نام: علی اصغر (عمید) فتح‌الهی – ساناز کرمی

تاریخ تولد: آبان ۱۳۵۳ – مهر ۱۳۶۴

تاریخ دستگیری: ۶ دی‌ماه ۱۳۹۴

تاریخ مصاحبه: ۱۸ مرداد ۱۴۰۰

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با علی اصغر (عمید) فتح‌الهی و ساناز کرمی تهیه شده و در تاریخ ۲۲ تیر‌ماه ۱۴۰۲ توسط این دو نفر تایید شده است. این شهادتنامه در ۱۰۵ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمی‌باشد.

پیشینه

عمید

۱. نام من علی اصغر فتح‌الهی (عمید فتحی) است. من در آبان ۱۳۵۳، در همدان در یک خانواده‌ای نه چندان مذهبی ولی پایبند به اصول دینی ه به دنیا آمدم. من تک پسر بودم و در یک خانواده نسبتا مرفه بزرگ شدم. ولی در ۲۱ سالگی دچار بیماری الکلیسم شدم و بعد از آن زندگی من غیر قابل اداره شد. این بیماری به مدت ۸ سال ادامه داشت و تا قبل از ایمان من به مسیح به شدت روی من تاثیر بد گذاشته و زندگیم را غیرقابل اداره کرده بود.

۲. اما در شهریور ماه  ۱۳۸۳، چند نفر از دوستانم، در مورد قسمتی از کتاب مقدس (کتاب مزامیر) با هم صحبت کردند. بعد از آن گفتگو بود که مشتاق شدم تا بیشتر در مورد مسیحیت بدانم و تحقیقاتم را در این زمینه آغاز کردم.

۳. آرامگاه مردخای و استر در شهر همدان است. من به دنبال کتاب انجیل به کتابفروشیِ کنارِ آرامگاه رفتم. صاحب مغازه یک کتاب مقدسِ دست دوم داشت. تا آن موقع حتی نمی‌دانستم انجیل بخشی از کتاب مقدس است. هر روز با جدیت کتاب مقدس را می‌خواندم ولی معنای بسیاری از قسمت‌ها را درک نمی‌کردم و هیچ مسیحی را هم نمی‌شناختم که سوالاتم را از او بپرسم.

۴. به تدریج خودم را یک مسیحی می‌دانستم، اما اطرافیانم به تمسخر می‌گفتند: «برای مسیحی شدن باید خونت هم عوض بشه». بعد از مدتی با چند نفر از مسیحیان آشنا شدم. ما در «پارک لونا» همدان با هم وقت مطالعه کتاب مقدس داشتیم و با هم دعا می‌کردیم. آنها هم تازه مسیحی شده بودند و آگاهی زیادی از مسیحیت نداشتند. در این مدت خود را مسیحی می‌دانستم اما در واقع در سال ۱۳۸۵، با شناخت و یقین بیشتری مسیحی شدم و کاملاً قلبم رو به عیسی مسیح دادم یعنی دو سال بعد بود که دیگه با ایمان کامل ایستادم.

۵.  من سال ۱۳۸۴ با همسرم ساناز ازدواج کردم. او نیز در سال ۱۳۸۹ مسیحی شد و ما در همان سال صاحب یک فرزندِ پسر شدیم و نام او را دانیال گذاشتیم. من ابتدا در فروشگاه و ملک پدری کار می کردم و پس از فروش ملک پدری در نمایندگی ایران خودرو متعلق به شوهر خواهرم در قسمت حسابداری کار می کردم.

کلیسای عمانوئیل

۶. بعد از مدتی یک نفر، ما را به کلیسای فارسی‌زبان عمانوئیل در میدان ونک تهران معرفی کرد. من و همسرم هر جمعه ساعت ۵ صبح، از همدان به سمت کرج حرکت می‌کردیم. فرزندمان که یک سال و چند ماه داشت را منزل خواهرم در کرج می‌گذاشتیم. سپس به تهران کلیسای عمانوئیل می‌رفتیم. کلیسا در طول جلسات برنامه جداگانه‌ای به نام «کانون شادی» برای کودکان داشت. اما کانون شادی کلیسا کودکان زیر سه سال را نگهداری نمی‌کرد. به همین دلیل نمی‌توانستیم فرزندمان را به کلیسا ببریم.

۷. در هفته‌ی مقدس مسیحیان، هر روز برنامه و جلسه‌ای در کلیسا برگزار می‌شد. طی یک هفته، هر روز، ساعت ۵ صبح، به سمت تهران می‌رفتیم و ساعت ۱۱ شب، به منزل برمی‌گشتیم. کشیش کلیسا از اشتیاق و آمد و رفت هر روز ما متعجب شده بود.

کلیسای خانگی در همدان

۸. از سال ۱۳۸۹، وزارت اطلاعات از کلیسا خواسته بود که شماره کارت ملی‌ همه اعضای اصلی کلیسا به آنها اطلاع داده شود. کلیسا، مطابق این دستور کارت ملی اعضای اصلی را دریافت و به همراه اسامی آنها را در سیستم ثبت کرد. آنها فراموش کردند اسامی ما را وارد سیستم کنند و این به نفع ما تمام شد.

۹. بهار سال ۱۳۹۱، وزارت اطلاعات، ورود مسیحیان فارسی زبان را به کلیسای عمانوئیل ممنوع کرد. ما دیگر امکان شرکت در جلسه عبادی را نداشتیم و بسیار غمگین شدیم.

۱۰. یک ماه بعد از بسته شدن کلیسای عمانوئیل، ما هر هفته در منزلمان جلسات کلیسای خانگی برگزار کردیم. ما با مردم زیادی در مورد مسیح صحبت کردیم. به آنها کتاب انجیل دادیم. هر آنچه در کلیسا آموخته بودیم را به دیگر مسیحیان نوکیش آموزش می‌دادیم. روز به روز تعداد اعضای کلیسای خانگی ما بیشتر می‌شد. ما مجبور شدیم اعضای کلیسا را به سه گروه تقسیم کنیم.

۱۱. از طریق کانال‌های مجازی با یک دوست مسیحی آشنا شده بودیم و بالاخره در سال ۱۳۹۲، در شهر اربیل عراق توسط او تعمید آب گرفتیم.

دستگیری

۱۲. مدتی بود احساس می‌کردم که به زودی ما را دستگیر خواهند کرد. به همین دلیل جشن کریسمس سال ۱۳۹۴ را برگزار نکردیم. بعضی از وسایل‌ مانند پاسپورت‌هامون، تعمید‌نامه‌‌ها و هارد کامپیوتر که حاوی اطلاعاتی در مورد اسامی اعضای کلیسا، فایل‌های صوتی موعظه‌ها، سرودهای پرستشی، و یا دروسی در مورد اصول ایمان مسیحی بود را نیز مخفی کردیم.

۱۳. ۵ دی ماه ۱۳۹۴ بود که چند نفر از خادمین [اعضای مسئول کلیسا] منزل ما بودند تا در مورد یکسری موضوعات و برنامه‌های جدید تصمیم گیری کنیم. با هم دعا کردیم و بعد غذای را که همسرم پخته بود خوردیم. همه به منزلشان رفتند. یک زوج به همراه فرزندشان منزل ما ماندند. ساعت ۳:۳۰ بامداد خوابیدیم.

۱۴. صبح روز ۶ دی ماه، ساعت ۶:۳۰ الی ۷ بود که با صدای مکرر زنگ منزل از خواب بیدار شدم. چون دیروقت خوابیده بودم حالت خواب آلودگی داشتم. از آیفون پاسخ ندادم، به سمت در منزل رفتم و در را باز کردم.

۱۵. یک مأمور با دوربین پشت در بود. او وارد شد و پشت سر او مأموران دیگر نیز وارد منزل شدند. سه مأمور مرد و دو مأمور زن با هم وارد شدند. یکی از مأمورها گفت: «ما مأمور وزارت اطلاعاتیم. علی اصغر فتحی؟» گفتم: «بله.» گفت: «خانم ساناز کرمی هم توی خونه‌است؟» گفتم: «بله، داخل منزله.» یک برگه‌ای را به من نشان داد و گفت: «این برگه‌ی تفتیش منزل‌ شماست.» برگه را خیلی سریع نشان داد و من نتوانستم هیچ نوشته‌ای را ببینم.

۱۶. بسیار شوک شده بودم. اما در عین حال چون این احساس را داشتم که به زودی دستگیرمان می‌کنند به مأمور گفتم: «وقتش رسید.» مأمور گفت: «بله وقتش رسیده». یکی از مأموران اسلحه داشت و اسلحه‌اش را به من نشان داد. من در آن لحظه معنای کارش را متوجه نشدم اما بعداً فهمیدم که می‌خواستند با نشان دادن اسلحه من را بترسانند. یکی از آنها دو چمدان در دست داشت. با برچسب روی یکی اسم من و روی دیگری اسم ساناز نوشته شده بود.

