شناسنامه

نام: آگوستین زرگرزاده‌ثانی

تاریخ تولد: ۱۳۶۹

تاریخ دستگیری: ۱ اسفند ۱۳۹۵

تاریخ مصاحبه: ۵ مهر ۱۴۰۳

مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸

این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای سهیل (آگوستین) زرگرزاده‌ثانی تهیه شده و در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۱۰۱ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهد ضرورتا بازتاب‌دهنده دیدگاه‌های سازمان ماده۱۸ نیست.

پیشینه

۱. من سهیل زرگرزاده‌ثانی ملقب به آگوستین، در سال ۱۳۶۹ در شهر ارومیه متولد شدم. من تک فرزند هستم و در خانواده‌ای مسلمان و با موقعیت اجتماعی نسبتاً خوبی به دنیا آمدم. خانواده‌ام از لحاظ اعتقادی لیبرال‌مسلک ولی پایبند به انجام مراسم و مناسبت اسلامی بودند. اما هیچ خاطره‌ی بدی از والدینم در زمینه‌ی اجبار به رعایت احکام دین اسلام ندارم. به علاوه، چون در مدرسه‌ی غیرانتفاعی تحصیل کردم، هیچ اجباری در زمینه‌ی اعتقادی از طرف مدرسه به من وارد نشد.  مادرم از دوران کودکی من را با اشعار مولانا و اعتقادات صوفیانه آشنا کرد. همیشه مشتاقِ شناخت خدا بودم، اما نمی‌توانم مفهومی که در آن دوران از «خدا» در ذهنم بود را توصیف کنم.

۲. محیط خانواده‌ که در آن بزرگ می‌شدم پر از تنش بود. پدر و مادرم با هم اختلاف داشتند و من به عنوان کسی که شاهد اختلافات خانوادگی بودم، خود با پرسش‌های زیادی درباره دلیل به دنیا آمدنم روبرو یافتم.

۳. یکی از قوانین ناعادلانه‌ی جمهوری اسلامی در مورد حضانت فرزند، سپردن سرپرستی کودکان بزرگتر از ۷ سال به پدر خانواده است. مادرم همیشه با این تهدید پدرم روبرو بود که فرزندش را از او خواهند گرفت. بالاخره مادرم از یک وکیل مشورت گرفت و در نهایت وقتی حدودا شانزده‌ساله بودم، یک روز در اوج خشم و ناراحتی منزل پدری‌ام را ترک کردیم و به منزل مادربزرگم رفتیم. پدرم در پاسخ ما را از حمایت مالی محروم کرد.

گرویدن به مسیحیت

۴. در حدود سال ۸۷، یک روز مادرم در حال تماشای ماهواره، به طور اتفاقی به یک شبکه‌ی ماهواره‌ای مسیحیان فارسی‌زبان برخورد. با اینکه مادرم بارها به زبان عربی «بسم الله الرحمن الرحیم» یعنی «به نام خداوند بخشنده مهربان» را شنیده بود، اما شنیدن عبارت «خدا محبت است» از گوینده برنامه تلویزیونی برای او تازگی داشت. مادرم کنجکاو شد تا در این زمینه تحقیق کند.

۵. مادرم دو دوست صمیمی دارد که از دوران کودکی با هم بزرگ شده بودند. این دو دوست مادرم مسیحی شده بودند و مادرم اطلاعی نداشت. یکی از آنها ما را برای شرکت در جشن کریسمس دعوت کرد و یک کتاب انجیل و فیلم زندگی‌نامه‌ی عیسی را هم به ما هدیه دادند که تاثیر خوبی روی من داشت. دوستان مادرم، در مورد مسیح و محبت خدا صحبت کردند و از او خواستند که پدرم را ببخشد.

۶. اما مادرم که تمایلی به این کار نداشت، وکیل گرفت تا مهریه‌اش را به اجرا درآورد و از پدرم طلاق بگیرد. تمام حساب‌های بانکی پدرم بسته شد. در خانواده‌ی پدری‌ام طلاق گرفتن، ظاهر خوشایندی نداشت. به همین دلیل پدرم یک میانجی فرستاد تا مادرم را از تصمیم به طلاق گرفتن، منصرف کند. مادرم، از تصمیم خود منصرف شد. علیرغم میل مخالفت من به بازگشت مادرم به منزل پدرم، آن دو با هم آشتی کردند و ما به منزل پدری‌ام بازگشتیم. پدرم همان شخصیت را داشت و هیچ تغییری نکرده بود، اما مادرم تغییر کرد. مادرم تشنه‌ی کشف حقیقت شده بود. سخنان اشخاص مختلفی را از باورهای متفاوت گوش می‌داد. ذهن او آشفته ولی تشنه کشف حقیقت بود.

۷. هر چند مادرم تمایلی به مسیحی شدن نشان نداده بود اما علاقه زیادی به شعر و عرفان داشت. یک روز در همان حالت سردرگمی با دوست مسیحی خود تماس گرفت و درخواست کرد که یک دعای مسیحی برای او بیاورد که حالت شعرگونه داشته باشه. دوستش کتاب مقدسی برایش آورد و او را راهنمایی کرد که از کتاب «مزامیر» بخواند. مادرم با مطالعه کتاب‌مقدس شاهد آثار عجیبی شد که در نهایت در مرداد ماه ۱۳۸۷ به مسیحی شدن او انجامید.

۸. وقتی از مسیحی شدن مادرم مطلع شدم روی خوشی نشان ندادم. اهل نماز و روزه مداوم نبودم، اما مومن بودم و معتقد. مادرم همچنان شبکه‌های تلویزیون مسیحی را تماشا می‌کرد و از موعظه‌ها یادداشت برمی‌داشت و من هم مخفیانه، جزوات او را می‌خواندم. یک سالی به همین منوال گذشت تا با خود به این نتیجه رسیدم که «این راه مسیحیت را هم امتحان می‌کنم». هیچ تجربه شگفت‌انگیزی در کار نبود و تنها با مطالعه کتاب‌مقدس به این نتیجه رسیدم.

۹. در آن زمان یک کلیسای پنطیکاستی آشوری، معروف به کلیسای «بهار» در ارومیه فعال بود. این کلیسا تحت نظارت کشیش ویکتور بت‌تمرز بود و توسط کشیش روبرت ساورا اداره می‌شد. از سال ۱۳۸۸ فشارها بر کلیساها تشدید شده بود و ما اجازه‌ی ورود به کلیسا را نداشتیم. به همین دلیل به منزل کشیش روبرت رفتیم و در ۱ تیرماه ۱۳۸۸ مسیحی شدم.

۱۰. آبان ماه ۱۳۸۸ کلیسای بهار در ارومیه به طور کلی به اجبار حکومت تعطیل شد و کشیش کلیسا، روبرت ساورا هم بعد از تقریباً شش ماه از ایران خارج شد و به آمریکا مهاجرت کرد. با تعطیل شدن کلیسا، مشارکت ما کم و بیش در کلیسای خانگی ادامه یافت.

