شناسنامه
نام: نسرین کیامرزی
تاریخ تولد: ۱۳۶۰
تاریخ دستگیری: ۲ اسفندماه ۱۳۹۱
تاریخ مصاحبه: ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با خانم نسرین کیامرزی تهیه شده و در تاریخ ۱۶ شهریورماه ۱۴۰۲ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۵۳ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتابدهنده دیدگاههای سازمان ماده۱۸ نیست.
پیشینه
۱. نام من نسرین کیامرزی است و در سال ۱۳۶۰ در اصفهان به دنیا آمدم. در یک خانوادهی نسبتاً مرفه زندگی میکردم، و تقریبا بدون مشکلات حاد بزرگ شدم. در آن زمان که اکثریت مردم، موبایل نداشتند، پدرم برای من موبایل و حتی ماشین خرید. اما با این همه، از سن ۱۶ سالگی به بعد در درونم احساس خلاء درونی و کلافگی داشتم. به دانشگاه رفتم و مدرک فوق دیپلم حسابداری را اخذ کردم. من بعنوان مدرس کامپیوتر هم کار میکردم. اما هیچ چیزی نمیتوانست خلأ درونی مرا پر کند و احساس پوچی میکردم.
۲. آرام آرام سوالاتی ذهنم را مشغول کرد و شروع به مقایسه اسلام و مسیحیت. تصور میکردم فقط ارامنه میتوانند مسیحی باشند و به همین دلیل به حالشان غبطه میخوردم که میتوانند مسیحی باشد. چندین بار به بعضی از کلیساهای ساختمانی اصفهان رفتم که جلسات آن تنها به زبان ارمنی و در روزهای معدودی از ماه برگزار میشد.
۳. بعد از چند ماه یکی از دوستان قدیمیام به نام لیلا فولادی، که قبلاً با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و همراه خانوادهاش به تهران نقل مکان کرده بودند، به اصفهان آمد تا مرا ملاقات کند. او در مورد مسیحیت با من صحبت کرد و کتاب مقدسی را به من داد و به من وعده داد که پاسخ سوالهایم را در این کتاب خواهم یافت.
۴. همیشه برای من سوال بود که چرا خداوند به مردان حقوق بیشتری داده است و چرا خدایی که اسلام معرفی میکند اینقدر عصبانی است. با خواندن کتاب مقدس متوجه شدم که عیسی به مردان و زنان احترام میگذارد و هیچ تفاوتی بین ما وجود ندارد و اینکه خدا خدای مهربانی است. یک ماه بعد از دیدار با لیلا، در آذرماه ۱۳۸۲ مسیحی شدم و بعد از آن رفتار من بسیار تغییر کرد و خدا به دختری بداخلاق و عبوس شادی و لبخند را هدیه کرد.
فعالیت در کلیسای خانگی
۵. دوستم لیلا، قبل از من با چند نفر دیگر نیز در مورد مسیحیت صحبت کرده بود و آنها نیز مسیحی شده بودند. همهی ما در فولادشهر که شهری در حومهی اصفهان است زندگی میکردیم. هر هفته بسیار مشتاقانه جلسات کلیسای خانگی را برگزار کرده یا در آن شرکت میکردیم. لیلا که در تهران عضو یک کلیسای خانگی بود، هر هفته برای آموزش اصول ایمان مسیحی، و پاسخ به سوالات ما از تهران به اصفهان میآمد.
۶. چند ماه از مسیحی شدنم گذشت، رهبر کلیسای خانگی ما به همراه چند نفر از رهبران دیگر کلیسا، از تهران به اصفهان آمدند تا با ما آشنا شوند. من بعد از این دیدار ماهی یک بار به تهران میرفتم و در جلسات گروههای مختلف کلیسای خانگی تهران شرکت میکردم. به این ترتیب تعالیم مسیحی را که میآموختم به کلیسای خانگی در فولادشهر انتقال میدادم. لیلا و رهبر کلیسا شاهد رشد روحانی و اشتیاق من به خدمت بودند.
۷. اعضای کلیسای خانگی به خانواده و دوستانشان در مورد مسیح بشارت داده بودند و اشخاص زیادی مسیحی شدند. به این ترتیب تعداد اعضای کلیسای ما بسیار زیاد شد. ما علاوه بر فولادشهر، در زرینشهر، نجف آباد، شاهینشهر، اصفهان و چندین روستا مانند ویلاشهر، کلیسای خانگی داشتیم. من دیگر هر دو هفته یک بار به تهران میرفتم تا آموزشها و تعالیم بیشتری دریافت کنم و بیشتر برای رهبری گروهها مجهز شوم.
