نام: وحید هکانی

تاریخ تولد: ۱۳۶۱

تاریخ دستگیری: ۱۹ بهمن ۱۳۹۰

تاریخ مصاحبه: ۱۴ بهمن ۱۴۰۱

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با وحید هکانی تهیه شده و در تاریخ ۵ خرداد ۱۴۰۲ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۱۲۳ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

پیشینه

۱. نام من وحید هکانی است. من در سال ۱۳۶۱ در شهر شیراز، در یک خانواده‌ی مسلمان به دنیا آمدم. مادربزرگم همیشه نماز می‌خواند و به احکام اسلامی پایبند بود. الگوی اعتقادی من، در دوران کودکی اعضای خانواده‌ام بودند. من نیز به تقلید از آنها نماز می‌خواندم و پایبند به دین اسلام بودم.

۲. در مدرسه، دوران راهنمایی و دبیرستان، شرکت در نماز‌های جمعی اجباری بود. من با رغبت و میل شخصی نماز می‌خواندم چون از دوران کودکی به من آموزش داده شده بود که از طریق نماز خواندن و انجام احکام اسلامی، می‌توانم آدم خوبی باشم و به خدا نزدیک شوم.

۳. من ۱۳ ساله بودم که مادرم فوت کرد و تا قبل از فوت مادرم، فقط دو بار پدرم را دیدم چون ما را ترک کرده بود. بعد از فوت مادرم شرایط زندگی‌ام سخت و طاقت‌فرسا بود و خیلی تنها شده بودم. خدا را عامل شرایط ناگوار پیش آمده می‌دانستم.

۴. به مرور زمان احساس کردم هیچ کدام از این اعمال مذهبی برای من فایده و ثمری نداشته و به تدریج از خدا نیز دلسرد شدم. عمداً سعی می‌کردم کارهای ناسالم انجام دهم تا از خدا انتقام بگیرم. پنج سالی از این اتفاقات گذشت. احساس شکست و ناامیدی داشتم و خود را در بن‌بستی می‌دیدم.

۵. در پاییز ۱۳۸۵، زمانی که جوان ۲۴ ساله بودم، در ملاقات با یکی از اقوام دور خود شنیدم که به تازگی مسیحی شده است. این موضوع برای من تازگی داشت و از شنیدنش بسیار متعجب شدم. در خانواده و مدرسه به ما یاد داده بودند که اسلام دین آخر و کاملترین دین است. شنیده بودم که برخی از مردم از ادیان دیگر به دین اسلام گرویده‌اند، اما تا به حال نشنیده بودم که یک فرد مسلمان، مسیحی شود.

۶. با آن شخص فامیل به دیدار یکی از دوستان نوکیش او رفتیم. با اینکه زمان زیادی از مسیحی شدنش نمی‌گذشت، هر آنچه را یاد گرفته بود به من انتقال داد. احساس می‌کردم سالهاست که عیسی مسیح را می‌شناسم. با شنیدن صحبت‌هایی فامیل‌مان و دوستش در رابطه با عیسی مسیح تصمیم به پیروی از او گرفتم. از آن لحظه به بعد نور امید در قلبم تابیدن گرفت و آرامش عمیقی را تجربه کردم که تا به امروز نیز در من باقی است.

کلیسای خانگی

۷. بسیار مشتاق یادگیری کتاب مقدس، تعلیمات مسیحی و مشارکت با دیگر مسیحیان بودم. صبح روز بعد از مسیحی شدنم، به محل کارِ دوست فامیل‌مان که یک کارگاه تعمیر ماشین‌آلات کشاورزی بود رفتم. همه‌ی کسانی که در محل کارش بودند به تازگی مسیحی شده بودند.

۸. متاسفانه در ایران فروش کتاب مقدس ممنوع است. آن گروه مسیحی، یک کتاب انجیل که متعلق به خودشان بود را به من دادند. من با اشتیاق، مکرراً کتاب انجیل را دقیق و عمیق خواندم و آیات بسیاری را حفظ کردم. حدود دو الی سه ماه، در جلسات کلیسایی با آنها شرکت داشتم. چند نوار کاست حاوی سرودهای روحانی داشتیم که برای پرستش کردن دست‌جمعی از آنها استفاده می‌کردیم. با هم  سرود می‌خواندیم و دعا می‌کردم. اما همه‌ی ما نوایمان بودیم و کسی نبود که به ما در مورد ایمان مسیحی ما آموزش‌های بیشتر بدهد.

۹. من به کتابفروشی‌های زیادی رفتم تا کتاب مقدس خریداری کنم. اما بعضی از آنها حتی نمی‌دانستند کتاب مقدس چه کتابی است. بعد از پیگیری و پرس و جوی بسیار، جایی را پیدا کردم که دستفروش‌ها در آنجا کتاب‌های ممنوعه را می‌فروختند. بالاخره موفق شدم از یک دستفروش کتاب مقدس بخرم. از آن روز به بعد هر کس دنبال کتاب مقدس بود من آدرس آن مکان را به او می‌دادم. سال‌های بعد که از طریق کلیساهای رسمی توانستیم تعدادی کتاب مقدس تهیه کنیم، من بسیاری از کتاب مقدس‌ها را رایگان به آن دستفروش‌ها می‌دادم و از آنها خواهش می‌کردم هر کس در جستجوی کتاب مقدس بود کتاب‌ها را با قیمت ارزان به آنها بفروشند.

۱۰. زندگی من تغییر کرده بود و هر روز بیشتر از زندگی مسیحی لذت می‌بردم. تصور می‌کردم پذیرش این تغییر برای هر کسی منطقی و آسان باشد. اما این طور نبود. وقتی با اعضای خانواده‌ی مادری‌ام که همه متعصب به دین اسلام بودند در مورد مسیحیت صحبت کردم آنها ارتباطشان را با من قطع کردند و حدود سه سال، به طور کامل مرا طرد کردند. من در گذشته، کارهای ناسالم زیادی انجام داده بودم اما خانواده‌ام همیشه پذیرای من بودند. ولی بعد از مسیحی شدنم، رفتارشان با من بسیار تغییر کرد.

۱۱. یکی از دوستانم که قبلاً در مغازه‌ی خشکشویی او مشغول به کار بودم، از وقتی متوجه شد که مسیحی شده‌ام، من را کافر و نجس می‌دانست. اما بعد از مدتی، با مشاهده تغییرات مثبت من، دیدگاهش نسبت به من تغییر کرد. او به من کمک کرد تا بتوانم یک مغازه اجاره کنم. ما در حال نیز دوستی عمیقی با یکدیگر داریم و او همانند برادر بزرگ خود می‌دانم.

۱۲. من تصمیم داشتم به دلایل خاصی، نام خانوادگی‌ام را در شناسنامه‌ام تغییر دهم. موقع پُر کردن فرم در قسمت دین و مذهب، نوشتم «مسیحیت». مسئولین اداره ثبت احوال با تغییر فامیل من مشکلی نداشتند اما گفتند: «تو مسلمان زاده‌ای و حق نداری دین را تغییر بدهی.» به این ترتیب درخواستم برای تغییر نام را هم رد کردند.

۱۳. در ایران کلیساهای ساختمانی زیادی وجود دارد که بعضی از ساختمان‌ها، جز بناهای قدیمی در ایران محسوب می‌شوند. یعنی سالیان بسیاری، اشخاص زیادی در این کلیساها وارد شدند و خدا را عبادت و پرستش کردند. اما دولت جمهوری اسلامی به فارسی زبانان اجازه عضویت و شرکت در جلسات کلیساهای ساختمانی را نمی‌دهد. آنها، مسئولین کلیساها را نیز امر و تهدید کرده‌اند که مانع ورود نوکیشان مسیحی شوند. چند بار تلاش کرده بودم وارد کلیسای ساختمانی شیراز شوم. یکی از دوستانم عضو  کلیسای ساختمانی شیراز بود. به واسطه‌ی او توانستم وارد کلیسای شمعون غیور شوم.

۱۴. همه کلیساهای ساختمانی در ایران تحت کنترل حکومت است. محل کلیسای ساختمانی شیراز بین ستاد خبری وزارت اطلاعات، سازمان تبلیغات اسلامی، و امر به معروف و نهی از منکر واقع شده. در آن کوچه دوربین نصب شده است و تمام ورود و خروج‌ها به کلیسا تحت نظر آنهاست. غیر از دوربین حس می‌کردیم مأموران خبرچین وزارت اطلاعات هم در آنجا فعال باشند. هویت تمام افرادی که به کلیسا رفت و آمد می‌کنند به سرعت شناسایی می‌شود.

۱۵. بنا بر مجموع این دلایل، فارسی زبانان امکان ورود به کلیسای ساختمانی و شرکت در جلسات عبادتی را ندارند. تعالیم و آموزش‌های مسیحی به زبان فارسی نیست. به همین دلیل نوکیشان مسیحی فارسی زبان مجبور هستند به طور مخفیانه، در خانه‌ها جمع شوند و در کلیسای خانگی با دیگر مسیحیان دعا و مشارکت مسیحی داشته باشند.

۱۶. به یاد دارم در اوایل مسیحی شدنم، سال ۸۵ یک روز قصد سفر به ارومیه داشتم. ابتدا از شیراز به تهران رفتم. حدود پنج ساعت در تهران به دنبال کلیسای ساختمانی می‌گشتم. به دو کلیسا به نام‌های حضرت مریم و حضرت پولس رفتم. چون فارسی زبان بودم به من اجازه ورود ندادند. با پرس و جوی بسیار، به کلیسای مرکزی «جماعت ربانی» رفتم. سوالات زیادی از من پرسیدند و دلیل کلیسا آمدنم را جویا شدند. در نهایت یک خانواده که عضو کلیسا بودند به نگهبانی که اجازه ورود به من نمی‌داد گفتند که او با ماست و بالاخره آن شخص به من اجازه ورود داد. پس به راحتی نمی‌توانستیم به کلیسای ساختمانی وارد شویم و در مراسم عبادتی-تعلیمی شرکت کنیم.

۱۷. به مرور با افراد زیادی در مورد مسیحیت صحبت کردم. بعد از مدتی، تعداد اعضای کلیسای خانگی ما در شیراز بیشتر شد. من هر فعالیت و خدمتی که در توانم بود برای کلیسای خانگی انجام می‌دادم. بعد از چند سال، با چند نفر که مسیحیان قدیمی‌تری بودند آشنا شدیم. آنها برای آموزش‌ دادن تعالیم کتاب‌مقدس به ما از تهران به شیراز می‌آمدند.

۱۸. با افزایش تعداد کلیسای خانگی، این احتمال را می‌دادیم که یک روز توسط وزارت اطلاعات دستگیر شویم. گاهی احساس می‌کردیم که ما را تعقیب می‌کنند یا تلفن‌های ما شنود می‌شود که البته بعدها متوجه شدیم حدس ما درست بوده است.