۱۱. در سال ۱۳۸۹، مادربزرگم برای عمل جراحی قلب همراه مادرم به تهران رفت. در تهران مادرم همراه خانمی که عضو کلیسای آشوری بود و با هم دوست شده بودند، به کلیسای جماعت ربانی جنت‌آباد رفت. جلسات این کلیسا به زبان فارسی برگزار می‌شد. مادرم که برای اولین بار در چنین جلسه کلیسایی شرکت می‌کرد، از دیدار با مسیحیان و مشارکت در مراسم و پرستش کلیسا لذت برده و متاثر شده بود.

۱۲. روز جراحی قلب مادربزرگم، برای کمک به مادرم به تهران رفتم. مادرم در مورد کلیسا با من صحبت کرد و قرار گذاشتیم و یک روز با هم به کلیسای جماعت ربانی رفتیم. در کلیسا با کشیش روبرت گگ‌تپه ملاقات کردیم. در جستجوی کتاب‌های مسیحی بیشتر برای مطالعه بودم که آن خانم آشوری آدرس کتاب‌فروشی کلیسای مرکزی جماعت ربانی را به من داد. در این کلیسا هم با سومین کشیش روبرت نام، یعنی کشیش روبرت آسریان آشنا شدیم.

۱۳. در گفتگو با کشیش آسریان از علاقه به تحصیل در رشته الهیات مسیحی گفتم و کتاب‌های برای مطالعه در این زمینه از کتاب‌فروشی کلیسا تهیه کردم. کشیش هم کتاب‌های زیادی برای مطالعه به من پیشنهاد کرد. با هیجان و اشتیاق فراوان، شروع به مطالعه جدی در مورد مسیحیت کردم. من و مادرم عضو کلیسای جماعت ربانی مرکز شدیم. مجموعه دروسی را در زمینه الهیات از راه دور می‌خواندم. از سال ۱۳۸۹ تا سال ۱۳۹۲، ماهی یک بار برای شرکت در آیین عشای ربانی به تهران می‌رفتم و در همان روز در آزمون درس‌هایی که خوانده بودم شرکت می‌کردم.

۱۴. اگر چه در رابطه با پدرم مشکلاتی داشتم و همین هم به قطع ارتباط انجامید، اما با کشیش سوریک سرکیسیان رابطه‌ی صمیمانه‌ای پیدا کردم و او در حق من پدری می‌کرد. از ایشان محبت پدرانه را آموختم و از کشیش روبرت مطالعه جدی الهیات را. من رشد ایمانم را مدیون خدمات رهبران کلیسای جماعت ربانی هستم. هر کدام از رهبران تاثیرات بسزایی در تربیت ایمانی من داشتند.

بسته شدن کلیسای جماعت ربانی مرکز و آشنایی با کلیسای کاتولیک

۱۵. یک روز کشیش روبرت آسریان گفت که وزارت اطلاعات به اجبار خواسته اعضای رسمی کلیسا، کارت ملی ارائه دهند و اسامی آنها ثبت شود. اگر کسی کارت ملی نشان ندهد اجازه‌ی ورود به ساختمان و جلسات عبادی کلیسا را ندارد. او به ما هشدار داد که این امکان وجود دارد که وزارت اطلاعات اعضای رسمی را از این طریق شناسایی و تحت نظر قرار دهد. بنابراین تصمیم‌گیری برای ارائه کارت ملی را به خودمان سپرد.

۱۶. در آن روزها، فیلم «فریادی از ایران» را بیش از ۳۰ بار تماشا کردم. به قهرمانان مسیحی ایرانی، کشیشانی که شهید شدند افتخار کردم. در خدمات ارزنده و شجاعت آنها تأمل کردم. من و مادرم تصمیم گرفتیم مشخصات کارت ملی خودمان را ارائه دهیم. ما در این راه قدم گذاشته بودیم و نسبت به جفا و خطرات این راه آگاهی داشتیم.

۱۷. در نهایت در سال ۱۳۹۲، وزارت اطلاعات، کلیسای جماعت ربانی مرکز را بست. بعد از مدتی مطلع شدیم که کشیش روبرت آسریان را دستگیر کرده‌اند. بعد از این اتفاقات بود که دیگر نتوانستیم به کلیسای جماعت ربانی مرکز برویم.

۱۸. در همان سال، تصمیم گرفتم تغییر رشته دهم. به این ترتیب از رشته مهندسی نفت انصراف دادم و چون به رشته‌ی علوم انسانی و خصوصا روانشناسی علاقه داشتم و می‌خواستم از طریق این رشته خدمت کنم، در رشته‌ی روانشناسی مشغول به تحصیل شدم. از دانشگاه شیراز به دانشگاه آزاد ارومیه انتقالی گرفتم و به ارومیه برگشتم. علاوه بر روانشناسی، شروع به مطالعه در زمینه‌ی جامعه‌شناسی، علوم سیاسی و فلسفه کردم و کوشیدم مطالعات جامعه شناسی‌ام را تقویت کنم. به طور مداوم در حال مطالعه بودم و با هر مبحثی که می‌خواندم نیاز به مطالعه بیشتر در زمینه‌ی دیگر را احساس می‌کردم.

۱۹. یک روز در حال تماشای برنامه‌ی «همراه با شما» از کانال ست سون پارس با موضوع «سنت، فرهنگ، مسیحیت» توسط یک کشیش کاتولیک فارسی زبان بودم. وقتی در مورد سنت کلیسا توضیحاتی شنیدم، تصمیم گرفتم در مورد کلیسای کاتولیک تحقیق کنم. از سال ۱۳۹۲، شروع به مطالعه‌ی خودآموز کردم و با مطالعات بسیار به الهیات کاتولیک گرایش پیدا کردم. یک سری کتاب در مورد سنت کاتولیک خریداری کردم و آنها را با دقت مطالعه کردم. از کتاب‌هایی که در جمهوری اسلامی به صورت مخالف، موافق یا بی‌طرف نوشته و چاپ شده بود را هم در این زمینه بهره می‌بردم و می‌خواندم. به مرور زمان آگاهی‌ام در مورد کاتولیک‌ها عمیق‌تر شد.

۲۰. کلیسای کاتولیک در ارومیه فقط به آشوری‌ها و کلدانی‌ها اجازه‌ی ورود می‌داد. به دلیل اشتیاق زیاد برای تحقیق و پژوهش در زمینه‌ی شناخت سنت کاتولیک حتی به کلیسای ارتدوکس وانک در شهر اصفهان هم رفتم که سنت کلیسایی آنان را نزدیکتر دیدم. درخواستم برای پاسخ به سوالاتم را مطرح کردم. در ابتدا گفتند که باید به کلیسای جماعت ربانی بروی. به آنها توضیح دادم که کلیسای جماعت ربانی بسته شده است. در نهایت با کشیش کلیسا دیدار کردم. او به سوالاتم با صبوری پاسخ داد. من را به منزلش برد و برایم دعا کرد. او گفت که تو سرت خیلی داغ است و باید حواست را جمع کنی و مراقب خودت باشی. گاهی اوقات هم با شبکه‌ی ست سون پارس تماس می‌گرفتم و سوالاتم را از کشیش کاتولیکی می‌پرسیدم که گاه در این شبکه برنامه داشت.