۱۷. با ورود مأموران به منزل از آنها درخواست کردم که منتظر بمانند تا من ماجرا را به همسرم اطلاع دهم و او لباسش را عوض کند. اما دو مأمور خانم به همراه من وارد اتاق شدند. من همسرم را بیدار کردم و گفتم: «ساناز بیدار شو، از وزارت اطلاعات اومدن».

ساناز

۱۸. نام من ساناز کرمی است. من در مهرماه ۱۳۶۴، در همدان به دنیا آمدم. مدرک دیپلم متوسطه دارم و زمانی که مرا دستگیر کردند، دانشجوی رشته‌ی حسابداری بودم.

۱۹. ما دیر خوابیده بودیم وقتی همسرم من را بیدار کرد به سختی چشمانم را باز کردم. دو تا سیاهی کنار همسرم دیدم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و دو زن با چادر مشکی کنار همسرم ایستاده بودند و گفتند: «خانم حجاب سر کن، حجاب سر کن». من شوکه شده بودم. مانتو و مقنعه پوشیدم.

۲۰. مأمور زن گفت: «برو کنار شوهرت بایست، ما باید اتاقت رو بگردیم». آنها تمام اتاق را گشتند. حتی بالش را پاره کردند و تمام پرهای داخل بالش را بیرون آوردند. من پرسیدم: «چرا درون بالش رو بیرون ریختید؟» مأمور گفت: «بالش سنگینه و باید توش رو می‌گشتیم». آنها شامپوها را خالی کردند؛ نخود لوبیا و سبزی‌های یخ زده در فریزر را بیرون ریختند. قصدشان فقط تفتیش منزل نبود بلکه قصد داشتند ما را از لحاظ روحی و روانی آزار و شکنجه دهند.

عمید

۲۱. مهمان‌ها در اتاق پسرم خوابیده بودند. من در زدم و گفتم: «برادر رضا شما بیدار هستید؟ بیدار شید، از وزارت اطلاعات اومدن. من عذرخواهی می‌کنم شما بفرمایید برید خونتون». من در دل دعا می‌کردم تا مأموران اجازه دهند آنها به منزلشان بروند. یکی از مأموران از منزل بیرون رفت و با یک نفر تماس گرفت. او برگشت و گفت: «مهمان‌هاتون می‌تونن برن خونه‌شون.» از این موضوع خیلی خوشحال شدم. زمانی که از آنها خداحافظی می‌کردم آهسته زیر گوش رضا گفتم: «به بقیه هم ماجرا رو اطلاع بده.»

۲۲. بعدها متوجه شدیم که مهمان‌ها به مأموران گفته بودند که ما از آژانس ماشین می‌گیریم و خودمان را به منزل می‌رسانیم. اما مأموری گفته بود: «نه نه! به هیچ وجه! ما شما رو توی زحمت انداختیم، خودمون هم شما رو می‌رسونیم». وقتی به منزلشان رسیده بودند از ماشین پیاده شده و گفته بودند: «ما اومدیم خونتون رو تفتیش کنیم». برای تفتیش منزل آنها هم حکم قضایی داشتند و آنها را هم دستگیر کردند.

۲۳. دو ماه قبل از ماجرای دستگیری، ما برای شرکت در یک کنفرانس مسیحی، به ترکیه دعوت شده بودیم. مأموری که دوربین در دست داشت، برای این که نشان بدهد در مورد ما اطلاعات زیادی دارد، گفت: «ترکیه خوش گذشت؟» من گفتم: «بله خوش گذشت».

۲۴. مأموران تمام منزل‌مان را به طرز خشونت‌آمیزی تفتیش کردند. تمام وسایل آشپزخانه را بیرون ریختند. حتی داخل حبوبات، فریزر و یخچال را هم گشتند. این موضوع یک فشار روانی بر ما وارد کرد. آنها کتاب‌ مقدس، کتاب‌های مسیحی و کتاب‌های غیرمسیحی مثل کتاب‌های رُمان، گردنبند صلیب همسرم که طلا بود، تابلوی صلیب، درخت‌های کریسمس و تبلت پسرم را ضبط کردند.

۲۵. پسرم به شدت گریه می‌کرد و تبلت و اسباب بازی‌اش را می‌خواست. دیدن ترس و گریه‌های پسرم بسیار دردناک بود.

ساناز

۲۶. در تبلت پسرم یک اپلیکیشن مخصوص یک سازمان مسیحی را نصب کرده بودم. از آنها خواهش کردم تبلت پسرم را پس دهند و گفتم: «غیر از این اپلیکیشن چیز دیگه‌ای که مربوط به مسیحیت باشه در این تبلت نیست.» اما آنها موافقت نکردند.

۲۷. وقتی یکی از مأموران، اسباب بازی بابانوئل در گوی برفی پسرم را برداشت، پرسیدم: «چرا اینو می‌برید؟» گفت: «نماد مسیحیته و باید ضبط بشه». من به دلیل رفتارهای ناپسند و تفتیش عجیب و همراه با خشونت‌شان ناراحت شدم و برای این رفتارشان تذکر دادم و با یکی از مأموان دعوا کردم. همسرم عمید گفت: «وِل کن! الان وقتش نیست. بگذار هر کاری دوست دارن بکنند. اونا به حرف‌های ما توجهی ندارن و کاری از دست ما برنمیاد».

۲۸. سه عدد درخت کریسمس داشتیم. مأمور، آنها را از کمد درآورد و گفت: «نه یکی، نه دو تا، سه تا درخت دارند. حالا می‌بریمتون آدمتون می‌کنیم تا از این به بعد تولد حضرت محمد رو جشن بگیرید».

عمید

۲۹. روحیات همسرم ساناز نسبت به من قوی‌تر است. ساناز گوشه‌ی سالن پذیرایی نشسته بود. سرش را با دستانش گرفته بود و دعا می‌کرد. من کنار او نشستم و با هم دعا کردیم. یک لحظه سرم را بلند کردم و دیدم مأمور از دعا کردن ما نیز فیلم می‌گرفت.

۳۰. آنها از حدود ساعت ۶:۳۰ صبح تا نیمه روز منزل‌مان را بازرسی کردند. من کتاب‌ مقدس و کتاب‌های مسیحی زیادی از تهران خریده بودم. آنها را بسته بندی کرده بودم، گوشه‌ی حیاط گذاشتم و روی آن را هم با پارچه‌ای پوشانده بودم. مأموران حیاط را نگشتند و به کتاب‌ها دسترسی پیدا نکردند.

۳۱. ساناز با دیدن نحوه تفتیش‌ عجیب و خشن مأموران ناراحت شد و برای این رفتارشان، به آنها تذکر داد. من به او گفتم: «خواهش می‌کنم چیزی نگو، هیچ کاری از دستِ ما برنمیاد».

۳۲. وقتی می‌خواستند ما را ببرند متوجه شدم یک مأمور بیرون در ایستاده و اصلاً وارد منزل نشده است. آن مأمور به یک نفر زنگ زد و گفت: «حاجی اینا وسایل‌هاشون خیلی زیاده. توی ماشین جا نمی‌شه. یه وَن دیگه هم بفرستید».

۳۳. منزل ما دو طبقه داشت. ما طبقه‌ی اول زندگی می‌کردیم و پدر و مادرم در طبقه‌ی دوم. پدر و مادرم سن بالایی دارند. پدرم در آن زمان حدود هشتاد سال داشت. مادرم چند وقت قبل از دستگیری ما، مبتلا به بیماری سرطان شده بود. او عمل جراحی کرده بود و تحت شیمی درمانی قرار داشت و به همین دلیل شرایط جسمی و روحی خوبی نداشت. روز دستگیری پدر و مادرم خیلی گریه کردند، و با ناراحتی بسیار از مأموران می‌پرسیدند: «آقا کجا می‌بریدشون، چه بلایی سرشون میاد؟!» مأموران اصلاً جواب نمی‌دادند و یکی از آنها به دروغ گفت: «بعد از ظهر یا فردا میان خونه». بعد به پسرم گفت: «نگران نباش زود مامانت میاد و خونه رو تمیز می‌کنه». پدر، مادر و پسرم به شدت گریه می‌کردند و دل من و همسرم پر از درد بود.