۱۹. من در خلوت با خود تفکر می‌کردم که اگر روزی دستگیر شوم چه احساسی خواهم داشت. آیاتی از کتاب مقدس به من را در این زمینه آرامش می‌داد. وقتی احساس ضعف و ناتوانی داشتم به خدا می‌گفتم: «خواهش می‌کنم الان که در ضعف هستم سراغم نیان و توی این حس و حال، منو دستگیر نکنند که یه وقت مجبور بشم تو رو انکار کنم». یه روزهایی هم که احساس قوت می‌کردم با خود می‌گفتم: «اگه الان منو دستگیر کنند با قوت و شجاعت می‌ایستم و از موضع و اعتقاداتم دفاع می‌کنم». به هر حال آماده دستگیری بودیم و برای خودمان دعا می‌کردیم.

دستگیری با اعضای کلیسای خانگی

۲۰. در سال ۱۳۸۷، دو بار از طرف وزارت اطلاعات به صورت تماس تلفنی تهدید و بازجویی شده بودم. اما روز چهارشنبه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۹۰، با حدود ۲۵ نفر از اعضای کلیسای خانگی در منزل یکی از دوستان مسیحی جمع بودیم. در حال پرستش کردن بودیم که زنگ منزل به صدا درآمد. تصور کردیم یکی از اعضای کلیسا دیرتر آمده و بدون اینکه بپرسیم چه کسی پشت در است، در را باز کردیم. حداقل ۱۵ مأموران وزارت اطلاعات بلافاصله وارد منزل شدند. رفتار آنها با ما همراه با تهدید و خشونت بود. خادمین کلیسا را از بقیه‌ی حاضرین در آن منزل جدا کردند. من و هفت نفر دیگر [مجتبی حسینی، کوروش پرتوی، همایون شکوهی و همسرش فریبا و پسرش نیما و دو نفر دیگر] را بازداشت کردند. البته کوروش آن شب در جلسه حضور نداشت. هر کدام از ما را به طور جداگانه به منزل‌هایمان برای تفتیش بردند. مأموران بقیه حاضران در جلسه را مجبور کردند فرم مشخصاتی را پر کنند. بعدها با آنها تماس گرفته و برای بازجویی احضار شده بودند. بعد از بازجویی‌های تهدیدآمیز از آنها تعهد گرفته بودند که دیگر در هیچ جلسه کلیسایی شرکت نکرده و ارتباطی نداشته باشند.

۲۱. من را اول با دستبند به منزلم بردند و روی مبل نشاندند. یکی از مأموران محافظ من بود و بقیه مأموران نیز منزل را به صورت حرفه‌ای گشتند. آنها هر آنچه مربوط به مسیحیت می‌شد مثل: کتاب‌مقدس‌ها، کتاب‌های متفرقه مسیحی، سی‌دی‌های مسیحی، و حتی عکس‌ مسیح که روی دیوار نصب بود را برداشتند. از کتاب‌ها و سی‌های غیرمسیحی هم نگذشتند و آنها را هم به همراه دیش و رسیور ماهواره ضبط کردند و در ماشین وانت گذاشتند. وانت پُر از وسایل توقیف شده از منزلم شده بود. سپس مرا با خودشان به مغازه‌ام بردند. هر آنچه تصور می‌کردند به مسیحیت مربوط باشد را با خود بردند. آنها قصد داشتند گیتارم را هم بردارند اما من گفتم: «این فقط گیتاره، چرا باید ضبط بشه؟!» بالاخره موافقت کردند که گیتار را با خودشان نبرند. زمانی که برای عمل جراحی در مرخصی بودم، بخشی از وسایل مثل شناسنامه، پاسپورت و چند کتاب را که احساس می‌کردند به دردشان نمی‌خورد به من تحویل دادند.

بازداشتگاه وزارت اطلاعات

۲۲. وقتی به چشمانم چشم‌بند زدند حس غریبی داشتم. نمی‌دانستم من را به کجا می‌برند! چه کسی دستم را گرفته است؟ همه جا سیاه و تاریک بود. این اولین بار بود که با چشم‌بند باید حرکت می‌کردم و یکی از بزرگترین لحظات سخت اولیه بود و افکار منفی زیادی به سراغم می‌آمد. من ۳۳ روز در بازداشتگاه «پلاک ۱۰۰»  وزارت اطلاعات بودم. سلولی که در آن نگهداری می‌شدم، اگرچه به عنوان سلول انفرادی بنا شده بود، اما به خاطر حجم بالای بازداشتی‌ها، همیشه چند نفر را در آن جا می‌دادند.

۲۳. فردای شب دستگیری، ما را تفهیم اتهام کردند. شخصی که ما را تفهیم اتهام کرد فکر می‌کنم قاضی اجرای احکام بود که «خانم زارع» نام داشت. اتهامات ما: «ایجاد تشکیلات غیرقانونی، بر هم زدن امنیت ملی، تبلیغ علیه نظام» و «ارتداد» بود. وقتی اتهامات ما را عنوان کردند من منظور آنها را نفهمیدم و نمی‌توانستم اتهامات وارده را درک کنم.

۲۴. من به خانم زارع گفتم: «من مسلمون نبودم که بخوام از دین اسلام برگشته باشم به مسیحیت.» خانم زارع گفت: «تو مسلمون‌زاده‌ای چون پدر و مادرت مسلمون بودند» گفتم: «شما از کجا می‌دونید؟! من پدرم رو از یک سالگی ندیدم» گفت: «مادرت چی؟!» گفتم: «اگه یه شخصی مسلمون باشه باید نماز بخونه، روزه بگیره، خمس و زکات بده. ولی مادرم هیچ کدوم از این کارها رو نمی‌کرد ولی زن خوبی بود.» خانم زارع متوجه شد که من آگاهی کافی برای پاسخگویی به سوالاتش را دارم. بعدها اتهام ارتداد را از فهرست اتهامات ما حذف کردند.

بازجویی‌ها

۲۵. از همان شب اولی که من را برای بازجویی بردند، بازجو از من سوال ‌می‌پرسید و من از پاسخ دادن امتناع می‌کردم. چندین بار احوال «حلما» دختر همایون را از او جویا ‌شدم. حلما یکی از دختران نوجوان گروهمان بود که وابستگی عاطفی زیادی به یکدیگر داشتیم و مثل خواهر کوچکترم دوستش داشتم. حلما گمان می‌کنم در آن زمان ۱۲ ساله بود. پدر، مادر و برادر حلما هم در همان منزل به همراه من دستگیر شدند و من نگران او بودم. بازجو جواب من را نمی‌داد اما من همچنان جویای احوال حلما شدم. در نهایت مجبور شد که پاسخ دهد و به من گفتش که منزل خاله‌اش هست.

۲۶. آن روز بازی جام حذفی بود و تیم فوتبال استقلال بازی داشت. من از بازجو پرسیدم که نتیجه‌ی بازی چه شد؟ بازجو خیلی ناراحت شد و به طور مرتب با لگد به صندلی من می‌کوبید و به من گفت: «تو منو مسخره کردی؟»

۲۷. دو روز از من بازجویی کرد اما متوجه شد که هر بلایی بر سرم بیاورد من حاضر نیستم در مورد خودم و دیگر اعضای کلیسا اطلاعاتی به آنها بدهم. یکی از هم‌زندانی‌ها در سلول به من گفت: «کاری باهات می‌کنند که دلت برای بازجویی تنگ بشه.» حدود ۱۲ روز، مرا برای بازجویی نبردند. من از احوال بقیه‌ی بازداشت‌شدگان بی‌اطلاع بودم و با استرس، برای بازجویی انتظار می‌کشیدم و در آن ۱۲ روز به یاد حرف‌های آن زندانی افتادم.

۲۸. هر سه الی چهار روز، حدود ۲۰ دقیقه، زمان هواخوری داشتیم. من دعا می‌کردم تا دیگر دوستان بازداشتی‌ام را ببینم یا صدایشان را بشنوم تا از صحت و سلامت آنها اطمینان پیدا کنم. من برای خودم دعا نمی‌کردم و تنها نگرانی و دغدغه‌ی من، شرایط دیگر دوستان مسیحی‌ام بود؛ چه دوستانی که بازداشت شده بودند و چه دیگر اعضای کلیسای خانگی‌مان که در آن جلسه حضور نداشتند اما احتمال دستگیری آنها نیز ممکن بود. بعداً که یکدیگر را دیدیم متوجه شدم که آنها هم نگران احوالات من بودند و برای من دعا می‌کردند.

۲۹. بخصوص نگران خانم‌های عضو کلیسا بودم. یک نفر از خواهران کلیسا قبلاً یک بار دستگیر شده بودند و بازجویش، یکی از آنها را تهدید کرده بود که اگر مجدداً بازداشتش کند به او تجاوز می‌کنند. این اخطا‌رها را فقط تهدید نمی‌دانستم. معترضان زیادی، اعم از مرد و زن، که در سال ۱۳۸۸ بازداشت شده بودند، در زندان مورد تجاوز قرار گرفته بودند.

۳۰. من یک تکه کلامی داشتم که می‌گفتم: «خوب باش». تصور می‌کنم انتهای سالنِ سلولی که من در آن بازداشت بودم، به انتهای سالن خانم‌ها منتهی می‌شد. صدای فریبا را می‌شناختم. گاهی صدای سرفه‌ی او را می‌شنیدم و دلم پر از درد می‌شد. من برای تقویت و دلگرمی او فریاد می‌زدم: «خوب باش». امیدوار بودم که بشنود و بداند که برای او دعا می‌کنم. بعد از آزادی فریبا به ما گفت که به طور عمدی سرفه می‌کرده تا صدای او را بشنویم. از اینکه خانم‌های کلیسا در زندان بودند فشار عصبی زیادی به من وارد می‌شد و از این موضوع به شدت ناراحت بودم. دو نفر از بازداشتی‌ها هم میانسال بودند و مثل پدر و مادر، اعضای کلیسا را محبت و حمایت می‌کردند. من برای وضعیت‌ همه‌ی آنها نگران و غمگین بودم و دعا می‌کردم.

۳۱. من در آن روزها، با احساس تقصیر و محکومیت هم دست و پنجه نرم می‌کردم. زیرا به یاد می‌آوردم که اعضای کلیسا را تشویق به گردهمایی و مشارکت کلیسایی می‌کردم. تعداد اعضای کلیسای ما از ۴ نفر به ۲۰۰ نفر رسیده بود و با خود می‌گفتم که شاید نباید اصرار به گردهمایی می‌کردم. به طور مرتب دعا می‌کردم که بقیه اعضای کلیسای‌مان لو نرفته باشند. خیلی روزهای عجیب و سختی بود ولی دعا می‌کردم و سرود می‌خواندم.