۲۱. از سال ۱۳۹۴، فعالیت در مورد معرفی سنت کاتولیک را در فضای مجازی آغاز کردم. هدفم اصلاح کژفهمی‌ها و برداشت‌های نادرست مسیحیان و غیرمسیحیان در مورد باورهای کاتولیکی بود.

۲۲. شهر ارومیه کوچک بود و دنیای فکری من هم در آن دوره محدودتر. پس تصور می‌کردم من اولین نوکیش در ایران هستم که کاتولیک شده است. این تصور من اشتباه بود. در اینستاگرام فعالیتم در مورد معرفی اعتقادات کاتولیک را بیشتر کردم. افراد زیادی مشتاق به شنیدن شدند. به همین دلیل یک کانال تلگرام راه‌اندازی کردم و آنها را عضو گروه کردم. از طریق همین کانال با کشیش مسلمان‌زاده کاتولیکی آشنا شدم که سالهای زیادی ساکن ترکیه بود. من سوالاتم را از پدر جان می‌پرسیدم و به تدریج معنویت دلخواهم را در آیین مسیحیت کاتولیک پیدا کردم.

۲۳. در یکی از برنامه‌های ست سون پارس با زنده‌یاد آرمان رشدی آشنا شدم. از طریق واتساپ با او ارتباط برقرار کردم. قصد داشتم تعمید آب بگیرم. در ایران کلیساها توسط وزارت اطلاعات بسته شده بود. کلیسای کاتولیک ارومیه هم من را راه نمی‌دادند. او با پدر اَملو، موسس و بنیانگذار کانون یوحنای رسول در مورد من صحبت کرد. با پدر جان در استانبول هماهنگی‌های لازم انجام شد و بالاخره اجازه‌ی تعمید داده شد. من و مادرم را بالاخره در کلیسای جامع سنت اسپریت (St. Esprit Cathedral) در ۱۵ مرداد ۱۳۹۵ تعمید آب گرفتیم. آیین تعمید برای من و مادرم به زبان فارسی انجام شد، و از آنجا که قصد بازگشته به ایران داشتیم و در فکر مهاجرت نبودیم، به صورت خصوصی برگزار شد.

دستگیری

۲۴. چند ماهی از تعمید و بازگشت ما به ایران گذشته بود که در تاریخ ۱ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۷:۳۰ صبح زنگ در منزل ما را به صدا درآمد. من فکر کردم که نگهبان آپارتمان است. در را که باز کردم غافلگیر شدم. حدود پنج مرد سیاه‌پوش، که ماموران اطلاعات سپاه بودند و کلاه و دوربین بر سر و ماسک به صورت داشتند به داخل منزل‌مان یورش کردند. آنها مسلح نبودند اما به بیسیم مجهز بودند و یکی از آنها نیز دوربین در دست داشت و از همه‌ چیز فیلم می‌گرفت. داخل نگهبانی، آسانسور و حتی پله‌های اضطرای مأموران ایستاده بودند و مراقب بودند که نتوانیم فرار کنیم. من خیلی ترسیدم.

۲۵. از آنها خواستم حکم قضایی که به آنها اجازه ورود به منزل را می‌داد نشانم دهند. یکی از مأموران برگه‌ای را جلوی صورتم به طرز سریعی بالا و پایین آورد، طوری که من نتوانستم آن را بخوانم. مادرم نیز در منزل حضور داشت و از او خواستند که حجاب بر سر بگذارد. حکم دستگیری من و مادرم را بدون ذکر اتهام‌مان به صورت شفاهی گفتند طوری که متوجه نشدیم که به دلیل باور و فعالیت‌های مسیحیی ما را دستگیر می‌کنند.

۲۶. آنها حدود یک ساعت تمام منزل را تفتیش کردند و همه‌ی منزل‌مان را به هم ریختند. من چند کتاب مقدس با ترجمه‌های مختلف برای تحقیقات الهیاتی داشتم. همه‌ی کتاب‌مقدس‌ها را برداشتند. در کتابخانه‌ام حدود ۳۰۰۰ کتاب داشتم. یکی از مأموران با فردی که او را «حاجی» می‌خواند تماس گرفت و گفت: «حاجی توی اتاقش یه کتابخونه‌ی بزرگه، نمیشه همه رو برداریم، نیاز به وانت داریم!» گویا حاجی به او گفته بود که یک سری از کتاب‌ها را جدا کن و بردار.

۲۷. مادرم چند کتاب‌ انجیل لوقا در منزل داشت که به کسانی که مشتاق بودند هدیه می‌داد. مأموران این کتاب‌ها را هم پیدا کردند و برداشتند. برگه‌ی تعمیدمان را نیز در تفتیش منزل پیدا کردند و متوجه شدند که من و مادرم تعمید آب داریم. آنها در کل کتاب مقدس‌هایمان، کتاب‌های متفرقه مسیحی، کتاب‌های غیر مسیحی در زمینه‌هایی مثل روانشناسی، جامع‌شناسی، تاریخ و…، موبایل‌ها، تبلت، لب‌تاپ، فلش‌ها را ضبط کرده و بردند.

۲۸. مأموران از من و مادرم خواستند تا حاضر شویم و با آنها برویم. با آرامش آماده شدیم. من انگشتر، دستبند و عینکم را هم زدم. تصور کردم فقط یک تعهد و امضا می‌دهیم و نهایتاً تا آخر شب یا  فردا صبح آزاد می‌شویم و به منزل برمی‌گردیم. چراکه قبلاً از برخی مسیحیان شنیده بودم وقتی وزارت اطلاعات برای بار اول کسی را بازداشت می‌کند، با او کار خاصی ندارد. فقط یک تعهد می‌گیرد و آزادش می‌کند. آنها ما را سوار ماشین زانتیا کردند. وقتی به خیابان دانشکده رسیدیم، داخل ماشین به ما چشم‌بند زدند و ما را به مکان نامعلومی بردند.

وزارت اطلاعات سپاه

۲۹. در بازداشتگاه فهرست وسایلی را که ضبط کردند نوشتند و از ما خواستند امضا کنیم و به خانواده‌‌مان اطلاع دهیم که در بازداشت هستیم. ما آن برگه را امضا کردیم اما از تماس با خانواده امتناع کردیم چون مادربزرگم بیمار بود و در ضمن من نمی‌خواستم پدرم مطلع شود. موقع دستگیری‌مان، فقط نگهبانی آپارتمان شاهد این اتفاق بود. البته همان شب، دوستانم آمده بودند از نگهبانی آپارتمان سراغم را گرفته بودند و او هم ماجرای دستگیری را به آنها گفته بود.