۸. دو سال بعد از مسیحی شدنم، برای اولین بار از طرف کلیسا به یک کنفرانس آموزشی مسیحی در خارج از کشور دعوت شدم. ناظر کلیساهای خانگی ما، یک کشیش بود که در این کنفرانسها به ما تعلیمات مسیحی میداد و من را هم سال ۱۳۸۹ تعمید آب داد.
۹. در سال ۱۳۸۶، یکی از اعضای گروهی که در شاهینشهر رهبری آن را به عهده داشتم، دوستان خود را به کلیسا معرفی کرد. آنها حدود دو الی سه سال قبل مسیحی شده بودند، ولی به هیچ کلیسای خانگی وصل نبودند. نام یکی از آنها رامین بختیاروند بود. دو سال بعد از آشنایی با رامین، در اسفند ماه ۱۳۸۷ با هم ازدواج کردیم.
دستگیری
۱۰. چهار سال بعد، در ۲ اسفندماه ۱۳۹۱، روز چهارشنبه، رهبر ارشد کلیسای خانگی ما به همراه چند تن از رهبران دیگر از تهران به اصفهان آمدند و در منزل ما، که در شاهینشهر بود، جلسهای برای برگزار شد. حدود ۱۳ نفر بودیم. منزل ما در آخرین طبقه یک آپارتمان سه طبقه بود که در کل دارای پنج واحد بود. پدر، مادر، خواهر و برادر همسرم در طبقهی اول ساکن بودند.
۱۱. ساعت ۷:۳۰ یا ۸ عصر بود و حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه از شروع جلسه گذشته بود که یک نفر در واحد ما را زد. رامین از چشمی در نگاه کرد. چند آقا را دیده بود که بعضی از آنها اسلحه داشتند. رامین متوجه شد مأموران امنیتی هستند اما به روی خود نیاورد. فقط به رهبر کلیسا گفت که یک غریبه پشت در است. آن رهبر هم که به گمانم متوجه شد، و میدانست نمیتوانیم کاری انجام دهیم، به رامین گفت که در را باز کند.
۱۲. به محض باز شدن در، حدود ۷ مأمور مرد و ۱ مأمور زن وارد منزل شدند. با صدای بلند گفتند: «هیچ کس از جاش تکون نخوره! به هیچی دست نزنید و اجازه ندارید با هم صحبت کنید!. یکی از اعضای حاضر در گروه که آرش نام داشت، به آنها گفت: «مگه شما حکم دارید که وارد منزل شدید؟» یکی از مأموران که از سوال آرش خوشش نیامده بود، گفت: «ما خودمون برگهی حکم هستیم». یکی دیگر از مأموران چندین بار کُتاش را کنار زد و به آرش اسلحهاش را نشان داد تا هم او را تهدید کرده باشد و هم ایجاد ترس کند.
۱۳. مأموری که دوربین فیلمبرداری به همراه داشت، از همه چیز فیلم میگرفت. او از تک تک حاضرین خواست که جلوی دوربین خود را به طور کامل معرفی کنند و محل سکونتشان را هم بگویند. مأمورها همه موبایلهای را جمع کردند. تمام منزل و وسایل حضاران را تفتیش کردند. ما در کتابخانه حدود ۳۵۰ کتاب داشتیم که از این تعداد ۳۰۰ کتاب برای کلیساهای خانگی بود و مربوط به مسیحیت میشد. اما آنها همهی کتابها را برداشتند. علاوه بر کتابها، مدارک شناسایی، کامپیوتر، پرینتر و مقداری پول نقد را هم ضبط کردند. پولهای نقد در یک جعبه کوچک بود. یکی از مأموران پرسید این پولها، کامپیوتر و پرینتر متعلق به خودتان است یا کلیسا؟ من و همسرم در صداقت پاسخ دادیم که متعلق به کلیسا است. بنابراین آنها را هم مصادره کردند.
۱۴. در جلسه سه کودک همراه والدینشان حضور داشتند: سارینا، دختر بیتا و امیر، که تقریباً ۷ ساله بود، دانیال، پسر مریم و رضا که ۳ ساله بود، و آرمیتا، دختر لیلا و پیمان که زیر دو سال داشت. مأموران با رفتارها و لحن و کلامشان، ایجاد رعب و وحشت می کردند و بچههای بیشتر از همه ترسیده بودند.
