سحر دشتی | ماده ۱۸

شناسنامه

نام: سحر دشتی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

تاریخ دستگیری:  ۲ اسفند‌ماه ۱۳۹۱

تاریخ مصاحبه: ۸ خرداد ۱۳۹۹

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادت‌نامه بر اساس یک مصاحبه با سحر دشتی تهیه شده و در تاریخ ۳۰ مهر‌ماه ۱۴۰۱ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادت‌نامه در ۴۴ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتاً بازتاب‌دهنده دیدگاه‌های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه‌های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

پیشینه 

۱. نام من سحر دشتی است و در سال۱۳۶۰ در لنجان اصفهان، در خانواده‌ای مسلمان به دنیا آمدم. من چهار خواهر و سه برادر دارم. پدرم در کارخانه‌ی ذوب آهن کار می‌کرد. زمانی که مادرم من را حامله بود، پدرم سکته قلبی کرد و از ناحیه‌ی پا فلج شد. بنابراین مجبور شد بازنشست شود. پدرم بعد از بازنشستگی حقوق پایینی دریافت می‌کرد و وضعیت مالی سختی داشتیم. وقتی نوجوان بودم، پدرم سکته‌ مغزی کرد و این بار کاملاً فلج شد. ما از او در خانه نگهداری می‌کردیم. یک ‌سال بعد از این اتفاق هم پدرم فوت کرد.

۲. من، مادرم، خواهر و برادر بزرگترم مجبور بودیم کار کنیم. مادرم در مهد کودک از بچه‌ها نگهداری می‌کرد و یا از بیماران نگهداری می‌کرد. گاهی نیز منازل مردم را نظافت می‌کرد تا قادر به تامین مخارج خانه باشد. یک بار در مسیر رفتن به محل کار، ماشینی به او زد و پاهایش شکست و آسیب جدی دید. [و توانایی کار کردن سابق را نداشت. بنابراین] من در سن نوجوانی مجبور بودم هم درس بخوانم و هم کار کنم.

۳. پدرم را بسیار دوست داشتم و با فوت پدرم ضربه‌ی شدید روحی به من وارد شد. دیگر تمایلی به زنده بودن نداشتم، نه انگیزه، و نه هدف، یا امیدی به زندگی داشتم. خدا را مقصر مرگ پدرم می‌دانستم و از او شاکی بودم که  چرا پدرم را خیلی زود از ما گرفت. تصمیم جدی به خودکشی داشتم. یکی از معدود تفریحاتم شرکت در یک گروه تئاتر بود. یکی از دوستانم به نام سارا، که در تمرینات تئاتر با او آشنا شده بودم، در مورد عیسی مسیح با من صحبت کرد.یکی از دوستان تئاترم به نام سارا در مورد عیسی مسیح با من صحبت کرد. من همیشه نشان صلیب را دوست داشتم، اما در مورد مسیحیت دانش زیادی نداشتم. در درس دینی مدارس، عیسی را به عنوان پیامبر صلح و دوستی معرفی می‌کردند و شناخت من در همین حد بود.

۴. سارا چند روز قبل از این دیدارمان مسیحی شده بود و من با اشتیاق صحبت‌هایش را می‌شنیدم. احساس می‌کردم خدا گفتگوی درد و دل گونه من را در مورد تصمیم به خودکشی شنیده و می‌خواهد زندگی مرا از بی‌معنایی و رکود بیرون بیاورد. آن روز را خوب به یاد دارم، ۱ آبان ماه ۱۳۸۰ بود که مسیحی شدم. مشکلات زندگی‌ام سر جای خود باقی بود اما شخصیت و احوالات من تغییر کرد. آرامش و شادی عجیبی داشتم. محبت پدر آسمانی، تمام خلاهایی که بعد از فوت پدرم داشتم را پر کرد و من مشتاقانه کتاب انجیل را می‌خواندم.