۳۰. لباس‌های زندان را دادند که به تن کنیم و مراحل عکسبرداری با پلاکارد شماره‌‌دار انجام شد. یک پزشک معاینه‌ام کرد و از من سوال درباره بیماری‌های خاصی و داروهای مصرفی پرسید. من هم در مورد مشکل میگرن مشکل معده ناشی از فشار عصبی ترم آخر دانشگاه گفتم. سپس با چشمان بسته من را به سلولی بردند. در آن سلول پسر جوانی به جُرم عضویت در داعش زندانی بود. بعدها بازداشتی دیگری که به اختلاس موز در گمرک ماهرو متهم بود را به این سلول آوردند و در کل سه نفر در یک سلول بودیم.

۳۱. سلول ما بسیار کوچک و بی پنجره بود. تمام دیوار گچ سفید بود. یک چراغ به طور ۲۴ ساعته در سلول روشن بود. سلول یک دستشویی داشت اما حمام، و هیچ مواد شوینده‌ای و آینه‌ای وجود نداشت. باید از آفتابه یا کاسه برای شستشوی بدن استفاده می‌کردیم. دستشویی با دیوار کوتاهی از بقیه فضای سلول جدا شده بود، ولی در نداشت. وقتی یکی از ما به دستشویی می‌رفت، باید پشت‌مان را به او می‌کردیم تا خجالت نکشد. اگر می‌خواستیم میوه‌ای بشوییم یا به نان آبی بزنیم، بیاد از همان آب دستشویی استفاده می‌کردیم. برای ما فضای سلول بخشی از شکنجه‌ی روحی روانی بود. هیچ صدایی در آن مکان شنیده نمی‌شد. زندانیانی که مشکل یا نیازی داشتند در سلول‌شان را می‌کوبیدند. بعد از یک الی دو ساعت شاید نگهبانی به سراغشان می‌رفت و جوابشان را می‌داد. از صدای اذان و وعده‌های غذایی متوجه‌ گذر زمان می‌شدیم. کیفیت غذاها بسیار بد بود و نمی‌توانستم آنها را بخورم. فقط سیب‌زمینی پخته و وعده‌ی صبحانه قابل خوردن بود.

۳۲. روزی ۱۰ الی ۱۵ دقیقه زمان هواخوری داشتیم. با چشم‌بند ما را به اتاق هواخوری می‌بردند. در آن مکان چشمان‌مان را باز می‌کردند. آنجا اتاقی بود که روی آن سقف شبکه‌ای کشیده شده بود و از آن برای هواخوری استفاده می‌کردند.

بازجویی‌ها

۳۳. بالاخره من را برای بازجویی بردند و وارد اتاقی کردند. روی صندلی رو به دیوار و پشت به میز می‌نشستم. در بازجویی چشم‌بند داشتم. دو بازجو داشتم که پشت سر من بودند و آنها را نمی‌دیدم. برای نوشتن اجازه داشتم که کمی چشم‌بند را بالا ببرم اما نباید سرم را به چپ، راست و یا پشت برمی‌گرداندم.

۳۴. در ابتدا از من خواستند که روی برگه، رمز تمام وسایل الکترونیکی و نرم‌افزارهایم را بنویسم. من مجبور شدم همه را بنویسم. بعد از من خواستند که اسم مستعار و دینم را هم بنویسم. اسم مستعار نداشتم، ولی اسمی که در مراسم تعمید آب برای خودم انتخاب کرده بودم، یعنی «آگوستین» را نوشتم و در قسمت مذهب نوشتم: «کاتولیک». یکی از بازجو‌ها جا خورد. آنها تصور می‌کردند که یک پروتستان و عضو کلیسای جماعت ربانی را دستگیر کرده‌اند! اکثر کسانی که بازداشت کرده بودند از شاخه‌ی پروتستان بودند. با تعجب پرسید: «کاتولیک! مگه داریم کسی که مسلمون بوده کاتولیک بشه؟» گفتم: «بله». بازجو گفت: «بر اساس شکایتی که از شما شده، شما رو گرفتیم».

۳۵. حدود یک ساعت بعد از اینکه محتوای گوشی من را بررسی کردند، بازجویی‌ام را شروع کردند. از تکنیک بازجوی «بد» و بازجوی «خوب» استفاده می‌کردند. یکی از آنها رفتاری خشن و دیگری رفتاری مهربان داشت. بازجوی بد، با صدای بلند توهین و تهدید می‌کرد. بازجوی «خوب» از من می‌پرسید که آیا حالم خوب است، به چیزی نیاز دارم و اینکه تو نگران نباش ما اینجا چیزی مثل شکنجه و اینها نداریم.

۳۶. مادرم به بازجویش گفته بود که خواهش می‌کنم پسرم را شکنجه نکنید. بازجویش گفته بود که نگران نباشید، شکنجه‌اش نمی‌کنیم. اما فشار روانی زیادی بر من وارد کردند. مرا شکنجه‌ی روحی روانی کردند و این شکنجه خیلی بدتر از شکنجه‌ی فیزیکی است. بعد از مدتی درد شکنجه‌ی فیزیکی قطع می‌شود اما شکنجه‌ی روانی این‌طور نیست.

۳۷. می‌گفتند اطلاعات زیادی راجع به من دارند. اما بعدها فهمیدم که از طریق بازجویی از مادرم به آن اطلاعات دسترسی پیدا کرده‌اند. آنها یکدستی می‌زدند و می‌پرسیدند که از چه زمانی و چطوری مسیحی شده‌ام تا با پاسخ‌های مادرم مقایسه کنند.

۳۸. روز دوم آمدند و گفتند: «حاضر شو باید بری.» با خود فکر کردم که احتمالاً من را می‌برند و یک جایی آزادم می‌کنند. من را با همان لباس زندان، با چشم‌بند و دستبند سوار ماشین کردند. وسط راه، بعد از اینکه ماشین در خیابان اصلی بود، چشم بندم را برداشتند. با دیدن خیابانی که در آن بودیم متوجه شدم که به زندان مرکزی ارومیه نزدیک هستیم. تصور کردم می‌خواهند من را به دادگاه ببرند. اما ماشین به داخل حیاط زندان رفت. ترسیدم چون تا به حال به چنین مکان‌هایی نرفته بودم. آنجا متوجه شدم که مکان بازداشت اولیه‌ام متعلق به اطلاعات سپاه بوده است.

۳۹. چون بازداشتگاه اطلاعات سپاه، بخشی مخصوص زنان نداشت، مادرم را روزها در بازداشتگاه اطلاعات سپاه بازجویی می‌کردند و شب‌ها به بند نسوان زندان مرکزی ارومیه، بخش قرنطینه (بازداشتگاه) می‌بردند. مادرم در شب اول بازداشت خیلی ترسیده بود. در همان روز اول بازداشت به مادرم اجازه دادند تا با مادرش تماس بگیرد و صحبت کند. زمان باجویی‌های مادرم یک مأمور زن هم در اتاق حضور داشت. زمانی که در طول روز از او بازجویی نمی‌کردند، او را داخل یک سلول کوچک در همان بازداشتگاه نگه می‌داشتند.