۱۵. یکی از مأموران به همراه بیتا به منزلشان رفت و همهی منزل آنها را تفتیش کرد. بعد از بازرسی هر آنچه را که به مسیحیت مربوط میشد ضبط کردند و بعد، با اینکه بیتا نیز دو فرزند داشت او را به زندان آوردند. چند مأمور نیز با آرینا (فاطمه زارعی) به منزلشان رفتند، و بعد از ضبط یک سری اقلام شخصی او که مربوط به باور مسیحیش بود، او را به زندان آوردند.
۱۶. به علاوه، همان شب مأموران به خانهی مریم و رضا هم رفتند و لوازم مربوط به مسیحیت او را ضبط کردند. اما مریم را که فرزند کوچک داشت به زندان نبردند. از او بعدا در دفاتر وزارت اطلاعات در شاهینشهر مورد بازجویی قرار گرفت.
۱۷. آرمیتا دختر لیلا و پیمان، همان شب بیمار شده بود و تب شدیدی داشت. به همین دلیل به آنها اجازه دادند آرمیتا را به دکتر ببرند، و سپس به همراه مأموران، به منزلشان در سپاهانشهر رفتند و تمام وسایلی که مربوط به مسیحیت میشد را از منزل آنها ضبط کردند.
۱۸. مأموران که گویا از مدتها پیش ما را تحت نظر داشتند، آن شب میپرسیدند: «سمیرا کجاست؟» سمیرا، نام واقعی آتنا، خواهر لیلا بود که عصر همان روز در گروه دیگری، جلسه کلیسای خانگی داشت. قرار بود یکی از اعضا به دنبال او برود و او هم به جلسهی ما ملحق شود. چون آتنا را پیدا نکردند او را بعد احضار کردند و همراه پیمان سه روز بعد یعنی شنبه، ۵ اسفند ۱۳۹۱ به زندان دستگرد اصفهان رفت و بازداشت شد. البته لیلا هم چندین بار در دادسرای شاهینشهر بازجویی شد.
۱۹. حدود ساعت ۱۲:۳۰ شب، کار تفتیش منزل ما به اتمام رسید و مأموران به من و رامین و شش نفر از حاضرین دستبند زدند و همه را سوار یک ماشین وَن کردند. یکی از مأموران به من و رامین گفت که هر چه نیاز دارید با خود بردارید چون چند روزی در بازداشتگاه خواهید بود. من و همسرم شوکه شده بودیم و نمیتوانستیم باور کنیم که قرار است چند روز در بازداشتگاه باشیم. به یکدیگر گفتیم ما که کار خلافی انجام ندادیم که بخواهیم چند روز در بازداشتگاه باشیم. به همین دلیل چیزی با خود برنداشتیم. همسرم رامین قبل از اینکه سوار وَن شود از یکی از مأموران درخواست کرد که با مادرش خداحافظی کند و او را تسلی دهد. مادر رامین با دیدن وضعیت ما از حال رفت. ولی مأموران این اجازه را ندادند.
۲۰. ما بعدها متوجه شدیم مأموران همزمان به منزل خانوادهی همسرم رفته بودند و از آنها بازجویی کرده بودند. خواهر همسرم زمان ورود مأموران تازه از حمام آمده بود و حوله به تن داشت، پدر او برای مأموریت کاری به شهر دیگری سفر کرده بود و در منزل نبود، اما مأموران در همان وضعیت از خواهر رامین بازجویی کردند و اجازه نداده بودند لباس بپوشد.
زندان دستگرد اصفهان
۲۱. ما را به زندان دستگرد اصفهان بردند. با ماشین وارد حیاط داخل زندان شدیم. پیاده شدیم و به ساختمانی که «الف طا» نام دارد و بازداشتگاه وزارت اطلاعات است، وارد شدیم.
۲۲. هر کدام از ما را روی یک صندلی که میزی کوچک به آن وصل بود نشاندند. در یک طبقه من، و پشت سر من آرینا و پشت سر او، سحر را نشانده بودند. بعضی را هم به اتاقی در طبقهی دوم بردند. به ما یک فرم دادند که حاوی سوالاتی در مورد مشخصاتمان بود و باید آن را پر میکردیم.