شروع فعالیت در کلیسای خانگی

۵. من به همراه خانواده‌ام، در شهری حومه‌ی اصفهان زندگی می‌کردم. سارا من را به گروه خانگی فولادشهر خودشان معرفی کرد. ما در یک منزل با بقیه‌ی مسیحیان جمع می‌شدیم. در این جلسات، دعا و پرستش، تعلیم و موعظه داشتیم. همچنین به عنوان خانواده‌ی روحانی همدیگر را می‌شناختیم و در مسیر رشد و تغییر به یکدیگر کمک می‌کردیم.

۶. بعد از مدتی، به من پیشنهاد دادند در کلیسا به بچه‌ها تعلیم و آموزش دهم یا آنطور که بین خودمان معروف بود و در «کانون شادی» خدمت کنم. پوست صورت من [به طور مادرزادی] تیره رنگ است. در دوران کودکی، در محله‌‌ای که زندگی می‌کردیم، همه‌‌ی بچه‌های هم سن و سال من پوست صورتشان روشن بود. برای همین به دلیل رنگ پوستم مورد تمسخر قرار می‌گرفتم. وقتی نوجوان شدم، باز دوستانم پوست تیره‌ی صورتم و موهای فر من را تمسخر می‌کردند. این موضوع باعث شده بود که عدالت خدا را زیر سوال ببرم. همیشه از خدا سوال می‌کردم عدالت تو کجاست؟ چرا من را متفاوت آفریدی؟ در نتیجه تمایلی برای برقراری ارتباط با کودکان نداشتم. من با بی میلی و اکراه، دعوت خدمت به کانون شادی، که خدمت کردن کودکان بود را پذیرفتم. روز اول که به منزل یک خانواده‌ی مسیحی رفتم تا با فرزندشان جلسه کلیسایی داشته باشم، دخترش به آغوش من پرید و محکم به من چسبید. من تعجب کردم. به مرور زمان تعداد بچه‌ها زیاد شد و همه به طور خاصی مرا دوست داشتند و ابراز علاقه می‌کردند. والدین بعضی از آنها می‌گفتند: «بچه‌های ما حتی با خاله، عمه، دایی و عموشون اینطوری صمیمی نیستند.» قلبی که در گذشته از طریق بچه‌های زیادی شکسته شده بود، خدا از طریق بچه‌های کانون شادی شفا داد. من از طریق همین بچه‌ها دریافتم که من زیبا و منحصر به فرد آفریده شده‌ام و طرز فکرم نسبت به خودم و آفرینش خدا تغییر کرد.

۷. تعداد بچه‌ها روز به روز در اصفهان و حومه زیاد می‌شد و ما در راستای تربیت معلمین جدید برای خدمت کانون شادی جلساتی را در هفته برگزار می‌کردیم. لیلا، آتنا و سارا مسئولان گروه‌های کلیسای خانگی ما در اصفهان و حومه بودند، هر چند یک کشیش هم داشتیم و یک ناظر کلیساها هم داشتیم. من در اصفهان، حومه‌ی آن و خوزستان خدمت می‌کردم. به دلیل رعایت مسائل امنیتی همیشه پوشش مقنعه بر سر داشتم و گاهی در روستاها و محله‌هایی خاص مجبور بودم چادر بر سر بگذارم تا مورد توجه اهالی آن مناطقی که برای خدمت به آنجا می‌رفتم قرار نگیرم.

۸. گاهی هم برای در کنفرانس‌های مسیحی خارج از ایران شرکت می‌کردم. به عنوان یک مسیحی فارسی زبان در ایران امکان دریافت تعمید آب [یک آیین اصلی مسیحیان] را نداشتیم. اما در آبان ۱۳۹۰ در یکی از همین کنفرانس‌ها که در ترکیه برگزاری می‌شد، تعمید آب گرفتم.

