شناسنامه

نام: مجتبی کشاورز

تاریخ تولد: ۱۳۴۶

تاریخ دستگیری: ۲۶ شهریور‌ماه ۱۳۸۹

تاریخ مصاحبه: ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ و ۲۸ دی ۱۳۹۶

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادت‌نامه بر اساس یک مصاحبه با آقای مجتبی کشاورز احمدی و در تاریخ ۲۵ مرداد‌ماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادت‌نامه در ۶۱ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه‌های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.


پیشینه

۱. نام من مجتبی کشاورز احمدی است. من در تهران در یک خانواده‌ی مذهبی به دنیا آمدم. پدرم معلم قرآن و امام جماعت مسجد محله‌مان بود. مردم او را «شیخ» خطاب می‌کردند و برای او احترام زیادی قائل بودند. در دوران کودکی تحت تعلیم پدرم قرار گرفتم. پدرم بر اساس ارزش‌هایی که قلباً برای دین اسلام قائل بود، دوست داشت که فرزندانش نیز با رضایت قلبی دین اسلام را دوست بدارند، و به احکام آن احترام گذاشته و جامه عمل بپوشانند. بنابراین، تا حدودی آزادی انتخاب در خانواده ما حاکم بود. من نیز به خاطر احترامی که برای پدرم قائل بودم، ارزش های اعتقادی او را والاترین ارزش‌ها می‌دانستم و از همان دوران کودکی در تمامیِ آیین‌های مذهبی از جمله سخنران‌های مذهبی، نماز جماعت، ادای آداب مذهبی مثل روزه، جلساتِ قرآنی و دیگر موارد شرکت می‌کردم. والدین من “قهرمانان زندگی من” بودند. بدین خاطر بود که با اسلام از همان دوران کودکی آشنایی خوبی پیدا کردم. پدرم هیچ اجباری برای انجام احکام دینی بر ما روا نمی‌داشت و این خصوصیت او باعث شده بود که من بتوانم با اشتیاق به دین اسلام نزدیک شوم.

۲. در دوران کودکی، با توجه به سن و سال کمی که داشتم، آشنایی چندانی با مفهوم محتوایی قرآن و آداب اسلامی نداشتم. اما طی دوران نوجوانی و جوانی، توانستم به آموخته‌هایم ژرف‌تر نگاه کنم. به همین دلیل نکات نامفهوم باوری سرلوحه تحقیقاتم شد. نتایج کنکاشهای من، به عواملی برای جداسازیم از اندیشه ها و باورهای اسلامی تبدیل شد. همچنان به دنبال معبودم بودم و می‌خواستم او را نزدیک به خودم ببینم، اما آنچه که آموخته‌های دینی من حاکی از فاصله بود. سالها بود که یک جدال درونی را با خود حمل می کردم؛ جدالی میان افکار گذشته‌ام با خواسته‌های امروزم. از دست دادن پدرم و مشکلات خانوادگی ام باعث شده بود که افسردگی بر مشکلاتم ایجاد شود.

۳. با شروع جنگ ایران و عراق و حاشیه‌های جنگ، مشکلات زندگی ما بیشتر و بیشتر شد. با مرور زمان، به این نقطه رسیدم که تنها چیزی که به من کمک می‌کند که از این شرایط خلاص شوم، این است که به زندگی خود خاتمه بدهم. در زمانی که تصمیم من برای خودکشی جدی بود با عیسی مسیح آشنا شدم.

۴. گرایش من به مسیحیت، به دلیل نفرت از هیچ دین و مذهبی نبود. عیسی تنها کسی بود که توانست خلا درونی من را پر کند. من در ۴ دی ماه ۱۳۸۱، یعنی در سالروز تولد عیسی، مسیحی شدم. بعد از اینکه مسیحی شدم آرامش عجیبی در درونم حاکم شد. شخصیت و زندگی‌ام بسیار تغییر کرد. می‌دانستم آرامشی را که عیسی به من بخشیده، هیچ مذهب و هیچ شرایطی در دنیا نمی‌توانست به من ببخشد.

هویت تازه: مخاطرات و محدودیت‌های آن

۵. من با مسیحی شدن، هویت جدید پیدا کرده بودم و شادمان بودم. اما بعد از مدتی متوجه یک سری حقایق شدم. اعتقاد من از دیدگاه خانواده، خویشاوندان و در کل جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کردم پذیرفته شده و قابل احترام نبود. گویا من در یک مسیر ممنوعه وارد شده بودم. این معضل زمانی بیشتر آشکار شد که من به دنبال تهیه‌ی کتاب انجیل به کتاب‌فروشی‌های بسیاری رجوع کردم اما متاسفانه کتاب انجیل موجود نبود تا بتوانم خریداری کنم. مصمم برای پیدا کردن انجیل به کتاب‌فروشی‌هایی که کتاب‌های دست دوم، قدیمی، و کهنه داشتند رفتم. بالاخره نسخه‌هایی از انجیل را پیدا کردم که با کاغذهای بسیار معمولی و در کارگاه‌های خصوصی به صورت زیرزمینی چاپ شده بود. موقع خرید این کتاب‌ها احساس ناامنی موج می‌زد. پیدا بود که فروشندگان با پذیرفتن خطر، این کتاب‌ها را می‌فروختند، و به علاوه مطمئن نبودند که آیا من واقعاً مسیحی هستم یا خیر.

۶. هیچ کلیسای ساختمانی در شهری که در آن ساکن بودم، به من اجازه‌ی ورود و شرکت در جلسات کلیسایی نمی‌داد. دولت به ارامنه و آشوری‌ها اجازه نمی‌دهد که فارسی زبانان را در کلیسا بپذیرند. به علاوه برخی از ارامنه و آشوری‌ها نیز مسیحیت را خاص گروه قومی خود می‌دانستند. به همین دلیل فارسی زبانان را در کلیسا نمی‌پذیرفتند. در آن زمان اگر کسی مسیحی می‌شد گمان می‌کردند ارمنی شده است! زیرا باور بسیاری بر این بود که فقط ارامنه می‌توانند مسیحی باشند.