۴۰. روز بعد من و مادرم را سوار ماشین کردند. مادرم، من را بغل کرد. ما را به دادسرای دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه، اگر درست به خاطر داشته باشم، شعبه‌ی ۱۰ بردند. هر دوی ما ترسیده بودیم. بازپرس آقای خدایاری بود و از ما پرسید که آیا شما مسیحی هستید؟ من و مادرم پاسخ دادیم: «بله، مسیحی هستیم». بازپرس که از ماجرا اطلاعات دقیقی نداشت با شگفتی از من پرسید: «تو کی هستی و چیکار کرده‌ای؟ اطلاعات به ما گزارش داده که از شما تعداد زیادی انجیل گرفتند…»

۴۱. از دادسرا بیرون آمدیم و منتظر شدیم. از دفتر بازپرس قرار ۳۰ روز بازداشت موقت با امکان تمدید صادر شد. من خیلی شوکه شده بودم. چون تصور می‌کردم که با یک امضا و تعهد آزاد می‌شویم. اما بعد از ماجرای دادسرا، ما را دوباره به بازداشتگاه سپاه بازگرداندند. با صدور قرار ۳۰ روز بازداشت موقت، حالا نگران وضعیت تحصیلی‌ام در دانشگاه بودم. نگران پدرم هم بودم که اگر ماجرای بازداشتم را بفهمد چه اتفاقی برای او می‌افتد.

البته پدرم به گوشی‌ام تماس گرفته بود و چون گوشی‌ام خاموش بود متوجه شده بود که اتفاقی برایم افتاده است. به همین دلیل به دفتر وزارت اطلاعات رجوع کرده بود و سراغم را گرفته بود. آنها هم به اطلاعات سپاه ارجاع داده بودند و گفته بودند به ما ربطی ندارد.

۴۲. دوباره بازجویی‌ها شروع شد. گاهی صبح و گاهی شب. گاهی بازجویی‌ها طاقت‌فرسا از صبح تا شب بود و حدود ۷ الی ۸ ساعت بازجویی می‌شدم و گاهی دو روز من را بدون بازجویی وا می‌گذاشتند. معمولاً یک بازجوی ثابت داشتم ولی دو بازجوی دیگر هم می‌آمدند و می‌رفتند.

۴۳. در بازجویی‌ها پاسخ سوالها را به صورت مکتوب فقط باید می‌نوشتم. در بالای برگه‌های بازجویی نوشته شده است: «الصدق فی النجاة» یعنی «راستگویی سبب رستگاری تو خواهد شد.» بازجو‌ گفت که باید راست بگویی و اگر راست بگویی کارت راحت‌تر خواهد شد. بازجویی که نقش بازجوی «خوب» را بازی می‌کرد به من گفت که پاسخ‌ها را یک خط در میان ننویس، با خط ریز بنویس که تعداد برگه‌های پاسخت زیاد نشود و پرونده‌ات قطور نشود.

۴۴. هر روزی هم که مادرم را برای بازجویی می‌آوردند، او به بازجویش التماس می‌کرد تا اجازه دهد همدیگر را ببینیم. فقط در عرض دو دقیقه اجازه داشتیم همدیگر را از پشت میله‌ها ببینیم. من مادرم به صورت موازی بازجویی می‌شدیم. بازجویی موازی من و مامان، من را دچار مشکل می‌کرد. چون من یک چیز می‌نوشتم، مادرم چیز دیگری می‌نوشت و نوشته‌های‌مان با هم همخوانی نداشت. بازجو پرسید که این همه کتاب را از کجا آوردی؟ گفتم که از میدان انقلاب خریدم. اما مادرم در بازجویی گفته بود که بعضی از کتاب‌ها را از فلان شخص گرفته است. پاسخ‌های متناقض من و مادرم، باعث شد که بازجویی‌مان گره بخورد. همچنین اطلاعات غلطی که بازجو از یکی از دوستان مسیحی به من می‌داد باعث شد تصور کنم که او سبب شده تا در چنین شرایط قرار بگیرم. همین اطلاعات غلط باعث شده بود که مدتی دچار این توهمات و بدبینی‌ها باشم.

۴۵. بازجو می‌پرسید که چه ارتباطی با کلیسای جماعت ربانی داری؟ با اینکه به این کلیسای رفته بودم اما ارتباطم را با آن انکار کردم. گفتم که قبلاً ماهی یک بار به کلیسای جماعت ربانی مرکز می‌رفتم. ولی از سال ۱۳۹۲ به بعد که به آیین کاتولیک‌ گرویده‌ام و هیچ کلیسایی نداشتم. اما هر آنچه من انکار می‌کردم، مادرم اعتراف کرده بود. وقتی بازجو در بازجویی‌ از مادرم، متوجه شده بود که او یک بار در ماه برای شرکت در آیین عشای ربانی از ارومیه، به تهران می‌رود، تعجب کرده بود. بازجو به او گفته بود: «مردم برای نماز خواندن به مسجد سرکوچه‌شان نمی‌روند، آن وقت این خانم هر ماه یک بار برای شرکت در مراسم عشای ربانی به تهران می‌رود!»

۴۶. بازجو سوالات زیاد عقیدتی در مورد اسلام و مسیحیت می‌پرسید. پرسید چطور مسیحی شدی؟ توضیح دادم که تحقیق کردم. مسیحیت از نظر تاریخی و الهیاتی برایم منطقی بود. پس مسیحیت را پذیرفتم. بازجو اینبار پرسید که چرا از اسلام برگشتی؟ به هر شکلی سوالاتی می‌پرسید که جنبه عقیدتی داشت.

۴۷. پرسید که به کدام کلیسای خانگی می‌روی؟ گفتم که ما کلیسای خانگی نداریم. اسامی برخی از مسیحیان شهر ارومیه را به من داد و در مورد هر یک پرسید. من هم برای هر کدام یک چیزی می‌گفتم. یکی را گفتم که الان مسیحی نیست و از مسیحیت برگشته، یکی را گفتم که اصلاً مسیحی نبود. تلاش کردم از آنها محافظت کنم تا سراغ آنها نروند. آدرس و شماره تلفن‌شان را خواستند. گفتم که باور کنید ندارم و شناختی از آنها ندارم.

۴۸. بازجوی خشن، هر از چند گاهی وارد اتاق می‌شد تا رعب و وحشت در من ایجاد کند. یکی از این دفعات من را تهدید کرد و گفت: «تو نمی‌تونی ازدواج کنی. اگه هم روزی ازدواج کردی همون شب اول، همسرت مهمون ما خواهد بود. ما مهمونش می‌کنیم.»

۴۹. آنها از حساسیت‌ها و علاقه‌مندی‌‌ام به ادامه تحصیل آگاه شده بودند و می گفتند: «تو دیگه فکر ادامه‌ی تحصیل در ایران رو نکن. نمی‌تونی دیگه توی این کشور درس بخونی. باید دانشگاه رو ببوسی بگذاری کنار. نمی‌تونی کار کنی. دیگه توی ایران، هیچ آینده‌ای نداری.» این تهدیدها خیلی به روح و روانم آزار رساند و از درون من را خورد کرد.