دستگیری

۹. در تاریخ ۲ اسفند ماه ۱۳۹۱، به همراه دیگر خادمین کلیسا، در منزل یکی از زوجها به نام رامین بختیاروند و نسرین کیامرزی، در شاهین شهر جمع شده بودیم. همه‌ی ما گزارش خدمات خود را تایپ کرده بودیم تا به شبان کلیسا ارائه دهیم. ساعت ۸/۳۰ شب،  شبان کلیسا، قسمتی از کتاب‌مقدس را خواند، و ما  در حال تأمل کردن روی این آیات بودیم که زنگ در منزل به صدا درآمد. رامین از چشمی در نگاه کرد و گفت: «یه مرد غریبست.» شبان [رهبر کلیسا] ما گفت: «شاید همسایه باشه.» رامین در را باز کرد. چند مأمور قوی هیکل مرد با لباس شخصی به همراه یک مامور زن وارد منزل شدند. تعداد مأموران امنیتی۱۵ نفر بود که تعدادی از آنها در داخل آپارتمان و تعدادی از آنها خارج از آپارتمان بودند و ساختمان را تحت کنترل داشتند.

۱۰. یکی از مأموران دوربین فیلمبرداری داشت و از لحظه‌ی ورود همه چیز را فیلمبرداری می‌کرد. او از هر یک از ما نام،‌ نام خانوادگی و اسم شهرمان را پرسید و فیلمبرداری کرد.

۱۱. یکی از دوستان ما که آرش نام داشت، از مأموران پرسید: «شما برگه‌ای، حکمی دارید؟»  یکی از مأموران گفت: «به موقع برگه‌ی حکم رو هم نشونت می‌دیم.» مأموران اجازه‌ی صحبت کردن به ما نمی‌دادند. به خانم‌ها گفتند که مانتو و روسری بپوشند. سپس وسایل هر کدام از ما و منزل را تفتیش کردند. روی وسیله‌ی هر کس برچسبی را چسبانده و نام او را نوشتند.

۱۲. حدود ساعت ۱۲ شب ما را سوار ماشین ون کردند. به بعضی دستبند و به بعضی چشم بند زدند. دستان من و سارا را به هم دستبند زدند. ما را به زندان دستگرد اصفهان بردند. پشت درب زندان بسیار معطل شدیم، چون آنها برگه‌ی حکم برای بازداشت ما نداشتند و نمی‌توانستند ما را به داخل زندان ببرند. بعد از تماس‌های تلفنی بسیار، موفق شدند و ما به محوطه‌ی زندان وارد شدیم. آنها، ما را به داخل زندان و به بخش الف طا بردند.

بازداشت‌گاه و بازجویی‌ها

۱۳. ساعت ۱ الی ۱/۳۰ شب بود. بعضی از بازداشت‌شدگان را به صورت انفرادی به اتاق‌ بازجویی و سلول انفرادی بردند. عده‌ای را نیز در سالن بخش الف‌ طا روی صندلی‌های جداگانه نشاندند. من در سالن روی صندلی نشسته بودم که یکی از بازجو‌ها به سمت من آمد. برگه‌ای را به سمت من گرفت و با لحن بی‌ادبانه‌ای گفت: «به سوالات توی برگه جواب بده.» من گفتم: «مادرم مشکل قلبی داره و الان هم ساعت ۱/۳۰ شبه. مادرم خبر نداره من کجا هستم. تا زمانی که اجازه ندید با مادرم تماس بگیرم من چیزی نمی‌نویسم.» بازجوی دیگری که همیشه لباس یاسی رنگ می‌پوشید و ما به همین خاطر نام او را «بنفشه» گذاشته بودیم میانجیگری کرد و اجازه داد با مادرم تماس بگیرم و به او اطلاع دادم که حالم خوب است. با برادرم که در کارخانه ذوب آهن کار می‌کرد تماس گرفتم و گفتم: «علی، منو دستگیر کردن و به زندان دستگرد اصفهان بردند. لطفاً به مامان خبر بده.» مامور گوشی تلفن را از من گرفت و گفت: «حق نداشتی بگی که دستگیرت کردیم.» همان شب برادر و خواهرانم تمام وسایلی که مربوط به مسیحیت می‌شد را از منزلمان بیرون بردند.