۷. در جامعه نیز به عنوان مسیحی پذیرفته نمی‌شدم. احساس می‌کردم از نظر جامعه صاحب هویت نیستم. به عنوان مثال یکی از آشناهای ما تا زمانی که نمی‌دانست من مسیحی شدم رابطه‌ی صمیمانه با من داشت و به گرمی پذیرای من بود، اما زمانی که متوجه شد مسیحی شده‌ام رفتارش با من تغییر کرد. وقتی وارد منزل آنها می‌شدم همانند یک شخص نجس و ناپاک با من برخورد می‌کرد. به هر چیزی دست می‌زدم سریع پاک می‌کردند و ظرف‌های من را جدا کرده و سریع می‌شستند.

۸. وقتی برای کاریابی به جاهای مختلف رجوع می‌کردم، باید فرم مشخصات را پر می‌کردم. من در مورد اعتقادم با صداقت می‌نوشتم: «مسیحی». اما من را با این اعتقاد نمی‌پذیرفتند. این مشکل را در دانشگاه هم داشتم. به تجربه متوجه شدم که اعلام کردن هویت جدید مسیحی، برای من محرومیت‌های بزرگ از برخی امکانات و ارتباطات ضروری اجتماعی را به همراه دارد.

تا این زمان، برنامه‌های مسیحی را از کانال‌های ماهواره دنبال می‌کردم و بیشتر با مسیحیت آشنا شدم. این ارتباط، باعث دلگرمی و تقویت من بود.

فعالیت‌های مسیحی در کلیسای خانگی

۹. در ۵ فروردین ۱۳۸۳ از طریق یکی از خویشاوندانم با مسیحی دیگری آشنا شدم. من در کلیسای خانگی که در منزل او تشکیل می‌شد شرکت کردم و از همان ابتدا تحت تعلیمات او قرار گرفتم. بعدها یک دوره آموزش الهیات را هم گذراندم.

۱۰. به تدریج فعالیت مسیحی‌ام را به همراه چند مسیحی دیگر در کلیسای خانگی آغاز کردم. من خود را نسبت به عیسی مسیح، جامعه‌ی مسیحی و مردم کشورم مسئول می‌دانستم و دوست داشتم پیام خوش و محبت مسیح را به همه ایرانیان برسانم تا آنها نیز با مسیح آشنا شوند. من در شهرهای تهران، قم، کاشان، و اراک با مردم زیادی در مورد مسیحیت صحبت کردم. عمده مسئولیت من در کلیساهای خانگی آموزش و تعلیم در مورد مسیحیت و مراقبت «شبانی» از اعضا بود.

۱۱. بعد از مدتی در کلیسای خانگی شهر اراک نیز خدمت به دو گروه مجزا و تازه تاسیس را شروع کردیم. هفته‌ای یک بار از تهران به اراک می‌رفتم و سعی می‌کردم همه خدمات کلیسایی را در همان یک روز انجام بدهم، از تعلیمات روحانی به اعضا گرفته تا برگزاری جلسه پرستشی کلیسا.

دستگیری و بازداشت

۱۲. روز جمعه، ۲۶ شهریور ماه ۱۳۸۹، با قرار قبلی برای ملاقات امیر* [نام مستعار]، یکی از دوستان مسیحی به پارک دانشجو در اراک رفتم. قرار بود طی ملاقات در مورد انجیل به او تعلیم بدهم. آن روز کتاب مقدس یا کتب آموزشی مسیحی به همراه نداشتم و مطالب را فقط روی کاغذ یادداشت کرده بودم. در این ملاقات یک مسیحی دیگر، به نام مهین* [نام مستعار] همراه من بود که در کیفش کتاب مقدس و یک کتاب دیگر مسیحی داشت.

۱۳. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که یک تاکسی سمند زرد رنگ نزدیک ما ایستاد. روز تعطیلی بود و بر خلاف انتظار، پارک خیلی خالی و خلوت بود. توقف تاکسی در این پارک خلوت توجه مرا جلب کرد. بعد از چند دقیقه یک خودروی وَن سفید رنگ نیز در چند متری ما ایستاد.

۱۴. چهار نفر پیاده شده و به ما نزدیک شدند. یکی از آنها زن و سه نفر دیگر مرد بودند. یکی از آنها پرسید: «اینجا چکار می‌کنید؟ چه نسبتی باهم دارید؟» آنها لباس شخصی داشتند و ما از نوع برخوردشان متوجه شدیم که مأموران وزارت اطلاعات هستند.

۱۵. بدون اینکه منتظر پاسخی از ما باشند تمام وسایل و گوشی‌های تلفن ما را گرفتند و اجازه‌ی صحبت به ما ندادند. آنها از مهین ۱۰ عدد کتاب انجیل، ۱۰ عدد دی وی دی فیلم عیسی مسیح، ۲ عدد کتاب مقدس و یک عدد کتاب آموزش مسیحی «الف» را گرفتند. مهین کتاب‌ها را با خود برداشته بود تا به اعضای کلیسا بدهد زیرا بعد از این دیدار با امیر، در منزل یکی از دوستان جلسه‌ی کلیسای خانگی داشتیم.

۱۶. در یک فضای بسیار رعب انگیزی ما را دست‌بند زده و سوار وَن کردند. دست‌های چپ من و امیر را به هم دستبند زدند. دست مهین را به دست مأموری زن، که چادری بر سر داشت، دستبند زدند. ماشین به سمت بازداشتگاه راه افتاد و پس از چند دقیقه سرمان را به سمت کف ماشین آوردند و به چشمانمان یک چشم بند بستند. از آن لحظه به بعد دیگر از هم هیچ خبری نداشتیم.