۳۲. احساسات متفاوتی دیگری را هم در آن روزها تجربه کردم. یکی از آنها این بود که نگران بودم و نمی‌دانستم چه بلایی بر سر من و دیگر بازداشت‌شده‌ها می‌آورند! چون در مورد شکنجه‌ها و کشتار مردمی که در اعتراضات سال ۱۳۸۸ شرکت کرده بودند خبرهای ناگواری و ترسناکی شنیده بودیم. شاید عجیب باشد اما سالها برای جفا کشیدن برای خدا انتظار کشیده بودم و بالاخره اتفاق افتاد.

۳۳. یک بار بازجو با من در مورد اسلام و مسیحیت بحث کرد. او بارها به باور مسیحی من توهین ‌کرد. من هم دفاعیات خود را در مورد مسیحیت بیان کردم و پاسخ او را می‌دادم. سعی می‌کردم ایمانم را در روزهای جفا، زندگی کنم. من قهرمان این داستان را خدا می‌دانم، چون او به من این شهامت را بخشید.

۳۴. در تمام شرایط سخت و شکنجه‌های بازداشت، تمام افکاری که قبل از دستگیری در مورد ضعیف بودن یا قوی بودنم داشتم، رنگ باخته بود و قوت خدا با من بود. در آن روزها تمام نگرانی من در مورد اعضای دیگر کلیسا بود. دعا می‌کردم تا آنها دستگیر نشوند و محافظت خدا با آنها باشد.

۳۵. بعد از این ۱۲ روز، مرا برای بار دیگر به بازجویی بردند. بازجوها تکنیک‌های زیادی برای بازجویی دارند. در این مدت، اطلاعات زیادی را از دیگر مسیحیان بازداشت شده، جمع‌آوری کرده بودند. وقتی از پاسخ به سوالی طفره می‌رفتم و یا از نام‌ بردن اسامی مسیحیان دیگر خودداری می‌کردم، خود بازجو جواب‌ها را به من داد و گفت: «فقط بنویس.» من متوجه شدم که آنها اطلاعات زیادی راجع به ما به دست‌ آورده‌اند.

۳۶. برای بازجویی من را روی صندلی که میز کوچکی به آن متصل بود، رو به دیوار می‌نشاندند. البته بازجو پشت سر من بود. تصور اینکه کسی پشت سرت ایستاده و تو نمی‌توانی او و واکنش‌هایش را ببینی، بسیار هولناک بود. من هر از چند گاهی چشم‌بندم را بالا می‌زدم. بازجو سوالات تکراری را می‌پرسید و باید هر بار به سوالاتش جواب می‌دادم.

۳۷. بازجوها در بازجویی‌ها، به روش‌های مختلف، قصد تخریب و شکستن عزت نفس ما را داشتند. من بعضی از فیلم‌های کشتار دانشجویان در اعتراضات ۱۳۸۸ را دیده بودم که دانشجوها را چشم بسته از پشت‌بام به پایین پرتاب می‌کردند. من را چشم‌بسته برای بازجویی می‌بردند و گاهی تصور می‌کردم قرار است من را هم از یک مکان بلند، مانند پرتگاه به پایین پرتاب کنند. به پایین پرتاب کنند. بعضی وقتی‌ها در مسیر رفتن به اتاق بازجویی، پاهایم سست و بی‌رمق می‌شد و به زور خود را می‌کشاندم. آنها نمی‌دانستند من چه اتفاقاتی را در ذهنم مرور می‌کردم.

۳۸. بازجویی‌های من ساعت‌های طولانی و خسته‌کننده، پر از استرس و اضطراب بود. به من یک لباس نازک داده بودند و هوا سرد بود. در بازجویی‌ها باید روی صندلی بدون تحرک می‌نشستم و از شدت سرما می‌لرزیدم. بازجو لذت می‌برد و می‌گفت: «ترسیدی؟!»

۳۹. بازجوها توهین‌ها و تهدیدهای وحشتناکی می‌کردند. می‌گفتند: «می‌فرستیمتون زندان، اونجایی آدم‌هایی رو داریم که بدترین بلاها رو سرتون میارند». از فحاشی و الفاظ رکیک هم به وفور استفاده می‌کردند. من نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. چشمانم بسته بود و نمی‌دانستم چند نفر در اطراف من ایستاده‌اند. می‌خواستند روحیه من را تضعیف کنند. در مورد اعضای کلیسا بدگویی می‌کردند و می‌گفتند: «ما بین شما جاسوس داشتیم» و می‌خواستند من را نسبت به آنها بدبین کنند. این روش به حدی زجرآور است که زندانی آرزو می‌کند شکنجه فیزیکی ببیند اما شکنجه سفید نشود. بارها با خود می‌گفتم: «ای کاش من را کتک می‌زدند، اما آن حرف‌ها را به من و دوستام نسبت نمی‌دادند».

۴۰. در سلول، یک تشت برای شستن لباس‌هایمان به ما داده بودند. گاهی تَشت را پُر از آب می‌کردم و سرم را در آب فرو برده و فریاد می‌زدم. نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود و اذیت شود.

۴۱. بیست روز بعد از بازداشت، برای اولین بار به من اجازه دادند که با یکی از دوستانم تماس بگیرم تا در مورد خانه‌ای که کرایه کرده بودم و باید تحویل می‌دادم با او صحبت کنم. من خانه و مغازه‌ام را کرایه کرده بودم. بعد از بازداشت شدن به مدت چهار ماه به من اجازه ندادند که مغازه‌ام را تحویل دهم. چهار ماه مغازه‌ی من پلمپ شده بود، با اینکه در مغازه‌ی من هیچ چیزی که مربوط به مسیحیت باشد پیدا نکردند. بالاخره به سختی توانستم خانه‌ام را تحویل دهم ولی ضرر مالی بسیاری متحمل شدم.

۴۲. از همان روز اول من را به یک سلول بسیار کوچک با متراژ تقریباً ۶ متری بردند. سه نفر زندانی نیز در آن سلول بودند. یکی از آنها، استاد دانشگاه بود که سه ماه قبل از ورود من، بازداشت شده بود و بعداً مطلع شدم که دو ماه بعد از دیدارمان آزاد شده بود. دستشویی و حمام به صورت اُپن بود. وقتی از دستشویی و حمام استفاده می‌کردم سه زندانی دیگر می‌توانستند مرا ببینند. این موضوع، یکی از شکنجه‌ها و آزارهای روانی برای من بود. آن زندانی که استاد دانشگاه بود من را دلگرمی داد و گفت: «راحت باش و خجالت نکش.» قبل از اینکه من به این سلول بروم او چندین نامه به مسئول زندان نوشته بود و درخواست میوه کرده بود. در نهایت با درخواست او موافقت کرده بودند و در هفته یک الی دو بار برای سلول ما میوه می‌آوردند.

۴۳. در همه‌ی سلول‌ها به غیر از قرآن و مفاتیح، کتاب دیگری نبود. این شخص مجوز گرفته بود تا چندین کتاب به داخل سلول بیاورد. یکی از کتاب‌های سه جلدی، «کمدی الهی» دانته بود. من سالها آرزو داشتم این کتاب را بخوانم و خیلی خوشحال بودم که فرصتی مهیا شد تا بتوانم این کتاب را که پر از آیات کتاب مقدس است بخوانم. مترجم کتاب «آقای شجاع‌الدین شفا»، تمام منابع را به صورت پاورقی نوشته بود پس من می‌توانستم آیات کتاب مقدس را از این طریق بخوانم.

۴۴. قبلاً در یکی از بازجویی‌ها، روی دستمال کاغذی عکسی از خورشید و صلیب کشیده بودم و با آن دستمال می‌خوابیدم و با خدا راز و نیاز می‌کردم. البته یک بار سلول را بازرسی کردند و دستمال را بردند. بازجو من را برای این دستمال کاغذی و طرحی که روی آن کشیده بودم بسیار توبیخ کرد. من با خواندن آیات کتاب مقدس در کتاب «کمدی الهی» دانته بسیار تسلی گرفتم. در سلول تلویزیون نداشتیم و حوصله‌مان سر می‌رفت و خواندن کتاب برایم مفید بود.

اعتراف اجباری

۴۵. شب سی و سوم بازداشت، مرا در ساعتی که متعارف نبود برای بازجویی بردند. کاغذی به دستم دادند که متنی روی آن نوشته شده بود. گفتند: «این رو بخون، با خط خودت بنویس، امضا کن و انگشت بزن!» در آن متن نوشته بود: «من، وحید هکانی، عضو یک فرقه‌ی منحرف مسیحی هستم. من توبه می‌کنم و قول می‌دهم دیگر وارد این جمع نشوم. با هیچ کدام از مسیحیان ارتباط برقرار نکنم و جمع کلیسایی تشکیل ندهم». من گفتم: «من اصلاً اینو قبول ندارم. من یه شخص مسیحی‌ هستم. ما فرقه‌ی منحرف نبودیم. ما مسیحی هستیم». بازجو گفت: «کلیساهای رسمی ایران، شما رو قبول ندارن!» من گفتم: «برای من مهم نیست کی ما رو قبول داره کی قبول نداره. اون کسی که باید ما رو قبول داشته باشه قبول داره و همون برام کافیه». او گفت: «اگه اینو بنویسی و امضا کنی قاضی بهت کمک می‌کنه». گفتم: «من به کمک کسی نیاز ندارم. مگه من چه کار کردم که کسی بخواد به من کمک کنه. من نمی‌نویسم».

۴۶. گفت: «همه‌ی بچه‌هاتون نوشتند و امضا کردند به جز تو!» این ترفندشان را می‌شناختم که به دروغ قصد دارند من را تحریک به نوشتن کنند، من گفتم: «هر کس، هر کاری کرده خودش می‌دونه». گفت: «بیارم نوشته‌هاشون رو بخونی؟!» گفتم: «اصلاً برام مهم نیست که دیگران چی نوشتند. من نمی‌نویسم». گفت: «به هر حال باید یه چیزی بنویسی». گفتم: «چی بنویسم؟!» گفت: «هر چه دوست داشتی بنویس». پس نوشتم: «من وحید هکانی یک فرد مسیحی هستم و تا به امروز نمی‌دانستم که جمع شدن و پرستش کردن و دعا کردن در نام مسیح، در این کشور قانونی نیست. قول می‌دهم که از این به بعد این کار را نکنم». بازجو گفت: «باید بنویسی که بعد از آزادی با هیچ کدام از مسیحیان، ارتباط برقرار نمی‌کنی». من گفتم: «اینا همه زندگی من هستند؛ همه کس و کار من هستند. من خانواده ندارم و اینا خانواده‌ی من هستند. پس من تا آخر عمرم با اینها در ارتباط خواهم بود». بازجو گفت: «خودت می‌دونی. این چیزی که داری میگی به ضرر خودت تموم میشه». من گفتم: «هر اتفاقی می‌خواد بیفته، بیفته!»

