شناسنامه

مصاحبه شونده: فرهاد سبک‌روح – شهناز جیزان

تاریخ تولد: ۱۳۴۳ – ۱۳۳۹

تاریخ دستگیری: ۲ دی‌ماه  ۱۳۹۰

تاریخ مصاحبه: ۱۲ آذر ۱۳۹۸ و ۲۱ مرداد ۱۴۰۰

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با فرهاد سبک‌روح و شهناز جیزان تهیه شده و در تاریخ ۲۳ شهریور‌ماه ۱۴۰۱ توسط این دو نفر تایید شده است. این شهادتنامه در ۷۷ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

پیشینه

فرهاد

۱. من فرهاد سبک‌روح هستم و در سال ۱۳۴۳ در خانواده‌ای با اعتقاد مندائی یا صابئین مندائی (پیروان یحیی تعمید دهنده) در شهر اهواز متولد و بزرگ شدم. پس از انقلاب سال ۵۷، در میان اقلیت قومی-دینی مندائی یک نوع بیداری به قصد احیای دینی شکل گرفت. از آن دوران به بعد، من آموزش‌های خاص آیین مندائی را گذراندم و شروع به یادگیری دین پیروان یحیی تعمید دهنده کردم. من عاشق خدا بودم و هر کاری انجام می‌دادم تا رضایت خدا را کسب کنم.

۲. در سال ۱۳۵۸، زمانی که ۱۵ ساله بودم، یکی از دوستانم در مورد مسیحیت با من صحبت کرد و حدود یک ماه با هم  بحث‌های جدی در مورد مسیحیت کردیم. بعد از مدتی کشمکش، با راهنمایی‌های دوستم در ۲۸ شهریور ماه ۱۳۵۸، مسیحی شدم. از همان ابتدا فعالیت‌های مسیحی انجام می‌دادم. به صورت اتفاقی با یک شخص مسیحی در میدان مرکزی اهواز دوست شدم و با هم در میدان مرکزی، کتاب‌های مسیحی و انجیل به مردم می‌فروختیم. یک روز تمام کتاب‌هایی که با خود داشتیم را فروختیم و تصمیم گرفتیم فردا را استراحت کنیم. فردای آن روز اتفاق بدی افتاد و میدان مرکزی اهواز توسط عراقی‌ها بمباران و با خاک یکسان شد. اگر چه خدا آن روز از من و دوستم محافظت کرد اما جنگ ایران و عراق هر روز شدیدتر شد و ما تصمیم گرفتیم از اهواز به کرج نقل مکان کنیم. در تهران با کلیسای جماعت ربانی آشنا شدم و تعالیم بیشتری در مورد مسیحیت آموختم.

کلیسا در اهواز

۳. بعد از پایان یافتن جنگ ما به اهواز برگشتیم و در دفتر محل کارم که روزهای جمعه تعطیل می‌بود، جلساتی را با تعدادی معدود از دیگر مسیحیان برگزار می‌کردم. بعد از مدتی به تعداد اعضای کلیسای ما اضافه شد. یکی از رهبران کلیسای جماعت ربانی، به مدت دو سال در کلیسایی که در این زمان در منزل اجاره شده ایشان برگزار می‌شد خدمت کرد. او توسط نیروهای امنیتی دستگیر و زندانی شد و در نهایت او را از اهواز اخراج کردند. سپس خادم دوم، از کلیسای جماعت ربانی آمد و او نیز حدود دوسال در کلیسای خانگی ما فعالیت کرد و تا قبل از اخراج از شهر اهواز، او هم توسط وزارت اطلاعات دستگیر و زندانی شد.

۴. من و دیگر خادمین محلی جلسات کلیسایی را اداره می‌کردیم و کلیسای ما کشیش نداشت. شهید اسقف هایک هوسپیان‌مهر، ناظر کلیساهای ما، و دیگر اعضای هیئت مدیره شورای کلیساهای جماعت‌ربانی، من و خادمین دیگر اهواز را برای شرکت در یک جلسه‌ی تصمیم گیری به تهران دعوت کردند. در آن جلسه، مسئولیت کلیسای اهواز را به من که از همه جوان‌تر هم بودم سپردند. تصمیم رهبران را اطاعت کردم و جلسات کلیسایی را اداره می‌کردم. بعد از شش ماه، هیئت کشیشان شورا با ارزیابی نحوه‌ی اداره کلیسا در اهواز، از من دعوت کردند تا به عنوان خادم تمام وقت در کلیسا فعالیت کنم. در آن زمان حدود ۲۲ الی ۲۳ سال داشتم. من برای خدمت در کلیسا مشتاق و غیور بودم هرچند تجربه‌ی کمی داشتم. نیمی از وقتم را در کلیسا فعالیت می‌کردم و نیمی دیگر را در یک شرکت وابسته به وزارت مسکن فعالیت می‌کردم.

۵. در همان اوایل فعالیت‌های مسیحی‌ام با شهناز آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. ما دو پسر به نام‌های سموئیل و عمانوئیل و یک دختر به نام آنژل داریم. منزل ما کلیسای خانگی بود و ما با هم خدمت می‌کردیم.

شهناز

۶. من شهناز جیزان هستم. در سال ۱۳۳۹ در شهر اهواز و در خانواده‌ای مندائی به دنیا آمدم. در آیین مندائی شخصی متدین بودم اما در عین حال مشتاق مطالعات تطبیقی برای مقایسه باورهای خودم با دیگر ادیان. در سال ۱۳۶۱ کتاب‌مقدس و چند کتاب مسیحی به دستم رسید و مشغول مطالعه آنها شدم. با آدرسی در تهران مکاتبه کردم و آنها درسهایی در زمینه تعلیمات مسیحی برای من می‌فرستادند و مطالعه می‌کردم. این روند تا اوایل سال ۶۲ ادامه داشت و در نهایت باور مسیحی در من کاملا نقش بست و به مسیح ایمان آوردم. بعد از مدتی با کلیسایی که در حاشیه شهر اهواز و در منزل یک خادم کلیسا برگزار می‌شد آشنا شدم. این منطقه به دور از امکانات شهری بود ولی مردم حاشیه‌نشین آن با محبت، سخاوت و احترام با ما و دیگر شرکت‌کنندگان جلسات کلیسا برخورد می‌کردند. دوسال بعد از شرکت من در کلیسا، محل آن به جایی بهتر در شهر منتقل شد و رفت و آمد من آسان‌تر شد. شرکت کردن در جلسات عبادتی کلیسا به عمیق‌تر شدن و قوام ایمان من کمک زیادی کرد. آشنایی من با همسرم در همین کلیسا صورت گرفت و در سال ۱۳۶۶ ازدواج کردیم.

۷. رهبران دینی صابئین از ما، و برخی از اقواممان که مسیحی شده بودند، به شدت ناراحت بودند. آنها یک ابلاغیه رسمی نوشتند و ما را رسما از ورود به معبد، و اماکن ویژه صابئین، منع کردند. ما برای مراسم عروسی و یا سوگواری نمی‌توانستیم به این مکان‌ها برویم. اما خانواده‌های ما، مسیحی بودنمان را پذیرفته بودند. آنها شاهد تغییرات مثبت در ما بودند، به همین دلیل نه تنها ما را طرد نکردند، بلکه پشتیبان و مدافع ما بودند. همسایه‌ها و هر کسی که می‌دانست ما مسیحی هستیم، رفتار محترمانه‌ای با ما داشتند.

۸. افرادی زیادی به همراه خانواده‌ و طایفه‌هایشان در اهواز و حومه مسیحی شدند. اشخاص زیادی شفا گرفتند، بسیاری از اعتیاد به مواد مخدر آزاد شدند. خانواده‌هایی که در معرض طلاق بودند سرو سامان گرفتند و شاهد شفای روابط زیادی در خانواده‌ها بخصوص در بین زوجین بودیم. کلیسای اهواز به سرعت رشد کرد. ما بسیار دلگرم و شادمان بودیم و با قوت و افتخار مشغول فعالیت‌های مسیحی بودیم اما وزارت اطلاعات از دیدن چنین رشدی نگران بود.