۳۴. من به یکی از مأموران اجازه خواستم تا از مادر و پدرم خداحافظی کنم. بعد از خداحافظی از پدر و مادرم، ما را دستبند زده و سوار وَن کردند. چمدان‌ها را هم که پر از وسایل کرده بودند  در یک ماشین گذاشتند. من و ساناز در بُهت و شوک بودیم. همین که راه افتادیم مأموری گفت: «اجازه ندارید با هم صحبت کنید». یکی دو خیابان که پیش رفتیم، به ما چشم‌بند زدند.

ساناز

۳۵. روز دستگیری، خیلی ناراحت بودم. پسرم کوچک بود و حدود ۴ سال و نیم داشت. او از رفتارهای مأموران ترسیده بود و گریه می‌کرد. دانیال مجبور بود دور از من و پدرش، منزل پدربزرگ و مادربزرگش بماند. من از مأمور خواستم اجازه دهد تا قبل از رفتن،‌یک دقیقه پسرم را در آغوش بگیرم. اما او اجازه نداد!

عمید

۳۶. حدود ۲۰ دقیقه در راه بودیم. بعد ما رو پیاده کردند و چشم‌بندهامون رو باز کردند. ما را به خیابان هنرستان، مرکز اطلاعات ۱۱۳، بردند. اونجا رو ما می‌شناختیم. یه منطقه‌ی خیلی معروفی هست توی همدان، یه جایی نیست که اصلاً کسی نشناستش، یه ساختمان کاملاً مشخصی هست و اون خیابون هم کاملاً معلوم هست. وقتی که پیاده شدیم گفتند که باید جدا بشید و دستبندها رو که باز کردند. من مبلغ ۵۰ هزار تومان در جیبم بود. این مبلغ را به ساناز دادم. در آنجا من و ساناز را جدا کردند. من را با یک ماشین بردند و ساناز را هم سوار ماشین دیگری کرده و بردند.

بازداشت

۳۷. حدود نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه، در راه بودیم. احساس کردم ماشین در یک منطقه در حال چرخیدن است و فقط قصد دارند زمان بگذرد و من نتوانم موقعیت مکانی را حدس بزنم. ماشین پشت یک درب بزرگ ایستاد. صدای باز شدن در بزرگ را شنیدم. ماشین داخل رفت و توقف کرد.

۳۸. مأمور گفت: «پیاده شو». او دست من را گرفت و من را راهنمایی کرد. من با چشمان بسته با راهنمایی مأمور به سمت راست یا چپی که او می‌گفت حرکت می‌کردم. وارد اتاقی شدیم و دستبندم را باز کرد. از من خواست تا چشم بندم را بردارم، لباس‌هایم را در‌آورم و بلوز و شلوار زندان را به تن کنم. لباس‌هایم را درآوردم و در کیسه‌ای گذاشتم و لباس‌های جدید را پوشیدم.

۳۹. مأمور دوباره به من چشم بند زد و مرا به داخل اتاق دیگری برد. مأمور گفت: «کاملاً  لُخت شو». من دلیلش را پرسیدم. او گفت: «دکتر می‌خواد معاینه‌ات کنه و ببینه که مشکلی داری یا نه؟» برهنه شدم. صدای شخصی را شنیدم که گفت: «بچرخ، ببینم مشکلی داری؟» چرخیدم و یکی از بیماری‌هایی که داشتم را گفتم. دکتر گفت:«می‌تونی لباس‌هات رو بپوشی».

۴۰. مأمور من را داخل سلول کوچکی برد. یه دیوار کوتاه در انتهای سلول وجود داشت که به سلول حالت اُپِن داده بود طوری که وقتی می‌خواستی از چاله توالت پشت دیوار استفاده کنی، هنوز سر شما از آن طرف دیوار پیدا بود. کنار توالت یک شیر آب داخل دیوار کار گذاشته بودند و یک آفتابه هم آنجا بود. کمی آنطرف‌تر یک شیر آب بود. هر چند سینک یا کاسه دست‌شویی  نداشت و در همین مقدار بود. از همان شیر باید آب می‌خوردم، همانجا هم باید دوش می‌گرفتم یا دستت رو می‌شستم.

۴۱. با اینکه زمستان بود، درجه حرارت سلول را بسیار بالا برده بودند و شاید در حدود ۴۵ درجه بود. به سختی نفس می‌کشیدم و احساس خفگی می‌کردم. گرمای وحشتناک هوا تنها عامل آزار دهنده نبود. نور شدید پروژکتورهای خیلی قوی که از سقف آویزان، و به طور ۲۴ ساعته روشن بود، و یا صدای فوق‌العاده بلند هواکشی که قابل دیدن هم نبود، بیش از دمای هوای سلول آزار دهنده بودند. بالاخره می‌شد با آب کمی از فشار گرما کم کرد. ولی نور وحشتناک زیاد و صدا بلند را نمی‌شد کاری کرد.

۴۲. با شرایط زجرآور حاکم بر سلول، از گرمای شدید گرفته، تا نور قوی و صدای وحشتناک مداوم، نمی‌توانستم بخوابم. دچار گیجی و فراموشی عجیبی شده بودم. بعد از دو الی سه روز خیلی از موضوعات را نمی‌توانستم به یاد بیاورم. من سالها در مورد کتاب مقدس آموزش می‌دادم اما در آن روزها فقط یک سرود مسیحی را به خاطر می‌آوردم و می‌خواندم.

۴۳. سلولم شبیه جهنم بود. با خود فکر می‌کردم کاش مرا کتک می‌زدند، استخوان‌هایم را می‌شکستند اما روانم را شکنجه نمی‌دادند. آرزو می‌کردم مرا برای بازجویی ببرند و برای حتی یک ساعت در هوای مطلوب و فضایی با نوری عادی و بدون سر و صدا باشم.

۴۴. ساعت ۸ شب همان روز اول بازداشت، من را پیش قاضی کشیک بردند و برای من قرار بازداشت صادر کرد. قاضی «الماسی» اتهامات من را نخواند. به جای آن از من پرسید «می‌دونید به چه دلیل بازداشت شدید؟» گفتم: «مسیحیت». پرسید: «پشیمان نیستید؟» گفتم: «خیر». بعد از اینکه برای من قرار صادر کرد،‌ من را برای عکس و انگشت نگاری به یک اتاقی بردند. از کارمند آنجا پرسیدم که «در پرونده‌ام چی نوشته شده؟» گفت: «براتون قرار صادر کرده و اینکه تو تحت نظر اینها هستی».

ساناز

۴۵. در لحظه‌ی که من و عمید را از هم جدا کردند، عمید مقداری پول به من داد و گفت که نمی‌دانیم چه اتفاقی خواهد افتاد، پس از این پول همراهت باشد. دستبند و چشم‌بندم را زدند و سوار ماشین کردند. ماشین چند چرخ زد و دوباره از در دیگری وارد همان ستاد خبری کردند. اجازه ندادند چشم‌بندم را بردارم. مردی زنجیر بین دو تا دستبند را گرفته و مرا محکم به دنبال خودش می‌کشید. چشمانم نمی‌دید و می‌ترسیدم که بیفتم.

۴۶. وقتی که وارد شدم کیف، کمربند و دیگر وسایلم را از من گرفتند. گردنبند صلیب و پولی را هم که همراه داشتم از من گرفتند و ضمیمه پرونده کردند. فقط با همان مانتو، مقنعه و شلواری که داشتم وارد بازداشتگاه شدم. کمی جلوتر یه دست لباس زندان به من دادند. بعد از اینکه وارد سلول شدم مأمور یه کیسه سیاه زباله به من داد و گفت «همه‌ی لباس‌هات رو دربیار و توی این کیسه پشت در بگذار، بعد لباسهایی را که به تو دادیم بپوش». چشم‌هایم ضعیف بود و عینک می‌زدم. از من خواست که حتی عینکم را هم به او بدهم.

۴۷. ساعت ۱ بامداد، من را پیش قاضی کشیک «الماسی» بردند. قاضی پرسید «می‌دونی برای چی دستگیرت کردند؟» گفتم: «بله، می‌دونم». گفت که «آیا هنوز سر حرفت هستی و خودت رو مسیحی می‌دونی؟» گفتم: «بله مسیحی هستم.» باز پرسید «یعنی پشیمون هم نیستی؟ و نمی‌خواهی اظهار ندامت کنی؟» پاسخ دادم «خیر! پشیمان نیستم و اظهار ندامت نمی‌کنم.» قاضی سرش را پایین انداخت و چیزی روی کاغذ نوشت. بعد رو به من کرد و گفت «پس مثل این که هنوز نفهمیدی کجا اومدی! به زودی می‌فهمی که کجا هستی و دیگه اینجوری جواب نخواهی داد.» بعد دستور نوشت. بعد از این من را برای انگشت نگاری و عکس‌برداری بردند و  بعد از انجام این کار من را بردند سلول.