۲۳. یکی از بازجوها که خودش را «قاسمی» معرفی میکرد و حدود ۵۰ الی ۶۰ سال سن داشت آمد کنار من و گفت: «چرا هیچی نمینویسی؟» گفتم: «من این حق را دارم که الان چیزی ننویسم و وکیل داشته باشم». او با لگد به صندلی من زد و من محکم به دیوار خوردم. او به من فحش داد و حرفهای ناشایست زد و گفت: «تو غلط کردی که این حق رو داری، ما اینجا از این مسخره بازیها نداریم و باید بنویسی» و دوباره با لگد به دست و پهلوی من زد. من پالتوی مشکی پوشیده بودم و جای پای او روی پالتوی من مشخص بود. دست من بسیار درد گرفته بود.
۲۴. بازجوی دیگری آمد و گفت: «چرا نمینویسی؟» گفتم: «من هیچ چیزی نمینویسم. پس راست میگن که شما اینجا آدمها رو شکنجه میدید». گفت: «نه! این طور نیست». گفتم: «جای کفش همکار شما روی دست و پالتوی من هست. دست من به شدت درد میکنه و نمیتونم چیزی بنویسم». او گفت: «همهی شما باید به سوالات پاسخ بدید، و اگر حتی یک نفر پاسخ نده هیچ کس آزاد نخواهد شد».
۲۵. من سوالاتی که دیگر اعضای کلیسا را به خطر نمیانداخت پاسخ دادم ولی به برخی از سوالات هم پاسخ صحیح ندادم. تلاش داشتم برخی موضوعات حساس از دید آنها دور بماند. آنها بعد از اینکه واقعیت را متوجه شدند، من را اذیت و مسخره میکردند که «تو تصور میکنی ما احمقیم!»
۲۶. همان شب، یک بازجوی جوان کنار من آمد و بسیار به من نزدیک شد. با عشوه و حالتی چندش آور، آرام در گوشم گفت: «میدونم اسم مستعارت صدفه. حالا صدف جون هر چی میدونی بنویس» بعد رفت و یک لیوان چایی برای من آورد و گفت: «هر آنچه نیاز داری به من بگو من تهیه میکنم. اگه من برم، بازجوهای دیگه مثل من باهات برخورد نمیکنند». حس خیلی بدی داشتم. رفتار او چندش آور و قبیح بود، و من به شدت از اینکه بخواهد به من قصد تجاوز داشته باشد، ترسیده بودم. ترجیح میدادم همان بازجوی قبلی باشد، و مرا کتک بزند اما این شخص از من بازجویی نکند. به او گفتم: «لطفاً کمی عقب تر برید، چون من اذیت میشم». او فاصلهاش را با من رعایت کرد، و بعد از چند دقیقه هم رفت.
۲۷. یک زندانبان مرا به اتاقی برد. قاسمی که آنجا بود به من گفت: «حالا که به سوالات، پاسخ درست و واقعی نمیدی، توی همین اتاق باش، تا بیاییم به حسابت برسیم». من خیلی ترسیده بودم که قرار است چه بلایی سر من بیاورند. از شدت شوک و خستگی روی صندلی خوابم برد. با صدای در، از خواب پریدم و آنها مرا ساعت ۷ صبح، به سلولی بردند که آرینا هم در آنجا بود. سه روز بعد هم آتنا در همین سلول به ما ملحق شد.
۲۸. سلول ما بسیار کثیف بود. روی درِ سلول یک پنجره بود که وعدههای غذایی را از آن دریچه به ما میدادند. در سلول، به هر کدام از ما سه پتو دادند تا یکی را به عنوان زیرانداز، یکی را روانداز و یکی را به عنوان بالش استفاده کنیم. پتوها بسیار زبر و کثیف بودند و یک موکت کثیف و نازک همکف سلول پهن بود. یک یخچال خراب و یک تلویزیون هم در سلول بود.
۲۹. دوش حمام، در بالای دستشویی نصب شده بود. دستشویی هم در نداشت و فقط یک دیوار نصف و نیمه آن را از بقیه سلول جدا میکرد. ما با ترس و لرز به دستشویی میرفتیم چون نگهبانان بدون اطلاع و ناگهانی در را باز میکردند. در بند الف طا، مأمور زن نبود. وقتی یکی از ما به طور ناگهانی پریود (عادت ماهانه) شد، ما مجبور شدیم با خجالت از یک مأمور مرد، درخواست نوار بهداشتی کنیم.