۵۰. نهم اسفند، روز تولد پدرم بود. پدرم از طریقی در رابطه با بازداشت من مطلع شده بود و به اطلاعات سپاه آمد. صدای او را با بازجو شنیدم که همه چیز را گردن مادرم انداخت و می‌خواست مادرم را مقصر جلوه دهد. به پدرم اجازه‌ی ملاقات با من را دادند. گفت که یک نفر از ترکیه به من اطلاع داده که من را بازداشت هستم. در دوران بازداشت اطلاع نداشتم که خبر بازداشت من  رسانه‌ای شده است. پدرم گفت که نگران نباش، برایت وکیل می‌گیرم. موضوع وکیل را به مادرم انتقال دادم. او هم برای من خوشحال شد. اما با اندوهی عمیق گفت: «من که کسی رو ندارم که بتونه برام وکیل بگیره!»

زندان مرکزی ارومیه

۵۱. روز ۱۸ اسفند ماه، بعد از ۱۸ روز بازداشت در اطلاعات سپاه، من را به زندان مرکزی ارومیه، بند ۱ بردند. بدون دمپایی، من را برای معاینه بردند. با دست، تمام بدنم را لمس کردند تا به اصطلاحِ خودشان معاینه‌ام کنند. اما هدفشان بیشتر آزار رساندن و تحقیر کردن بود.

۵۲. بند ۱ و ۲ در طبقه‌ی همکف است و هر بند در یک راهرو جداگانه. بند ۳ و ۴ در طبقه‌ی اول قرار دارند و حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ زندانی را در خود جا داده‌اند. مجموع بندهای ۱ تا ۴ حدود ۸۰۰ زندانی جمعیت داشت. جُرم هشتاد درصد از زندانیان بند ۱ و ۲ قتل بود. در زندان مجرمینی با جرایم خطرناک را به چشم دیدم و از هر جهت احساس ناامنی می‌کردم. تمام زندانیان به زندانی تازه بد نگاه می‌کردند و همه می‌خواستند بدانند که جُرم تازه وارد چیست. کلیه اتهامات وارد شده به من، در کامپیوتر ثبت شده بود ولی مأموران زندان بر برگه‌ی زندان تنها نوشته بودند «اقدام علیه امنیت ملی».

۵۳. در این بند، ۱۰ الی ۱۱ اتاق وجود داشت و در هر اتاق حدود ۱۲ الی ۱۳ زندانی جا داده شده بودند. حدود سه الی چهار زندانی هم باید روی زمین و کنار دستشویی می‌خوابیدند. اصولاً زندانیانی که تازه به زندان می‌آیند از همین کف‌خوابی و یا خوابیدن کنار دستشویی شروع می‌کنند. اگر زندانی آزاد می‌شد یا حکم اعدامش اجرا می‌شد تخت برای زندانی دیگر خالی می‌شد.

۵۴. به من گفتند که برگه‌‌ی زندانم را به من نمی‌دهند. باید پیش رئیس‌بند در اتاق شماره‌ی ۷ بروم. رئیس‌بند خود جز محکومین است. زمانی که به اتاق شماره‌ی ۷ رفتم رئیس‌بند در اتاق حضور نداشت، یکی از زندانی‌ها که در اتاق بود برایم چای ریخت و از من پرسید: «اوضاع مالیت چطوره؟ هفته‌ای ۳۰ الی ۴۰ هزار تومان می‌تونی بدی؟» پاسخ دادم، بله می‌توانم پرداخت کنم ولی واقعاً نمی‌‌توانم کنار دستشویی بخوابم. بعد رئیس بند آمد، با من صحبت کرد و اجازه داد که در همان اتاق ۷ بمانم اما در تمام مدتی که در زندان بودم مجبور شدم کفِ خواب بمانم.

۵۵. وضعیت بهداشت در زندان، افتضاح بود. کیفیت غذای زندان بسیار پایین بود. به همین دلیل اتاق‌هایی که وضعیت مالی زندانیانش خوب بود، شهردار داشتند. شهردار با هزینه‌ی زندانیان آن اتاق، وسایل خریداری می‌کرد و آشپزی می‌کرد. غذا می‌پخت یا به غذاهای زندان، موادی را اضافه می‌کرد که طعمش عوض شود چون قابل خوردن نبود.

۵۶. تمام زندانیان در اتاق ۷ جُرمشان قتل بود. یک زندانی در اتاق کناری ما به همراه دوستش به بعد از تجاوز قربانی را تکه تکه کرده و سوزانده بودند. او با افتخار در مورد قتلی که انجام داده بود صحبت می‌کرد. من در دانشگاه روانشناسی اجتماعی و روانشناسی اعتیاد خوانده بودم اما در زندان آنچه خوانده بودم را به چشم می‌دیدم. معتادین زیادی در زندان بودند که به راحتی به مواد دسترسی داشتند. قمارهای سنگینی در زندان رخ می‌دهد.

۵۷. اوایل به حالت جنینی می‌خوابیدم و احساس عدم امنیت داشتم. حدود ۱۲ روز اول در زندان می‌ترسیدم به تنهایی به دستشویی برم و از یک نفر خواهش می‌کردم همراهم بیاید. به همین دلیل دچار یبوست شدم. شرایط زندان برایم بسیار وحشتناک بود. بخصوص برای من که تا به حال به کلانتری هم نرفته بودم، اما الان در زندان بودم. با این وجود خدا در این دوران کمکم کرد.

انتشار خبر بازداشت در شبکه‌ی ماهواره‌ای

۵۸. شبکه‌ی ماهواره‌ای من و تو، در ساعت ۹ شب، در بخش خلاصه‌ی خبر، در مورد بازداشتم صحبت کرده بود و خبر بازداشتم انتشار یافت. ارومیه شهر کوچکی است و بسیاری از مردم ارومیه در منزل ماهواره دارند و از طریق این شبکه از خبر بازداشتم مطلع شدند. به همین دلیل اولین ملاقات حضوری با پدرم خوشایند نبود. برای ورود به زندان، به کف دست ملاقات‌کنندگان مُهر می‌زنند. پدرم خیلی ناراحت بود و من را ملامت کرد که خبر مسیحی شدن و بازداشتت پخش شده و تو آبرویم را در شهر ارومیه برده‌ای. با انتشار این خبر دوستان و اساتید دانشگاه هم از موضوع مطلع شدند و در گروه تلگرام دانشگاه این موضوع ذکر شد.

۵۹. رسانه‌ای شدن این ماجرا را به نفع خودم نمی‌دیدم و تصور من این بود که ممکن است علیه من در دادگاه مطرح شود و برچسب همکاری با کشورهای دیگر به من زده شود. زندانی‌ها که جرمم را می‌پرسیدند  به اجبار می‌گفتم که جرمم امنیتی است. اما بعضی از زندانیان که کنجکاوتر بودند متوجه شدند جرمم «اقدام علیه امنیت کشور از طریق تبلیغ مسیحیت» است. به همین دلیل آزار و اذیت‌ و تهدید شدن‌های من در زندان آغاز شد. شرایطم در بند ۱ و ۲ سخت‌تر شده بود.