بازداشتگاه

۱۷. با رسیدن به بازداشتگاه ما را از خودرو پیاده و از یکدیگر جدا کردند. من را از تعدادی پله بالا بردند و از یک راهروی بسیار باریک عبور دادند. هنگام راه رفتن شانه‌هایم به دیوارهای چپ و راست راهرو برخورد می‌کرد. پس از مدتی مرا وارد یک سلول انفرادی کردند. آنجا توانستم چشم بندم را بردارم و سلولم را ببینم.

۱۸. فضای سلولم یک اتاقی کوچک به اندازه‌ی یک متر و نیم در یک متر و نیم بود. سقف سلول بسیار بالا بود و دیوار‌های بسیار بلندی داشت. یک لامپ کم نور در سقف بود که توسط یک محافظ فلزی کهنه پوشانده شده بود. این محافظ فلزی تا حد زیادی جلوی همان نور کم را هم می‌گرفت. یک جلد قرآن در گوشه سلول قرار داشت و کف سلول دو پتوی کهنه و مندرس پهن شده بود. دو عدد پتوی دیگر هم در گوشه‌ی از سلول گذاشته بودند. پرزهای آلوده‌ی پتو بعدها باعث عفونت جدی در ریه‌های من شد. از آنجا که هوا به شدت سرد بود، من مجبور بودم پتوها را موقع خواب روی صورتم بیندازم. در قسمت پایین در سلول یک دریچه کشویی کوچک درست کرده بودند که غذا را از همان جا به من می‌دادند. ظرف خالی را هم از همان قسمت به نگهبان سلولم پس می‌دادم. ناراحتی معده و زخم اثنی‌عشر هم داشتم و شوک و شکنجه‌های روحی در دوران بازداشت، علاوه بر کیفیت بسیار بد غذاها، باعث شد که بیماری‌ام وخیم‌تر شود. من تمام مدت بازداشت را با لباسهای خودم در داخل سلول انفرادی سپری کردم.

بازجویی و شکنجه

۱۹. روز اول بازداشت کسی به سراغ من نیامد. حدس می‌زنم می‌خواستند مرا شکنجه‌ی روحی-روانی کنند. اما از فردای روز بازداشت، بازجویی‌ها شروع شد. بازجویی‌ها بسیار رعب انگیز بود و بازجو‌ها رفتارهای توهین آمیز با من داشتند.

۲۰. به مدت یک هفته، هر روز حدود ۵ الی ۶ بار مورد بازجویی قرار می‌گرفتم. هر روز با همان چشم بند من را از سلول خارج می‌کردند، به اتاقی می‌بردند و روی یک صندلی دسته دار، رو به دیوار می‌نشاندند. از برخورد زانوهایم به دیوار متوجه می‌شدم که رو به دیوار هستم.

۲۱. دو نفر از من بازجویی می‌کردند. یکی از آنها که صدای بمی داشت، بازجوی ثابت من بود. از تُن صدایش متوجه شدم که او همان مأموری است که روز اول ما را در پارک دانشجو دستگیر کرد. بازجوی دوم اما همیشه در بازجویی حضور نداشت.

۲۲. در اولین جلسه بازجویی وقتی مرا روی صندلی نشاندند، یک برگه کاغذ جلویم گذاشتند. بازجوی ثابت به من گفت: «پایین چشم بندت رو کمی بالا بیار اما سرت رو به سمت چپ و راست نچرخون. فقط سرت رو پایین نگه دار و به سوالاتی که اینجا نوشته به دقت جواب بده.» سوالات اولیه هم بعد از مشخصات فردی، مربوط به باور و فعالیت‌های مسیحی من بود: «آیا مسیحی هستی؟ از چه زمانی مسیحی شده‌ای؟ چه کسی تو را مسیحی کرد؟ کدام یک از اعضای خانواده‌ات مسیحی شده‌اند؟ چه کسانی را در شهر اراک مسیحی کرده‌ای؟ هدفت از به همراه داشتنِ این همه انجیل و فیلم چه بوده است؟ از حسن، رضا، امیر ومهین چه چیزهایی می‌دانی؟ توسط چه کسانی در داخل ایران رهبری می‌شوی؟ با کدامیک از کشورهای خارجی در تماس هستی و از آنها پول دریافت می‌کنی؟» من اعلام کردم که مسیحی هستم اما در مورد سایر موارد اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که من به خاطر آموزش زبان انگلیسی و یافتن یک کار مناسب در زمینه تحصیلی خودم به اراک آمده‌ام. من هر گونه فعالیت تبلیغی در شهر اراک را انکار و رد کردم و کتاب‌ها هم برای مطالعه شخصی بوده است.

۲۳. در ابتدای بازجویی، رفتار بازجوها ملایم بود اما وقتی پافشاری و اصرار من در خصوص ادعاهایم را شنیدند رفتارشان رفته رفته خشن‌تر و توهین‌آمیزتر شد. طوری که در طول بازجویی، و در همان حالتی که روی صندلی نشسته بودم، با یک شی سخت، پاها، دستانم و پشت شانه‌هایم را مورد ضرب و شتم قرار دادند و مرا به شدت کتک زدند. هم زمان که مرا کتک می‌زدند به من توهین می‌کردند و اعتقادات به سخره گرفته و به اعضای خانواده‌ام دشنام و ناسزا گفتند و بسیار به من و خانواده‌ام توهین کردند. آنها قصدِ آزار روحی و شکنجه‌ کردن روانی من را داشتند. اما ناگهان دو بازجوى ديگر داخل شدند و در مقابل چشمان بازجوى اول مرا به شدت كتك زدند. آنها با مشت و لگد و با تمام قدرت مرا كتك می‌زدند؛ آنها با سيلى و مشت و لگد بر  تمام بدنم مخصوصا بر سر و صورتم مى‌كوبيدند. نمی‌دانم چقدر طول كشيد اما فقط دانستم كه خودم را در مقابل مشت‌ها و لگدهای بازجويان رها كرده بودم.