۱۴. فردای آن روز مأموران وزارت اطلاعات به منزلمان رفتند و همه‌ی خانه را تفتیش کردند. چون نتوانستند مدرکی پیدا کنند، خانواده‌ام را بسیار تهدید کرده بودند.

۱۵. پرسش‌های بازجو درباره ایمان مسیحی من و فعالیت‌های کلیسایی بود. می‌پرسید: «چه سالی مسیحی شدی، کی تعمید آب گرفتی، مسئولت کیه، با چه کسانی در ارتباط بودی، توی چه مناطقی فعالیت می‌کردی، به کدوم کشورهای خارجه سفر کردی، معلمانت کیا بودند، به بچه‌ها چی تعلیم می‌دادی و…» به سوالش در مورد تعمید آب که رسیدم، در حال داستان نوشتن بودم که من تعمید از روح القدس دارم و… وقتی بازجو پاسخم را دید محکم به صندلی من لگد زد و اگر صندلی به لبه‌ی دستشویی که پشت سرم بود گیر نمی‌کرد سرم به لبه‌ی تیز دیوار می خورد و می‌شکست.

۱۶. متاسفانه وزارت اطلاعات روزی ما را دستگیر کرد که همه‌ی ما در مورد خدماتمان گزارش کتبی نوشته بودیم و همراهمان بود تا به شبان کلیسایمان تحویل دهیم. من حتی برای دو روز بعد یعنی روز جمعه، بلیط اتوبوس خریداری کرده بودم به مقصد خوزستان و بلیط هنوز در کیفم بود.

۱۷. من به بازجو گفتم که در کلیسا با بچه‌ها بازی می‌کردم، اما آنها به مرور زمان گزارشهای خدماتم را در لب تاپم خواندند و متوجه‌ی فعالیت‌هایم در زمینه آموزش باورهای مسیحی به بچه‌های کلیسا شدند. آنها گفتند: «حکم تو از بقیه سنگین‌تره، چون تو بچه‌ها رو گمراه می‌کردی.»

۱۸. بازجو می‌دانست برادر من در چه مکانی کار می کند و حقوق پایین دریافت می‌کند. با مطالعه‌ی گزارشاتی که نوشته بودم گفت: «تو خیلی حاذق و توانمندی که می‌تونی بچه‌ها، نوجوانان و جوانان رو جذب کنی. تاثیرات مثبتی براونها گذاشتی، خیلی خوب باهاشون کار کردی. بیا و با ما همکاری کن. ما بهت حقوق بالا می‌دیم و تو بچه‌ها رو به دین اسلام جذب و راهنمایی کن.» من پاسخ دادم: «اونا جذب من نمی‌شدند جذب خدای حقیقی می‌شدند.»

۱۹. بازجو صحبت‌ها و حتی رنگ پوستم را مسخره می‌کرد.

۲۰. همان شب از تمام چهره و نیم‌رخ همه‌ی ما بازداشت شدگان، عکس گرفتند. ما شام نخورده بودیم و تا صبح از ما بازجویی کردند. دما دم صبح ما را با خستگی زیاد به سلول بردند. من، بیتا و سارا در یک سلول بودیم. کفپوش سلول یک موکت بود، در سلول یخچال، تلویزیون، تعدادی کتاب، یک دستشویی و دوش حمام بود. سه پتو به هر کدام از ما دادند. اما هوا سرد بود و ما درخواست پتوی بیشتری کردیم. پتوها بسیار کثیف و بد بو بودند.

۲۱. یک یا دو روز بعد بود که ما را یکی یکی نزد دادیار عقیلی بردند به جهت تفهیم اتهام. اتهامات ما «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران از طریق عضویت در گروه‌های معاند نظام با تشکیل گروه و عضو گیری با هماهنگی عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری» عنوان شد، و برای فشار بیشتر، به دلیل اینکه چند زن و مرد در یک منزل دستگیر شده بودیم، اتهام «روابط نامشروع دون زنا» هم اضافه شد.