۴۸. در سلول، یک لامپ، همیشه روشن بود. صدای وحشتناکی مداوم شنیده می‌شد و سلولم به شدت گرم بود. هیچ پنجره‌ای در سلول وجود نداشت. یک بار گرمای سلول به حدی بالا بود که تاب تحمل را برید و احساس کردم نمی‌توانستم نفس بکشم. در حالی که احساس خفگی شدیدی کردم، در سلول را زدم و فریاد زدم: «دارم خفه می‌شم! در رو باز کن می‌خوام برم بیرون». نگهبان گفت: «نمیشه! تحمل کن». من که حالم بسیار بد شده بود گفتم: «اگه در رو باز نکنی انقدر درِ سلول رو می‌کوبم که مجبور بشی در رو باز کنی». بعد از چند دقیقه مجبور شد در سلول را باز کند و من را به حیاط برد. حدود یک ربع در حیاط بودم و هوای آزاد کمک کرد تا تنفسم به حالت عادی برگردد.

۴۹. در طول دوران بازداشت مامور بارها قبل از باز کردن در سلول و وارد شدن به آن، ابتدا به در سلول می‌زد، و سپس دریچه‌ای را که روی در بود باز کرده و از من می‌خواست که به او پشت کنم و چشم‌بندم را هم بزنم. بعد از انجام این کار وارد سلول می‌شد و کیسه‌ی حاوی لباسهایم را به من می‌داد. می‌گفت «لباس‌هات رو بپوش، و چشم‌بندت رو هم بزن تا ببرمت.» با چشم بند من را به اتاقی می‌بردند که هیچ کس در آن نبود و کسی هم نمی‌آمد. بعد از گذشت دقایقی مأمور دوباره من را به سلول برمی‌گرداند و می‌گفت که لباست را عوض کن. ممکن بود در یک روز چندین بار این کار رو با من انجام دهند می‌کردند. این کارشان بیشتر جنبه‌ی روانی داشت چون چشم من چیزی نمی‌دید. چشم من ضعیف بود و شماره عدسی عینکم پنج و نیم بود. آنها برای آزار بیشتر عینک من را هم می‌گرفتند. گاهی اوقات من را برای بازجویی ساعت‌ها به داخل اتاق می‌بردند و همانجا رها می‌کردند. هیچ کسی به سراغ من نمی‌آمد.

بازجویی‌‌ها

۵۰. بعد از بازجویی اولیه، دو روز من را در سلول رها کردند. یعنی از ۷ دی ماه تا ۹ دی ماه ۱۳۹۴، من را برای بازجویی نبردند. چهارشنبه ۹ دی، ساعت ۵ صبح یک تکه نان و یک تکه پنیر به من دادند و بعد از خوردن این صبحانه، مجددا من را برای بازجویی بردند. من چندین بازجو داشتم. در یک روز ممکن بود چند نفر بیایند و هر کدام چیزی بپرسند و بعد بروند. به طور مثال یک بار «روانشناسی» آمد و یک بار دیگر هم «دانشجویی» که برای تحقیق آمده بود. ولی بین آنها یک سربازجو وجود داشت که ثابت بود، و به نظر می‌آمد همه‌ به او پاسخگو بودند.

۵۱. یکبار یکی از همین بازجوها گفت: «حرفی برای گفتن داری؟» گفتم: «می‌خوام بازجوی اصلی خودم رو ببینم». بازجوی من با عصبانیت آمد و شروع به فحاشی کرده و گفت «خفه شو فلان فلان شده! اون موقع که این کثافت کاری‌ها رو می‌کردید یادتون نبود چی هستید، کی هستید، کجایید. الان هم باید جواب پس بدید». دوباره من را به سلول بردند.

۵۲. در یک جلسه بازجویی دیگر، وقتی بازجو از من سوالی پرسید، من جواب او را ندادم. گفتم: «می‌خوام تلفن بزنم». بازجو گفت: «مثل اینکه یادت رفته کجایی؟!» گفتم: «من فقط می‌خوام به خانواده‌ام تلفن بزنم. به بچه‌ام زنگ بزنم». بازجو گفت: «اون موقع که این کارها رو می‌کردی بچه‌ات یادت نبود. الان یادت افتاده می‌خوای بهش زنگ بزنی». من سکوت کردم.

۵۳. بازجو دوباره سوال پرسید و من گفتم: «من هیچی نمی‌نویسم». گفت: «خب، حداقل توی این برگه بنویس که نمی‌خوای جواب بدی». چند برگه سوال جلوی من گذاشت و من برای هیچ سوالی جواب ننوشتم. بازجو گفت: «هنوز داغی، نفهمیدی! چند روز که بمونی می‌فهمی که اینجا کجاست». دوباره من را به سلولم برگرداندند.

۵۴. من خیلی نگران و دلتنگ پسرم بودم و بی وقفه گریه می‌کردم و اون افسر نگهبانی که اونجا بود همش می‌زد به در و می‌گفتش که ساکت! یه بار دریچه رو باز کرد و گفت که چرا انقدر گریه می‌کنی؟ مغز سرم رفت. اشک‌های تو خشک نشد! گفتم: «می‌خوام با پسرم تلفنی صحبت کنم، اما اجازه نمی‌دن». نگهبان گفت: «خب هر چی بهت می‌گن رو بنویس تا بهت اجازه تماس بدن». گفتم: «اینها می‌گند آدم فروشی کنم. من آدم فروش نیستم. من هیچی نمی‌نویسم».

۵۵. دوباره من را برای بازجویی بردند. برگه‌ی سوالات را جلوی من گذاشتند و گفتند که بنویس. من روبه روی تمام سوالات نوشتم: «جواب نمی‌دم». بازجو گفت: «چرا جواب نمی‌دی؟» گفتم: «چیزی برای گفتن ندارم. من فقط می‌خوام با پسرم حرف بزنم». بازجو گفت: «یه خانم دیگه‌ رو هم از کلیساتون اینجا آوردیم. اونم مثل تو بچه‌ی کوچیک داره. بهش می‌گیم بنویس و برو بچه‌ات رو ببین. میگه که من بچه‌ام رو سپردم دست عیسی مسیح. شماها چی بهشون یاد دادید؟ این حرف‌ها چیه! کی می‌تونه بچه‌ی شما رو نگه داره؟ خانواده‌ی یکی از همین کسایی که بازداشت کردیم گفتن بچه‌اش رو نگه نمی‌داریم. بچه‌اش رو وسط سالن همینجا پرت کرد. بچه‌اش تشنج کرده و الان بیمارستانه. کو مسیح؟ بگو مسیح بره نگهش داره».

۵۶. بازجو قصد داشت با این داستانهای دروغین من را بترساند و روحیه‌ی من را ضعیف کند. من برای فرزندم بی‌قرار بودم و گریه می‌کردم. بازجو گفت: «گریه نداره، هر چی ما می‌گیم بنویس و برو». من گفتم: «من حرفی برای گفتن ندارم».

۵۷. تقریباً دو روزی بود که هی می‌گفتند: «نمی‌خواهی با بچه‌ات حرف بزنی؟ نمی‌خواهی ببینی بچه‌ات توی چه وضعیتیه؟ تو چه مادری هستی که اصلاً فکر بچه‌ات نیستی؟ یعنی تو دوست نداری با بچه‌ات حرف بزنی؟» گفتم که کدوم مادری هست که دوست نداشته باشه با بچه‌اش حرف بزنه، گفت که پس چرا نمی‌خواهی باهاش حرف بزنی؟ گفتم: «چرا من دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی خب تا الان اجازه ندادید، نمی‌گذارید که انجام بشه.» رفتش بیرون و دوباره که داخل شد گفتش که می‌تونی دو دقیقه‌ای با بچه‌ات صحبت کنی.

۵۸. وقتی تماس گرفتم خانواده‌ی همسرم گوشی را برداشتند و با شنیدن صدای من گریه کردند و گفتند: «کجایی؟ بچه‌ات از اون روزی که رفتی فقط داره گریه می‌کنه و ساکت نمیشه». صدای گریه‌های دانیال را می‌شنیدم. به عنوان مادر هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد تا فرزندم را آرام کنم و بسیار زجر آور بود. حدود دو الی سه دقیقه با پسرم صحبت کردم. با شنیدن گریه‌های پسرم حالم بدتر شد و با خود گفتم که کاش تماس نگرفته بودم.