۲۴. در آن لحظه دانستم چرا مسيح در مقابل آن شّر اصلا مقاومت نكرد، زيرا در حال گذر بود. فقط براى لحظه‌اى از گوشه چشمانم متوجه شدم كه بازجوى اول با رضايت تمام كتك خوردنم را تماشا می‌كند. پس از پايان كتك كارى دو بازجوى ديگر من را به داخل سلولم انداختند. سرم بشدت درد می‌كرد و نمی‌توانستم چشمانم را از شدت درد باز كنم. يك درد بزرگ همه وجودم را فرا گرفته بود. با اين حال، رو به ديوار نشستم و دعا كردم. از خداوند براى خودم و ديگران طلب بخشش كردم. سپس برای خودم طلبیدم كه بتوانم تا به آخر ايستادگى كنم. ناگهان در قلبم يك صداى شفاف و نجيب شنيدم كه ميگفت: «سكوت كن! و محكم به من بچسب!» اين صداها در قلبم به من قوتى عجيب بخشيد. در آن لحظات فقط عيسى مسيح بود كه به من قوت قلب بخشيد تا بتوانم شكنجه هاى فيزيكى و روانى را تحمل كنم و بتوانم با صبر و شجاعت روى تمام باورهايم ايستادگی كنم و اعتقاداتم را انكار نكنم. به یاد دارم وقتی که مرا کتک زده بودند من گوشه‌ی سلول نشسته بودم و جمله‌ای از آبراهام لینکلن را به خاطر آوردم که گفته بود: «وقتی به آخر دنیا می‌رسم، زمانهایی می‌رسه که فقط می‌شینم و زانو می‌زنم»، من هم تنها کاری که می‌توانستم در آن شرایط انجام دهیم دعا کردن بود.

۲۵. یکی دیگر از شکنجه‌ها در طول بازداشت مربوط به استفاده از دستشویی بود. من هر ۱۲ ساعت یک بار اجازه داشتم از دستشویی که خارج از سلول بود استفاده کنم. نگهبان مرا با چشم بند به دستشویی می‌برد که با چشم بند و به همراه یک نگهبان به دستشویی بروم.

۲۶. یکی دیگر از تکنیک‌های بازجوها این بود که یکدفعه رفتارشان با من تغییر کرد. آنها با مهربانی با من صحبت می‌کردند و تلاش می‌کردند من را با مهربانی اغوا کنند. آنها می‌خواستند به من بقبولانند که آدم نادانی هستم و فریب خورده‌ام. آنها گفتند که تو با مسیحیان دیگر در خارج از ایران کار می‌کنی. آنها در جاهای خوش آب و هوا زندگی می‌کنند، تفریح می‌کنند و از تو سوءاستفاده می‌کنند. تو الان در زندان هستی و هیچ کدام از آنها به فکر تو نیستند. اما هیچ کدام از روش‌های آنها نتوانست مقاومت من را بشکند و من هویت مسیحی بودنم را انکار نکردم.

۲۷. بازجو‌ها نمی‌خواستند این واقعیت را بپذیرند که پدر من یک آخوند و روحانی است. این واقعیت برای آنها خوشایند نبود. به این دلیل که فرزند یک روحانی مسلمان بودم در دوران بازجویی و حتی بعد از آزادی موقت مرا بسیار تحت فشار و آزار قرار دادند.

۲۸. بازجو‌ها می‌خواستند به من بفهمانند که من در ایران صاحب هیچ حق و حقوقی نیستم و اجازه ندارم که برای خودم عقیده یا دینی را انتخاب کنم. آنها با صراحت به من گفتند: «تو صاحب هیچ حق انتخابی نیستی. برای تو از قبل انتخاب عقیده شده. تو مسلمان زاده هستی و در خانواده‌ای با مذهب شیعه به دنیا اومدی. خون شیعه در رگ‌های توست و نمی‌تونی انتخاب دیگه‌ای داشته باشی.» اما من این دیدگاه را رد کردم و گفتم که من به انتقال اعتقادات به صورت موروثی اعتقاد ندارم. خدا به همه‌ی انسان‌ها اراده‌ی آزاد بخشیده و حق انتخاب داده است. من هم به عنوان یک ایرانی برای خودم حق و حقوق قائل هستم تا هر اعتقادی را دلم می‌خواهد انتخاب کنم. من این حق انتخاب را برای تمام مردم ایران که هموطنان عزیز من هستند قائل هستم و این حق قانونی و مشروع مردم است که هر عقیده‌ای را می‌خواهند انتخاب کنند.

۲۹. بازجوها یک هفته تلاش کردند با روش‌ها و ترفندهای مختلف از قبیل «شکنجه‌های فیزیکی و روحی، وعده وعید دادن و …» مرا از مسیحیت به دین اسلام بازگردانند اما موفق نشدند. وقتی آنها متوجه شدند تلاششان بی فایده است و من به هیچ وجه از اعتقاداتم رویگردان نمی‌شوم به من گفتند: «حتی اگه مسیحی بودنت رو هم بخواهی انکار کنی فایده‌ای نداره و تو محکوم هستی. چون دوستات اعتراف کردن که تو اونها رو از دین اسلام به سمت مسیحیت کشوندی و جرم تو خیلی سنگینه. تو مرتد هستی و به زودی اعدام میشی.»

۳۰. بياد دارم كه قبل از شروع بازجوييها، و نيز در طول بازجوييها دائماً صدايى را ميشنيدم كه بسيار نگرانم می‌كرد. آن صداها، صداى فرياد و زجه و جيغ‌هاى دلخراش يك زن بود كه گويا شكنجه می‌شد. گاهى در ميان آن جيغ‌ها، نامِ خودم را می‌شنيدم. اين صداها قلبم را بسيار آزار می‌داد زيرا به نظرم می‌آمد كه صداى مهين را می‌شنوم كه در حال شكنجه شدن است.