بازجوییها
۳۰. تقریباً ساعت ۱۰ شب، ما را برای بازجویی میبردند و ساعت ۵:۳۰ الی ۶ به سلول برمیگرداندند. بازجوییهای من بیشتر توسط قاسمی و آن بازجوی جوان انجام میشد که بسیار زشت و چندش آور صحبت میکرد. آنها اغلب سوالات تکراری میپرسیدند تا در پاسخهای ما به دنبال ضد و نقیض گویی باشند. تعداد ما زیاد بود و آنها پاسخهای ما را با هم مقایسه میکردند. در بازجوییها متوجه شدم که آنها مدتی ما را تحت کنترل داشتهاند.
۳۱. متاسفانه از طریق عکسهای موجود در دوربین یکی از اعضای کلیسا، به عکس خیلی از اعضای کلیسا دسترسی پیدا کرده و همه را پرینت کرده بودند. در یکی از بازجوییها، حدود ۵۰ عکس را به من نشان دادند و میخواستند آنها را شناسایی کنم. من انکار کردم که آنها را میشناسم. حتی در یکی از عکسها خواهر همسرم بود، و وقتی انکار کردم که او را میشناسم بازجو عصبانی شد و گفت: «تو خواهر همسرت رو نمیشناسی؟» گفتم: «تصویرش واضح نیست و نمیتونم به درستی تشخیص بدم». خیلی خسته و کلافه شده بودم، و چند عکس مانده به آخر ناخودآگاه و بی اختیار با دیدن یکی از عکسها گفتم: «ئه!» بازجو فهمید که یکی از افراد حاضر در عکسها را میشناسم. اما هر چقدر مرا تهدید کرد هیچ کس را لو ندادم.
۳۲. از جمله سوالاتی که در بازجوهایی میپرسیدند این بود که «در سمینارهای خارج از کشور چه مطالبی را به شما آموزش میداد و یا اسم و آدرس مسیحیان عضو کلیساهایی که خدمتشان می کردی را بنویس». پاسخ میدادم که من آدرس آنها را به یاد ندارم، چون آدرسها را حفظ نکردهام.
۳۳. دو یا سه روز بعد از بازداشت، ساعت ۲ نیمه شب، من را به اتاقی بردند که دادیاری به نام عقیلی آنجا بود. او با تمسخر به من گفت: «شنیدم شما مسیحیها دعا میکنید و عین بوقلمون صحبت میکنید». منظور او تکلم به زبانها بود. «حالا بگو ببینم برای چیا دعا میکنید؟» من گفتم: «برای موضوعات مختلف مثل مشکلات و بیماری مردم و امثال این». دادیار به من گفت: «میدونی حکم شما اعدامه؟» من میدانستم که دروغ میگوید و میخواهد من را بترساند. چون ما کاری نکرده بودیم که مستحق اعدام باشیم. من گفتم: «من میدانم حکمم اعدام نیست. اتهاماتی مثل اقدام علیه امنیت ملی، مشارکت با گروههای معاند و کلیساهای صهیونیستی که شما به ما زدید، کذب و دروغه، و صحت نداره».
۳۴. روز سوم بعد از بازداشت، به من اجازه دادند با خواهرم تماس بگیرم و گفتند که فقط اجازه داری بگویی که حالت خوب است. من به خواهرم گفتم من حالم خوب است و در زندان دستگرد اصفهان بازداشت هستم. زندانبان فوراً تلفن را از دست من گرفت و تماس را قطع کرد. خواهرم چندین بار به زندان دستگرد آمده بود و هر بار به او میگفتند که اسم نسرین کیامرزی در سیستم ثبت نشده است. البته بعدها متوجه شدم که تا زمانی که بازداشتی در بند «الف طا» است، نام او در سیستم ثبت نمیشود. روز پنجم بعد از بازداشت هم به من اجازه دادند با خانواده تماس بگیرم.
بند زنان
۳۵. یک هفته در بند الف طا بودیم. من، آرینا و آتنا در یک سلول، بیتا، سحر و سارا هم در سلول کناری ما بودند. بعد از یک هفته ما خانمها را به بند زنان زندان بردند. وقتی متوجه این انتقال شدم، بسیار ترسیدم. چون بازجوها از انتقال به این بند، به عنوان تهدید استفاده میکردند تا ما را وادار به پاسخ دادن به سوالات کنند. میگفتند «شما اینجا امنیت دارید، در بند زنان، زندانیان به شما رحم نمیکنند و به شما آزار میرسانند و تجاوز میکنند.»