۴۷. من در مدت زندان متوجه شدم که ضعف و قوت ما مهم نیست بلکه خداست که ما را تاب تحمل و ایستادگی می‌بخشد تا در شرایط جفا مستحکم بایستیم. من قبل از دستگیری، فوتبال بازی می‌کردم. در زمان هواخوری نیز از این طرف به آن طرف حیاط می‌دویدم و تصور می‌کردم به زودی آزاد می‌شوم. گاهی در دوربین‌های حیاط نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم. به یاد دارم که یک روز بعد از هواخوری بازجو مرا به دفترش برد. من چشم‌بند داشتم و او را نمی‌دیدم. او به من گفت: «چرا توی دوربینها نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی؟ تو مثل یه کارتن خواب می‌مونی که آوردنش یه جایی و دارن بهش خوراک می‌دن، جای خواب می‌دن و یه سرپناهی داره که سرما نخوره. شرایط تو مثل همون کارتن خوابهاست». من او را نمی‌دیدم اما خشمگین بودنش را احساس می‌کردم. او می‌خواست مرا تحقیر کند.

۴۸. بعدها وقتی وارد بند عمومی زندان شدم چندین شب نمی‌توانستم بخوابم. یک شب متوجه شدم که رنجش بزرگی نسبت به رفتار بازجوها در قلبم دارم. به همین دلیل تصمیم گرفتم این رنجش را با خود حمل نکنم. آنها را ببخشم و برایشان دعا کنم. هر زمان به روزهای زندان فکر می‌کنم برای تمام بازجوهایم دعا و شفاعت می‌کنم.

بازداشتگاه مرکزی

۴۹. در روز ۳۴ از بازداشت، لباس‌هایم را به من تحویل دادند تا بپوشم. من و دوستان بازداشتی‌ام را از آن مکان «پلاک ۱۰۰» با چشم‌بند بیرون آوردند و سوار یک ماشین وَن کردند. من احساس کردم زندانیان دیگری نیز در ماشین هستند. از زیر چشم‌بند متوجه شدم که مسیحیان بازداشت شده‌ی کلیسای خانگی‌مان بودند. وقتی از پلاک ۱۰۰ بیرون آمدیم و در خیابان اصلی بودیم به ما گفتند: «سرتون رو بالا بیارید و چشم‌بنداتون رو بردارید ولی با هم صحبت نکنید». دیدن دوستانم حس زیبایی بود. اشک در چشمانمان جمع شده بود. اجازه نمی‌دادند با یکدیگر صحبت کنیم. اما نگاهمان با یکدیگر حرف می‌زد و خوشحالی‌ از دیدار یکدیگر را حس می‌کردیم. تصور می‌کردم قرار است ما را به دادگاه ببرند و به زودی آزاد شویم.

۵۰. از روز سوم الی چهارم بازداشت در پلاک ۱۰۰، قبل از اینکه اتهام ما ثابت شود، موهای سر ما را تراشیده بودند. می‌خواستند با این کار، ما را تحقیر کنند و بین زندانیان دیگر هم قابل شناسایی باشیم. همه‌ی ما کچل بودیم و ریش‌هایمان بلند شده بود. ولی ما با دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدیم. چند تن از دوستانمان که همراه ما دستگیر شده بودند تا برگزاری جلسه دادگاه به قید وثیقه آزاد شدند.

۵۱. ما به مکانی که دستگیرمان کرده بودند نزدیک شدیم. با خوش‌خیالی تصور کردم می‌خواهند ما را به همان مکان دستگیری ببرند و آزاد کنند. اما ماشین از آنجا عبور کرد و کمی بالاتر از آن مکان، ما را به بازداشتگاه مرکزی بردند که در کنار زندان عادل‌آباد شیراز واقع است. بیمار بودم و زمان انگشت نگاری به طول انجامید. حالم به شدت بد شده بود.

۵۲. بعد از ۳۴ روز، بالاخره در بازداشتگاه مرکزی اجازه دادند که تماس یک دقیقه‌ای با یکی از دوستانم داشته باشم و فقط اطلاع دهم که من زنده هستم و حالم خوب است.

۵۳. بازداشتگاه مرکزی، خیلی محیط کثیف، آلوده و بدی بود اما چند مزیت داشت. اول اینکه من و دوستانم در کنار یکدیگر بودیم، با هم دعا کردیم و حرف‌هایی که به بازجوها زده بودیم را با یکدیگر در میان گذاشتیم.

زندان عادل‌آباد و بند سبز

۵۴. از بازداشتگاه مرکزی تا زندان عادل آباد حدود ۱۰۰ قدم بیشتر نیست و فاصله‌ی زیادی با هم ندارند. آنها می‌خواستند ما را به زندان عادل‌آباد منتقل کنند. من و مجتبی و همایون را جداگانه به زندانیان دیگر دستبند ‌زدند و سوار اتوبوس کردند. یعنی هر زندانی را به دو زندانی دیگر دستبند زده بودند و سوار اتوبوس کردند. تعداد زندانیان بالاتر از ظرفیت اتوبوس بود. حدود یک ساعت طول کشید که آمار زندانیان را بگیرند و اتوبوس راه بیفتند. لحظات بسیار سختی بود. با اینکه فاصله نزدیک بود و اتوبوس می‌توانست دو الی سه بار برود و برگردد اما زندانیان زیادی را به یکباره به زندان عادل‌آباد بردند. لحظات بسیار وحشتناکی بود. ۶ الی ۷ روز در بازداشتگاه مرکزی بودیم. کوروش را در آنجا نگه داشتند و چند روز بعد به زندان عادل‌آباد آوردند.

۵۵. از آنجا که زندان عادل‌آباد شلوغ بود، ابتدا ما را به قرنطینه زندان عادل‌آباد بردند. ما دعا ‌کردیم که در زندان، در یک بند و در کنار یکدیگر باشیم. فریبا را به زندان نسوان برده بودند که دورتر از زندان عادل‌آباد بود. ما همچنان نگران احوالات او بودیم.

۵۶. مدیر داخلی زندان به قرنطینه آمد تا ما را به بندها بفرستند. ما تصور می‌کردیم اگر بگوییم در یک پرونده هستیم ما را به یک بند می‌فرستند و در کنار هم خواهیم بود. اما وقتی مدیر داخلی زندان  از اتهام ما آگاه شد و فهمید که یک پرونده داریم، به ما گفت: «شماها نباید کنار همدیگه باشید!». بنابراین من را به بند سارقین مسلح فرستاد. همایون را به بند جرایم مالی و مجتبی را  که کم سن و سال‌تر بود به بندی مختص محکومین به قتل عمد فرستاد. این موضوع به نگرانی بیشتر ما از وضعیت او دامن زد.

۵۷. از زیر یک «هشتی» وارد زندان عادل‌آباد می‌شویم. بعد از هشتی، یک کریدور، یا راهروی بزرگ قرار دارد که آن کریدور چهار بند اصلی و اورجینال زندان عادل‌آباد را داشت: بند پاک (بیشتر ویژه جرائم مالی)، بند ۱۰ یا همت (جرائمی مثل قتل و سرقت مسلحانه)،  بند ۱۱ یا نشاط (خاص جرائمی مثل سرقت مسلحانه و امثال آن)، و بند سلامت (محل نگهداری زندانیانی که به آنها متادون می‌دادند). هر کدام از این بندها سه طبقه داشت. طبقه‌ی سوم از طبقه‌ی اول و دوم جدا شده بود. طبقه اول و دوم با هم بود (البته بعدها طبقاتش جدا شد). به علت تعداد زیاد زندانیان، بندهای الحاقی جدید هم در زندان عادل‌آباد ایجاد کرده بودند که هر کدام متشکل از یک یا چند واحد بود. در دوران حبس ما، اسامی مختلفی روی این بندها گذاشته بودند مثل بند عبرت، بند آموزش که هیچ وقت داخل آن را ندیدم و بند جوانان که بعدها بند نسوان را به آنجا منتقل کردند. یکی دیگر از آنها بند سبز بود. بند سبز، چهار واحد مجزا داشت که مختص خودش بود و بند سبز را تشکیل می‌داد.

۵۸. من با تعجب با خود فکر می‌کردم که این تعداد زندانی کجا می‌خوابند! اتاق ما در بند ۱۱ زندان عادل‌آباد حدود ۲۲ الی ۲۳ متر بود. فضای کوچکی با چند تخت خواب و یک یخچال. روزی که وارد آن اتاق شدم تعداد زندانیان آن اتاق ۳۴ نفر بود.

۵۹. به طور دقیق در خاطرم نیست که روز ۲۴ اسفند ماه یا روز ۲۶ اسفند ماه بود که وارد زندان عادل‌آباد شدم و هوا بسیار سرد بود. با همان لباس‌هایی که روز دستگیری بر تن داشتم، به آنجا آمدم. پتو و لباس گرم نداشتم. پولی هم نداشتم.

۶۰. مسئول زندان به ما تاکید کرده بود که اگر کسی جرم‌تان را پرسید نگویید جرم‌تان چیست! ما تصمیم گرفتیم که بگوییم جرم مان سیاسی است اما موضوع به این راحتی نبود، چون وقتی بگویی جرمت سیاسی است، زندانیان سوالات زیادی می‌پرسند که با کدام گروه بودی؟ چه فعالیتی‌ انجام دادی و امثال اینها. من نمی‌خواستم دروغ بگویم و از این بابت تحت فشار بودم. در آن لحظات سوالات زیادی از خدا پرسیدم از جمله اینکه «خدایا، چرا من اینجا هستم؟ مگر نگفتی از تو محافظت می‌کنم!»

۶۱. همان روز ورود به بند ۱۱ از زندانبانی که مسئولیت بند ما را به عهده داشت پرسیدم که چرا با وجود اتهام «سیاسی» ما را در بند مجرمین سرقت مسلحانه و قتل نگهداری می‌کنند. با تعجب پاسخ داد: «چرا زودتر نگفتی! الان وقت آماره. برو بخواب. فردا صبح قبل از اینکه شیفت کاری من تمام بشه و بخوام برم، بیا تا من آمارت رو از این بند کم کنم و تو رو به طبقه‌ی سوم بفرستم».