۶۰. یک شب، یکی از زندانیان که جُرم او قتل بود و اعدامی بود، به من حمله کرد. چاقو زیر گلویم گذاشت و گفت: «ببین من راحت می‌تونم بکُشمت، تو مسیحی هستی و ریختن خونت حلاله.» هدفش ترساندنم بود. هم اتاقی‌های نسبت به من با محبت بودند. اما بعد از این اتفاقات، برخی از آنها یک شب به قصد عصبانی کردن من به مریم مادر عیسی فحاشی کردند.

۶۱. مسئولین زندان که متوجه شدند، به من تهمت زدند که با زندانیان در مورد مسیحیت صحبت می‌کنم. رئیس کل بخش زندان فریاد زد و گفت: «تو حق نداری توی این بند این کارها رو بکنی. من پدرت رو در میارم. این غلطا چیه می‌کنی، پاشو برو کشورهای غربی از این اداها در بیار. اینجا کشور اسلامیه.» من توضیح دادم:‌ «من در مورد مسیحیت صحبت نکردم و حاضر هستم در این خصوص تعهد دهم که صحبتی نکردم و نمی‌کنم. حتی از اتاق بیرون نمی‌روم چه برسد به اینکه با زندانیان دیگر در مورد مسیحیت صحبت کرده باشم.» با این همه برای بازجویی به حراست زندان هم احضار شدم. به من گفتند که شنیده‌ایم که در زندان در مورد مسیحیت با زندانیان دیگر صحبت کرده‌ایی و بشارت داده‌ای. البته بیشتر قصدشان این بود که از خودم تایید یا انکار این قضیه را بشنوند.

۶۲. یک بار هم من را در زندان پیش یک آخوند بردند تا من را به دین اسلام بازگرداند. هر سوالی که در مورد اسلام می‌پرسید، با استناد به متون اسلامی و محققین نامدار اسلامی پاسخ می‌دادم. آخوند با تعجب پرسید: «این رو برای چی گرفتید. این که از منم مسلمون‌تره!»

۶۳. تصمیم گرفتم درخواست کنم که من را به بند زندانیان سیاسی منتقل کنند. اما یکی از زندانیان توصیه کرد که این کار را نکن، تو با رفتن به بند سیاسی عملاً می‌پذیری که عملی سیاسی و اقدام علیه امنیت کشور انجام دادی. بهتر است که به بند روان‌درمانی بروی. ابتدا نمی‌خواستم به بند روان‌درمانی منتقل شوم و مقاومت می‌کردم. اما دیگر حتی رابط‌‌بند هم نمی‌توانست از من محافظت کند.

بند روان‌درمانی

۶۴. بند روان‌درمانی بر خلاف اسمش مخصوص زندانیانی نیست که مشکل روانی دارند بلکه بندی است مخصوص کسانی که معتاد نیستند، سیگار نمی‌کشند و مجرمینی مثل اختلاس‌گرها و کسانی که مشکلات مالی دارند. در این بند به زندانیان درس‌هایی راجع به زندگی می‌دهند و به همین دلیل به بند «روان‌درمانی» شهرت پیدا کرده بود. بند روان‌درمانی یکی از بهترین‌ بندهای زندان بود. من سیگار نمی‌کشیدم و از این جهت درخواست انتقالی‌ام به بند روان‌درمانی را دادم.

۶۵. متوجه شدم یکی از اساتید دانشگاهم [نام محفوظ] مسئول بند است. او استخدام دولت و روانشناس زندان بود که پیشنهاد ایجاد بند روان‌درمانی را داده بود. با درخواست انتقال به بند روان‌درمانی با حمایت استادم موافقت شد. البته وقتی به آن بند رفتم و استادم را دیدم، او چهره‌‌ام را نشناخت. چراکه در مدت بازداشت، ریشم بلند شده بود.

۶۶. خودم را به استاد دانشگاهم معرفی کردم و او دلیل زندانی بودنم را پرسید. فکر کرده بود که من وارد داستان‌های سیاسی، نزاع‌های پانترک‌ها و یا حال و هوای قبل از انتخابات ریاست جمهوری شده‌ام. برای او دلیل بازداشتم را توضیح دادم. وقتی متوجه‌ عنوان اتهامم شد، به من گفت که نمی‌تواند به صورت علنی از من حمایت کند اما می‌تواند کتاب‌های دانشگاهی‌ام را برایم به داخل زندان بیاورد. من از این بابت خیلی خوشحال شدم. به این ترتیب با کمک و هماهنگی دوستانم توانستم شروع به خواندن درس‌هایم کنم و برای امتحان آماده شوم.

۶۷. یک نامه برای دادگاه نوشتم و گفتم که می‌خواهم درسم را ادامه دهم و درخواست کردم برای امتحانات حتی اگر شده با غل و زنجیر به دانشگاه فرستاده شوم. فَکِ قرار صادر شد و از طرف دادگاه این اجازه به من داده شد که برای امتحانات به دانشگاه بروم. نامه را به اساتید نشان دادم. بعضی از اساتید موافق بودند و بعضی مخالف. بعضی از اساتید حتی دیدگاهشان نسبت به من تغییر نکرد و همچنان از تحصیل من حمایت کردند. اما من مجبور شدم در ترم تابستان معرفی به استاد بگیرم و به این شکل پاس کردم.

۶۸. با پدرم در تماس بودم. پدرم می‌خواست وکیل بگیرد و پرونده‌ی من و مادرم را از هم جدا کند، تا من تبرئه شوم و مادرم محکوم شود. من به پدرم گفتم: «اگه می‌خواهی بیرون بیایم و کاری کنم که ۱۰ سال حکم برایم صادر شود، پرونده‌ی من و مادرم را جدا کن! نگران مبلغ وکالت مادرم هم نباش، چون خانواده‌اش آن را تأمین می‌کنند. اما وکیل باید از هر دوی ما دفاع کند.» چهار وکیل آمدند و رفتند. اما همه آنها را بجز آخرین وکیل را رد کردم. به او توانستم اعتماد کنم.

۶۹. بالاخره از تلفن زندان با مادربزرگم تماس گرفتم. مادربزرگم با شنیدن صدایم به گریه افتاد. به او اطمینان دادم که حالم خوب است.  از مادربزرگم خواستم که در تماس تلفنی که با مادرم دارد او را تسلی دهد و از طرف من بگوید که اگر قرار باشد وکیل گرفته شود باید برای هر دوی ما گرفته شود و گرنه ترجیح می‌دهم که هر دوی‌ ما در زندان بمانیم. صبح‌ها به مادربزرگم زنگ می‌زدم و او را از احوالاتم مطلع می‌کردم. عصرها تماس می‌گرفتم تا احوالات مادرم را از او جویا شوم.