۳۶. وقتی وارد ساختمان بند زنان شدیم، از ما خواستند تمام لباسهای خود را دربیاوریم تا ما را تفتیش بدنی کنند. بسیار لحظات دردناک و عذاب آوری بود. در «بند الف طا»، پریود (عادت ماهانه) من شروع شده بود، و هر چقدر اصرار کردم که من در شرایط مناسبی نیستم و نمیتوانم کاملاً لباسهایم را در بیاورم، مأمور زن با من موافقت نکرد. او با رفتارهای زشت و الفاظ توهین آمیز گفت: «مسخره بازی درنیار و کاری رو که بهت میگم انجام بده».
۳۷. به همهی ما گفتند: «چون از بند الف طا اومدید و اونجا خیلی کثیفه باید همهی لباسهاتون رو بشورید و بعد وارد بند عمومی بشید». ما در سرمای زمستان حمام کردیم، با دست، لباسهایمان را شستیم و در حیاط پهن کردیم تا خشک شوند. باید کنار لباسها میایستادیم و مراقب میبودیم که کسی لباسهایمان را نبرد. محیط بسیار ناامنی بود. جلوی چشم ما یکی از زندانیان، جوراب ما را دزدید. به علاوه مجبور شدیم تا خشک شدن لباسها، لباس زندانیان قبلی را بپوشیم. یکی از زندانیان دلش به حال ما سوخت و گفت که در بند زنان یک لولهی آب گرم هست که میتوانید لباسهایتان را روی آن پهن کنید تا خشک شوند.
۳۸. در بدو ورود، موهای سر ما را چک کردند. بند الف طا محیط بسیار کثیفی بود و موی سر سارا شپش گرفته بود. موهای او را تا حد زیادی کوتاه کردند و او را به قرنطینه بردند. بقیه ما را هم به یکی از اتاقهای بند زنان بردند. دور تا دور آن اتاق، تخت دیگر زندانیان بود. ما باید کف اتاق میخوابیدیم. کنار هم دراز کشیدیم، و دستانمان را به هم دادیم و دعا کردیم. «مادر بند» آن سالن که نامش خانم گلکار بود گفت: «نترسید همهی سالنها دوربین دارد و یک چراغ در راهرو همیشه روشن است».
قرنطینه
۳۹. فردای آن روز، بعد از اینکه صبحانه را خوردیم، ما را به قرنطینه منتقل کردند و همهی ما شش خانم با هم بودیم. در قرنطینه، یک فرش ۱۲ متری، روی زمین پهن بود. هوا بسیار سرد بود و شوفاژ آنجا هم خراب. اتاق قرنطینه یک دستشویی و دو حمام داشت. فضای دستشویی بوی بسیار نامطبوعی داشت و بوی عفونت به مشام میرسید. یک هواکش بزرگ «تهویه هوا» در سلول بود که دائماً روشن بود و صدای بلند و وحشتناکی داشت.
۴۰. در قرنطینه زندانیان زیادی را میآوردند. بعضی از آنها اعتیاد به مواد مخدر داشتند و وضعیت جسمی و روانی خیلی بدی داشتند. ما شش نفر کنار هم میخوابیدیم و فضا به حدی کم بود که مجبور بودیم به پهلو و با زاویه کنار هم بخوابیم. البته هم در «الف طا» و هم قرنطینه چراغ همیشه روشن بود، بنابراین نمیتوانستم راحت بخوابم و از این جهت خیلی اذیت شدم.
۴۱. در قرنطینه نیز چند بار ما را برای بازجویی بردند و دو بار هم اجازهی تماس با خانواده به من دادند. این بار بازجوییها در طول روز بود. ساعات بازجویی کمتر شده بود و حدود ۲ الی ۳ ساعت طول میکشید.