زندان اراک

۳۱. پس از یک هفته مرا با چشم بند به داخل خودروی وَن بردند و از بازداشتگاه به زندان اراک منتقل کردند. بعد از ورود به زندان اراک، یک هفته را در قرنطینه زندان گذراندم. در لحظه ورود به قرنطینه حسن [نام مستعار] را دیدم اما امیر را ندیدم. در روز دومِ قرنطینه بود که “انگشت نگاری” شدم. قرنطینه وضعیت بهداشتی بسیار بدی داشت. تعداد زندانیان در قرنطینه حدود ۵۰ نفر بود و گاهی تعداد به ۷۰ نفر نیز می‌رسید. قرنطینه اتاقی بود که دور تا دور آن تخت گذاشته شده بود. زندانیانی که در قرنطینه نگهداری می‌شدند از سطوح تحصیلی و فرهنگی متفاوتی بودند و جرایم متفاوت و بعضا خطرناکی مرتکب شده بودند. من و حسن مجبور بودیم جرم خودمان را “سیاسی” معرفی کنیم. در داخل قرنطینه مشکلات زیادی داشتیم اما من و حسن با هم به طور مرتب دعا می‌کردیم.

بند ۷

۳۲. بعد از یک هفته بازداشت در قرنطینه ما را به بند ۷ منتقل کردند. این بند شامل ۱۱ اتاق بود و هر اتاق ظرفیت ۹ نفر را داشت اما تعداد افراد در هر اتاق بیشتر بود. تعداد زندانیان در بند ۷ عمومی به بیش از ۲۰۰ نفر می‌رسید. بسیاری از زندانیان، مجبور بودند که کف اتاق‌ها یا کف راهروها و حتی جلوی دستشویی بخوابند. یک روز حاج آقا ونکی، رئیس زندان، مجبور شد که برای شنیدن مشکلات زندان و انتقال آن به مقامات بالاتر برای بهبود وضعیت زندان، از داخل بند ۷ زندان اراک فیلمبرداری کند. به همین دلیل حاج آقا ونکی به داخل بند ۷ آمد و دلیل فیلمبرداری را توضیح داد و از زندانیان درخواست کرد با گروه فیلمبرداری همکاری کنند تا صحنه فیلمبرداری طبیعی جلوه کند. او توضیح داد که زندانیان با وضعیت مرتب و بدون نگاه کردن به دوربین فیلمبرداری بخوابند. ساعت ۱۰:۳۰ شب همه زندانیان در سکوت به رختخواب رفتند و گروه فیلمبرداری از این لحظه فیلمبرداری کرد. گفتنی است که مدتی بعد از این فیلمبرداری نسبت به مشکلاتی که وجود داشت، در حدود بسیار کم اصلاحاتی انجام شد. یکی از اصلاحات این بود که تعداد زندانیان از ۳۰۰ نفر بیشتر نشد!

۳۳. ریه‌های من در سلول انفرادی عفونت کرده بود و سرفه‌های شدیدی می‌کردم. دو ماه بعد از بازداشت، دکتر زندان مرا معاینه کرد و به من دارو داد.

۳۴. در زندان با حسن رو به رو شدم. او با ناراحتی گفت که بازجوها علیه من از او اعترافاتی گرفته‌اند. او را در بازجویی‌ها بسیار ترسانده بودند. او یک پسر نوجوان داشت. او را تهدید کرده بودند که اگر با آنها همکاری نکند جان فرزندش به خطر خواهد افتاد. بازجو به او گفته بود: «اگه علیه مجتبی ننویسی و امضا نکنی بچه‌ات رو ازت می‌گیریم. ما تواناییش رو داریم. مجتبی اهل این شهر نیست؛ اهل تهرانه. اما تو اهل شهر اراکی. تو و خانواده‌ات زیر قلمرو ما زندگی می‌کنید. پس باید این متنی که ما نوشتیم رو امضا کنی». آنها با توجه به متنی که خودشان نوشته بودند و این دوست مسیحی به اجبار امضا کرده بود اتهام «توهین به مقدسات» را به من نسبت دادند و در دادگاه علیه من استفاده کردند.

دادگاه

۳۵. من دو بار در شعبه ۱۰۶ جزایی در دادگاه عمومی شهر اراک محاکمه شدم. اولین دادگاه من در اوایل بهمن ماه ۱۳۸۹ با اتهام «فعالیت تبلیغ علیه نظامی جمهوری اسلامی» برگزار شد. قاضی پرونده من «پرویز قنبری» نام داشت. در این دادگاه، علاوه بر من، مهین و حسن هم حضور داشتند. ما را با دستبند به اتاق قاضی بردند. وقتی وارد اتاق شدیم او به پرونده نگاهی کرد و با لحنی خشن گفت: «شما مزدورانی هستید که با کشورهای بیگانه ارتباط داشتید و با تهیه‌ی فیلم به صورت دی وی دی با مطالب کذب، قصد تشویش اذهان عمومی و افکار اسلامی مردم این مملکت رو دارید. شما قصد داشتید اذهان و افکار اسلامی جوانان مملکت رو منحرف کنید، مغزها رو شستشو بدید و روحیه‌ی اسلامی مردم این مملکت رو تضعیف کنید. شما به مقدسات اسلامی توهین کرده‌اید.»

۳۶. قاضی به من گفت که علیه تو مدارک زیادی وجود دارد. دوست مسیحی‌ام که نوشته‌های بازجو علیه من را به اجبار امضا کرده بود بسیار شرمنده بود و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. قاضی به اعتقادات ما توهین کرد و گفت: «شما وارد راهی شدید که باید بهای سنگینی پرداخت کنید. خودتون، خانوادتون، بستگانتان از تمام امکانات رفاهی و اجتماعی محروم هستید چون از مسیحیت به دین اسلام برنگشتید.»