۶۲. وقتی به اتاقم برگشتم و جریان انتقالم را با یکی از زندانیان در میان گذاشتم، او به من گفت: «طبقه‌ی سوم خیلی خوبه. راحت میشی. اونجا صبح تا شب نماز می‌خونند، قرآن می‌خونند، کسی هم کاری به کارشون نداره!» تازه متوجه شدم که گویا چندین بند در زندان عادل‌آباد به بند قرآنی تبدیل شده بود. برخی از زندانیان با میل شخصی خود به این بندها می‌رفتند. در این بندها آموزش‌های اسلامی داده می‌شد و به طور مرتب نماز می‌خواندند و در عوض تسهیلاتی در اختیار زندانیان قرار می‌دادند. دفعات اجازه تماس تلفنی آنها بیشتر بود، هر روز ساعت هواخوری داشتند، فروشگاه خوب و متنوعی داشتند، به راحتی می‌توانستند برای آزادی مشروط اقدام کنند و حتی ممکن بود مشمول عفو شوند.

۶۳. بعد از شام، باید می‌خوابیدیم. قبل از شام، هم‌بندی‌هایم دعوای سختی با هم کردند و به طور مرتب در اتاقم، دعوا و درگیری بود. به همین خاطر دوباره پیش مسئول بند رفتم و پرسیدم که چه زمانی من را به طبقه بالا می‌فرستد! محل خواب من کف زمین و کنار سطل زباله بود. بالش نداشتم و سرم را روی دمپایی‌ام می‌گذاشتم. خلاصه شب تا صبح نتوانستم بخوابم. با خودم فکر می‌کردم زمانی که به طبقه‌ی سوم بروم به جای نماز و قرآن خواندن، آیه‌های کتاب مقدس و سرودهایی که حفظ هستم می‌خوانم. سعی می‌کردم خودم را توجیه و قانع کنم که می‌توانم خودم را با شرایط آنجا وفق دهم. چالش و مبارزه سختی بود. از یک طرف نمی‌خواستم به عنوان مسیحی اعتقاداتم را زیر پا بگذارم و از یک طرف فضای بند ۱۱ مناسب نبود. اما در نهایت تصمیم گرفتم که پیش زندانبان بروم و بگویم که من نمی‌خواهم به طبقه سوم بروم.

۶۴. صبح زود، من پیش همان زندانبان رفتم و گفتم: «من نمی‌تونم بروم بالا، چون من یک مسیحی هستم». در حالی که تعجب کرده بود گفت: «خاک بر سرت! مگه مسلمون میره مسیحی میشه؟ برو دیگه من نمی‌تونم تا بعد از فروردین برات کاری انجام بدم. باید همین‌جا بمونی».

۶۵. در کتاب مقدس می‌خوانیم که شدرک، میشک، ابد نغو حاضر نشدند در برابر تمثال نبوکدنصر سجده کنند. با اینکه آنها را در تون آتش انداختند اما به جای سه نفر، چهار نفر در میان آتش بودند و به آنها آسیبی نرسید. من حضور خدا را در کنارم احساس می‌کردم.

۶۶. قبل از ساعت اداری، جانشین رئیس زندان به نام آقای اسکندری، که جانشین [علی] مظفری رئیس زندان بود و بعدها که به مقام ریاست زندان رسید، از پله‌ها بالا آمد و من را در کنار زندانبان زندان دید. زندانبان گفت: «آقای اسکندری این زندانی از دیشب تا حالا پدر ما رو درآورده! ببین چی میگه؟» من از آن روز به بعد هیچ گاه او را در این ساعات صبح ندیدم. ولی گویا از ساعت ۵:۳۰ آمده بود تا با زندانیان نماز صبح بخواند. گفتم: «آقا من مسیحی‌ام. چرا منو اینجا انداختید؟» او گفت: «بیاریدش توی دفترم». من گفتم: «غیر از من دو نفر مسیحی دیگه هم توی بندهای دیگه هستند». اسامی آنها را پرسید و یک نفر را فرستاد تا آنها را هم بیاورد.

۶۷. دوستانم را هم به دفتر او آوردند و آنها هم به گفتگوی ما ملحق شدند. با هم در مورد مسیحیت صحبت کردیم. آقای اسکندری از من پرسید: «چرا مسیحی شدی؟» و من حدود یک ساعت برای او توضیح دادم. من در دل برای او دعا می‌کردم و او تصور کرد من استرس دارم و گفت: «من دارم می‌فرستمتون بند سبز. منتظرم روانشناس بیاد و تاییدتون کنه. استرس نداشته باشید». گفتم: «استرس ندارم. داشتم برای شما دعا می‌کردم که خدا قلبتون رو لمس کنه». از پاسخ من برافروخته شد و گفت: «داری به من بشارت می‌دی؟ الان داری تبلیغ می‌کنی؟! من از امروز، سه نفر رو پشت سرتون می‌گذارم که هر جا برید و بخواهید با کسی در مورد مسیحیت صحبت کنید به من اطلاع بدن. اون‌وقت من می‌دونم با شما که چه بلایی سرتون بیارم!»

۶۸. از قوانین زندان این بود که برای ورود به بند سبز، باید یک روانشناس، زندانی را معاینه می‌کرد و با تایید او، زندانی را روانه بند سبز می‌کردند. اما آن روز آقای شکرریز که روانشناس زندان بود دیر به زندان آمد و ما را بدون تایید او به بند سبز منتقل کردند.

۶۹.  بعد از مکان‌های کثیفی که در آنها بودیم وقتی وارد بند سبز شدیم تصور می‌کردیم وارد بهشت شدیم. آنها زندانی را به حد مرگ می‌رسانند که به تب راضی باشد. بند سبز تمیز بود. کتابخانه و واحد موسیقی داشت. بند سبز به اصطلاح بهترین بند زندان عادل‌آباده بود و از هر لحاظ خیلی بیشتر بهش رسیدگی می‌شد، تمیزتر بود و در آنجا قوانین خیلی سخت‌تر بود. البته اونجا هم شرایط خودش را داشت. مثلاً واحد ۳ از واحد ۱ و ۲ تمیزتر بود و واحد ۴ از همه جا  کثیف تر بود. البته می‌شد بری و به همه‌ واحد‌هاسر بزنی، بری و بیایی. ولی چون در واحد ۳ یه آقایی بود به اسم مهدی منصوری و ایشون خیلی هم پولدار بود، مسئول کل بند سبز بود، وکیل‌بند بود، خیلی به واحد ۳ که خودش اونجا زندگی می‌کرد بیشتر اهمیت می‌داد و اونجا خیلی تمیزتر بود.

بند عبرت

۷۰. ما به دیگر زندانیان بشارت می‌دادیم. چندین بار از ما تعهد گرفتند که بشارت ندهیم و در مورد مسیحیت با کسی صحبت نکنیم. روانشناس، مدیر داخلی و مسئول حفاظت از ما امضا و تعهد گرفتند. در نهایت رئیس زندان، ما را به بندهای مختلف فرستاد. ما را از بند سبز بیرون آوردند. همایون را به بند ۱۰ و کوروش را به بند ۱۱ منتقل کردند. من و مجتبی را به بند پاک منتقل کردند و ما می‌توانستیم همدیگر را مرتب ببینیم. مجتبی در طبقه‌ی اول و من در طبقه‌ی دوم بند پاک بودیم. یک بار در بسته بود و از پشت میله دست یکدیگر را می‌گرفتیم و با هم دعا می‌کردیم.

۷۱. چند ماه گذشت و از ۴ قسمت زندان گزارش به آنها داده می‌شد که مسیحی‌های زندانی، با دیگر زندانیان در مورد مسیحیت صحبت می‌کنند. به همین دلیل حدود ۸ ماه بعد از ورود ما به زندان مسئول زندان به ما گفت که شما تبلیغ مسیحیت را می‌کنید به همین دلیل تصمیم گرفتند که به مدت ۲۱ ماه، ما چهار نفر را به بند عبرت منتقل کنند. پنج نفر از گروه موسوم به «کلیسای ایران» را هم دستگیر کرده بودند.  پس به همراه پنج نفر جدید ما را به بند عبرت فرستادند.

البته قبل از ورود ما به آن مکان که یک انباری بود آنجا هیچ بندی وجود نداشت. هیچ امکاناتی در این مکان به ما ارائه نشد. اجازه هواخوری نداشتیم. هر وقت دلشان می‌خواست به ما اجازه تماس می‌دادند.

۷۲. زیر هشتی یک انباری داشت و داخل این انباری دو دستشویی وجود داشت. ما را به آن مکان ۷۰ الی ۸۰ متری بردند. مکان بسیار سردی بود. شیر آب، گاز و تلفن نداشت. پر از تخت بود زیرا انباری بود. پتوها پر از خاک بود. تخت‌های اضافه را بیرون بردند. ما ۹ نفر آنجا را تمیز کردیم. بعد از مدتی، یک شلنگ گاز کشیدند، یک گاز کوچک برای آشپزی به ما دادند. لوله کشی آب کردند. سقف آن ورقه‌هایی بود که سوراخ کرده بودند و به شکل مشبک بود و هوا به سختی تهویه می‌شد. به همین دلیل بعد از مدتی یک هواکش در بند عبرت گذاشتند. اما در این بند هواخوری نبود. ما باید از درِ بند عبرت بیرون می‌آمدیم و برای هواخوری به پشت قرنطینه می‌رفتیم.

البته هر وقت دلشان می‌خواست به ما اجازه می‌دادند که به هواخوری برویم و یا اجازه تماس تلفنی داشته باشیم و نظم خاصی نداشت. به این دلیل بند عبرت می‌گفتند که برای دیگران درس عبرت باشیم. البته ما به آن مکان، «بند غیرت» می‌گفتیم.

۷۳. زندانی در زندان تنها می‌تواند با افراد درجه یک فامیل دیدار داشته باشد. من مادرم فوت کرده بود و در آن زمان با پدرم رابطه‌ای نداشتم. خاله‌ام، با همراه داشتن برگه‌ی فوت مادرم به سختی توانسته بود اجازه ملاقات بگیرد. اما چون اسم من و هم‌گروهی‌هایم رسانه‌ای شده بود خاله‌ام را ترسانده بودند و گفته بودند که بهتر اسم وحید را فراموش کنی چون برایت دردسر می‌شود.

۷۴. من در آن سه سال در زندان با کمک دستیارهای زندان، توانستم دو بار به صورت قاچاقی دیدار داشته باشم. اگر در بند عادی بودم امکان‌پذیر نبود، زیرا در بندهای عادی نظارت و پیگیری بیشتری است. من وکیل گرفتم تا بتوانم از طریق وکیل، راه قانونی ملاقات با حلما را دریافت کنم. وکیل هم برای این موضوع خیلی تلاش کرد. حلما از دوران کودکی، وابستگی شدیدی به من داشت. بالاخره وکیل توانست مجوز ملاقات من با حلما را دریافت کند. وقتی حلما را دیدم چند سال گذشته بود. او بزرگ شده بود و قد کشیده بود.