۲۲. بازجوها شب‌ها ما را برای بازجویی می‌بردند. ذهن ما بسیار خسته بود و تا نیمه‌های شب یا نزدیک صبح از ما بازجویی می‌کردند. من قبلاً شنیده بودم که به دخترها در زندان تجاوز می‌کنند و بسیار از این موضوع می‌ترسیدم و دعا می‌کردم. یک بار در بازجویی صدای ناله‌های رامین را شنیدم که در حال شکنجه شدن است. بازجو مرا تهدید کرد که اگر به سوالات او پاسخ ندهم همین بلا را سرم می‌آورد. وقتی به سلول رفتم بیتا و سارا هم این صدا را در سلول شنیده بودند. حتی آتنا و آرینا و نسرین هم که در سلول کناری ما بودند این صدا را شنیده بودند.

۲۳. وقتی داشتند من را بعد از یک جلسه بازجویی به داخل سلول انتقال می‌بردند، ناگهان چشمم به چهار کامپیوتری افتاد که جلوی مأموران بود. آنها در اتاق ما دوربین گذاشته بودند و ما را می‌دیدند. من بسیار ناراحت شدم چون حتی دستشویی رفتن، لباس عوض کردن و … ما تحت کنترل و دید آنها بود.

۲۴. من یک کوله پشتی داشتم و با خودکار و کاغذی که در کیفم بود مطالبی که می‌خواستیم با هم هماهنگ کنیم را می‌نوشتیم تا صدای ما را نشنوند. روز اول در سلول با هم دعا کردیم و سرود خواندیم و از خداوند خواستیم مسیحیانی را که خدمت می‌کردیم محافظت کند. مسیحیانی که قبلاً دستگیر شده بودند روی دیوار آیاتی از انجیل و کتاب‌مقدس را نوشته بودند. با خواندن آنها دلگرم و تقویت می‌شدیم. حس می‌کردیم افراد دیگری هم قبل از ما این مسیر و تجربیات را طی کرده‌اند. ما هم با خودکار روی دیوار آیات دیگری از انجیل را نوشتیم.

حدود ۴ الی ۵ روز بعد از بازداشت، برای انگشت‌نگاری، ما را  به زندان زنان بردند و بازگرداندند.

۲۵. بعد از چهار روز نگهداری در بازداشتگاه ما را به بند عمومی زندان زنان بردند. در بدو ورود کوله‌پشتی‌ام را گرفتند. هوا بسیار سرد بود و ما را در بدو ورود مجبور کردند دوش بگیریم، لباسهایمان را بشوییم، و بعد از قرض گرفتن لباس از دیگر زندانیان در سرما منتظر باشیم تا لباسهایمان خشک شود. به دلیل محیط کثیف سلولها در بند «الف ‌طا» موهای سر سارا شپش گرفته بود. موهای او را کوتاه کردند و او را به قرنطینه بردند. بقیه‌ی ما یعنی من، بیتا، آرینا، آتنا و نسرین به بند عمومی زنان منتقل شدیم. اکثر ما با ترس و لرز تا صبح بیدار بودیم. چون مجرمان خطرناکی در آن بند زنان بودند که به دختران و زنان جوانتر تجاوز می‌کردند. فردای آن روز وقتی بازجو‌ها مطلع شدند ما را به بخش عمومی انتقال دا‌ده‌اند بسیار عصبانی شدند و دستور دادند که همه را به قرنطینه ببرند.