اولین احضار و بازداشت در وزارت اطلاعات

فرهاد

۹. در سال ۱۳۷۲، من «برای پاسخ به پاره‌ای از سوالات»، به دفتر وزارت اطلاعات احضار شدم. تا آن زمان کلیسای ما هر چند در خانه برگزار می‌شد، اما این امر با آگاهی و عدم مخالفت مقامات حکومتی همراه بود. هر چند آنها مجوز رسمی برای ساخت، یا اجاره کلیسا به ما نداده بودند، اما به کلیسای خانگی ما و چند کلیسای دیگر که به همین شکل تحت نظارت شورای کلیساهای جماعت ربانی در شهرهایی مثل شاهین‌شهر، کرج، تهران یا مشهد فعالیت می‌کردند، به طور غیر رسمی اجازه فعالیت داده بودند. حالا بازجو می‌گفت: «باید درِ کلیسا رو ببندی و تعطیلش کنی!». من گفتم: «کلیسا خونه‌ی خداست. من اجازه ندارم ببندمش. درسته که عبادت‌های کلیسایی توی خونه‌ی ما تشکیل میشه اما خونه‌ی ما خونه‌ی شخصی نیست و کلیساست. اگه شما خیلی مصر هستید که کلیسا تعطیل بشه خودتون می‌تونید بیایید و ببندید». بازجو که نمی‌خواست مسئولیت تعطیل کردن کلیسا به گردن آنها بیفتد، من را بسیار تهدید کرد و گفت: «برو استراحت کن، فکرات رو بکن، دو روز دیگه احضارت می‌کنیم که دوباره اینجا بیای. ولی این بار با این فکر بیا که باید تعهد و امضا بدی که کلیسا رو می‌بندی». من به تاکید اعلام کردم که چنین کاری نخواهم کرد. دو روز بعد مجدداً تماس گرفتند و من را احضار کردند. من به وزارت اطلاعات رفتم و باز هم در مقابل این امر، مقاومت کردم. بازجو گفت: «حکم دستگیری و زندانی کردنت روی میز هست! اگه تعهدنامه‌ بستن کلیسا رو امضا نکنی می‌بریمت زندان». من هم اعلام آمادگی کردم که به زندان بروم.

۱۰. به چشم‌های من چشم بند زدند، و سوار یک ماشین با شیشه‌های دودی رنگ کردند. من را به بازداشتگاهی بردند که بعدها متوجه شدم بازداشتگاه وزارت اطلاعات است. آنجا من را تحت بازجویی قرار داند. بازجویی‌های فشرده و طولانی بود. تمرکز بازجو بر این موضوعات بود که «شما حق ندارید مسلمان‌زاده‌ها و فارس‌زبانها را به کلیسایتان راه بدید. مسیحیت مختص ارمنی‌ها و آشوری‌هاست». من با این طرز تفکر مخالفت کردم و گفتم: «ما بر اساس اعتقاداتمون و کتاب مقدس حق نداریم در کلیسا را به روی مردم ببندیم».

۱۱. چند روز قبل از بازداشت، اسقف هایک هوسپیان‌مهر ناپدید شده بود و هیچ کس از او اطلاعی نداشت. در طول بازجوی‌ها یک حرف عجیبی به زبان بازجو آمد. او گفت: «نکنه تو هم می‌‌خوای مثل کسانی که زندان رفتند یا کشته شدند از خودت یه قهرمان بسازی و برای خودت اسم و رسمی پیدا کنی؟» پاسخ دادم: «خیر! من کاره‌ای نیستم که بخوام برای خودم اسم و رسمی پیدا کنم. من یه خادم مسیحی هستم که می‌خوام خدمتم رو ادامه بدم». در واکنش به من حرفی از دهان بازجو پرید که نگران کننده بود. او گفت: «اگه فکر می‌کنی می‌تونی مثل هایک برای خودت اسم و رسمی پیدا کنی این فرصت رو به تو نمی‌دیم. هر موقع هم که بخواهیم همون بلایی رو که سر هایک آوردیم سر تو هم میاریم». از همان لحظه من متوجه شدم که به شهادت رسیدن برادر هایک به طور قطع از سمت وزارت اطلاعات بوده است.

۱۲. تا روز سوم بازداشت حدود ۶ تا ۷ جلسه مفصل بازجویی داشتم. روز سوم من را بردند و موهای سرم را تراشیدند و لباس زندان به من دادند که تنم کنم. این موضوع فشار روحی و روانی بیشتری ایجاد می‌کرد. با این حال حاضر نشدم تعهدنامه‌ای امضا کنم. شاید قصد داشتند این فکر را به من القا کنند که تو اینجا ماندگار هستی و یک بازداشت موقت نیست. روز چهارم به سلول من آمدند و گفتند «لباس‌هایت را عوض کن!»  پیش خودم فکر کردم شاید می‌خواهند من را به دادگاه یا زندان دیگری ببرند. لباس‌های شخصی من را که پس داده بودند پوشیدم. به من چشم‌بند زدند و سوار ماشین کردند. از بازداشتگاه خارج شدیم و برای مدتی ماشین در حرکت بود. حس می‌کردم تلاش می‌کنند رد گم کنند و بی‌خود ماشین پیچ و تاب می‌خورد. حدود ۱۵ دقیقه‌ای گذشته بود که کنار یکی از میادین حاشیه شهر اهواز ماشین توقف کرد. من را از ماشین خارج کردند و گفتند «چشمات رو باز نکن، همین‌جا بایست و تا بیست بشمار. بعد چشمات را باز کن و برو.» پرسیدم «کجا؟» گفتند به خانه‌ات. به این ترتیب روز چهارم بدون تفهیم اتهام یا هیچ توضیح قضایی من را آزاد کردند و به منزل برگشتم. آن روز سه شنبه بود. وارد خانه شدم دیدم عده‌ای زیادی از ایمانداران مسیحی در خانه مشغول دعا هستند.

۱۳. من به فعالیت‌های کلیسایی ادامه دادم و به طور مرتب به وزارت اطلاعات اهواز احضار تلفنی می‌شدم و هر بار سوالات تکراری از من می‌پرسیدند. اوایل هفته‌ای یک روز در میان احضار می‌شدم، مدتی بعد ماهی دوبار، سه ماه یک بار باید به وزارت اطلاعات می‌رفتم و هر بار به من هشدار می‌دادند که باید جلسات کلیسایی را تعطیل کنیم.

۱۴. از سال ۱۳۸۳، مسئولیت‌های جدیدی از طرف کلیسا به من سپرده شد. من مسئولیت کلیساهای غیررسمی، یعنی کلیساهایی که فعالیت‌ها عبادی آنها در منزل برگزار می‌شد و نه در ساختمان رسمی، را به عهده داشتم. حدود ۸ الی ۹ کلیسا بود که باید با برنامه‌ریزی هر ماه به شهرهای شیراز، بوشهر، کرمانشاه، گرگان، گنبد، چالوس، مشهد برای سرکشی و خدمت به این کلیساها می‌رفتم. من به طور دائم در سفر بودم. این رفت و آمدها باعث شد که وزارت اطلاعات من را بیشتر احضار کند و مورد بازجویی قرار دهد که چرا به این شهرها رفت و آمد دارم و چه می‌کنم. وزارت اطلاعات هر روز عرصه را بر من تنگ وتنگ‌تر می‌کرد، اما من با ایمان و امیدی که به خداوند داشتم به خدمتم ادامه دادم.

بازداشت دست‌جمعی اعضا و رهبران کلیسا در باغ شارون

۱۵. ما هر سال در «باغ شارون» که در حوالی کرج واقع بود، اجلاس سالانه شورای کلیساهای جماعت ربانی را برگزار می‌کردیم. هر سال نماینده‌هایی از کلیساهای جماعت ربانی در این باغ گردهمایی داشتند و به بحث و تبادل نظر در موارد مختلف اداره کلیساهای شورا می‌پرداختند. هر سال قبل از برگزاری این جلسات با کلانتری محل هماهنگی به عمل می‌امد تا با کسب اجازه تعداد زیادی در این مراسم شرکت کنند. این جلسات مخفی نبود و مقامات قضایی و انتظامی هم مطلع بودند.

۱۶. در گردهمایی سال ۱۳۸۳، چند نفر از رهبران اصلی شورای جماعت ربانی، شامل من، کشیش وارتان آوانسیان، کشیش روبرت آسریان، کشیش سورن (سوریک) سرکیسیان، کشیش هارمیک نوروزی، کشیش امید ازگمی، کشیش ژرژ هوسپیان، برادر حمید پورمند، و برادر نشان خاچاطوریان، به همراه حدودا ۷۵ نفر از اعضای کلیساهای مختلف در این باغ حضور داشتیم.