۳۷. قاضی قنبری اتهامات «انجام فعالیت‌های تبلیغی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی» و «توهین به مقدسات اسلام و انبیا» را برای ما سه نفر قرائت کرد. جلسه‌ی دادگاه برای رسیدگی به این اتهامات حدود ۲ ساعت به طول انجامید. با اینکه در جلسه اول دادگاه اتهامات ما قرائت و به آن رسیدگی شد، اما قاضی جلسه رسیدگی را ناتمام اعلام و به جلسه دوم موکول کرد. او در پایان جلسه‌ی اول به طور شفاهی به ما اعلام کرد که می‌توانم با قرار وثیقه به ارزش ۳۰ میلیون تومان به طور موقت آزاد شوم.

۳۸. هر سه نفر ما را بعد از جلسه‌ی اول دادگاه به بند ۷ زندان عمومی اراک منتقل کردند. از داخل بند ۷ توانستم برای اولین بار با خانواده‌ام تماس بگیرم و اتفاقاتی را که برای من افتاده بود توضیح بدهم. از زمان دستگیری تا زمان انتقال به بند عمومی، خانواده از وضعیت‌ام هیچ اطلاعی نداشتند. مادرم به دلیل سکته مغزی از بیمارستان به منزل منتقل شده بود و در بستر بیماری بود.

آزادی موقت به قید وثیقه

۳۹. از زمانی که خانواده‌ام موفق شدند وثیقه‌ی تعیین شده را تهیه کنند، تا زمانی که مراحل قانونی طی شد، حدود یک ماه طول کشید. تا اینکه بالاخره در روز دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۹ با قرار وثیقه به طور موقت از زندان آزاد شدم. وثیقه سند منزل مسکونی خاله‌ام بود. مهین و حسن وثیقه‌شان یک هفته زودتر از من آماده شد و زودتر از من آزاد شدند.

۴۰. من در مجموع ۱۷۰ روز در بازداشت بودم. ۷ روز در سلول انفرادی وزارت اطلاعات اراک بودم و ۱۶۳ روز در قرنطینه و بند عمومی زندان اراک زندانی بودم. روز خروج از زندان، برادرم رضا به استقبال من آمد و او به تهران رفتم.

۴۱. دادگاه دوم در اواخر فروردین ۱۳۹۰ باز در دادگاه عمومی، شعبه ۱۰۶ جزایی اراک تشکیل شد. در جلسه‌ی دوم من، مهین و حسن حضور داشتیم. خانم امیری، وکیل ما هم حضور داشت. اما موضع و اظهارات قاضی هیچ تغییری نکرده بود. قاضی جملات قبلی را تکرار می‌کرد. وکیل از ما دفاع کرد و دفاعیاتش را بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی، و اصل آزادی بیان و اندیشه ارائه کرد. در نهایت توضیح داد که موکلینش قصد تبلیغ مسیحیت را نداشته‌اند.

۴۲. در جلسه دوم دادگاه قاضی اذعان کرد که قصد دارد پرونده‌ی ما را سنگین و پیچیده کند. ناگهان دوست مسیحی که علیه من نوشته‌های بازجو را امضا کرده بود به شدت به گریه افتاد. او بلند شد و به قاضی گفت: «هر چیزی که علیه مجتبی گفتم دروغ بود!» قاضی او را مسخره کرد و گفت: «تو دروغ می‌گی! حرف اولی که به ما گفتی راست بود و الان داری دروغ می‌گی!» اما دوستم اصرار کرد که «حرفی که اول به شما گفتم دروغ بود اما این رو دارم راست میگم. بازجوهای شما همسر و فرزند من رو تهدید کردند و به طور علنی و روشن گفتند که فرزندم رو از من می‌گیرند و به جای نامعلومی می‌برند و اونو از بین می‌برند. من به خاطر حفظ جان خانواده‌ام، مخصوصاً پسرم که خیلی دوستش دارم حاضر شدم اون نوشته‌ی بازجو علیه مجتبی رو امضا کنم».

۴۳. این موضوع قاضی را به شدت عصبانی کرد. بعد از این اعتراف دوستم، قاضی مطمئن نبود که می‌تواند اتهام توهین به مقدساتی که بر من وارد شده بود را ثابت کند، اما با این حال اشد مجازات (زندان) را برای این اتهام صادر کرد.

۴۴. آنچه برای من حائز اهمیت بود پس گرفتن اعتراف دوستم علیه من بود. من انتظار داشتم قاضی با روی باز این اعتراف را بپذیرد اما او با سرسختی بیشتری ایستاد و به من بسیار توهین کرد و در نهایت سه سال زندان برای اتهام توهین به مقدسات صادر کرد که در دادگاه تجدید نظر منتفی شد. من دلیل رفتارهای قاضی را متوجه نمی‌شدم. قاضی در جلسه‌ی دادگاه با لبخند معناداری به من گفت: «جای نگرانی نیست. اتهام زدن تخصص و شغل ماست. ما به هر کسی دلمون بخواد اتهام می‌زنیم. هر حکمی دلمون بخواد براشون می‌نیم. هر اتهامی لازم باشه می‌زنیم تا ثابت بشه که باید برید زندان.»

۴۵. در دادگاه تجدید نظر، قاضی با توجه به اعتراف دوستم، اتهام توهین به مقدسات را منتفی و ما را تبرئه کرد.

دلبستگی‌های خانوادگی، ابزار فشار بازجوها و قاضی

۴۶. زمانیکه در زندان بودم این انتظار را داشتم که مأموران وزارت اطلاعات، خانواده‌ی من را تحت فشار و آزار و اذیت قرار دهند. مادرم در بستر بیماری بود و برادرم از او مراقبت می‌کرد. بازجوها می‌دانستند بازداشت من، و عدم حضورم در منزل، فشار مضاعف بر خانواده‌ام است. من مادرم را دوست داشتم و از اینکه نمی‌توانستم از او پرستاری کنم ناراحت بودم. بازجو تمام تلاش خود را کردند که مدت زمان زیادی من را در بازداشت نگه دارند. برادرم مجبور بود از مادرم پرستاری کند و دنبال پرونده‌ی من هم باشد. وقتی برادرم برای پی‌گیری پرونده‌ی من به دادگاه اراک می‌رفت، قاضی پرنده به او بسیار توهین می‌کرد و او را با الفاظ زشت و توهین آمیز مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. من در زندان و برادرم در خارج از زندان رنج می‌بردیم که هر دو در شرایطی بودیم که نمی‌توانستیم به خوبی از مادرمان مراقبت کنیم.