۲۶. قرنطینه یک اتاق مربع شکل بود با یک دستشویی و دو حمام. اتاق بسیار سرد و کوچک بود. از رادیاتوری که کنار آن می‌خوابیدیم آب نَشت می‌کرد و آب روی وسایل ما می‌ریخت. فضای خوابیدن آنقدر کم بود که ما برای خوابیدن باید به پهلو می‌خوابیدیم و نمی‌توانستیم تکان بخوریم. در قرنطینه چند زندانی معتاد هم بودند که وضعیت بسیار وخیمی داشتند و به هیچ وجه به مسائل بهداشتی توجه نمی‌کردند. اما با هم بودن ما در قرنطینه یک مزیت هم داشت. ما در قرنطینه سرود می‌خواندیم، دعا می‌کردیم و حتی برای سرگرم شدن بازی می‌کردیم.

۲۷. یکی از زندانیان خانمی بود به نام گلکار که حکم اعدام داشت. زندانیان به دلیل قلب مهربانی که داشت به او «مادر زندان» و «مامان گلی» می‌گفتند. مامان گلی به ما گفت: «شما با بقیه‌ی مسیحیانی که به این مکان آمده‌اند متفاوت هستید.» روز اولی که ما را دید، سالگرد تولد دخترش بود. برای همین دلتنگ بود و گریه می‌کرد. لاله‌ی گوش من سه سوراخ داشت و سه گوشواره‌ی حلقه‌ای نقره در گوش داشتم. یکی از آنها را روز تولد سارا وقتی که در الف‌ طا بودیم به او هدیه دادم و یکی را هم به مامان گلی دادم تا در ملاقات حضوری به دخترش هدیه دهد. مامان گلی هم نسبت به ما محبت داشت. ما اجازه‌ی هواخوری نداشتیم اما چون کلید قرنطینه دست مامان گلی بود، به ما اجازه داد در طول روز، چند دقیقه برای هواخوری به خارج از قرنطینه برویم. به علاوه او برای نسرین که سرما خورده بود دارو و آب میوه آورد و شرایطی را مهیا کرد تا هر کدام از ما بتوانیم با خانواده‌هایمان تماس بگیریم و خیلی کوتاه صحبت کنیم.

۲۸. وقتی در قرنطینه بودیم مجدداً ما را برای بازجویی بردند. آنها در بازجویی‌ها سعی می‌کردند مرا به دین اسلام برگردانند. آنها گفتند: «اگه توبه کنی و به اسلام برگردی، حکم آزادیت رو صادر می‌کنیم.» من نپذیرفتم و مخالفت کردم و از ایمانم به مسیحیت دفاع کردم. آنها من و خانواده‌ام را تهدید کردند. اما من تا به آخرین روز حاضر نشدم برگه‌ی توبه نامه را امضا کنم.

۲۹. زمانی که من در زندان بودم یکی از بازجو‌ها با خانواده‌ام تماس گرفته بود و گفته بود که برای دختر شما حکم اعدام صادر شده است. مادرم با شنیدن این خبر شوکه شده بود و به دلیل ناراحتی قلبی که داشت حالش وخیم‌تر شد و در بیمارستان بستری شد. خواهرها و برادرانم هر روز برای پیگیری روند پرونده‌ام به زندان می‌آمدند. ولی فقط یک روز قبل از آزادی با خواهرانم امکان ملاقات حضوری با آنها را پیدا کردم.

۳۰. ما هر ماه برای منزلمان، قسط وام به بانک پرداخت می کردیم و هنوز سند به نام مادرم نشده بودم. برادرم نیز حقوق پایینی دریافت می‌کرد و فیش حقوقی او را به عنوان وثیقه قبول نمی‌کردند. بعد از پیگیری و التماس‌های برادرم حاضر شدند فیش حقوقی او را به عنوان مبلغ وثیقه بپذیرند. مبلغ وثیقه‌ی من۲۰ میلیون تومان بود. من در تاریخ ۱۴ اسفند ماه ۱۳۹۱، با فیش حقوقی برادرم آزاد شدم.