۵۹. بعد از اینکه تماسم تمام شد بازجو گفت: «حالت چطوره؟ الان عیسی مسیح تو کجاست؟ صدای گریه‌ی بچه‌ات رو شنیدی حالا بیا جمع کن گریه‌هاش رو». من گفتم: «من هیچ کار بد و اشتباهی نکردم». او گفت: «شما تفکرات یه نسل رو عوض کردید بعد می‌گی من هیچ کاری نکردم!» من گفتم: «من هیچ کار بدی نکردم. من فقط می‌خوام از اینجا بیرون برم. برم پیش پسرم». بازجو گفت: «اون موقع که مردم رو جمع می‌کردی و مسیحیت تبشیری صهیونیستی رو رواج می‌دادی یادت رفته بود که تو یه بچه مسلمون بودی و مسیحی شدی و داری دیگران رو هم مسیحی می‌کنی». بازجو من را تهدید می‌کرد که شاکی‌ها می‌خواهند منزلتان را آتش بزنند و ما فعلاً  برای منزلتان نگهبان گذاشتیم و به آنها اجازه نداده‌ایم.

۶۰. یک تعداد کاغذ جلوی من گذاشت و گفت: «من اسم‌ها رو می‌گم و تو فامیل‌هاشون رو بگو». من گفتم: «باور کن من فامیل هیچ کدوم از بچه‌ها رو نمی‌دونم». گفت: «خب اشکال نداره تو اسم‌ها رو بگو منم فامیل‌هاشون رو بهت می‌گم و بنویس». ما خودمون همه رو می‌شناسیم و همه چیز رو در موردتون می‌دونیم. من گفتم: «پس اگه همه چیز رو می‌دونید من رو برای چی اینجا آوردید؟!» من اطلاعاتی بیشتر از آنچه که آنها داشتند نگفتم.

۶۱. بازجو می‌خواست ما را نسبت به یکدیگر بدبین کند و در رابطه‌های ما تفرقه افکنی کند. بازجو من را با چشم و دست بسته پشت درِ اتاق بازجویی برد تا اعترافات آنها را بشنوم و من نیز تحریک شوم تا دست از مقاومت بردارم و اعتراف کنم.

۶۲. یک بار بازجو گفت: «چرا غذا نمی‌خوری؟ اعتصاب کردی؟» من گفتم: «این حرف‌ها چیه! غذا از گلوم پایین نمی‌ره. شما توقع دارید توی این شرایط بشینم یه بشقاب برنج و خورشت بخورم». بازجو گفت: «پس یک قاشق بخور تا ما مطمئن بشیم تو اعتصاب نکردی». من طبق روال همیشگی برای غذا دعای شکرگزاری و خوردم. او گفت: «تو داری برای غذا دعا می‌کنی! ما چیزی توی غذا نریختیم». من گفتم: «من به شما کاری ندارم که چیزی ریختید یا نریختید. من همیشه برای غذا دعا می‌کنم». بازجو گفت: «تو هنوز هم عیسی مسیح رو قبول داری؟» گفتم: «عیسی مسیح قلبِ منه. اگه می‌تونید قلب من رو دربیارید!» البته وقتی به سلول برگشتم از این صحبتی که کرده بودم ترسیدم. با خود گفتم: «به خاطر این حرفم هم که شده ممکنه من رو بکشند. اون وقت بچه‌ام رو چیکار کنم؟»

۶۳. غیر از دو روز، تمام مدتی که در بازجویی بودم، صبح‌ ساعت ۵، یک تکه نان و پنیر به من می‌دادند و بعد از یک ساعت مرا برای بازجویی می‌بردند و گاهی بازجویی تا ساعت ۱۲ شب، ادامه داشت. گاهی بازجو چند ساعت مرا بازجویی می‌کرد و من را در اتاق تنها می‌گذاشت و دوباره برمی‌گشت. گاهی بازجو ساعت‌های طولانی به طور مداوم از من بازجویی می‌کرد. یک بازجو می‌رفت و یک بازجوی دیگر می‌آمد و سوالات تکراری می‌پرسیدند.

۶۴. یک روز بازجو فریاد زد و فحاشی و توهین کرد. من چشم بندم را برداشتم و گفتم: «نه چشم بند می‌زنم و نه اجازه می‌دم که حرف بزنی». بازجو گفت: «خفه شو، بشین!» و بعد فحش‌های بسیار ناپسند داد. گفتم: «نمی‌شینم. چشم بندم رو هم نمی‌زنم. حالا هر کی می‌خواد بیاد چشم بندم رو ببنده». از آن روز به بعد در تمام بازجویی‌ها من چشم بند نداشتم. بازجوی جدیدی آمد و گفت: «بازجوت رو عصبی کردی و اعصابش رو خرد کردی. حالا من بازجوت هستم».

۶۵. در اتاق بازجویی خدا من را تقویت می‌کرد تا شجاعانه مقاومت کنم و از حق و حقوق خودم دفاع کنم. اما وقتی به سلول برمی‌گشتم از فرط اندوه برای پسرم به شدت گریه می‌کردم.

عمید

۶۶. تعداد و ساعات بازجویی‌ها برای من هم بسیار زیاد بود. در تمام بازجویی‌‌ها من چشم بند داشتم. باید رو به روی دیوار می‌نشتم. من حداقل چهار بازجو داشتم. یک نفر مسئول تمام این تیم بازجویی بود و او خودش رو آقای «حسینی» معرفی می‌کرد. گاهی من را به اتاق بازجویی می‌بردند و حدود ۳ الی ۴ ساعت، در اتاق تنها بودم و یک نفر می‌آمد و می‌گفت: «حاجی نیستش برو سلولت بعداً بیا». گاهی بازجو یکی دو تا سوال می‌پرسید و اتاق را ترک می‌کرد و دو سه ساعت بعد برمی‌گشت و ادامه می‌داد. این انتظار خیلی کلافه کننده بود. گاهی حدود ۴ ساعت از من بازجویی می‌کرد و چون به بازجو جواب مورد نظرش را نمی‌دادم به نگهبان می‌گفت: «اینو ببر سلولش، مثل اینکه آدم نشده و نمی‌دونه کجا اومده وگرنه اینطوری جواب نمی‌داد».

۶۷. فضای سلول خیلی بد بود و من ترجیح می‌دادم در اتاق بازجویی باشم. اتاق بازجویی حُکم استراحت و تفریح را داشت. این امکان را داشتم که با یک نفر صحبت کنم و برای ساعاتی از گرمای شدید، نور قوی و صدای وحشتناک سلولم دور باشم. یک بار حدود دو روز مرا به بازجویی نبردند و به این نحو می‌خواستند مرا تحت فشار روانی قرار دهند.

۶۸. همیشه در بازجویی ها مرا به سمت دیوار می نشاندند، میز آنها نیز پشت سرم بود. اولین بار که اجازه دادند چشم بند خود را بردارم برای گفتگو با یک دانشجو در زمینه‌ی اسلام بود که قصد داشت مرا متقاعد به بازگشت کند، اما نتوانست.

۶۹. آنها از تکنیک بازجوی خوب و بازجوی بد استفاده می‌کردند. بازجوی بد با صدای بلند تهدید و توهین می‌کرد. یکی از بازجوها، یکی از خانم‌های مسیحی عضو کلیسا را که بازداشت شده بود تهدید به تجاوز کرده بود. من در برابر تهدیدهای بازجو بسیار مقاومت می‌کردم. یکبار یک بازجو گفت: «شما چند نفر شاکی داری. خانواده‌هایی که در مورد مسیحیت باهاشون حرف زدی می‌خوان برن خونه‌ی خودت و پدر و مادرت رو آتیش بزنند. مأمور ما نگهبان خونه‌تونه. اگه با ما همکاری نکنی میگیم نگهبانمون دیگه این کار رو نکنه. اون وقته که شاکی‌ها موقعیت این رو پیدا می‌کنند که هر بلایی سر خانواده‌ات بیارن». بازجوی «خوب» تلاش می‌کرد من را قانع به همکاری کند تا بلایی بر سر من و خانواده‌ام نیاید.

۷۰. من در گروه انجمن الکلی‌ها گمنام* (AA) فعالیت داشتم. در بازداشتگاه به من گفتند که در مورد ساختار این گروه‌ها برای ما بنویس که آنجا چطور اداره می‌شود، چه می‌کنند، و برنامه‌ها و قدم‌هایی که گروه AA کار می‌کنند چیست. بعد هم یک روز من را به اتاقی بردند و دوربین را روشن کرده و از من خواستند در مورد مطالبی که نوشته بودم صحبت کنم. من هم در مورد آنها توضیحاتی دادم. کاغذی را پیش روی من گذاشتند که با خواندن آن اظهار ندامت و بازگشت به اسلام کنم. اما از این کار سر باز زدم و نپذیرفتم. آنها هم کوتاه آمدند.