شش ماه انتظار سخت برای عمل جراحی

۷۵. من در زندان، یک سال تمام خونریزی روده داشتم. از زمانی که وارد بند سبز شدم به خاطر استرس‌های داخل زندان خونریزیم شروع شد. شش ماه اول، خونریزی کمی داشتم اما شش ماه دوم، خونریزی شدیدی داشتم. دکتر درمانگاه زندان تجویز کرده بود که باید جراحی شوم. دو دکتر خارج از زندان و پزشک قانونی نیز باید تایید می‌کردند که من نیاز به جراحی دارم.

۷۶. برای برخورداری از درمان، قاضی رشیدی خیلی من را اذیت کرد. شش ماه نزد پزشک‌های مختلف می‌رفتم و آنها بیماری من و نیاز به جراحی‌ام را تایید می‌کردند، اما قاضی اجازه نمی‌داد بدون دستبند و پابند برای جراحی به بیمارستان بروم. پزشک قانونی لازم نمی دید که مرا معاینه کند، چون او با دیدن چهره‌ی من متوجه شد که خونریزی شدیدی دارم و حالم بد است. او به من گفت: «نمی‌خواد جلو بیای.» و تایید کرد که نیاز به جراحی دارم.

۷۷. روزهای انتظار برای عمل جراحی بسیار سخت بود. من را با دستبند و پابند همراه چهار ماموری که اسلحه داشتند، از داخل زندان به محیط عمومی و بیمارستان بردند. در نامه اعزام من نوشته بودند: «تحت الحفظ شدید»! یکی از مأمورها پرسید: «تو مگه چیکار کردی که نوشتند تحت الحفظ شدید؟!» گفتم: «من مسیحی هستم!».

۷۸. وقتی من را به بیمارستان می‌بردند، صدای زنجیرهایی که به پاهایم بسته شده بود باعث می‌شد مردم به طرز بدی به من نگاه کنند و از من دور شوند. به گمانم تصور می‌کردند که جرم سنگینی مرتکب شده‌ام. احساس حقارت شدیدی می‌کردم.

۷۹. یکی از این پزشکان  آقای وحید حسینی بود. او با دیدن غل و زنجیر به پاهایم و مأمورانی که با اسلحه در کنارم بودند ترسید و تصور می‌کرد من جرم سنگینی دارم. او من را با ترس و حفظ فاصله و به شکل خیلی بدی معاینه کرد. به او التماس کردم که در نامه، احوالات بدم را شرح دهد تا قاضی مجاب شده و اجازه بدهد تا جراحی کنم. فریبا به طور جداگانه به دیدار دکتر حسینی رفته بود و گفته بود: «شما می‌دونید جُرم وحید هکانی چیه که حتی حاضر نشدید بهش دست بزنید و معاینه‌اش کنید؟ وحید مسیحیه!». وقتی مجدداً برای معاینه پیش دکتر حسینی رفتم از من عذرخواهی کرد و گفت: «من نمی‌دونستم جرم تو چیه. با اون وضعیتی که تو رو آورده بودند، فکر می‌کردم زندانی خطرناکی هستی و جرم سنگینی مرتکب شدی». در نهایت همان آقای حسینی من را جراحی کرد.

۸۰. من در آن شش ماه با مجتبی و همایون و همچنین اعضای گروه «کلیسای ایران» برای اجازه نامه جراحی‌ام دعا کردیم. مشکلات زیادی بر سر راه من بود اما خدا آن موانع را برداشت. قبل از جراحی مدیر داخلی زندان به من گفت: «وحید، این پروسه خیلی طولانیه. بیا با همین دستبند و پابند برو تا جراحیت کنند». گفتم: «خیر! من با این وضعیت نمی‌رم». فریبا، در بیرون از زندان، با قاضی ناظر بر زندان تماس گرفته بود و گفته بود که لطفاً وحید را راضی کنید تا با همین شرایط غل و زنجیر، جراحی کند. او هم با رشیدی، قاضی دادگاه انقلاب، تماس گرفته بود و گفته بود: «ببین اکبر!‌ می‌خوای موقتاً برای جراحی آزادش کنی یا نه؟ چون این داره می‌میره!». قاضی هم گفته بود که سند بیاورند تا آزادش کنیم.

۸۱. من سند نداشتم، و کسی را هم نداشتم که برای من سند بگذارد. این موضوع درد بزرگی بود، چون تمام کارهای پزشکی من انجام شده بود و پزشک دستور جراحی‌ام را صادر کرده بود اما من نمی‌توانستم وثیقه تهیه کنم. قاضی برای آزادی موقتم به جهت جراحی، مبلغ ۲۵۰ میلیون وثیقه تعیین کرد. در صورتی که از لحاظ قانونی، به ازای هر سال زندان، باید ۲۰ میلیون وثیقه صادر می‌شد. بنابراین مطابق قانون برای من باید ۴۰ میلیون قرار وثیقه صادر می‌شد. شرایطم را برای قاضی توضیح دادم و گفتم که نمی‌توانم ۲۵۰ میلیون وثیقه تهیه کنم. او هم مبلغ وثیقه را به ۱۵۰ میلیون کاهش داد و گفت: «اینجا بقالی نیست که با من چونه می‌زنی!» در نهایت، مادر یکی از بازداشت شدگان مسیحی، سند منزلشان را برای من وثیقه گذاشت تا من به طور موقت، برای عمل جراحی آزاد شوم.

۸۲. وقتی در ۷ مرداد ۱۳۹۲ به قید وثیقه آزاد شدم به منزل خانواده‌های بازداشت شدگان رفتم تا از احوالشان باخبر شوم. آنها بیقرار و گریان بودند. وقتی بیرون از زندان بودم لحظات خوشی را سپری نکردم. با اشک غذا می‌خوردم چون به یاد بچه‌هایی بودم که هنوز در زندان بودند. چند نفر از مسیحیان به دیدارم آمدند و گفتند: «می‌خوای برگردی زندان؟» به آنها گفتم: «بله برمی‌گردم زندان. نه به این دلیل که دیگری برای من سند گذاشته، حتی اگه خودم سند گذاشته بودم بازم برمی‌گشتم زندان. تا زمانی که همه آزاد نشن دوست ندارم که من بیرون و آزاد باشم.» راضی نبودم که خودم بیرون از زندان باشم و آنها دربند. می‌خواستم همراه دوستانم آزاد شوم. برای همین بعد از انجام عمل جراحی دومم در آذر‌ماه ۱۳۹۲، وقتی به زندان برگشتم، خیلی خوشحال بودم. وقتی وارد بند عبرت شدم با خوشحالی گفتم: «من اومدم.» زندانی‌های جدیدی به آنجا آمده بودند و با دیدن خوشحالی من تعجب کردند.

جلسات دادگاه و قاضی شاکی

۸۳. پرونده ما در شعبه ۳ دادگاه انقلاب رسیدگی می‌شد، اما در اصل تصمیم گیرنده حُکم ما قاضی نبود، بلکه وزارت اطلاعات بود که رأی قاضی را تحت کنترل خود داشت. از زمانی که وارد زندان شدیم در جلسات مختلف دادگاه در طول یک سال، یک مامور که نماینده وزارت اطلاعات بود را در دادگاه می‌دیدیم.

۸۴. دادگاه ما در چند جلسه برگزار شد. ما دو سه نفر زندانی مسیحی را به هم دستبند و پابند می‌زدند و به دادگاه می‌بردند. حدود ۱۷ الی ۱۸ بار ما را به دادگاه بردند. هر بار ساعت ۶ صبح، قبل از زمان آمار زندانیان، آماده می‌شدیم. حتی در سرمای زمستان، با لباس نازک زندان ما را به دادگاه می‌بردند و ساعت ۳ الی ۴ عصر به زندان برمی‌گرداندند.

۸۵. در این مدت ما را بسیار آزار دادند. قاضی به طور عمدی، جلسات ما را به بهانه‌های مختلف کنسل می‌کرد. یک بار تا دادگاه می‌رفتیم و قاضی می‌گفت که حالم خوب نیست و حوصله ندارم. بار دیگر به دادگاه رفتیم و گفتند فریبا، زندانی مسیحی همراه ما را از زندان زنان نیاورده‌اند. یک بار دیگر هم گفتند چون اسم زندانی، اسماعیل (همایون) را در سیستم کامپیوتر زندان پیدا نکردند و ایشان را به دادگاه نیاوردند جلسه برگزار نمی‌شود.

۸۶. زمانی که در سالن انتظار دادگاه، کنار دفتر قاضی نشسته بودیم با هم دعا می‌کردیم و سرود می‌خواندیم. قصد ما این نبود که با مأموران حکومت لجبازی کنیم، بلکه برای تسلی و قوت قلب خودمان، و همینطور خانواده‌های عزیزانی که به دادگاه آمده بودند این کار را می‌کردیم.

۸۷. خانواده‌ دوستان هم پرونده‌ای من با چند وکیل صحبت کرده بودند اما هیچ یک حاضر نبودند وکالت ما را که پرونده‌ی امنیتی محسوب می‌شد قبول کند. در نهایت یک زندانی دیگر،یک وکیل به ما معرفی کرد.

۸۸. وکیل ما، آقای طراوت‌روی، در دادگاه باید توضیح می‌داد که: «من شیعه هستم، دینم اسلامه، اما قانون در مورد این زندانیان میگه …». رشیدی، قاضی ما، بسیار بداخلاق بود و به ما مرتب بی‌احترامی می‌کرد. یک بار به قاضی گفتم: «میشه ازتون یه خواهشی بکنم که به جای اینکه شما شاکی ما باشید، شما قاضی ما باشید. وزارت اطلاعات و دادستان شاکی ما هستند. شما کارتون اینکه که بین ما و اونها قضاوت کنید. اما طوری صحبت می‌کنید که انگار شما شاکی ما هستید!»

۸۹. در دادگاه آخر، قاضی از ما خواست که از خودمان دفاع کنیم. قاضی تصور می‌کرد ما اظهار ندامت، پشیمانی و درخواست عفو کنیم. من گفتم: «وقتی وزارت اطلاعات ما رو دستگیر کرد کلی کتاب‌‌های مسیحی از من گرفت. اون کتاب‌ها رو من با دلار هزار تومان خریداری کرده بودم. حالا دلار شده ۳ هزار تومان. پس یه زحمتی بکشید به وزارت اطلاعات بگید که کتابامون رو پس بده». او بسیار عصبانی شد. من قصد نداشتم او را عصبانی کنم و درخواست منطقی و قانونی خود را بیان کردم.