آزادی موقت

۳۱. بسیاری از مسیحیان کلیسای خانگی‌مان، نگران واکنش خانواده به دستگیری من بودند که آیا بعد از این اتفاق خانواده پذیرای من هست یا خیر! اما نه تنها آنها مرا پذیرفتند، بلکه برادرم در وزارت اطلاعات و ادارات وابسته به دفاع از من گفته بود: «اگه بلایی سر خواهرم بیاد همه‌ی ما مسیحی می‌شیم!» یکی از بازجوها گفته بود: « ما  خواهرت رو بین مردها دستگیر کردیم و روابط نامشروع داشتند.» برادرم گفته بود: «اگه خواهرم میان مردها بوده، من مطمئنم که اون مردها پاک سیرت بودند و خواهرم رابطه سالمی با اونها داشته، چون من خواهرم رو به خوبی می‌شناسم.» وقتی مادرم متوجه‌ی اتهام «روابط نامشروع دون زنا» به ما شد گفت: «من با افتخار سرم رو بالا می‌گیرم چون می‌دونم دخترم برای ایمان و باورش ایستادگی کرده و این برچسب‌های ننگین بهش نمی‌چسبه.»

۳۲. بعد از آزادی، مأموران وزارت اطلاعات، همیشه مرا تعقیب می‌کردند. دو بار هم برای بازجویی مرا به یک منزل مسکونی در خیابان مخابرات شاهین شهر احضار کردند که هیچ تابلو و علامتی نداشت. بعدها متوجه شدم اجازه‌ی این کار را نداشتند. در حیاط این منزل، اتاقی بود و در آنجا از من در مورد کلیسایی که در خوزستان داشتیم بازجویی کردند. اما من آمار و اسامی را اشتباه گفتم.

۳۳. مطمئن بودم در منزل ما دستگاه شنود کار گذاشته بودند و مکالمات ما را در منزل شنود می‌کردند. گاهی اوقات بعد از صبت‌هایی که با خانواده می‌کردم تماس می‌گرفتند و عین مکالمات را به من می‌گفتند.

۳۴. برای پس گرفتن وسایلی که ضبط کرده بودند من را خیلی اذیت کردند. هر روز از فولادشهر به شاهین شهر می‌رفتم و یا تماس می‌گرفتم تا وسایلم را پس دهند. یکی از ضروری‌ترین این وسایل کارت بانک مادرم بود. این کارت همیشه دست من بود و من حقوقش را دریافت می‌کردم و به او می‌دادم. بعد از شش ماه لب‌تاپم و بقیه‌ی وسایلم را هم پس دادند.

۳۵. شبان کلیسا، قبل از ماجرای دستگیری، از ما خواسته بود روی برگه‌ای اموال کلیسا را بنویسیم و متاسفانه این برگه را در منزل رامین و نسرین پیدا کرده بودند. به همین دلیل بازجو مرا مجبور کرد که دستگاه پرینتر را که در منزلمان بود به وزارت اطلاعات تحویل دهم. آنها اموال کلیسا را بیت المال و متعلق به دولت می‌دانستند و گفتند که اگر پرینتر را تحویل ندهی، سر خودت و خانواده‌ات هر بلایی بخواهیم می‌آوریم. آنها حتی دوربینی را که در منزل نسرین و رامین بود و به کلیسا تعلق داشت را پس ندادند.

دادگاه

۳۶. دادگاه رسیدگی به اتهامات ما در تاریخ ۲۹ خرداد ماه ۱۳۹۲، در شعبه‌ی یک دادگاه عمومی (حقوقی) دادگستری شاهین شهر، به ریاست قاضی احمدی تشکیل شد. عنوان اتهام ما «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران از طریق عضویت در گروه‌های معاند نظام با تشکیل گروه و عضو گیری با هماهنگی عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری» و «روابط نامشروع دون زنا» عنوان شد.

۳۷. قاضی از من سوال کرد: «با چه کسایی در ارتباط هستی و آیا می‌خواهی به اسلام برگردی؟» من پاسخ دادم: « خیر، من مسیحی هستم و نمی‌خوام به دین اسلام برگردم.»

