستم کرد و گفت: «تو مسیحی هستی؟» گفتم: «از کجا میدانید؟» او گفت: «در سیستم ثبت شدهاست که شما مبلغ مسیحیت هستی، به همین دلیل نمیتوانی در اینجا مشغول به کار شوی.» بنابراین من متوجه شدم که وزارت اطلاعات علیه من پروندهای تشکیل دادهاست.
۴۸. وقتی بیرون از خانه بودم، گاهی مطمئن بودم و گاهی احساس میکردم مرا تعقیب میکنند. اگر کسی در اتوبوس به من نزدیک میشد، فکر میکردم سعی دارد روی لباسم دستگاه شنود یا ردیابی وصل کند، به همین دلیل هر وقت به خانه میرفتم، تمام لباسهایم را در لباسشویی میانداختم.
۴۹. من با احساسات مختلفی دست و پنجه نرم میکردم. دوستان مسیحی من آزاد شده بودند، زیرا خانوادههایشان برای آنها وثیقه گذاشته بودند. از یک طرف خدا را شکر میکردم که مرا به زندان نبردند، زیرا خانوادهام به هیچ عنوان برای آزادی من وثیقه نمیگذاشتند، از طرف دیگر احساس سرخوردگی داشتم و با احساس نالایقی دست و پنجه نرم میکردم که چرا من همانند دوستان مسیحیام در زندان نبودم. حتی من با خدا صحبت کردم و گفتم: »اگر تو میخواهی به زندان بروم اطاعت میکنم و استدعا دارم قوتش را هم به من بدهی.»
خروج از ایران
۵۰. پس از چند ماه، در حالی که من و دوستانم، بهطور موقت آزاد شده بودیم، منتظر حکم قاضی یا مقامات مربوطه بودیم، آنها با ما تماس گرفتند و گفتند: «یا از ایران خارج شوید یا باید در ایران بمانید و حدود سه الی پنج سال به زندان بروید.»
۵۱. با خود فکر کردم که «این استرس و اضطراب شرایط ترسزا تا به کی ادامه خواهد داشت؟ این فشارها مادرم را مریض و بیمار میکند و اگر در آینده ازدواج کنم و بچهدار شوم، خانوادهام نیز با این شکنجهها و تهدیدها روبه رو خواهند شد. پیدا کردن شغل و منبع درآمد نیز برای من آسان نخواهد بود.» بنابراین با اینکه
هیچ وقت دوست نداشتم اما مجبور شدم از ایران خارج شوم. حتی در روزی که از ایران خارج میشدم، چندین مأمور تا فرودگاه مرا تعقیب کردند و وقتی از کنترل پلیس عبور کردم، آنها رفتند؛ بنابراین من در ۳۰/۷/۱۳۹۵ به ترکیه مهاجرت کردم.
۵۲. پس از خروج از ایران، چندین بار تماس مشکوکی با منزل ما گرفته شد و از مادرم در مورد وضعیت من سؤال کردند. مادرم نام آنها را پرسید و آنها گفتند: «ما دوست او هستیم و میخواهیم بدانیم او کجاست و چه کاری انجام میدهد.» من مطمئن هستم این افراد از وزارت اطلاعات بودند، زیرا همهٔ دوستانم از اوضاع و شرایط من باخبر هستند و اگر براستی آنها دوستان من بودند خودشان را معرفی میکردند.
من از سال ۹۵ است که در ترکیه زندگی میکنم. من در این مدت، حتی یک بار هم با خانوادهام را ندیدهام. در ترکیه، شرایط سخت و مشکلات زیادی را پشت سر گذاشتهام و تنهایی زیادی را تجربه کردهام، اما خوشحالم که دوازدهم دی ماه سال ۹۵ تعمید آب گرفتم.
خداوند پشت و پناهت باشه عزیزم . فیض خداوند همیشه همراهت و چراغ راهت باشه . آمین