۹۰. ما ۱۸ ماه در زندان بلاتکلیف بودیم. در آن مدت نمی‌دانستیم قرار است چه حکمی برای ما صادر شود. نمی‌توانستیم از تسهیلات زندان استفاده کنیم. از لحاظ قانونی، قاضی اجازه دارد یک یا دو بار قرار بازداشت موقت را تمدید کند، اما بیش از ۸ بار، قرار بازداشت ما تمدید شد. در آن ۱۸ ماه، حتی قرار وثیقه هم برای ما صادر نشد. تمام روند قضایی ما غیرقانونی بود. پرونده ما به بن‌بست خورده بود و ما در وضعیت بلاتکلیفی قرار داشتیم.

حکم

۹۱. بعد از ۱۸ ماه بازداشت، برای چهار تن از همایون، مجتبی، کورش و من به اتهام «اقدام علیه امنیت نظام از طریق تشکیل گروه و جلسات تبلیغی با هدف ترویج و تبلیغ» و نیز «تبلیغ علیه نظام» حکم سه سال و هشت ماه زندان تعزیری صادر شد. برای بقیه دوستان هم‌پرونده‌ای ما نیز به اتهام «عضویت در گروههای و دسته‌جات غیرقانونی و فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به نفع گروههای مخالف نظام»، بین ۱۸ تا ۲۴ ماه حبس تعلیقی صادر شد. دوستانی که حبس تعزیری گرفته بودند، می‌خواستند به حکم اعتراض کنند. من خیلی به موفقیت آن باور نداشتم و به نظرم کار بیهوده‌ای می‌آمد. به دوستانم می‌گفتم «آنها هرگز اعتراض ما را قبول نخواهند کرد. ولی اگر همه شما راضی به انجام این کار هستید، بروید و اعتراض بزنید. اما من مطمئنم که هیچ اتفاقی نمی‌افته».

۹۲. بعد از تقریبا ۵ ماه انتظار، اعتراض دوستانم رد شد و حکم قاضی توسط دادگاه تجدیدنظر تایید شد. در آن زمان، من برای انجام عمل جراحی بیرون از زندان بودم. از فرصت استفاده کردم و پیش دو قاضی دادگاه تجدیدنظر رفتم و پرسیدم: «میشه بگید چرا حکم رو تایید کردید. مگر ما چه گناهی کرده بودیم؟» آنها گفتند: «ببین پسرم! شما به حکم اعتراض زدید، اما وزارت اطلاعات و دادستان هم به حکم اعتراض زدند. یعنی شما گفتید سه سال و هشت ماه زیاده، وزارت اطلاعات و دادستان میگند که کم هست. پس بیا  برو! ما یه کاری کردیم که نه سیخ بسوزه، نه کباب.»

۹۳. وقتی بعد از عمل جراحی به زندان برگشتم، دوستانم پیشنهاد کردند که از آزادی مشروط استفاده کنیم. همه‌ی ما بار اول بود که به زندان می‌آمدیم و به خاطر عدم سوء سابقه می‌توانستیم بعد از گذراندن یک سوم از دوران مجازات، از حق آزادی مشروط استفاده کنیم. در آن زمان حدود دو سال و نیم از زمان حبس ما گذشته بود و می‌توانستیم از این حق استفاده کنیم.

۹۴. دو نفر از دوستانم مسیحی ما از بازداشت قبلی، یک حکم تعلیقی هشت ماه حبس داشتند. به همین خاطر احتمال داشت که درخواست آنها رد شود. من گفتم: «من حداقل برای شما دو نفر که هشت ماه تعلیقی دارید این فرم رو پر نمی‌کنم. شما درخواست آزادی مشروط کنید اگه درخواست شما رو قبول کردند من هم اقدام می‌کنم. من بار اولم هست زندانم و تعلیقی هم ندارم. نمی‌خوام زودتر از شماها آزاد بشم و شما هنوز توی زندان باشید».

۹۵. سه دوست هم‌‌پرونده‌ای ما، فُرم درخواست آزادی مشروط‌ را پُر کردند. خانم زارع، قاضی اجرای احکام، که فرد بسیار بداخلاق و خوف انگیزی بود، درخواستشان را رد کرد. یعنی عملاً قانون را زیر پا گذاشت.

اعتصاب غذا

۹۶. من با شنیدن خبر رد شدن درخواست آزادی مشروط دوستانم، اعتصاب غذا کردم. هشت روز از اعتصاب غذای من گذشته بود که به مسئول زندان اطلاع دادم. چون من می‌خواستم شرایطم را ارزیابی کنم که آیا تحمل اعتصاب را دارم یا خیر. من هشت روز اعتصاب خشک کردم یعنی چیزی نخوردم و نیاشامیدم. بعد از هشت روز متوجه شدم به هیچ‌وجه احساس گرسنگی ندارم و به اعتصاب غذایم ادامه دادم. اما بعدها مطلع شدم خبر اعتصاب من بعد از ۳۷ روز به اطلاع سازمان ماده۱۸ رسیده بود.

۹۷. البته در اخبار به اشتباه انعکاس پیدا کرده بود که وحید به دلیل عدم موافقت با آزادی مشروطش، اعتصاب کرده، در صورتی که من درخواست آزادی مشروط نکرده بودم و به خاطر دوستانم در اعتصاب غذا بودم. اما خبرها برایم مهم نبود و هدفم واضح و مشخص بود.

۹۸. دوستانم مایل نبودند که من این کار را انجام دهم و به من می‌گفتند که ما این کار تو را قبول نداریم و چرا این کار را کردی؟ حتی بعدها برخی از مسیحیان من را سرزنش کردند و گفتند: «مسیحی که اعتراض و اعتصاب نمی‌کنه!». اما من مایل بودم برای موافقت با درخواست آزادی مشروط دوستانم، اعتصاب کنم. در روز پنجاهم اعتصاب، کوروش آزاد شد.

۹۹. من از لحاظ روحی و فیزیکی شرایط خوبی نداشتم. بسیار ناامید و افسرده بودم. تصور می‌کردم حتی اگر بمیرم برای کسی اهمیت ندارد. بعدها فهمیدم که سازمان ماده ۱۸، با کلیساهای زیادی در مورد موقعیت ما صحبت کرده بود. آنها علاوه بر دعا در کلیسا، کارت پستال‌هایی را به طور مرتب برای ما ارسال کرده بودند. تقریباً روز پنجاهم اعتصاب غذا بود که یکی از کارت پستال‌ها به دستم رسید که از آمریکا برایم ارسال شده بود. آن برادر آمریکایی معنی اسم من را ترجمه کرده بود که «وحید» به معنی «تنها است» به همین دلیل در آن کارت پستال به انگلیسی نوشته شده بود: «وحید تو تنهایی ولی تنها نیستی، من امروز برای تو دعا کردم و از خدا خواستم از تو محافظت کنه». من با خواندن آن کارت پستال بسیار دلگرم و شادمان شدم.

۱۰۰. من از بازتاب اعتصاب غذایم در محیط خارج از زندان اطلاعی نداشتم. در زندان هر کس اعتصاب غذا می‌کند او را به مکانی به نام «ارشاد» می‌فرستند. ارشاد مکانی است برای نگهداری کسانی که از قوانین تمرد کرده‌اند، مثلا دعوا و کتک‌کاری کرده‌اند. ارشاد محیط بسیار کثیف و آلوده‌ به حشرات مختلفی مثل شپش بود. وقتی من اعتصاب غذا کردم من را در بند عبرت نگه داشتند و به ارشاد نبردند.

۱۰۱. یک روز وقتی حالم خیلی بد شد دستور دادند که من را به بهداری زندان ببرند. فضای بهداری هم بسیار کثیف بود. زندانیان با انواع بیماری از جمله بیماری‌ها واگیردار را به آنجا می‌آوردند. احتمال سرایت انواع بیماری‌ها زیاد بود. به هیچ وجه مایل نبودم که در بهداری بمانم. درخواست کردم من را به بند خودم برگردانند. گفتم نیازی به رسیدگی پزشکی و سِرُم ندارم.

۱۰۲. بعد از ساعت اداری، سه نفر «افسر جانشین» زندان بودند که شیفت آنها عوض می‌شد. یعنی هر یک نفر آنها ۲۴ ساعت در زندان بود و ۴۸ ساعت حضور نداشت. یک نفر از آنها نقش افسر خوب را داشت، یک نفر از آنها خنثی بود، و دیگری که نجفی نام داشت، رفتار بدی با زندانیان داشت. آن روز شیفت نجفی بود. او برای من «تمرد از دستور» نوشت و گفت: «به خاطر تمرد از دستورِ ماندن در بهداری، میفرستمت ارشاد». من گفتم: «هر جایی دلت می‌خواد بفرست. من در بهداری نمی‌مانم». در سالن ارشاد بودیم که یک نفر با او تماس گرفت و گفت که مرا به ارشاد نبرد و به بند خودم یعنی بند عبرت برگرداند. او به شدت برافروخته شد و مجبور شد من را به بند عبرت برگرداند.

۱۰۳. بعد از آزادی کوروش، به من، مجتبی و همایون قول دادند که ما را از قرنطینه یا همان بند عبرت به بند عمومی می‌فرستند و به وضعیت پرونده دو زندانی مسیحی دیگر نیز رسیدگی می‌کنند. به دستور کمیته امنیتی زندان، من، مجتبی و همایون را از یکدیگر جدا کردند. مجتبی و همایون را فرستادند بند سبز، من رو هم فرستاند بند پاک.

۱۰۴. در زندان اینطور گفته می شد و تصور ما هم این بود که وزارت اطلاعات خواسته بود که با ما زندانیان مسیحی رفتار بهتری داشته باشند و امنیت ما تامین شود؛ به خصوص اینکه داستان زندانی شدن ما رسانه‌ای شده بود. بنابراین حواسشان به ما بود. به طور مثال زمانی که در اعتصاب غذا بودم، رئیس بهداری، حتی در روزهای تعطیل به دیدار من می‌آمد تا از احوالات من باخبر باشد.

۱۰۵. تخت‌های اتاق من، سه طبقه‌ای بودند. تخت من در طبقه‌ی اول بود. زیر تخت طبقه‌ی دوم، آیاتی از مزامیر را نوشته بودم و هر صبح، آنها را می‌خواندم و تقویت می‌شدم.

۱۰۶. اعتصاب اول من تا زمان انتقال ما به بند‌های دیگر ادامه داشت و ۶۰ روز طول کشید. من تازه شروع به خوردن کرده بودم و می‌توانستم ماست، آبمیوه و به تدریج نان و برنج بخورم. چند روز گذشت. من با یکی از دوستان مسیحی‌ام تماس تلفنی گرفتم و پرسیدم که آیا با آزادی مشروط همایون و مجتبی موافقت کرده‌اند یا خیر. وقتی مطلع شدم که هنوز موافقتی صورت نگرفته دوباره اعلام اعتصاب غذا کردم. مسئولین زندان دلیلش را پرسیدند، و من دلیل آن را به صورت کتبی نوشتم و به آنها تحویل دادم.