۴۲. یک بار در اتاق بازجویی، صدای گریه و ضجههای بیتا را شنیدم. بسیار ناراحت و کنجکاو شدم که آیا بازجوها در حال کتک زدن بیتا هستند. تصمیم گرفتم نمایشی را اجرا کنم. پس وانمود کردم حالم بد شده و در حال غش کردن هستم و خودم را از صندلی پایین انداختم. بازجو بسیار ترسیده بود. سحر را صدا کرد تا مرا به هواخوری ببرد. سحر وحشت کرده بود. دمِ گوش او گفتم که این یک نمایش است و میخواهم بدانم آیا بیتا را شکنجه میدهند. سحر گفت: «نه اونو شکنجه نمیدن. فکر کنم با برادرش تماس گرفته بودند و اون رو هم تهدید کرده بودند».
۴۳. به ما گفتند که حق ندارید بعد از آزادی با هم ارتباط و رفت و آمد داشته باشید. ما اعتراض کردیم و گفتیم: «ما قبل از مسیحی شدن با هم دوست بودیم. ما با هم فعالیت مسیحی انجام نمیدهیم. شما هم که ما را کنترل میکنید و متوجه خواهید شد که ما چه کاری انجام میکنیم و چه کاری انجام نمیکنیم».
آزادی موقت
۴۴. یک هفته در قرنطینه بودم. دادیار عقیلی برای من مبلغ وثیقهی ۲۰ میلیونی و برای رامین وثیقهی ۵۰ میلیونی صادر کرده بود. اولین نفر از بین خانمها بیتا، و آخرین نفر هم آتنا را آزاد کردند. وقتی بعد از دو هفته بازداشت، بالاخره آزاد شدم خانوادهی همسرم گفتند که نیم ساعت دیگر رامین را هم آزاد میکنند و هر دوی ما در یک روز آزاد شدیم.
۴۵. دادگاه اول ما در ۲۹ خردادماه ۱۳۹۲، در شعبه اول دادگاه عمومی دادگستری شاهینشهر برگزار شد. قاضی آقای احمدی بود. اتهامات ما در دادنامه «تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و به نفع گروهها یا سازمانهای مخالف نظام جمهوری اسلامی ایران» و همینطور «عضویت در گروههای معاند جمهوری اسلامی ایران با تشکیل گروه و عضوگیری و با هماهنگی با عناصر خارجی نسبت به تبلیغ مسیحیت تبشیری و صهیونیستی، تشکیل کلیساهای خانگی» عنوان شده بود. علاوه بر اینها به دلیل آنچه «عدم رعایت شئونات اسلامی» تشخیص داده بودند عنوان اتهامی «روابط نامشروع دون زنا» را هم اضافه کرده بودند چرا که شرکت کنندگان در جلسات «رابطه خویشاوندی» نداشتند و زنان بدون روسری در این جلسات حضور داشتند.
۴۶. در۲۷ تیرماه ۱۳۹۲، قاضی حکم را صادر کرد و ما را به یک سال زندان و دو سال ممنوعیت از سفر به خارج کشور محکوم کرد. زنان گروه را هم به دلیل «روابط نامشروع»، هر کدام به ۴۰ ضربه شلاق و مردان را به ۶۰ ضربه شلاق محکوم کرد.
۴۷. در دادگاه تجدید نظر جلسه دوم، در ۲۷ شهریورماه ۱۳۹۲، وکیل ما، آقای مهدی جهانبخش هرندی، توضیح داد: «این گروه مسیحی هستند و بر اساس اعتقاداتشان، حجاب بر سر نداشتند». بنابراین اتهام روابط «نامشروع دون زنا» باطل شد. با وجود این اموال و وسایل ما را که مربوط به باور مسیحی و متعلق به کلیسا بودند، و حتی وسایل نامربوط به باور مسیحی را هرگز به ما پس ندادند.
بازجویی پس از آزادی
۴۸. یک ماه بعد از آزادی، من و رامین را به یک خانهی ویلایی که متعلق به وزارت اطلاعات بود و البته هیچ تابلویی نداشت، احضار کردند. بازجو قاسمی یک برگه را به ما داد تا امضا کنیم. در آن برگه نوشته شده بود که «من از این به بعد با هیچ کس در مورد مسیحیت صحبت نمیکنم و توبه میکنم و به دین اسلام بازمیگردم». من گفتم: «این برگه را امضا نمیکنم»، قاسمی گفت: «تو خیلی کل کل میکنی، یالا امضا کن وگرنه دوباره میبریمت زندان». من در برگه نوشتم که من اصلاً پشیمان نیستم که مسیحی شدم و حتی اگر بلایی سر من بیایید و جریمه مالی از من گرفته شود به هیچ وجه از مسیحیت روی گردان نمیشوم. من فقط تعهد میدهم تا زمانی که در ایران زندگی میکنم با کسی در مورد مسیحیت صحبت نکنم.