۱۷. در دومین روز جلسه‌ی شورای سالیانه، بین ساعت ۱۰:۳۰ الی ۱۱:۳۰ صبح روز ۱۹ شهریور، حدود ۲۰ تن از ماموران مسلح وزارت اطلاعات به باغ شارون حمله کردند. مأموران از دیوارها بالا آمدند و تمام باغ را از داخل و بیرون محاصره کردند. آنها در وهله‌ی اول از ما خواستند که برنامه‌ی سالیانه را تعطیل کنیم، با آنها همکاری کنیم و به سوالاتشان پاسخ دهیم.

۱۸. ورود آنها آشوب و تشویش زیادی به پا کرد. کشیشان و رهبران ارشد به ورود غیرقانونی آنها اعتراض کردند و از مأموران اطلاعات خواستند که  باغ شارون را ترک کنند. همزمان از همه‌ی گفتگوها و درگیری‌های لفظی فیلمبرداری کردند. اما آنها گفتند که از مقامات امنیتی و «شورای عالی امنیت ملی» دستور اجرای این حکم را دارند. مشاجرات لفظی بالا گرفت اما در نهایت مأموران گفتند که «ما ماموریم که این کار را انجام بدهیم و نمی‌توانیم اجازه بدهیم به جلسه ادامه دهید. برای گفتگوی بیشتر شما امشب در هتل مهمان ما خواهید بود.» در حالی کلمه «هتل» را با ریشخند به زبان می‌آورد، اضافه کرد: «می‌رویم یه جایی که بیشتر با هم صحبت کنیم». نمی‌دانستیم منظورشان از هتل زندان رجایی‌شهر کرج خواهد بود!

۱۹. به اعضای مجمع گفتند: «همه‌ی وسایل خودتون رو جمع کنید. باید شما را به سالنی که از قبل برای جمع‌آوریتان تدارک دیده شده ببریم». آنها با ماشین و اتوبوس‌های زیادی به باغ آمده بودند و از قبل برای اجرای حکم برنامه‌ریزی کرده بودند. همه‌ حاضرین را به فرمانداری محمد شهر کرج بردند. به همه فرمی را دادند که به سوالات موجود در آن فرم پاسخ دهند. سوالات در مورد مشخصات فردی بود و اینکه چرا و چگونه مسیحی شده‌ای و یا به کدام کلیسا می‌روی. این بازجویی کتبی حدود ۲ ساعت به طول انجامید. سپس همه را سوار اتوبوس‌ها کردند و به باغ شارون برگرداندند.

۲۰. ماموران امنیتی گفتند: «از اینجا به بعد همه برمی‌گردید به منازلتان به غیر از ۱۰ کشیش و رهبر کلیسا که از اعضای شورا هستند». من را به همراه ۹ نفر دیگر از کشیشان با ماشین‌های شخصی به زندان رجائی شهر بردند. آنها گفتند که ما از بالاترین مقامات امنیتی کشور مأموریت داریم تا راجع به تعیین تکلیف وضعیت کلیسای جماعت ربانی با هم صحبت کنیم و به یک سری توافقات برسیم، اما این واقعیت نداشت و آنها قصد داشتند آنچه از پیش تعیین شده بود را به ما تحمیل کنند. ما را سوار بر ماشین‌ها به سمت زندان رجائی شهر بردند.

بازداشت کشیشان شورا در زندان رجائی شهر

۲۱. وقتی به زندان رجائی شهر رسیدیم شب شده بود و هر کدام از ما را به سلول‌های انفرادی بردند. در آن سه روز بازداشت در زندان، هر کدام از ما ۹ نفر، بازجویی‌های انفرادی زیادی شدیم. به طور خلاصه آنها به ما گفتند: «کلیسا حق ندارد به فعالیت‌هایش ادامه بدهد. بر اساس برنامه ده ساله‌ای که در دست اقدام داریم همه کلیساهای تبشیری، از جمله تمام شعب کلیساهای جماعت ربانی باید کارشان را تعطیل کنند. در مقطع فعلی، کلیسا حق بشارت دادن (تبلیغ) بخصوص در بین مسلمان‌زاده‌ها را ندارد، کلیسا حق نداره عضو جدید بپذیرد، کلیسا نباید کسی را تعمید آب بدهد [آیین مسیحی که برای گروندگان به مسیحیت و قبل از پذیرش به عضویت کلیسا اجرا می‌شود]، کلیسا قبل از انجام هر فعالیتی باید وزارت اطلاعات را در جریان قرار بدهد، حتی اگر قرار باشد که یک ارمنی یا آشوری [مسیحی‌زاده] در کلیسا تعمید بگیرد، باید به وزارت اطلاعات خبر بدهید.» تاکید داشتند که «ما می‌دانیم خیلی از مردم خودشان به کلیسا رجوع می‌کنند اما شما حق ندارید آنها را به کلیسا راه بدهید. به آنها بگویید که قانون عوض شده و اجازه ورود ندارید. اگه اصرار کردند از آنها تعهد کتبی بگیرید که خودشان باید عواقب کلیسا آمدنشان را بپذیرند و بدانند که ممکن است توسط وزارت اطلاعات احضار و مورد بازجویی قرار بگیرند».

۲۲. آنها می‌گفتند: «شما چه دوست داشته باشید چه دوست نداشته باشید ما سران و حاکمان این مملکتیم و باید بدونیم توی کلیساها چه می‌گذره و این طبیعی‌ترین حق ماست. باید بدانیم کلیساها چه تصمیماتی می‌گیرن، چه تفکراتی دارن. اینجا کشور اسلامیه و ما نمی‌تونیم بپذیریم که مسلمون‌ها با تبلیغات کلیساها، مسیحی بشن و به مسیحیت گرایش پیدا کنند. از آرمان‌های انقلاب ما یکیش اینه که بقیه‌ی ملت‌ها هم مسلمون بشن، نه اینکه مسلمون‌ها مسیحی بشن؛ و این با منافع حکومت اسلامی در تضاد هست».

۲۳. همه‌ی ما ۹ نفر با مواردی که وزارت اطلاعات گفته بود مخالفت و مقاومت شدیدی کردیم. با بحث‌هایی که بین ما و بازجوها درگرفت مقامات امنیتی قبول کردند که فعلاً کلیساها را نبندند اما باید در راستای آنچه مقامات امنیتی انتظار دارند فعالیت‌ها را ادامه دهیم. ما با این موضوع نیز مخالفت کردیم اما به ما گفتند: «شورای عالی امنیت ملی گفته تا زمانی که کشیشان و رهبران کلیسا با اونچه به اونها تکلیف کرده‌ایم توافق نکنن و تعهد ندهند در زندان می‌مونند و تمام کلیساهای ایران رو هم تعطیل می‌کنیم!».

۲۴. ما ۹ نفر نظرات مختلفی داشتیم، اما هیچ کدام حاضر نبودیم پذیرای همه این شروط باشیم. در هر صورت به نظر می‌آمد ما تعیین کننده پایان ماجرا نیستیم. یک عده می‌گفتند که هیچ کدام از این مواردی که وزارت اطلاعات گفت را نپذیریم و در زندان بمانیم. یک عده هم به این موضوع فکر می‌کردند که با ماندن ما در زندان و بسته شدن کلیساها، کاری پیش نمی‌رود، بهتر است با بعضی از این موارد به صورت تعدیل شده کنار بیاییم و به یک توافق نسبی برسیم. امید این بود که بعد از زندان، با فکری آزاد کلیساها را از نو سازماندهی کنیم. با این اوصاف، باز هم به اجماع کامل نرسیدیم، ولی بر اساس نظر اکثریت، تصمیم بر این شد که با برخی از مواردی که خواسته شده بود توافق کنیم. به طور مثال پذیرفتیم که عضو جدید نپذیریم و اگر مردم خودشان خواستند مسیحی شوند یا به کلیسا بیایند با مسئولیت خودشان به کلیسا بیایند، موعظه‌های بشارتی را به حداقل برسانیم و یا مثل گذشته به صورت واضح و علنی بشارت ندهیم. به علاوه، پذیرفتیم که اسامی اعضای رسمی کلیسا را طبق خواسته وزارت اطلاعات، با درخواست از خود اعضا به آنها تسلیم کنیم.

۲۵. توجیه مقام‌های امنیتی برای داشتن نام اعضای رسمی کلیسا این بود که اگر عده‌ای مخالف نظام باشند و فعالیت ضد نظام و تروریستی انجام دهند می‌توانند وارد کلیسا شوند و تحت پوشش کلیسا خود را مخفی نگه دارند. اما اگر اسم اعضا را بدانیم می‌توانیم آنها را شناسایی کنیم که آیا از عوامل نفوذی هستنند و قصد خرابکاری در کشور را دارند و مسیحیت را بهانه کرده‌اند و یا مسیحی واقعی هستند.