۷۱. بازجویی‌ها به اتاق بازجویی محدود نمی‌شد. گاهی حتی از من می‌خواستند برگه‌های بازجویی را در سلول هم پر کنم. می‌گفتند از زندگیت بنویس؛ اینکه کجا بودی، چه کردی و یا در مورد ساختار گروه‌های دوازده قدمی AA باز بنویس. یک شب به مناسبت تولد پیامبر اسلام مجله‌ای آوردند و همراه یک اسکناس دو هزار تومانی و یک عدد سیب به من دادند. من همانجا با خودکاری که برای نوشتن برگه‌های بازجویی در اختیار داشتم روی آن اسکناس نوشتم «امروز جمعه، چهاردهمین روز است که در بازداشتگاه انفرادی وزارت اطلاعات هستم و چشم به خداوند و فرداها دارم. خداوند نجات من است. همه چیز بر ضد من است ولی ایمان دارم خداوند با من است». بعد از آزادی هم آن اسکناس را با خودم از بازداشتگاه بیرون آوردم که برایم یادگار بسیار عزیزی هست.

۷۲. با صحبت‌هایی که بازجو می‌کرد متوجه شدم مأموران در منزل ما دستگاه شنود گذاشته بودند و مکالمات ما را می‌شنیدند. من به یاد آوردم یک روز به همراه اعضای کلیسا به کوه رفته بودیم. یک ماشین جلوی منزل ما پارک کرده بود و اشخاصی سعی کردند وارد منزل ما شوند. همسایه‌ی ما که متوجه‌ی این قضیه شده و شماره پلاک ماشین را یادداشت کرده بود، با پلیس تماس گرفت. پلیس بعد از یک ساعت به محله‌ی ما آمد و آنها رفته بودند. بعد از بازگشت خودم به کلانتری و اداره آگاهی رفتم و با ارائه شماره ماشین پیگیر ماجرا شدم. ولی جواب مفیدی به من ندادند و هر بار برای دست به سر کردن من گفتند که شما بروید، ما خودمان به شما زنگ می‌زنیم. در طول بازداشت بود که مطمئن شدم آن اشخاص از طرف وزارت اطلاعات بودند و احتمالا برای کار گذاشتن دستگاه شنود آمده بودند.

۷۳. در مدت بازداشت یک اتفاق بد و عجیبی برای من افتاد. روز سیزده یا چهاردهم بازداشت، شب هنگام مأمور نگهبان یک دسته برگه با دو عدد خودکار به من داد و گفت: «حاجی میگه اگه توی تمام برگه‌ها، هم در مورد خودت و هم در مورد گروهت بنویسی، بازم کمه. اعتراف کن تا ببینیم برای پرونده‌ات چیکار می‌تونیم بکنیم». من گفتم: «به حاجیت بگو حرفی برای گفتن ندارم. اینها دوستای من هستند. ما سالهاست که همدیگه رو می‌شناسیم. با هم رفیق هستیم. چیزی ندارم که بخوام به شما بگم». نگهبان گفت: «این حرفِ آخرته؟» من گفتم: «بله حرف آخرمه و دیگه هم حرفی برای گفتن ندارم». صبح بعد دعا کردم و حالم خوب بود. ظهر برای ناهار، برنج و خورشت قیمه برایم آوردند. وقتی نیمی از غذا را خوردم حالم بد شد. ضربان قلبم به شدت تند می‌زد و احساس می‌کردم قلبم در حال کنده شدن از جایش است. دستم را روی قلبم گذاشتم و دعا کردم. با اینکه قبل از این ماجرا فراموشی گرفته بودم اما در آن لحظه آیات کتاب مقدس و وعده‌های خدا را به یاد ‌آوردم و از خدا درخواست شفا و سلامتی کردم. بعد از مدتی، ضربان قلبم عادی شد. نگهبان هیچ وقت در آن ساعات از روز، به سلولم نمی‌آمد. اما ناگهان در را باز کرد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «هیچی نیست، چیز خاصی نیست». متوجه شدم که در اتاقم دوربین کار گذاشته شده و من را همیشه تحت کنترل دارند.

۷۴. اول فکر کردم این اتفاق ممکن است به دلیل شرایط روحی و جسمی خودم باشد. اما با ظهور متوجه شدم در غذای من چیزی ریخته بودند. من به شدت حساس شده بودم و احساساتم تحریک شده بود. به اصطلاح با یک «تو» گفتن، گریه می‌کردم. ترسیدم و احساس کردم که می‌خواهند مرا بکشند. یا توی غذای من چیزی ریخته‌اند که من سکته قلبی کنم و بمیرم و مرگ من را عادی جلوه دهند.

۷۵. بازجو چندین بار به من گفته بود که می‌خواهی با پسرت تلفنی صحبت کنی؟ من گفته بودم: «نه». بازجو می‌گفت: «بچه‌ات مریضه، نمی‌خوای باهاش صحبت کنی؟» من گفته بودم که مهم نیست، خدا داده و خدا هم مراقب پسرم هست. ولی آن روز وقتی بازجو گفت: «می‌خوای با پسرت صحبت کنی؟» من گفتم: «آره».

۷۶. قبل از مکالمه و حتی زمانی که با دانیال صحبت ‌کردم، گریه می‌کردم. در صورتی که اصلاً من چنین شخصیتی ندارم. متوجه شدم در آن غذا چیزی ریختند که روی ضربان قلبم و احساساتم تاثیر بسیار بدی گذاشت. در آن روزها ساناز با وثیقه به طور موقت آزاد شده بود. بنابراین بعد از صحبت کردن با دانیال، ساناز هم گوشی را گرفت و با ساناز هم صحبت کردم.

آزادی موقت

ساناز

۷۷. یک روز قبل از آزادی، من را رو به روی یک دوربین نشاندند و مطالب نوشته‌شده‌ای را به من دادند که باید به آنها اعتراف می‌کردم. من هیچ کدام از آن مطالب را طوری که آنها می‌خواستند پاسخ نمی‌دادم. پس هر بار فیلم‌برداری را قطع می‌کردند و می‌گفتند «نه! اینطور نگو. دوباره بگو اما این بار اینطور.»  ولی من هر بار به شکلی که خودم می‌خواستم جواب می‌دادم. وقتی مقاومت من بعد از آن همه قطع فیلم‌برداری و تکرار چندباره را دیدند بالاخره در پایان برگه دیگری به من دادند که بر اساس آن باید باورم را انکار می‌کردم. گفتند: «باید برای تکمیل پرونده اشهد [شهادتین] بگی و به اسلام برگردی». من نپذیرفتم. برگه را پرت کردم و گفتم «من به هیچ عنوان این کار رو نمی‌کنم من اشهد نمی‌گم و به اسلام هم برنمی‌گردم». بازجوی اصلی که دید اصرار کردن نتیجه‌ای ندارد، گفت: «ولش کنید نمی‌خواد ازش فیلم و اشهد بگیرید». دوربین را خاموش کردند و من را به سلول انفرادی برگرداندند.

۷۸. روز آخر بازجویی، بازجو گفت: «زنگ بزن برات وثیقه تهیه کنند تا بعد از اینکه بردیمت دادگاه، بتونی بری بیرون». من را به دادگاه بردند. برای من وثیقه ۳۰ میلیونی (معادل حدودا ۳۰۰۰۰ دلار) صادر شد. وثیقه‌ سند منزل پدری‌ام را قبول نکردند و به دروغ گفتند که این سند بدهی دارد. پدر من گفتش که سند من هیچ جا گیر نیست. گفتند: آقا اداره‌ی ثبت به ما گفته که سند شما گیر هست، می‌تونید برید اداره ثبت و مدرکی دال بر عدم بدهی سند بگیر و بیا. پدر من را به عمد فرستاده بودند که بره اونجا. توی این تایم که من اومده بودم مأمور به من گفت: «سند منزل پدری‌ات بدهی داره و به همین دلیل تو رو به زندان مرکزی می‌فرستن». سند هیچ بدهی و مشکلی نداشت، اما فکر می‌کنم بازجو قصد داشت مرا به زندان مرکزی بفرستد و با دیدن زندان من را بترساند.

۷۹. به طرف زندان مرکزی همدان راه افتادیم که بیرون از شهر بود. وقتی که وارد آنجا شدیم وسایل شخصی را از من تحویل گرفتند و در هنگام پذیرش اتهام و علت بازداشت من را پرسیدند. گفتم «مسیحیت!» مأموری که همراه من بود، آرام با آرنج به پهلوی من زد و آهسته گفت «ساکت باش، حرف نزن!» زن مسئول پذیرش دوباره از من پرسید: «چی؟ نشنیدم. چی گفتی؟» آن زن مأمور بلافاصله جواب داد: «نه! نه! مربوط به موج سبز هشتاد و هشتیه. شما این رو بنویس». به من اجازه حرف زدن ندادند و بعد از پذیرش به داخل زندان بردند.