۱۰۷. ۱۵ روز از اعتصاب غذای دومم گذشته بود که یک روز معاون آقای ذبیح‌الله خدائیان دادستان کل استان فارس و رئیس دفترش برای بازدید به زندان آمده بودند. آنها من را دیدند و دلیل اعتصاب غذای من را پرسیدند. جواب دادم: «به خاطر عدم موافقت با آزادی مشروط دوستان مسیحی هم‌پرونده‌ای من». توضیح خواستند، پاسخ دادم: «طبق قانون خودتان، ما این حق را داشتیم که از آزادی مشروط برخوردار شویم. ولی با این همه، درخواست دوستام رد شده است». آنها گفتند: «اظهاراتت رو کتبی بنویس و به ما بده».

۱۰۸. فُرم‌های درخواستی مخصوص زندانیان وجود دارد که من آن فُرم را پر کردم و به آنها دادم. معاون آقای خداییان و رئیس دفترش گفتند: «روز سه شنبه به خانواده‌های آنها بگو که بیایند دفترم». به خانواده‌‌ها اطلاع دادم و آنها هم روز سه شنبه به دفتر آقای خدائیان رفته بودند. یک نامه مُهر و موم شده به آنها داده بود که به دادگاه انقلاب، و خانم زارع، قاضی اجرای احکام ببرند. به این ترتیب با آزادی مشروط دو نفر دیگر از دوستانم نیز موافقت شد. دستور آزادی در کمیته امنیتی زندان مورد بررسی قرار گرفت و نامه آزادی آنها صادر شد. بنابراین من بعد از ۲۵ روز، اعتصاب غذای دومم را شکستم. بنابراین من چند روز بعد از دستور آزادی مشروط دوستانم یعنی بعد از ۲۵ روز، اعتصاب غذای دومم را شکستم.

۱۰۹. بعد از دو بار اعتصاب غذا، حدود ۳۵ کیلو کاهش وزن داشتم و به شدت ضعیف و لاغر شده بودم. پس از گذشت سالها، هنوز از عوارض جسمی اعتصاب غذا رنج می‌برم. از اینکه اعتصاب کردم پشیمان نیستم، چون قلباً مایل بودم کاری برای آزادی دوستانم انجام دهم.

۱۱۰. حالا که مطمئن شده بودم که دوستانم به زودی آزاد می‌شوند، برای خودم درخواست آزادی مشروط دادم. از زمان اعتصاب غذا به بعد، بعضی از عوامل زندان مثل اسکندری که قبلاً به من احترام می‌گذاشتند رفتارشان تغییر کرد و با من رفتار سردی داشتند.

۱۱۱. مطابق مقررات زندان وقتی یک زندانی مرتکب عملی خلاف مقررات زندان می‌شد، شش ماه ممنوع التسهیلات می‌شد. زمانی که زندانی ممنوع التسهیلات است آزادی مشروط شامل حال او نمی‌شود. اسکندری به من گفت که «ما زمان شش ماه ممنوع التسهیلات شدن تو را از روز اول اعتصاب غذات حساب می‌کنیم. به این ترتیب سه ماه دیگر هم ممنوع‌التسهیلات هستی. بعد از این مدت می‌توانی درخواست آزادی مشروط بدهی».

۱۱۲. بعد از پایان این مدت، باز درخواست آزادی مشروط دادم و منتظر نتیجه بودم. یک نفر از وزارت اطلاعات آمد و من را به دفتر حفاظت زندان برد. فردی که معاون حفاظت زندان بود من را رو به دیوار نشاند. فرد دیگری که پشت سر من ایستاده بود پرسید: «من رو می‌شناسی؟ من رو یادت هست؟» گفتم: «نه نمی‌شناسم. واقعاً شما رو به یاد نمیارم». گویا قبلاً از من بازجویی کرده بود. به من گفت: «وقتی از زندان بری بیرون، می‌خوای چه کار می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دونم! من سه ساله که اینجام. تقریباً اینجا خونه‌ام بوده. من بیرون خونه‌ای ندارم.» او گفت: «حالا اگه آزاد بشی بازم میری گروه [کلیسای خانگی] تشکیل بدی؟» گفتم: «من همون روز توی اطلاعات هم گفتم که من نمی‌دونستم این کار قانونی نیست و دیگه این کار رو نمی‌کنم». او گفت: «ببین وحید! اگه بازم فعالیتی بکنی این بار شش ماه توی اطلاعات نگهت می‌داریم و این بار به جای سه سال و هشت ماه، حکم ۱۰ سال زندان برات صادر می‌کنیم. بهت نمی‌گیم از ایران بری اما پیشنهاد هم نمی‌کنیم که بخوای بمونی». طوری غیرمستقیم صحبت می‌کرد که بگوید از ایران برو. حدود یک ماه بعد از این گفتگو، با آزادی مشروطم موافقت شد. من در تاریخ ۶ بهمن ماه ۱۳۹۳ از زندان آزاد شدم.

آزادی

۱۱۳. بعد از آزادی نمی‌توانستم خوب بخوابم. به طور مرتب کابوس زندان را می‌دیدم و خواب‌های تلخی داشتم.

۱۱۴. بعد از آزادی شرایط سختی داشتم. مکانی برای زندگی نداشتم. منزل و مغازه‌ام را از دست داده بودم. کار نداشتم. حتی پول نداشتم اتاقی کرایه کنم. من مجبور شدم به ترکیه بروم. زمانی که به ترکیه رفتم کابوس‌های من شروع شد. به این دلیل که زمانی که من در زندان بودم خواب آزادی می‌دیدم و به حدی طبیعی بود که وقتی بیدار می‌شدم باور نمی‌کردم در زندان هستم. حدود ۱۰ دقیقه طول می‌کشید به خود بیایم و باور کنم که در زندان هستم. حالا در ترکیه، هر شب کابوس می‌دیدم که من را به اتهامات مختلف به زندان برده‌اند. خیلی خواب‌های عجیبی بود. این خواب‌ها نیز به حدی طبیعی بود که من باورم نمی‌شد که من آزاد هستم. چون در ترکیه نیز شرایط سختی داشتم. دوستان صمیمی و نزدیک نداشتم. پول نداشتم. کار نداشتم. زبان ترکی بلد نبودم. از مملکتم بیرون آمده بودم و در کشور غریب بودم. ماه‌های اول در ترکیه خیلی تلخ برای من گذشت و مدت‌ها کابوس زندان می‌دیدم.

۱۱۵. من در دوران زندان، ساعات بسیار زیادی را برای اعضای کلیسا دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم که از آنها محافظت کند. بعد از آزادی، با آنها تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتم اما آنها می‌ترسیدند که با من دیدار داشته باشند. البته به آنها حق می‌دهم چون بعد از آزادی، زندانیان تحت تعقیب وزارت اطلاعات هستند.

۱۱۶. قبل از زندان، شغل خوبی داشتم و کارم رونق گرفته بود. کار و دارایی‌ام را هم از دست داده بودم. وقتی از زندان بیرون آمدم گاهی با خود حرف می‌زدم و می‌گفتم که کاش درخواست آزادی مشروط نداده بودم. چون بیرون از زندان جایی برای رفتن نداشتم. خانواده‌ام منتظرم نبودند. پسری مجرد بودم و به لحاظ سنی هم در وضعیتی که راحت نبودم طولانی مدت در منزل دیگران بمانم.

۱۱۷. شرایط بسیار سختی بود. من مقداری پول در بازار داشتم. وقتی بازداشت شدم نتوانستم آن را پس بگیرم. مقداری پول هم به امانت به یکی از اعضای کلیسا داده بودم. اما او حتی در روزهای سخت جراحی که نیاز مبرم به پول داشتم، پولم را پس نداد.

۱۱۸. در دوران زندان، زندانی نیاز به پول دارد. من قبل از ورود به زندان ماشین را فروخته بودم و در دوران زندان از طریق دوستانم، توانستم موتورم را هم بفروشم و نیازهایم را در زندان رفع کنم. در مدتی که برای جراحی بیرون بودم لوازم خانه را نیز فروختم تا  بخشی از مخارج جراحی را بدهم و بخش دیگر را یکی از دوستانم تقبل کرد. اما بعد از آزادی، از لحاظ مالی در مضیقه بودم و حتی پول کافی برای ماندن در مسافرخانه نداشتم. با پیشنهاد و کمک یکی از دوستان، تصمیم گرفتم مدتی از ایران خارج شوم تا وضعیت روحی‌ام بهتر شود و دوباره به ایران برگردم. پس در ۲۴ اسفند‌ماه ۱۳۹۳ به ترکیه رفتم.

ترکیه

۱۱۹.  وقتی ایران را ترک کردم، دستگیری‌های بیشتری برای مسیحیان داخل ایران اتفاق افتاد و من با ارزیابی وضعیت ایران، تصمیم گرفتم به ایران برنگردم. به این ترتیب مجبور شدم خودم را به سازمان ملل معرفی کنم و در ترکیه پناهنده شوم.

۱۲۰. در ترکیه شدیدا احساس تنهایی می‌کردم. احساس می‌کردم کار خدا در زندگی من به پایان رسیده. یک بار حتی تصمیم به خودکشی گرفتم. اطرافیان با شنیدن شهادت‌های من از دوران زندان، تشویق و تقویت می‌شدند اما من احساس خالی بودن می‌کردم. تصمیم گرفتم از هر کسی که مرا می‌شناسند درخواست دعا کنم. بعد از حدود سه الی چهار ماه، شرایط روحی من تغییر کرد.

۱۲۱. بعضی از اعضای کلیسای خانگی ما در ایران، قبلاً در گروه‌های خانگی دیگری بودند و در آنجا توسط مسئولین‌شان تعمید آب گرفته بودند. اما در ایران به دلیل ملاحظات امنیتی این اتفاق مهم برای من نیفتاد و کمتر کسی حاضر بود این ریسک را به جان بخرد و اعضای کلیسا را تعمید آب دهد. غالبا حکومت برای شخص تعمید دهنده، مجازات‌های سنگین‌تری تعیین می‌کند. من سال‌های بسیاری صبر کردم و  سرانجام بعد از آزادی، در ترکیه تعمید آب گرفتم.

۱۲۲. زمانی که در زندان بودم به خودم قول داده بودم که بعد از آزادی به کسانی که به خاطر ایمان مسیحی خود آزار و جفا دیده‌اند کمک کنم. من توانستم با سازمان‌های مختلفی ارتباط برقرار کنم و به پناهندگان و جفا دیدگان کمک کنم. در حال حاضر نیز با یک سازمان در همین زمینه همکاری می‌کنم و از طریق همین همکاری توانستم به مسیحیانی که در جفا هستند کمک‌های زیادی برسانم.