۲۶. ما چندین کلیسای ساختمانی داشتیم که ثبت رسمی داشت اما کلیساهایی هم داشتیم که به دلیل نداشتن ساختمان رسمی، ثبت رسمی نیز نداشت. آنها می‌خواستند همه کلیساهایی که ثبت رسمی نداشت را تعطیل کنند، اما ما قبول نمی‌کردیم.

۲۷. آنها گفتند که تداوم فعالیت کلیسا مشروط به این است که عذر تمام اعضای فارسی زبان کلیسا را بخواهیم و به آنها اجازه‌ی ورود ندهیم. ما به شدت با این خواسته مخالفت کردیم و بعد از بحث و جدل‌های بسیار به این توافق رسیدیم که فارسی زبان‌هایی که مسیحی شده‌اند در کلیسا بمانند ولی عضو جدید نپذیریم. در نهایت با شروط دیگر آنها از جمله اینکه «ما بشارت ندهیم، فعالیت‌های کلیسایی خارج از ساختمان کلیسا نداشته باشیم، فارسی‌زبان‌ها و مسلمان‌ها را در کلیسا نپذیریم، و بدون اجازه‌ی آنها تعمید آب ندهیم» مجبور به موافقت شدیم. آنها اهداف از پیش تعیین شده‌ی خودشان را به ما تحمیل کردند و به دروغ اسم «توافقنامه» روی آن گذاشتند.

۲۸. ما بعد از سه شب و چهار روز آزاد شدیم. ما عملاً به همه مفادی که به اصطلاح در آن «توافقنامه» به زور به ما تحمیل شده بود پایبند نماندیم. بعدها همین توافقنامه دستمایه وزارت اطلاعات برای تعطیلی کلیساهای ما شد و استدلال کردند که شما به متن توافقنامه ۱۳۸۳ پایبند نبودید به همین دلیل کلیسا را تعطیل کردیم.

۲۹. ما متوجه شده بودیم که عمر کلیساهای ساختمانی ما در روزهای پایانی است و وزارت اطلاعات عزمش را جزم کرده تا همه کلیساها را ببندد. ما تلاش کردیم تا بتوانیم تا جایی که امکان داریم مدت زمان بیشتری کلیساهای ساختمانی را حفظ کنیم. طی جلسات مختلفی که با هیئت کشیشان و رهبران داشتیم با هم تبادل نظر می‌کردیم که تا چه حد و به چه میزان باید به این توافقنامه عمل کنیم هرچند اختلاف نظر و عمل بسیار بود. ما آگاه بودیم که با عدم رعایت مفاد توافق‌نامه، وزارت اطلاعات کلیساها را تعطیل خواهد کرد پس به یکدیگر یادآوری می‌کردیم که فعالیت‌های حساسیت‌زا نداشته باشیم تا به قول معروف آب به آسیاب آنها نیفتد.

۳۰. شاید وزارت اطلاعات تصور می‌کرد که با چنین اعمال زوری، می‌تواند کلیسای ساختمانی را بر باب میل خود شکل دهد، هر چند کنترل کلیساهای خانگی از دست آنها خارج بود. بعد از این اتفاق برخی کشیشان و خادمین فعالیت‌های مستقل و جداگانه‌ای را شروع کردند و کلیساهای خانگی به سرعت رشد کرد. کلیساهای خانگی مخفی بود و کشیشان از فعالیت‌های یکدیگر مطلع نبودند. هر چند بارها از وزارت اطلاعات به کلیسای ساختمانی جماعت ربانی اخطار داده شد و گفتند: «ما خبر داریم شما فعالیت‌های بشارت دارید، گروه‌های خانگی تشکیل داده‌اید و کشیشان و رهبران شما مشغول فعالیت هستند». در کل ما مفاد توافق‌نامه را نتوانستیم و یا نخواستیم که به طور کامل اجرا کنیم.

شهناز

۳۱. همسرم فرهاد بارها از سمت وزارت اطلاعات اهواز احضار شده بود و این موضوع برای من و فرزندانم تازگی نداشت. زمانی که در باغ شارون کرج، توسط وزارت اطلاعات به همراه کشیشان و رهبران دیگر بازداشت شد ما بسیار نگران شدیم. من به کنفرانس مسیحی در هلند دعوت شده بودم، بلیطم را نیز خریداری کرده بودم. با شنیدن این خبر، دغدغه‌های فکری زیادی داشتم. باید این موضوع را با اعضای کلیسای اهواز درمیان می‌گذاشتم. باید برای سفر رفتن یا نرفتن تصمیم می‌گرفتم و مهمتر از همه نگران همسرم و بازداشت شدگان دیگر بودیم. به تهران رفتیم. با شور و اشتیاق در جلسه‌ی روز یکشنبه کلیسای جماعت ربانی مرکز شرکت کردیم. اواخر جلسه به ما اطلاع دادند که بازداشت شدگان آزاد شده‌اند. از یک طرف خوشحال بودیم و از طرف دیگر وقتی از جریان «توافق‌نامه» مطلع شدیم بسیار ناراحت شدیم. شرایط سختی بود. از آن روز به بعد، من و همسرم، بچه‌ها و اعضای کلیسا دائماً در انتظار وقایع غیرقابل پیش بینی از سمت وزارت اطلاعات بودیم.

فرهاد

۳۲. بازداشت شدن توسط وزارت اطلاعات، حالت عادی برای من و خانواده‌ام پیدا کرده بود. در طول بازداشت ما در رجایی‌شهر، من نگران همسرم شهناز، فرزندانم و اعضای کلیسا بودم، اما مطمئن بودم که بازداشت ما طولانی نخواهد بود. آنچه فکرم را مشغول کرده بود حفظ حیات کلیسا بود. ذهن من مشغول این پرسش بود که با این اوضاع برای کلیساهای ایران چه تدابیری باید اندیشید. ما ۹ نفر در سلول‌های انفرادی در بازداشت بودیم و فرصت تبادل افکار، تسلی دادن، و تقویت یکدیگر را نداشتیم.

۳۳. قبل از بازداشت در باغ شارون کرج، مأموران وزارت اطلاعات اهواز در جلسات بازجویی که با احضار تلفنی انجام می‌شد به من گفته بودند: «جایی که شما اسمش رو کلیسا گذاشتی، منزل مسکونی هست و نه کلیسا، این یک امر غیرقانونیه! شما باید کلیسا رو توی خونه‌تون تعطیل کنید». اما پاسخ من این بود که ما می‌خواهیم یه مکان قانونی داشته باشیم اما شما هنوز لایحه‌  فعالیت احزاب و جمعیت‌ها (اقلیت‌های دینی) را به تصویب نرسانده‌اید و این موضوع را بلاتکلیف و باز گذاشتید. این مشکل شماست که هنوز تکلیف اقلیت‌ها را روشن نکرده‌اید». آنها هم  قبول می‌کردند که مشکل قانونی از آنهاست و به همین دلیل تا آن لحظه به ما اجازه داده‌اند که جلسات کلیسایی در منزلمان ادامه یابد. بعد از اتفاقی که برای من و رهبران افتاد من متوجه شدم اگر وزارت اطلاعات عزمش را جزم کرده که کلیساهای رسمی را ببندد چقدر بیشتر امکان بسته شدن کلیسای اهواز است. روز به روز به تعداد مسیحیان کلیسا اضافه می‌شد و وزارت اطلاعات از خدمات گسترده کلیسا نگران بود. ما در اهواز طبق «توافق‌نامه» پیش نرفتیم و به همین خاطر اولین کلیسایی که بالاخره در سال ۹۰ بسته شد، کلیسای اهواز بود. پیشتر از وزارت اطلاعات با کشیش سوریک سرکیسیان، سرپرست شورای کلیساهای جماعت ربانی تماس گرفته بودند و گفته بودند: «آقای کشیش! کلیسای اهواز و فعالیت‌های فرهاد را کنترل کنید! خیلی دارن جلو می‌رن، پرونده‌شون قطور شده».