۸۰. پدرم سند منزلش را به عنوان وثیقه برای من گذاشت و من حدود ساعت ۲ بعد از ظهر آزاد شدم. در حال خروج از زندان به همه‌ی افسر نگهبانان و کسانی که جرم من را به آنها سیاسی گفته بودند توضیح دادم که من را به دلیل مسیحی شدن بازداشت کرده‌اند. من می‌خواستم این واقعیت را اعلام کنم تا وزارت اطلاعات به دروغ به دنیا نگوید «ما هیچ کسی را به دلیل عقیده و باورش زندانی نمی‌کنیم».

۸۱. من بعد از ۷ روز بازداشت، در ۱۲ دی‌ماه ۱۳۹۴ با قرار وثیقه آزاد شدم.

۸۲. بعد از آزادی با ماشین شخصی، به منزل همان مهمان‌هایی رفتم که روز دستگیری در منزلمان بودند. یکی از اعضای کلیسا که او هم بازداشت شده بود، آنجا بود و گفت: «من در بازداشتگاه صدای عمید را شنیدم که انگار حالِ خوبی نداشت». وقتی این موضوع را شنیدم غش کردم و از حال رفتم. من ‌ترسیدم بلایی سر همسرم آورده باشند و یا او را کشته باشند. نگرانی‌هایم بیشتر شد.

۸۳. فردای آن روز یک نفر از وزارت اطلاعات با من تماس گرفت و گفت: «چرا دور افتادی و دنبال بچه‌ها از این خونه به اون خونه می‌ ری. حق نداری هیچ جا بری. بشین توی خونه‌ات». من به اخطار و تهدید او گوش ندادم.

سفته در ازای آزادی

۸۴. بعد از اینکه به قید وثیقه آزاد شدم، به چند خانواده سر زدم که هم از شرایط آنها با خبر شوم و هم بدانم که چه اوضاعی دارند. من به دنبال پیدا کردن وکیل هم به چند جا رجوع کردم. وکیل‌ها حاضر نبودند وکالت پرونده‌های امنیتی را به عهده بگیرند. می‌گفتند: «این پرونده‌ها پر از ضرر، شکست، و دردسر هست. به علاوه غیر ممکنه که بُرد داشته باشیم». یک وکیل هم که قبول کرد وکالت رو به عهده بگیره دستمزد بالایی می‌خواست. دایی همسرم گفت: «ولش کن مشخصه که کاری از دستش برنمیاد. می‌خواد پول بگیره تا سود ببره و بعداً بگه من زحمتم رو کشیدم و نشد».

۸۵. بعد از چند روز من را تلفنی به ستاد خبری وزارت اطلاعات در شهرمان، در خیابان هنرستان که به «پیچ زندان» معروف است، احضار کردند. هر بار که احضار می شدم باید به آنجا می رفتم. وقتی رسیدم، بازجو گفت: «ما آزادت نکردیم که دور بیفتی دنبال این و اون بری. شما فعلاً به صورت موقت آزاد هستی و باید منتظر برگزاری دادگاه باشی. شما و خونه‌تون تحت نظر هستید. ما تو رو احضار کردیم که بگیم تو و همسرت خیلی خرابکاری کردید. ولی ما می‌خواهیم با رأفت اسلامی کاری براتون انجام بدیم». پاسخ دادم: «شما که دلتون به حالِ ما نمی‌سوزه. چرا چنین حرفی می‌زنی. مگه من چه نسبتی با شما دارم که بخواد دلت بسوزه؟» بازجو گفت: «ما هیچ نسبتی هم که نداشته باشیم ایرانی و هم وطن که هستیم. ما می‌‌‌دونیم شما گولِ صهیونیست‌ها رو خوردید و قربانی شدید و ما می‌خواهیم این وضع رو براتون درست کنیم».

۸۶. از بازجو پرسیدم که چه انتظار از ما دارد و چه باید بکنم. گفت: «هیچ کاری نمی‌خواد بکنی. دو تا سفته هست که باید امضا کنی. باید دو سفته ۱۰۰ میلیونی (معادل ۲۰۰ هزار دلار) امضا کنی و بعد ما سفته‌ها رو بدیم همسرت هم امضا کنه». من گفتم: «ممکنه همسرم نخواد امضا کنه». گفت: «ما یک قرار تعیین می‌کنیم تو و همسرت با هم صحبت کنید و تصمیم بگیرید. فردا می‌خوام پرونده همسرت رو بدم دادگاه. اگه فردا ساعت ۷ صبح با سفته‌ها اینجا بودی ما می‌تونیم کاری براش انجام بدیم. اما این رو هم بدونید که اگه امضا نکنید ما تا هر وقت دلمون بخواد همسرت رو توی بازداشت نگه می‌داریم. ما مستقل عمل می‌کنیم و هیچ کس نمی‌تونه از کارِ ما ایراد بگیره. ما می‌تونیم این بهونه رو بیاریم که پرونده تکمیل نیست و تا هر وقت دلمون بخواد همسرت رو نگه می‌داریم. فردا بیا که با همسرت به توافق برسید». او تاکید کرد که این موضوع را به هیچ کس نباید بگویید.

۸۷. فردای آن روز، من با عمید، اولین دیدار بعد از دستگیری را داشتم. ما حس می‌کردیم که حق انتخاب نداریم. اگر سفته امضا شده را به آنها نمی‌دادیم همسرم در بازداشت می‌ماند. ما با پیشنهاد غیرقانونی آنها موافقت کردیم.

عمید

۸۸. روز هجدهم بازداشت من، بازجوی اطلاعاتی با همسرم تماس گرفته درخواست ۱۰۰ میلیون سفته در ازای فرستادن پرونده به دادسرا کرده بود. بازجو تاکید داشت که این موضوع باید بین ما بماند و غیر از خود و همسرت کسی با خبر نشود. بازجو هشدار داد: «اگه این موضوع رو با قاضی در میون بذارید ما انکار می‌کنیم و دوباره پرونده‌ات رو برمی‌گردونیم و توی بازداشت می‌مونی. ما می‌خواهیم خیالمان راحت باشه وقتی آزاد شدی به فعالیت‌های مسیحی ادامه نمی‌دهی. اگر فعالیت‌هات رو شروع کنی دستگیرت می‌کنیم و این بار به دلیل سفته‌های امضا شده بازداشتت می‌کنیم و به زندان می‌بریمت».

ساناز

۸۹. فردای آن روز، ساعت ۷ صبح، سفته‌ها را امضا کردم و با آنها دادم. عمید هم سفته‌ها را پشت نویسی کرد. بازجو، پرونده او را به دادگاه فرستاد تا قرار وثیقه تعیین شود و او را هم به طور موقت آزاد کنند. بعد از این کار به منزل برگشتم.

آزادی

عمید

۹۰. من را بردند دادگاه پیش قاضی و او هم وثیقه ۳۰ میلیون تومانی برایم تعیین کرد. علاوه بر وثیقه که سند منزل مادری‌ام بود، وزارت اطلاعات ۱۰۰ میلیون سفته با امضا من و همسرم به طور مخفیانه و غیرقانونی از ما گرفته بودند. بالاخره بعد از حدود ۱۸ روز بازداشت در انفرادی، در ۲۳ دی‌ماه ۱۳۹۴ به طور موقت آزاد شدم و به منزل برگشتم.

عمید در روز آزادی

۹۱. بعد از آزادی، مأموران ما را تحت نظر داشتند. حتی در منزلمان احساس امنیت نداشتیم. نمی‌توانستیم راحت صحبت کنیم و حتی رابطه‌ی زناشویی داشته باشیم. هر جایی که می‌رفتیم آنها به طور عمدی خود را به ما نشان می‌دادند تا این پیام را برسانند که دنبالتان هستیم و حواسمان به شما هست.

۹۲. ما از طریق یکی از بانوان عضو کلیسا که در روز دستگیری مهمان ما بودند، مطلع شدیم که مأموران وزارت اطلاعات روز ۶ دی ماه ۱۳۹۴، ساعت ۶:۳۰ الی ۷ صبح، به حدود ۴۰ منزل از اعضای کلیسای خانگی ما رفته بود و بیشتر آنهایی را که فعالیت مسیحی انجام می‌دادند بازداشت کرده بود. حدود ۷۰ درصد منازل اعضا را تفتیش کردند،‌ بعضی از اعضا منزل نبودند و بقیه را هم تلفنی احضار کرده بودند.

۹۳. به اعضای دیگر که کودک خردسال داشتند، اجازه نداده بودند با خانواده هایشان تماس بگیرند تا فرزندانشان را به آنها تحویل دهند. بنابراین مجبور شدند فرزندانشان را به همسایه‌ها بسپارند.