۴۷. وقتی در زندان بودم به بازجویم اعتماد کردم و به او گفتم: «من نگران مادرم هستم. مادرم بیمار هست و به من نیاز داره». بازجو از این دلبستگی من به مادرم نهایت سوء استفاده را کرد و ۶ ماه من را در بازداشت نگه داشت. در این مدت بسیار نگران و دلتنگ مادرم بودم. مادرم که بعد از بیماری‌اش به من وابسته تر شده بود چشم انتظار من بود. بعد از آزادی موقت وقتی به منزل برگشتم و وارد اتاق شدم مادرم در بستر بیماری بود و نمی‌توانست حرکت کند. او بسیار گریه کرد و گفت: «تو مگه منو دوست نداشتی که من رو وِِل کردی و رفتی؟!» دستان مادرم را بوسیدم، اشک‌هایش را پاک کردم و گفتم: «یه جایی کار داشتم و نمی‌تونستم بیام خونه». مادرم به من گفت: «به من قول بده تا زمانی که حالم خوب نشده من رو ترک نکنی»، من این قول را به مادرم دادم. اما می‌دانستم که به زودی باید به زندان برگردم. مادرم از آن روز به بعد با نگرانی من را تحت نظر داشت که او را ترک نکنم. خدا دعای مادرم را شنید. قبل از صدور حکم زندان، مادرم فوت کرد. من توانستم تا زمانی که مادرم در قید حیات بود در کنار او باشم و از او مراقبت کنم. گاهی خود را سرزنش می‌کنم که چرا احساسی که نسبت به مادرم داشتم را با بازجو در میان گذاشتم. با خود فکر می‌کنم اگر موضوع بیماری مادرم را نمی‌گفتم شاید زودتر من را از بازداشت آزاد می‌کردند.

محکومیت به زندان و اعتراض به رأی دادگاه

۴۸. در پایان جلسه دوم دادگاه، قاضی گفت که نیاز خواهد بود که جلسه سومی هم تشکیل شود، ولی این جلسه سوم ممکن است به صورت غیابی برگزار شود. نتایج و صدور رأی هم به صورت ابلاغیه به دست متهمین خواهد رسید. این ابلاغیه را هم در ۱ مرداد ماه ، ۱۳۹۰ دریافت کردم.

۴۹. در نهایت قاضی قنبری، من را بابت اتهام «توهین به مقدسات» به ۳ سال حبس تعزیری، و بابت اتهام «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی» نیز به ۳ سال حبس تعزیری محکوم کرده بود. در ارتباط با اتهام توهین به مقدسات استناد قاضی به اعترافات اجباری بود که تحت فشار بازجوها از دوستم گرفته بودند و او در دادگاه صراحتا اعترافاتش را پس گرفت.

۵۰. به من ۲۰ روز مهلت داده شد تا بتوانم به حکم صادر شده اعتراض کنم. پس از دریافت ابلاغیه به اراک رفتم تا وکیلم را در جریان ابلاغیه قرار دهم. او نیز به دادگاه رفت و اعتراض من را رسما ثبت کرد. از طرف وکیلم متوجه شدم که مهین و حسن هم به حکم صادر شده اعتراض کرده‌ بودند.

آزارها و دستگیری‌های خودسرانه توسط نیروهای بسیج محلی

۵۱. از زمانی که از زندان اراک بصورت موقت آزاد شدم عوامل آزار دهنده و حاشیه‌ای مرا راحت نمی‌گذاشتند. یکی از این عواملِ حاشیه‌ای که بصورت جدی آزار دهنده شده بود، نیروهای بسیجی محله‌مان بود. پایگاه اصلی این نیروها دقیقا روبروی منزل مسکونی ما قرار داشت. خانواده من از قدیمی‌های‌ ساکن در محله بودند. بنابراین، افراد محله از جمله نیروهای بسیجی به خوبی خانواده من را می‌شناختند. آنها می‌دانستند که پدرم در زمانِ حیات خودش یک مرد روحانی بود. زمانی که در شهر اراک دستگیر شدم پایگاه بسیج محله ما از ماجرا آگاه شده بودند. بنابراین، وقتی از اراک به تهران بازگشتم، این موضوع باعث خشم آنها شده بود و ظاهرا آزادی موقت من از زندان هم خشم آنها را بیش از پیش برافروخته بود. البته اگر آنها از آزارها و شکنجه های من در زندان اراک آگاه بودند، حتما خوشحال می‌شدند. آنها تقریباً هر ماه یکبار مرا دستگیر می‌کردند و مرا پس از آزار و تهدید و توهین رها می‌کردند. آنها هر روز من را تعقیب می‌کردند. تعقیب آنها به شکلی بود که من کاملاً متوجه آنها بشوم و تلاش هم نمی‌کردند که خودشان را مخفی کنند بلکه با ریشخند نگاهم می‌کردند. نیروهای بسیجی پا فراتر گذاشته بودند و به سراغ دوستانم نیز می‌رفتند. آنها به خودشان اجازه می‌دادند کسانی را که به منزل ما می‌آمدند دستگیر کرده و پس از آزار و اذیت، توهین و تهدید رهایشان کنند. نیروهای بسیجی از لحظه ای که به زندان اراک افتادم، بطور شبانه روزی از تمام رفت و آمدهای منزل مسکونی ما عکسبرداری می‌کردند.