جشن کریسمسی که به دستگیری و تعطیلی کلیسا ختم شد

۳۴. حدود ۲۵ سال به همراه همسرم خدمت کلیسای خانگی در اهواز را به عهده داشتم و در این مدت بارها برای بازجویی به دفاتر وزارت اطلاعات فراخوانده می‌شدم. به یاد دارم یک روز به بازجو گفتم: «حدود ۱۷ ساله که من رو به طور مداوم دارید به وزارت اطلاعات احضار می‌کنید، من رو میارید و می‌برید و دائم بازجویی می‌کنید. شما از ما چی می‌خوایید؟ اگه من مرتکب قتل غیرعمد شده بودم ۱۵ سال حبس می‌کشیدم تموم می‌شد. شما ۱۷ ساله دارید منو مدام بازجویی می‌کنید و تمومش نمی‌کنید». بازجو خندید و گفت: «وایسا اینم تموم میشه». بعد از این صحبت تا مدتی با من کاری نداشتند.

۳۵. ولی حدود سه روز پیش از کریسمس سال ۱۳۹۰، زمانی که از کلیسای بوشهر به منزل برگشتم به همسرم شهناز گفتم: «احساس می‌کنم روزهای دستگیری من نزدیک شده. فکر می‌کنم همین روزها من رو بخوان و دیگه برنگردم. پس مسئولیت بچه‌ها و کلیسا رو به تو می‌سپارم».

۳۶. روز ۲ دی ماه ۱۳۹۰، برای برگزاری مراسم کریسمس با اعضای کلیسا جمع شده بودیم. حدود یک ساعت از عبادت کلیسای ما نگذشته بود که زنگ در منزل به صدا درآمد. ما تصور می‌کردیم یکی از اعضای کلیسا است. یکی از اعضا در را باز کرد و گفت: «اطلاعاتی‌ها آمدند». قبل از اینکه زنگ منزل را بزنند، عده‌ای از مأموران وزارت اطلاعات از دیوار منزل بالا آمده و به داخل منزل ما که حالت ویلایی داشت، وارد شده بودند. خانه توسط نیروهای امنیتی محاصره شده بود. آنها ابتدا و انتهای کوچه را بسته بودند. تعداد مأموران حدود ۴۰ نفر بود. آنها خودشان را معرفی کردند و گفتند که از طرف وزارت اطلاعات هستند. عینک دودی بر چشم داشتند و دهان و صورتشان را با نقاب پوشانده بودند. سه نفر از مأموران دوربین داشتند و فیلمبرداری می‌کردند. ابتدا موبایل‌های همه حاضران را گرفتند. خانم‌ها و آقایان را جدا کردند. من به سرتیم آنها گفتم: «شما می‌خواهید کلیسا رو تعطیل کنید و با مسئولش کار دارید. من مسئول این کلیسا هستم. پس خواهش می‌کنم با بقیه کاری نداشته باشید. بگذارید بقیه بروند». در آن لحظه فکر بسته شدن کلیسا بعد از این همه سال زحمت بدترین احساسی بود که داشته‌ام. مأموران تمام منزل را به شکل فجیعی تفتیش کردند. وسایل زیادی همچون کامپیوتر، کتاب‌ مقدس‌ها، فیلم‌های ویدیویی و نوار کاست‌ها را ضبط کردند.

۳۷. یکی از اعضای کلیسا خانمی بود که بعد از سالها باردار شده بود و ماه‌های حساس اولیه را می‌گذارند و شرایط خوبی نداشت. با یورش مأموران شوک زیادی به او وارد شد و او بیهوش شد. ما به شدت نگران او بودیم . بچه‌ها گریه می‌کردند و جیغ می‌زدند و دلیل ورود مأموران با آن شکل و شمایل ظاهری را نمی‌دانستند. فضای رعب آور و وحشتناکی به پا شده بود. همه مضطرب و نگران بودند. یکی از مأموران به سمت همسرم شهناز رفت و گفت: «روسری سرت کن!» همسرم گفت: «اینجا خونه‌ی ماست و من روسری سرم نمی‌گذارم. شما اومدید اینجا و نامحرمید و باید هر چه زودتر اینجا رو ترک کنید». مأمور به سمت همسرم اسلحه گرفت و گفت: «اگه روسریت رو سرت نکنی با همین اسلحه می‌کوبم توی سرت»، پسرم عمانوئیل با دیدن این صحنه طاقت نیاورد و با مأمور گلاویز شد. اگر مأموران دیگر آنها را جدا نمی‌کردند عمانوئیل آسیب جدی می‌دید.

۳۸. اعضای کلیسا را که در جشن کریسمس حضور داشتند سوار اتوبوس‌هایی کردند که همراه خود آورده بودند و به دادسرای انقلاب بردند. حدود سه ساعت از همه بازجویی کردند و از آنها تعهد کتبی گرفتند که هر زمان آنها را احضار کردند برای بازجویی به دادگاه یا دفاتر وزارت اطلاعات بروند. بعد از گرفتن تعهد کتبی آنها را آزاد کردند.

۳۹. مأموران حکم دستگیری من، همسرم شهناز و فرزندانمان عمانوئیل (۲۱ ساله) و آنژل (۱۹ ساله)، به همراه دو نفر از رهبران کلیسا یعنی ناصر ضامن-دزفولی و داود علیجانی را داشتند. یکی از مأموران اطلاعاتی گفت: «اگر مقاومت نکنید و با ما همکاری کنید ما فعلاً عمانوئیل و آنژل را به زندان نمی‌بریم». من و شهناز را سوار ماشین‌هایی با شیشه‌ی دودی کردند و به ما چشم بند زدند. دو رهبر دیگر کلیسا را هم به طور جداگانه بردند.

۴۰. من و شهناز و آن دو خادم کلیسا را ابتدا به دادسرای انقلاب بردند. وقتی اعضای کلیسا بازجویی شدند و تعهد دادند با آنها خداحافظی کردم و به بعضی از آنها گفتم: «به امید خدا به زودی همدیگر رو می‌بینیم، این هفته هم نشد هفته‌ی آینده باز جلساتمون رو ادامه می‌دیم». مأموری که مسئول دستگیری ما بود گفت: «نه دیگه کلیسایی وجود نداره! کلیسای جماعت ربانی در استان خوزستان دیگه وجود نخواهد داشت». شنیدن این موضوع بار سنگینی روی قلبم آورد و به شدت ناراحت شدم و پذیرش این موضوع سخت بود.

شهناز

۴۱. در لحظات شیرین و دلنشین کریسمس، که از ماه‌ها قبل برای برگزاری مراسم تدارک دیده بودیم مأموران به طور بی‌رحمانه‌ای به منزل ما وارد شدند و تمام خانه را زیر و رو کردند. تمام کودکان کانون‌شادی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. بعد از تشنج‌ها و درگیری‌هایی که پیش آمد یکی از مأموران گفت: «تو و فرهاد رو می‌بریم و معلوم نیست که چه وقت به خونه برگردید. پس این موضوع رو به بچه‌هاتون بگید». من هم به فرزندانم سفارش کردم که «مراقب همدیگه باشید، و از خانه و زندگی حفاظت کنید تا زمانی که برگردیم. نگران ما نباشید؛ مطمئن باشید که خدا یاری می‌کنه و این مسئله حل میشه». دخترم آنژل گریه کرد و من به او گفتم: «دخترم ما برای این راهی که انتخاب کردیم باید تا آخرش بایستیم. قلبت رو قوی کن، خودت رو نباز و محکم بایست تا ببینیم چطور پیش میره».

۴۲. هر بار که از وزارت اطلاعات همسرم فرهاد را برای بازجویی‌ها احضار می‌کردند من سعی می‌کردم فرزندانم را تسلی و دلداری بدهم. فرزندانم شجاعت و مقاومت من را می‌دیدند و دلگرم می‌شدند، اما این اولین بار بود که من وهمسرم هر دو بازداشت می‌شدیم. من اوج نگرانی و استرس فرزندانم را می‌دیدم. یکی از اقواممان در ۱۰ روز بازداشت من در وزارت اطلاعات، به منزلمان آمده بود تا مراقب فرزندانمان باشد. بعدها متوجه شدم دخترم از شدت اضطراب و نگرانی گوشه‌ای می‌نشست و غذا نمی‌خورد. او  بیمار شده بود واو را به بیمارستان برده بودند.

۴۳. اعضای کلیسا بعد از اینکه در دادسرا تعهد داده بودند به منزل ما که محل برگزاری جلسات کلیسا بود رفتند. آنها هر روز به منزل ما می‌رفتند. وزارت اطلاعات مجدداً آنها را احضار کرده و گفته بود که شما تعهد داده‌ایید و به هیچ عنوان نباید به منزل فرهاد و شهناز بروید. آنها هم پاسخ داده بودند؛ «پدر و مادر این بچه‌ها الان زندان هستند و ما بخاطر بچه‌ها اینجا می‌آییم».