۹۴. بیشتر آنها بعد از یک هفته بازداشت با قرار وثیقه آزاد شده بودند. اما همه‌ی آنها را تهدید کرده بودند و به شدت ترسانده بودند. مأموران وزارت اطلاعات، قبل از آزادی، هر کدام از آنها را به اجبار روبه روی دوربین فیلمبرداری نشانده، و متنی را به آنها داده بودند تا حفظ کنند و جلوی دوربین اعتراف کنند. به آنها همچنین گفته شده بود که باید بگویند مسیحی نیستند، شهادتین را گفته و خود را مسلمان معرفی کنند. بعضی از اعضا نپذیرفته بودند اما عده‌ای هم به ناچار به این کار تن داده بودند. از همه ی اعضا تعهدی گرفته بودند که من از محتوای آن اطلاعی ندارم.

۹۵. اعضای کلیسا روزهای اول، خیلی عالی مقاومت کرده بودند. حتی صدای برخی از آنها را در بازجویی‌هایشان می‌شنیدم. اما بعد از چند روز آنها را به شدت ترسانده بودند. به یکی از بانوان کلیسا که شوهرش مسیحی نبود، گفته بودند: چون تو مسیحی هستی، عقد شما باطل است. به برخی دیگر از اعضا گفته بودند: همسایه‌ها بچه‌هایتان را به بیرون منزل پرت کرده و گفته‌اند ما این بچه‌ها را نگه نمی‌داریم. بدتر از آن به یکی دیگر گفته بودند فرزندت بیمار شده در بیمارستان در حال مرگ است.

۹۶. با این حال وزارت اطلاعات فقط از گروه‌های کلیسای خانگی ما در همدان با خبر شده بود و گروه‌های دیگر کلیسای خانگی ما در کرج و شهرهای دیگر  لو نرفتند.

۹۷. از وزارت اطلاعات مرتب با ساناز تماس ‌می‌گرفتند و او را احضار می‌کردند. دو بار خودم همراه ساناز رفتم. بار اول بازجو به ساناز تشر زد که چرا تنها نیامده‌ای. بار دوم هم گفت: «هیچی. کاریت نداشتیم. می‌خواستیم حالت رو بپرسیم!» آرامشمان را سلب کرده بودند. وقتی با ما تماس می‌گرفتند به شدت استرس داشتیم که این بار چه تقاضایی دارند. خیلی وضعیت آشفته‌ای داشتیم. حتی در روزهای اول بعد از آزادی جرأت نمی‌کردیم در منزل دعا کنیم.

خروج از کشور

۹۸. بعد از مدتی آرام تر شدیم و با هم دعا می‌کردیم. ما تصمیم گرفتیم قبل از برگزاری جلسه دادگاه از ایران فرار کنیم. ابتدا تصور می‌کردیم ممنوع الخروج هستیم و می‌خواستیم به صورت قاچاق خارج شویم. قاچاق‌بری که پیدا کرده بودیم جواب تماس‌ ما را نداد. دعا کردیم و تصمیم گرفتیم یک بلیط هواپیما به مقصد ترکیه بخریم. همین کار را هم کردیم. با اقوام نزدیک خداحافظی کردیم و در اسفند ماه از ایران فرار کردیم و به ترکیه رسیدیم.

دادگاه

۹۹. اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵، برگه‌ی احضار جهت حضور در جلسه دادگاه برای من و ساناز، به منزل پدر ساناز ارسال شد. دادگاه روز ۱۵ اردیبهشت  در شعبه‌ی ۱ دادگاه انقلاب همدان به ریاست قاضی «عباس قادری نسب» برای رسیدگی به اتهامات ۴۲ نفر از اعضای کلیسای ما برگزار شده بود. بعد از مدتی برگه‌ی حاوی رأی دادگاه را به منزل پدر ساناز ارسال کردند. اتهام ما «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی به نفع گروه‌های معاند» بود. قاضی برای ۲۵ نفر از بازداشت شدگان کلیسای خانگی‌ما‌ن، حکم یک سال زندان تعلیقی، و برای من و ساناز، حکم یک سال زندان تعزیری را صادر کرده بود. بعضی‌ها هم جریمه شدند یا ازشون تعهد گرفتند.

۱۰۰. به غیر از یک نفر بقیه اعضا درخواست تجدید نظر نکردند و به خاطر این یک نفر من فکر می‌کنم اینها بازی درآوردند. به خاطر اینکه اون بچه‌هایی که اومدند بیرون ۲۷ الی ۲۸ نفر اگه اشتباه نکنم، همه وثیقه آورده بودند، یکی سند قرضی مال داییش، یکی پول آورده بود. هر کسی از یه جایی یه سندی آورده بود و به هر حال تهیه کردن سند‌ها برای بعضی‌ها واقعاً سخت بود یا حتی پول نقد. این داستان به اینجا ختم شد که یکسال تمام این پرونده رو معلق نگه داشتند به بهانه‌ی اینکه ما داریم رسیدگی می‌کنیم و اینکه اون یک نفر آخر پرونده‌اش چی شد رو نمی‌دونم. شاید تبرئه شد من نمی‌دونم. خبردار نشدیم.

۱۰۱. از آنجا که ما از کشور خارج شده بودیم، مبلغ وثیقه‌های ما را ضبط کردند. پدر ساناز سند منزلش را به عنوان وثیقه برای ساناز گذاشته بود. برای من هم سند منزل مادرم به عنوان وثیقه‌‌ام گذاشته شده بود.

ساناز

۱۰۲. وزارت اطلاعات پدرم را ترسانده و گفته بود که اگر عمید و ساناز برنگردند ما خانه شما  را به مزایده می‌گذاریم. پدرم مبلغ ۳۰ میلیون تومان وثیقه را پرداخت کرد تا سند منزل آزاد شود. ابتدا قبول نمی‌کردند. پس مبالغ زیادی خرج کرد تا حاضر شوند مبلغ وثیقه را کسر کرده و سند منزل را آزاد کنند.

۱۰۳. پدرم بیماری قلبی داشت. از یک طرف برای درمان به بیمارستان می‌رفت و از طرف دیگر برای آزاد کردن سند منزلش به دادگاه می‌رفت. خیلی شرایط بدی بود. ما هیچ کاری از دستمان برنمی‌آمد. من هم از این بابت بسیار ناراحت بودم.

عمید

۱۰۴. وقتی به ترکیه آمدیم خانواده‌هایمان را به مدت ۱۸ ماه ممنوع الخروج کردند. پاسپورت پدر، مادر و خواهرم را در فرودگاه گرفتند، و آنها را بازگردانده و اجازه ی سفر نداده بودند. رفتار بسیار بدی با آنها داشتند. چندین بار آنها را به وزارت اطلاعات همدان احضار کردند. به طور مداوم با آنها تماس می‌گرفتند و توهین می‌کردند. خواهر من به شدت ترسیده بود. پدر ساناز را هم به طور مداوم به وزارت اطلاعات احضار می‌کردند و می‌گفتند: «ما به عمید و ساناز رحم کردیم که موقتاً آزادشون کردیم. به آنها بگویید برگردند و خودشان را معرفی کنند. ما جمهوری اسلامی هستیم. اگر برنگردند، می توانیم آنها را در گونی بگذاریم و برگردونیم. اما اگر خودمون برشون گردونیم حکمشان اعدامه». پدر و مادر من را نیز با این تهدیدها ترسانده بودند و خانواده‌ها به شدت نگران ما بودند.

۱۰۵. پسرمان دانیال با وجود گذشت چندین سال، تمام خاطرات تلخ بازداشت ما را به یاد دارد. به دلیل ماجرای دستگیری به شدت از تنهایی می‌ترسید. حتی برای چند دقیقه هم نمی‌توانستیم او را تنها بگذاریم. به طور مثال وقتی به فروشگاه مواد غذایی می‌رفتیم از او خواهش می‌کردم یک جا بایستد تا من خرید کنم. او گریه می‌کرد و می‌گفت: «من می‌ترسم که شما رو ببرند و دیگر نیایی یا اتفاقی براتون بیفته». کوچکتر که بود حتی زمانی که در اتاق مشغول بازی بود، مدام من و مادرش را صدا می‌زد تا مطمئن باشد که ما در منزل هستیم. الان کمی بهتر شده است. سال ۱۳۹۸، پسر دوم ما در ترکیه به دنیا آمد.

ساناز و عمید به همراه دو فرزندشان

________________________________________________________

*الکلی‌های گمنام(به انگلیسی: Alcoholics Anonymous نام اختصاری AA) سازمانی متشکل از معتادان به الکل است که برای قطع مصرف الکل تلاش می‌کنند.