۴۹. وزارت اطلاعات شاهینشهر به شدت ما را کنترل میکرد. همیشه یک ماشین نزدیک آپارتمان ما رفت و آمدهای ما را چک میکرد. ما به شدت میترسیدیم و احساس میکردیم مکالمات ما شنود میشود و احساس راحتی و امنیت در منزل و خارج از منزل نداشتیم.
۵۰. معمولا هر کس به منزل ما میآمد زنگ در منزل را میزد. یک روز پدر همسرم دَرِ منزل را زد و من به شدت ترسیده بودم، چون مأموران وزارت اطلاعات روز بازداشت در را زده بودند. با شنیدن صدای در، ترسی که در روز دستگیری بر من وارد شده بود دوباره مرا دربرگرفت. ترس من به حدی بود که فریاد زدم: «رامین در را باز نکن». رامین گفت که بابام هست، نترس!
۵۱. ما با دیگر اشخاصی که دستگیر شده بودند ارتباط مستقیم داشتیم. اما از طریق بعضی از اشخاص به عنوان واسطه، سعی کردیم از احوالات اعضای کلیسای خانگی که خدمتشان میکردیم مطلع شویم. با کنترلهای شدید و دائمی مأموران وزارت اطلاعات، آرام آرام مطمئن شدیم که همچون مهرههای سوخته هستیم و نمیتوانیم فعالیت کلیسایی را انجام دهیم.
خروج از ایران
۵۲. ما یک سال بعد، در شهریور ۱۳۹۳، به ترکیه مهاجرت اجباری کردیم و پناهنده شدیم. وکیل ما آقای مهدی جهانبخش هرندی به ما وعده داد که اگر شما از ایران خارج شوید میتوانم از شما دفاع کرده و حکم یک سال زندان را باطل کنم و نه تنها شما تبرئه میشوید بلکه وثیقههایتان نیز آزاد میشود. اما متاسفانه وقتی از ایران خارج شدیم او به ما گفت: «تنها یک راه وجود داره تا شما تبرئه شوید. باید توبه نامه بنویسید و اعتراف کنید که پشیمان هستید و قصد دارید به دین اسلام بازگشت کنید». ما گفتیم که ما در ایران موضع خود را به بازجوها و شما اعلام کرده بودیم که به هیچ وجه به دین اسلام بازنمیگردیم و از اینکه مسیحی هستیم پشیمان نیستیم. به همین دلیل حکم ما در دادگاه تجدید نظر تایید شد و وثیقههایمان را ضبط کردند.
۵۳. من و همسرم دو سال در ترکیه پناهنده بودیم، سپس به آمریکا رفتیم، در سال ۱۳۹۶ بچهدار شدیم، رایان و با شبکهی تلویزیونی مسیحی وارد فعالیت شدیم. اما تاثیرات روحی و روانی بازداشت، تا دو سال پیش نیز در من بود تا اینکه بیشتر در مورد سلامت روانم فکر کردم و مرتباً به خودم یادآوری کردم که در کشوری امن هستم. قبل از آن، وقتی در منزل را میزنند صدای در باعث اضطراب من میشد و با دیدن جدایی والدین از فرزندانشان در حین دستگیری، پس از مادر شدن ترس بزرگی از از دست دادن فرزندم در من بود. زمانی که من در آمریکا بودم پدر و برادرم فوت کردند و من از اینکه سالها نتوانسته بودم آنها را ببینم و حتی در حین وداع و مراسم سوگواری در کنارشان باشم، بسیار ناراحت بودم. من در درونم نسبت به بازداشت کنندگان حس تنفر و دلخوری داشتم که ما را از خانواده، دوستان و مملکتم دور کردند. اما الان نسبت به آنها حس تنفر ندارم، زیرا به یاد آوردم که آزار و جفا بخشی از ایمان مسیحی است و من تنها کسی نیستم که جفا را تجربه کرده است – نه اولین و نه آخرین نفر که آزار و اذیت را تجربه خواهد کرد و همچنین مأموران واقعاً نمی دانند دارند چه کار می کنند و فکر می کنند به اسلام خدمت میکنند. حتی یک مأمور در حین دستگیری ما عذرخواهی کرد و گفت که باید این کار را انجام دهد زیرا این شغل اوست.