بازجویی‌ها در بازداشتگاه وزارت اطلاعات

۴۴. من را با چشمان بسته به مکانی بردند. یکی از مأموران گفت: «شما وارد زندان امنیتی شده‌اید». من را داخل یک سلول تاریک و کوچک بردند. احساس ناامنی شدیدی می‌کردم. با خود گفتم: «شهناز، تو الان به خاطر ایمانی که سالها براش ایستادگی کرده‌ای اینجایی. تمام چیزهایی که یاد گرفتی و تمام چیزهایی که در موردش با دیگران صحبت کردی، اونچه در کلام خدا گفته الان داره برات اتفاق می‌افته. پس تو بخاطر ایمانت ایستادگی کن. مطمئن باشد چیزهایی که به دیگران تعلیم دادی رو داری تجربه می‌کنی». این تفکرات به من کمک کرد تا بتوانم روزهای سخت بازداشت را بگذرانم.

۴۵. بعد از سه روز، به آنها گفتم که من باید با فرزندانم صحبت کنم. من هنوز دلیل بازداشت شدنم را نمی‌دانم. همسرم بازداشت است و شما می‌توانید از او بازجویی کنید اما به من اجازه بدهید کنار فرزندانم باشم. بازجو گفت: «شما به جرم مسیحیت اینجا هستید!». آنها از من و فرهاد انتظار داشتند که اسامی اعضای کلیسا در اهواز و شهرهایی که فرهاد نظارت آن کلیساها را به عهده داشت بنویسیم. آنها گفتند: «شما پایتان رو فراتر از محدودیت‌هایی که برایتان تعیین کردیم گذاشته‌اید. شما سرکشی کردید و ما این اجازه را به شما نمی‌دیم که مسلمون‌ها رو مسیحی کنید».

۴۶. بازجو به من گفت: «شما دیگه نمی‌تونید کلیسایی در اهواز داشته باشید. اصلاً شما چرا اهواز موندید. بروید کلیسای تهران. اونجا بزرگتره و وسعت خدمت بیشتره، شما دیگه نمی‌تونید اینجا زندگی کنید». من گفتم: «ما بومی اهواز هستیم. کجا برویم؟». شنیدن صحبت‌های بازجو بسیار دردناک و سخت بود. ما و اعضای کلیسا مثل خانواده بودیم. یکدیگر را دوست داشتیم. خانواده غیوری که تا آخرین لحظه در کنار ما بودند و ما را تنها نگذاشتند.

۴۷. من مرتب دعا می‌کردم. یک روز صدای خدا را درونم شنیدم که گفت: «منتظران خدا خجل نخواهند شد». من دلگرم و امیدوار شدم. بعدها متوجه شدم نه تنها اعضای کلیسا از ایمانشان رویگردان نشدند، بلکه خبر بازداشت ما پیچید و افراد زیادی مشتاق شنیدن در مورد مسیحیت شدند و مسیحی شدند.

۴۸. در بازداشتگاه اذان پخش می‌کردند و صدای آن بسیار بلند بود. خواب راحتی نداشتم. با دیدن نوشته‌هایی روی دیوار متوجه شدم زندانیان مسیحی دیگری قبل از من در این سلول بازداشت بودند. وقتی از فرهاد و دو رهبر دیگر مسیحی کلیسای ما بازجویی می‌شد به وضوح صدای آنها را می‌شنیدم. وقتی بازجو فریاد می‌زد صدای تلویزیون را بلند می‌کردند تا صدا شنیده نشود. یک بار صدای بازجویی فرهاد را شنیدم که از صبح زود تا تقریباً ۱۰ الی ۱۱ شب ادامه داشت و من بسیار نگران شدم که بازجوها قصد دارند ساعات طولانی از ما بازجویی کنند.

۴۹. من را یک روز در میان برای بازجویی بردند. یک بار تقریباً ساعت ۱۰ شب من را خارج از آن مکان نزد دادستانی بردند. برگه‌ای از سوالات را جلوی من گذاشتند. من تعجب کردم چون تمام سوالات تکراری بود. من گفتم: «من قبلاً به این سوالات پاسخ دادم، چرا دوباره باید جواب بدم»؟ آقایی که پشت سر من ایستاده بود گفت: «پشت سرت رو نگاه نکن! دادستان پرونده‌ات اینجاست و باید  به این سوالات جواب بدی».

۵۰. علاوه بر اینها، وقتی آزاد شدم متوجه شدم وزارت اطلاعات به طور مرتب عمانوئیل و آنژل را احضار کرده و در مورد عکس‌هایی که در کامپیوتر منزلمان پیدا کرده بودند مورد بازجویی قرار داده بودند با این هدف  که افراد را شناسایی کنند.

فرهاد

۵۱. بعد از دادسرا، مرا با چشم بند به سلولی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند. ساعت حدود ۱ الی ۲ بعد از ظهر شده بود. در سلول یک چراغ به طور مداوم روشن بود. از طریق وعده‌های غذایی متوجه زمان می‌شدم. صدای اذان به شکل بسیار نامتعارفی بلند بود. شب دیر می‌خوابیدم و صبح ساعت ۴ با صدای بلند اذان بیدار می‌شدم. از ساعت ۶ صبح تا انتهای شب، تلویزیون با صدای بلند روشن بود و آسایش و آرامش را از زندانیان سلب می‌کرد. صدای فریاد و شکنجه‌های دیگر زندانیان ایجاد اضطراب و نگرانی می‌کرد که قرار است چه بلایی بر سر من بیاید.

۵۲. دغدغه‌های فکری من در سلول این بود که آیا ما دیگه کلیسا نخواهیم داشت؟ آیا امکان دارد گشایشی ایجاد شود و وضعیت تغییر کند؟ اما ته دلم می‌دانستم که این پایان خط است و قرار است کلیسا را ببندند. غم عجیبی در دلم جا کرده بود. من در تنهایی سلول انفرادی، سوالات احتمالی بازجوها را پیش بینی می‌کردم و به دنبال جواب‌هایی بودم که به کلیسا آسیب نرساند.

۵۳. درگیری‌های فکری، چالش‌ها و کلنجارهای زیادی را تجربه کردم. گاهی اوقات حین دعا خدا را هم به پرسش می‌گرفتم که خداوندا چرا اجازه دادی این طور بشود و بازداشت شوم؟ پس کلنجارها، جنگ‌ و دعواها با خودم، و با خدا، افکارم را به یادآوری وعده‌های خدا در کتاب‌مقدس معطوف می‌کردم. ابتدا به طور مرتب روایت رسولان مسیح را به یاد می‌آوردم که در زندان دعا می‌کردند و درهای زندان باز شده، رسولان بیرون می‌آمدند. چه شهادتی و چه اتفاق دلپذیری!‌ مدام در این انتظار بودم که یک چنین واقعه معجزه‌آسایی صورت بگیرد و من به طرزی شگفت‌انگیز از زندان بیرون بیایم تا این امر شهادت و گواهی تقویت‌کننده باشد برای خودم و دیگر مسیحیان. ولی بعد از گذشت دو، چهار،‌ پنج و ۱۰ روز، به تدریج دیدم که این اتفاق قرار نیست بیفتد. باز خدا را به پرسش می‌گرفتم که چه شد که این معجزه صورت نگرفت. آنجا بود که فهمیدم که باید مقداری واقع بینانه با این مسائل برخورد بکنم. قرار نیست همیشه معجزه بشود. قرار نیست هر دفعه اتفاقی شگفت انگیز رخ بدهد. بعضی وقت‌‌ها هم خداوند اجازه میدهد مسائل روال طبیعی خودشان رو در پیش بگیرند.

آزادی موقت به قید وثیقه

۵۴. دو ماه در وزارت اطلاعات در بازداشت بودم. بازجویی‌ها فشرده بود. تقریباً یک روز در میان حدود ۱۰ الی ۱۲ ساعت از من بازجویی می‌شد. بازجو من را به اتهامات و مجازات‌های سنگین‌تر بسیار تهدید می‌کرد. در آن روزها ترس‌ها و نگرانی‌های زیادی داشتم.

۵۵. همسرم شهناز پیشتر در ۱۱ دی آزاد شده بود. من و ناصر هم بعد از دو ماه بازداشت در تاریخ ۲ اسفند با قرار وثیقه تا برگزاری دادگاه و رسیدگی به اتهامات آزاد شدیم. داود هم کمی بعد از ما در ۱۸ اسفند آزاد شد.