۳۸. در تاریخ ۲۷ تیرماه ۱۳۹۲ حکم ما صادر شد. پرونده‌ی همه‌ی ما یکی بود و برای همه‌ی ما یک سال زندان تعزیری و دو سال ممنوعیت خروج از کشور صادر شد. عباس کیانی و سارا فولادی برای گرفتن جواب حکم به دادگستری شاهین شهر رفتند. قاضی جهانبخش احمدی در دفترش حضور داشت و به آنها گفته بود: «من می‌خواستم براتون حکم عفو بزنم اما شاکی شما دادستانیه و من آزادی عمل نداشتم. مجبور شدم یک سال زندان برای همه‌تون صادر کنم. در صورتی که در حال حاضر گروهی از مسیحیان در تهران دستگیر شدند و حکم چهار سال زندان براشون صادر شده. اما شما تا ۲۰ روز فرصت برای اعتراض دارید و می‌تونید از این موقعیت استفاده کنید.»

۳۹. ما از طریق وکیلمان آقای مهدی جهانبخش هرندی به این حکم اعتراض کردیم. اما در تاریخ ۱۶ فروردین ماه ۱۳۹۴، در شعبه‌ی ۱۴ دادگاه تجدیدنظر استان اصفهان حکم دادگاه اول تایید و قطعی شد.

خروج اجباری از ایران

۴۰. قبل از برگزاری دادگاه تجدیدنظر در تاریخ ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۲، مجبور شدم به ترکیه مهاجرت اجباری کنم. در تاریخ ۹ اسفند ماه ۱۳۹۲، در سازمان یو ان اعلام پناهندگی کردم.

من زبان ترکی بلد نبودم. شرایط کاری سختی را در ترکیه تجربه کردم. ساعت ۶ صبح، از منزل خارج می‌شدم تا به محل کار بروم. هم زمان دو کار آشپزی و چاپ لباس را انجام می‌دادم و ساعت ۱۱/۳۰ شب به منزل می‌رسیدم. مدتی نیز در آرایشگاه کار کردم.

۴۱. بعد از آزادی‌ام، مادرم مسیحی شد. در حال حاضر نیز هر از چند گاهی از طرف وزارت اطلاعات با خانواده‌ام تماس می‌گیرند و تهدیدشان می‌کنند. بعد از خروج من از ایران، مأموران وزارت اطلاعات دوبار ساعت ۶/۳۰ الی ۷ صبح برای دستگیری من به منزلمان رفتند. مادرم اعتراض کرده بود که شما با اینکه می‌دانید سحر از کشور خارج شده است برای ایجاد رعب و وحشت به منزل ما می‌آیید.

۴۲. دو سال قبل مادرم فوت کرد. من بعد از خروج از کشور حتی یک بار هم نتوانسته بودم مادرم را ببینم چون مادرم بیماری قلبی داشت و دکتر اجازه‌ی پرواز به او نمی‌داد. مادرم بسیار فداکار و مهربان بود و من با فوت او، بحران بسیار سختی را پشت سر گذاشتم. اما خدا را شکر دوستان مسیحی‌ام که آنها نیز ایران را ترک کرده بودند مرا بسیار حمایت کردند. با کمک آنها توانستم  به فعالیت‌های مسیحی خودم ادامه دهم. در حال حاضر به کودکان کلیسا، نوجوانان، جوانان و زنان خدمت می‌کنم.

۴۳. با پرهام، که او هم در کلیسا فعال بود، ازدواج کردیم. متاسفانه به دلیل شرایط کرونا نتوانستیم مراسم عروسی برگزار کنیم. ازدواج و شروع فصل جدید زندگی در من احساس تازگی و امید به همراه داشت، چون بعد از فوت مادرم بسیار غمگین بودم.

۴۴. من از سال ۱۳۹۲، در وضعیت بلاتکلیفی هستم. با وجود اینکه تقاضای پناهندگی من پذیرفته شده، اما به دلیل قوانین مهاجرتی اخیر آمریکا پرونده‌ی ما مثل خیلی دیگر از پناهندگان در حالت راکد مانده است.