۵۲. از وقتی به طور موقت از زندان آزاد شده بودم، بعضی از دوستانم برای دیدار به منزل ما می‌آمدند. یک روز نیروهای بسیجی یکی از دوستانم را دستگیر کردند و او را مورد توهین و تهدید قرار دادند. به او عکس‌هایی را نشان دادند تا صاحب عکس‌ها را شناسایی کند. در عکس‌های گرفته شده عکس این دوستم و برادرش هم بود. بسیجی‌ها دوستانم را مجبور می‌کردند تا رابطه‌شان را با من قطع کنند و در این هدفشان نیز موفق شدند و تقریاً تمام دوستانم به اجبار نیروی بسیج، با من قطع ارتباط کردند و من منزوی و تنها شدم.

دادگاه تجدید نظر

۵۳. در لایحه دفاعیه به غیرواقعی بودن موارد استناد قاضی در مورد توهین به مقدسات اشاره کردیم. دادگاه تجدید نظر به صورت حضوری برگزار شد ولی من به سفارش وکیلم در جلسه حضور نیافتم و او با استناد به لایحه دفاعی از من دفاع کرد. در آذرماه ۱۳۹۰ بود که نامه‌ای از طرف دادگاه به دست من رسید. بر اساس رأی دادگاه تجدیدنظر از اتهام توهین و اهانت به مقدسات اسلامی تبرئه شده بودم. بنابراین ۳ سال  از ۶ سال زندان تعزیری کم شد.

۵۴. در بهمن ماه ۱۳۹۰، نامه‌ی دیگری از دادگاه تجدید نظر به دستم رسد که در آن قید شده بود که در خصوص اعتراض من به دومین اتهام وارده، یعنی «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی»، اعتراض من پذیرفته شده نیست و رای دادگاه، مبنی بر سه سال حبس را تایید کرد.

۵۵. تلاش کردم که از این اتهام دوم هم مثل اتهام توهین به مقدسات تبرئه شوم. اما این اتفاق نیفتاد. من به خوبی آگاه بودم که اگر به زندان اراک برگردم باید شکنجه و آزار و اذیت‌های بسیار برای خودم و خانواده‌ام را انتظار بکشم و حاضر نبودم خودم را به اجرای احکام معرفی کنم. با وکیلم تماس گرفتم و او به من قول داد که حتماً پروند‌ه‌ام را پیگیری می‌کند. منتظر بودم که شاید وکیلم بتواند تغییری در نتیجه به دست آورد و به من کمک کند.

حکم جلب سیار

۵۶. در تاریخ ۱مرداد ۱۳۹۱، اخطاریه از شعبه اجرای احکام دادگاه اراک به دستم رسید که در آن قید شده بود ظرف مدت ۲۰ روز فرصت دارم شخصاً به دادگاه اراک مراجعه کنم. من مصرانه تلاش می‌کردم تا با پیگیری‌های وکیلم بتوانم در حکم صادر شده برای خودم، مهین و حسن تخفیف بگیرم و حاضر نبودم دست از تلاش بردارم. بنابراین خودم را معرفی نکردم.

۵۷. در آبان ماه ۱۳۹۱، از طریق وکیلم مطلع شدم که حکم جلب من صادر شده است. یکی از خویشاوندانم که کارمند یک نهادهای دولتی بود نیز با من تماس گرفت و به من اطلاع داد که از حکم جلب سیار من آگاه شده است. توصیه او این بود که «هر چه زودتر فرار کن!». بارها همین جمله را از دیگر افرادی که در ماههای پس از صدور حکم، به صورت محسوس در اماکن عمومی من را تعقیب می‌کردند شنیده بودم.

۵۸. پس من بلافاصله به منزل برگشتم. هیچ کس در منزل نبود. خیلی سریع وسایلم را برداشتم و از تهران خارج شدم. نمی‌دانستم چه کار باید انجام دهم. متوجه شدم تمام راه‌ها برای ماندن در ایران بسته است و چاره‌ای جز فرار از ایران ندارم.

فرار و مهاجرت اجباری

۵۹. مادرم در زمان اجرای حکم فوت کرده بود. برادر کوچکترم بسیار تحت فشار و تهدیدهای وزارت اطلاعات بود و زندگی و کار او را مختل کرده بودند. تلاش‌های من برای دفاع از حق و حقوقم بی نتیجه بود. می‌خواستم در سرزمینم ایران بمانم. اما متوجه شدم که خانواده‌ی من هم از فشار و آزار در امان نخواهند بود. پس مجبور شدم که بر خلاف میلم ایران را ترک کنم.

۶۰. از زمان بازداشت پاسپورتم توقیف شده شده بود و نمی‌دانستم که آیا ممنوع الخروج هستم یا خیر. من مدارکم را برای تمدید صدور پاسپورت المثنی به شعبه‌ای غیر از منطقه محل سکونت خودمان فرستادم و منتظر جواب شدم. با تمدید پاسپورتم متوجه شدم که ممنوع الخروج نیستم.

۶۱. پاسپورتم در ۱۷ بهمن ماه ۱۳۹۱ به آدرس گیرنده‌ای که به همراه مدارک نوشته بودم فرستاده شد. نزدیک عید نوروز ۱۳۹۲ بود و تهیه‌ی بلیط هواپیما بسیار سخت بود اما با پیگیری‌های فراوان توانستم بلیطی به مقصد ترکیه خریداری کنم. بالاخره در پنجم فروردین ماه ۱۳۹۲ به اجبار از ایران به ترکیه رفتم. بعد از مهاجرت، تا سالها هنوز در سودای بازگشت به ایران بودم و قصد پناهندگی نداشتم. اما هر چه می‌گذشت اوضاع برای زندگی مسیحیان فارسی‌زبان در ایران دشوارتر می‌شد و موج جفا و آزار مسیحیان شدت هم یافت. بنابراین با مراجعه به نمایندگی امور پناهجویان سازمان ملل رسما پناهجو شدم. سالها در همین وضعیت به خدمت کلیسا و مسیحیان ادامه داده‌ام. با وجود گذشت بیش از ۹ سال هنوز در وضعیتی موقت به سر میبرم و حتی مصاحبه نیز نشده‌ام. اما باور و اعتمادم را به مسیح از دست نداده‌ام.