۵۶. بعد از آزادی بود که متوجه شدم در مدت زمانی که من و شهناز بازداشت بودیم بعضی از رهبران مسیحی کلیسا در ایران و سراسر جهان به طور مستمر با وزارت اطلاعات تماس تلفنی داشتند و خواستار آزادی ما شده بودند. بعضی از رهبران کلیسا هم برای دیدار شهناز که زودتر از من آزاد شده بود به اهواز آماده بودند و شنیدن این اخبار باعث تسلی و دلگرمی من شد.

اجبار به ترک شهرمان اهواز

۵۷. حتی بعد از آزادی موقت، وزارت اطلاعات به ما اجازه نداد در اهواز زندگی کنیم. به ما گفتند یا می‌روید تهران یا به سیستان و بلوچستان تبعید می‌شوید. بنابراین ما را مجبور به نقل مکان به تهران کردند. هزینه‌های زندگی و امرار معاش در تهران بسیار بالا بود. کلیسای ما بسته شده بود و من درآمدی نداشتم. کلیسای ما تابع شورای کلیساهای جماعت ربانی بود. بنابراین من به فعالیت در کلیسای تهران پرداختم و آنها هم هر آنچه در توانشان بود برای تأمین نیازهای ما انجام دادند. در این مدت بسیاری از مسیحیان با ما تماس می‌گرفتند و به ما تسلی می‌دادند. این موضوع شیرین‌تر به کام ما نشست وقتی بعدها متوجه شدیم وزارت اطلاعات با بعضی از خادمین مسیحی تماس گرفته بود و آنها را تهدید کرده بود که با ما در ارتباط نباشند.

۵۸. بازجوی اطلاعات به من گفت: «در ضمن شما بدانید که از این پس خلع لباس [کشیشی] شده‌اید و دیگر کشیش نیستند.» از حرفش خنده‌ام گرفت و در پاسخ گفتم: «مگر شما من را به سمت کشیش منصوب کرده و یا ردای کشیشی به تنم کرده‌اید که دستور خلع آن را می‌دهید؟ شما می‌توانید در حوزه دینی خودتان چنین دستوراتی بدهید!»

دادگاه و صدور حکم زندان

۵۹. جلسه دادگاه حدود هفت ماه بعد از آزادی موقت من در شعبه دوم دادگاه انقلاب اهواز به ریاست «سید محمد باقر موسوی» تشکیل شد. اتهام کلی ما «فعالیت تبلیغی علیه نظام» ذکر شده بود هر چند قاضی به مواردی مثل «گرایش به آیین مسیحیت، دعوت از افراد مسلمان به تغییر دین، و گسترش مسیحیت تبشیری» هم به عنوان مصادیق جرم اشاره کرد.

۶۰. بالاخره در تاریخ ۳۰ مهرماه ۱۳۹۱ قاضی دادگاه انقلاب اهواز، من و همسرم شهناز و دو رهبر دیگر کلیسا را به استناد ماده ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی، هر یک به یک سال حبس تعزیری محکوم و دستور «ضبط اموال مکشوفه شامل تجهیزات رایانه‌ای و لب‌تاب و کتاب‌ و جزوات آموزشی» ما را به عنوان وسایل ارتکاب جرم صادر کرد.

۶۱. به این حکم اعتراض کردیم ولی مدتی بعد، [در تاریخ ۸ فروردین ۱۳۹۲ غلامحسین ذات عجم و ناصر حجازیان، رئیس و مستشار شعبه ۱۳] دادگاه تجدیدنظر استان خوزستان همان حکم را عینا تایید کردند.

زندان

۶۲. داود [روز چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲] به دادگاه مراجعه کرده بود و همانجا بازداشت و به زندان منتقل شد. من، شهناز و ناصر که از احضاریه برای اجرای حکم تازه باخبر شده بودیم روز شنبه ۱۴ اردیبهشت، به دادسرای دادگاه انقلاب اهواز رفتیم و از همان جا به زندان سپیدار اهواز منتقل شدیم.

۶۳. من را به زندان عمومی مردان و شهناز را هم به بند عمومی زنان برای اجرای حکم بردند. در بدو ورود یکی از مسئولان زندان به ما گفت که حق نداریم در مورد جرممان به دیگر زندانیان چیزی بگوییم. من پرسیدم: «اگر در این باره پرسیدند چی بگم؟» مأمور گفت: «نمی‌دونم یه چیزی بگو. مثلاً بگو با زنم مشکل پیدا کردم. زنم مهریه‌ام رو اجرا گذاشته، منم پول نداشتم مهریه‌ی بدم اومدم زندان». من گفتم: «این دروغه! چرا من باید دروغ بگم؟» مأمور گفت: «نمی‌دونم هر چی دلت خواست بگو، ولی حق نداری بگی به دلیل مسیحیت زندان اومدی». هر چند خیلی زود این خبر در زندان پیچید که یک کشیش وارد زندان شده است.

۶۴. بعد از مدتی ناصر را هم به بندی که من در آن نگهداری می‌شدم منتقل کردند. من و ناصر با هم دعا می‌کردیم و گاهی با هم آیین عشا ربانی را برگزار می‌کردیم. زندان شرایط سخت و پرفشاری بود اما فرصتی مهیا شد که با زندانیان بسیاری در مورد باور مسیحی خود صحبت کنیم و عده‌ای هم پذیرای آن شدند.

۶۵. زمان ملاقات‌های آقایان با ملاقات‌های خانم‌های زندانی متفاوت بود. به همین دلیل عمانوئیل و آنژل هر هفته مجبور بودند از تهران به ملاقات ما بیایند یک هفته برای ملاقات من و یک هفته برای ملاقات شهناز. مسافت تهران به اهواز حدود ۹۰۰ کیلومتر است. ما نگران رفت و آمدهای آنها بودیم. در مسیر تهران به اهواز، اتوبوس‌ها تصادف‌های زیاد وحشتناکی کرده بودند و مسافران زیادی کشته شده بودند. ملاقات‌های من از طریق کیوسک و تلفن بود. من و فرزندانم از پشت شیشه همدیگر را می‌دیدیم و از طریق یک گوشی تلفن با هم صحبت می‌کردیم.

۶۶. در اولین ملاقات با پسرم متوجه شدم که یک هفته بعد از اینکه به زندان رفتم، کلیسای مرکزی شورای جماعت ربانی هم با فشار وزارت اطلاعات بسته شده و کشیش روبرت آسریان نیز بازداشت گردیده است. از یک طرف خوشحال بودم که پسرم را ملاقات کرده‌ام و از طرف دیگر شنیدن این خبر تلخ و دردناک بود. در ملاقات‌ها من و پسرم خودمان را کنترل می‌کردیم و رعایت حال یکدیگر را می‌کردیم. من نمی‌خواستم روحیه‌ی پسرم تضعیف شود. من بغض در گلوی پسرم را متوجه می‌شدم، خنده‌ها و رفتار هر دوی ما نشان می‌داد که رعایت حال یکدیگر را می‌کنیم.

۶۷. من کتاب مقدسم را با خود به زندان آوردم اما در بدو ورود کتاب مقدسم را از من گرفتند. اعتراض کردم و گفتم: «این کتاب مقدس، کتاب دینی ماست». آنها به اعتراض من اعتنایی نکردند. من به شدت پای اعتراضم ایستادگی کردم و گفتم: «چطور است که مسلمان‌ها می‌توانند از داشتن کتاب دینی خودشان قرآن برخورداند، ولی ما نمی‌تونیم! من به خاطر ایمانم و همین انجیل اینجا هستم». من بر حق طبیعی خودم پافشاری کردم. مسئولین زندان گفتند: «ما قانوناً نمی‌توانیم اجازه دهیم که انجیل داشته باشید. اما بگذار از ضابطین امنیتی (مأموران وزارت اطلاعات) استعلام بگیریم، اگه اجازه دادند کتابت را به تو خواهیم داد». بعد از چند روز یک کتاب جلد شده در یک بسته را به دست من دادند. کتاب مقدسم را به من برگرداندند! ولی به من اخطار دادند که نباید کتاب مقدسم را به کسی نشان بدهم و یا با کسی در مورد کتاب مقدس صحبت کنم. وقتی کتاب مقدسم را تحویل گرفتم احساس می‌کردم گمشده‌ام را پیدا کرده‌ام، لحظه‌ی خوشایندی بود. از خوشحالی کلام را چندین بار بوسیدم. خواندن کتاب مقدس مرا تقویت می‌کرد و تسلی می‌داد.

شهناز

۶۸. زمانی که وارد بند زنان زندان شدم حدود ساعت ۳ ظهر بود. اصطلاحا «ساعت خاموشی» بود و کسی در این مدت اجازه صحبت کردن یا سر و صدا نداشت. خانمی کنار من آمد و گفت: «فعلاً اینجا بشین تا ساعت سکوت بگذره. نباید صحبتی بکنی. وقتی چراغ روشن شد تکلیف شما هم روشن میشه». من تصور می‌کردم من را به بند زندانیان امنیتی یا سیاسی ببرند. اما من با زندانیانی با جرایم خطرناک مثل قتل، سرقت مسلحانه، حمل مواد مخدر، آدم ربایی و…هم‌بند کرده بودند. خیلی وحشتناک بود و با روبرو شدن با آنها به قول معروف تن و بدنم می‌لرزید. دعا کردم و گفتم: «خداوندا! اگه اراده‌ی توست که اینجا باشم محبتت رو در قلبم بریز تا بتونم این زندانیان رو با این جرم‌هاشون دوست داشته باشم و محبت کنم».من تاثیر این دعا را احساس کردم چون توانستم با آنها خیلی صمیمی شوم و به آنها محبت کنم. بعد از مدتی زندانیان به من می‌گفتند که ما جرم‌های وحشتناکی انجام دادیم اما تو آخه برای چی باید بیای زندان! من به آنها می‌گفتم: «حتماً خدا خواسته من کنار شما باشم». خدا دید من را تغییر داده بود. زندانیان به من احترام می‌گذاشتند و با من درد و دل می‌کردند. من هم برای آنها دعا می‌کردم. روزهای سختی بود اما تجربه‌های زیادی کسب کردم.

۶۹. زندان کوچک بود و حدود ۳۰۰ زن در زندان بودند. بعضی از آنها مبتلا به بیماری‌های عفونی بودند. زندان محیطی آلوده و زیر خط استاندارد داشت. خیلی روزهای سختی را پشت سر گذراندم ولی خدا در تمامی لحظات در کنارم بود، کمکم می‌کرد و مرا با تسلی‌هایش آرام می‌کرد.

۷۰. یک هفته آنژل و یک هفته عمانوئیل به ملاقاتم می‌آمدند. در اولین ملاقات حضوری با آنژل همدیگر را به آغوش کشیدیم و بسیار گریه کردیم. من به او دلداری می‌دادم و از او می‌خواستم که مراقب خودش و عمانوئیل باشد. به سموئیل پسر دیگرم که در ارمنستان تحصیل می‌کرد اطمینان خاطر بدهد که حالم خوب است. من گفتم: «یادت نره ما به خاطر ایمان گرانبهامون اینجا هستیم».

۷۱. در اولین ملاقات با عمانوئیل او را بسیار مضطرب و نگران دیدم. می‌گفت: «من درک نمی‌کنم. حالا که بابا زندانه چه لزومی داره که تو رو هم زندان انداختند. مگه ما چه جرمی مرتکب شدیم». او شنیده بود که زندانیان با هم دعوا می‌کنند، فحاشی و کتک کاری می‌کنند و به همین دلیل نگران من بود. من شرایطم را توصیف کردم و او را اطمینان خاطر دادم که رفتار زندانیان با من محترمانه است.

۷۲. من دو تا کتاب مقدس به زندان برده بودم. موقع ورود کتاب مقدس‌ها را از من گرفتند و گفتند که داشتن این کتاب‌ها در زندان ممنوع است. اعتراض کردم و گفتم: «شما فکر می‌کنید من بدون اینها می‌تونم دوام بیارم. من حتماً کتاب مقدسم رو می‌خوام. من به خاطر مسیحیت به زندان اومدم. جزئی از عبادت من خوندن کتاب مقدسه». زندانبان با ملایمت گفت: «ناراحت نشو، شما یه نامه به رئیس زندان بنویس و بگو که من کتاب مقدسم رو می‌خوام. من مطمئنم که کتابت رو بهت می‌دن». من نامه نوشتم و حدود یک هفته بعد کتاب مقدسم را جلد کرده به من تحویل دادند و به من گفتند: «خواهش می‌کنیم جلدش را باز نکنید تا کسی متوجه نشه چه کتابی هست». زندان کوچک و شلوغ بود. همه کنجکاو بودند تا بدانند چه کتابی را هر روز می‌خوانم. من به آنها گفتم که کتاب مقدس است ولی من اجازه ندارم داخل این کتاب را به شما نشان دهم. زمانی که من داخل سلول نبودم بعضی از زندانیان قسمت‌هایی از کتاب مقدس را خوانده بودند. وقتی به سلول برگشتم آنها از من عذرخواهی کردند که بدون اجازه کتاب را خوانده‌اند و در مورد قسمت‌هایی که خوانده بودند از من سوالاتی کردند. من با خوشحالی به سوالاتشان پاسخ دادم و قسمت‌هایی از مزامیر و کتاب مقدس را برایشان نوشتم. آنها در خلوت نوشته‌ها را می‌خواندند و این فعالیت برایم لذت بخش بود.

۷۳. وقتی در زندان بودیم کلیسا به نیازهای ضروری عمانوئیل و آنژل رسیدگی می‌کرد و آنها را تنها نگذاشته بودند. خواهران و برادران مسیحی زیادی در اهواز، سطح کشور و سراسر دنیا پیگیر احوالات ما بودند. برای ما دعا می‌کردند و از نظر مالی فرزندانم را حمایت کردند.

آزادی مشروط و فشار اطلاعات برای خروج ما از کشور

فرهاد

۷۴. بالاخره بعد از ۲۱۴ روز حبس و با سپری شدن بیش از نه ماه، یا سه چهارم از دوران محکومیت (با احتساب روزهای بازداشت)، من و ناصر ضامن دزفولی روز چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ از زندان سپیدار اهواز آزاد شدیم. همسرم شهناز، چند روز بعد در ۸ بهمن ماه آزاد شد. ولی داود علیجانی تا ۲۳ دی ماه همچنان حبس می‌کشید تا بالاخره او هم بعد از ۲۵۷ روز از زندان کارون اهواز آزاد شد.

۷۵. قبل از اینکه از زندان آزاد شویم می‌خواستند از ما تعهد بگیرند که باید از ایران خارج شوید. من گفتم: «من دوران محکومیتم رو گذروندم و هرچی قانون گفت در مورد من اجرا شد چرا باید از ایران بیرون برم؟» آنها گفتند: «تو نمی‌تونی اینجا باشی و فعالیت کنی. ما نمی‌تونیم امنیت تو رو تضمین نمی‌کنیم. آقای سبک روح! اگه بخوای ایران بمونی کشته می‌شی! پرونده‌تون رو به همه‌ی استانداری‌ها دادیم. هر شهری برید سریع شناسایی میشید و زیرنظر خواهید بود. اگه این بار فعالیتت رو شروع کنی برای پنج سال می‌ندازیمت زندان».

۷۶. عملاً بعد از آزادی نمی‌توانستم کار مفیدی انجام دهم. برای آزادی مشروط از ما تعهد گرفتند و ما فقط  دو ماه زمان داشتیم که از ایران خارج شویم. بعد از آزادی، مقامات وزارت اطلاعات به طور مداوم با ما تماس می‌گرفتند و به ما فشار می‌آوردند و می‌گفتند: «از ایران خارج بشید. امنیت شما در خطره و ما نمی‌تونیم حافظ امنیت شما باشیم». ما هر آنچه در ۳۰ سال زندگی مشترک جمع کرده بودیم را از دست دادیم و به اجبار به ترکیه رفتیم. خودمان را به کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد معرفی کردیم.

۷۷. به یاد دارم روز پنج شنبه به ترکیه و شهر دنیزلی رسیدیم. از من دعوت شد که روز یکشنبه در کلیسا موعظه کنم. من بسیار خسته بودم اما اعضای کلیسا گفتند: «سالهاست هیچ کشیشی در کلیسای ما موعظه نکرده، لطفاً همین یکشنبه برای ما موعظه کنید». قبول کردم. بعد از آن روز، رهبران کلیسا از من خواستند که مسئولیت رهبری این کلیسا را قبول کنم. تعداد اعضای کلیسا ۱۹ نفر بود. بعد از ۹ ماه این تعداد به حدود ۲۰۰ نفر افزایش یافت. حدود سه سال در ترکیه بودیم تا بالاخره در تابستان ۱۳۹۵ به آمریکا مهاجرت کردیم. در حال حاضر نیز در کنار شغل عادی خودم، به خدمت شبانی یک کلیسا فارسی‌زبان مشغول هستم و همسرم مثل همیشه در کنار من به خدمت مشغول است.