آزادی به قید وثیقه

۷۰. بازداشت ۳۰ روزه به اتمام رسید. من را فرا خواندند. خوشحال شدم. فکر کردم که قرار است آزاد شوم. من را به اتاق بازپرس خدایاری بردند. آقای بازپرس خدایاری همان سوال قبلی را نوشت که آیا مسیحی هستی؟ من نوشتم که بله مسیحی هستم. دوباره حکم بازداشت موقت تمدید شد. به پاهایم زنجیر زدند، به دست‌هایم دستبند زدند و با لباس سفید و آبی زندان، من را برای دومین بار از زندان به دادسرا بردند. داخل دادسرا من را می‌چرخاندند و دیگران که من را با زنجیر به پا و دستبند به دست می‌دیدند تصور می‌کردند یک خلافکار خطرناک هستم. رفتارشان خیلی تحقیر آمیز بود. وقتی مادرم را هم با غل و زنجیر دیدم که بر سر او چادر کشیده بودند خیلی اذیت شدم و تا مدتها دچار آسیب روحی شدم و خواب‌هایم آشفته بود.

۷۱. بعد از ۱۰ روز، قرار وثیقه من و مادرم صادر شد. برای هر کدام از ما نفری ۵۰۰ میلیون تومان وثیقه تعیین شد [معادل ۱۳۵۰۰۰ دلار آمریکایی آن زمان].

۷۲. با پدرم تماس گرفتم که برایم‌مان وثیقه بگذارد. پدرم این شرط را گذاشت که اگر بعد از آزادی با مادرم دیدار نداشته باشم برایم‌مان وثیقه می‌گذارد. مبلغ وثیقه با کمک پدرم بالاخره تأمین شد و من روز ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶ از زندان به طور موقت آزاد شدم. مادرم چهار روز بعد با وثیقه‌ای که خاله‌ام برایش تامین کرد در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ آزاد شد.

بعد از آزادی

۷۳. چند وقت بعد از آزادی موقت، و تنها یک روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری که منجر به پیروزی حسن روحانی شد، من و مادرم برای بار سوم به دادسرا احضار شدیم. خدایاری این بار هیچ سوالی نپرسید و فقط از ما خواست که آخرین دفاعیاتمان را بنویسیم. ما هم آخرین دفاعیه‌مان را نوشتیم. وکیل گفت در کنار دفاعیه‌تان بنویسید: «شما در انتخابات شرکت کردید، رأی دادید و پایبند به نظام مقدس جمهوری اسلامی هستید.»

۷۴. مدتی بعد، با ما تماس گرفتند که برویم و وسایل‌مان را تحویل بگیریم. اول به این تماس اهمیت ندادیم و من به مادرم گفتم که به هیچ وجه پایم را به آنجا نمی‌گذارم. دو بار دیگر تماس گرفتند و تهدید کردند. اینبار با ترس و لرز به آن جا رفتیم. تمام وسایل الکترونیکی‌ مثل لب‌تاپ و گوشی‌‌هایمان را برگرداندند.

۷۵. اطلاعات داخل گوشی، تبلت و لب‌تاپم را پاک نکرده بودند اما از محتوای لب تاپ بکاپ گرفته بودند و روی چند سی‌دی کپی کرده بودند. آنها را به عنوان مدرک جرم روی پرونده گذاشتند. از محتویات کامپیوترم برنامه‌های تلویزیونی شبکه‌های مسیحی بود که خودم با آنها تماس گرفته بودم و آنها ضبط کرده و در کامپیوترم ذخیره داشتم. این موضوع باعث شد که من را متهم به تماس با «شبکه‌های مسیحی صهیونیستی» بکنند تا مدرکی علیه من در دادگاه باشد.

۷۶. کتاب‌های غیرمسیحی و کتاب‌هایی که توسط انتشارات جمهوری اسلامی به نشر رسیده بود را تحویل دادند. اما گفتند که اناجیل و کتاب‌هایی نشر یافته توسط انتشارات کانون یوحنای رسول را برنمی‌گردانیم. یکی از دفاعیاتم این بود که من همه کتاب‌های مصادره شده را که هم از کتاب‌فروشی‌های ایران خریداری کرده بودم. به عنوان مثال زمانی که کلیسای جماعت ربانی مرکز باز بود و هنوز کتابخانه‌ی کلیسا فعالیت داشت، کتاب‌ها را می‌خریدم و مشکلی برای خرید این کتاب‌های خاص مسیحیان وجود نداشت.

۷۷. بعدها، پس از اینکه ایران را ترک کردم، برای مادرم پیامی در رابطه با حکم جدید ارسال شد. در این حکم نوشته شده بود که کتاب‌هایی که از منزل ما ضبط شده بود به نفع دولت مصادره شده است.

دادگاه

۷۸. وکیل ما پیام داد که برای من و مادرم در مرداد ۱۳۹۶ جلسه‌ی دادگاه تشکیل خواهد شد. یک شب قبل از دادگاه ترسیدم و می‌خواستم به ترکیه فرار کنم. اما وکیل گفت که حضورت در دادگاه مهم است. تو باید پشت دفاعیاتت بایستی. ریشت را کوتاه کن. لباس با یقه‌ی آخوندی نپوش و فکر نکن اینها با دیدن ظاهر اسلامی‌ات، نظرشان در صدور حکم تغییر می‌کند.

۷۹. جلسه‌ی دادگاه در شعبه‌ی ۲ دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه برگزار شد. زندانیان در زندان می‌گفتند: «دعا کن قاضی پرونده‌ات «شیخ‌لو» نباشه، چون زیر ۱۰ سال حکم نمی‌دهد.» قاضی ما اتفاقا آقای علی شیخ‌لو بود.

۸۰. من سرپرستی تعدادی از مسیحیان را در یک گروه تلگرامی داشتم. آقای شیخ‌لو گفت: «تو سردسته بودی و فعالیت می‌کردی. تو با مسیحیای دیگه توی خارج از کشور ارتباط داشتی؟»  با توجه به شناختی که از شیخ‌لو داشتم، در مورد مسیحیت صحبت نکردم. فقط توضیح دادم که سردسته‌ای نبوده‌ام و سرم به کار خودم گرم بوده است. توضیح دادم که تنها فعالیت دانشجویی من اصلاح‌طلبانه بوده و هیچ گاه کاری نکرده‌ام که علیه امنیت کشورم باشد. کانال تلگرامی هم که داشتم در مورد ایمان کاتولیکی‌ام بود. حتی  مطالبی که داخل کانال گذاشتم از کتاب‌های چاپ انتشارات جمهوری اسلامی بوده است.

۸۱. حتی توضیح دادم که در سال ۱۳۹۳، با شبکه‌ی ولایت، وابسته به آیت‌الله مکارم شیرازی با برنامه‌های «ناگفته‌‌ها‌ی مسیحیت» تماس گرفتم و یک منازعه‌ی ۲۰ دقیقه‌ای داشتیم و در آن برنامه هم هیچ توهینی به اسلام نکردم. هیچ مطلب ضد اسلامی را هم نمی‌توانید در آن کانال تلگرامی ما پیدا کنید. راه‌اندازی کانال تلگرام هم که جرم محسوب نمی‌شود چون جایی ثبت نشده است. وکیلم از این قانون استفاده کرد که چون جایی ثبت نشده و فقط در فضای مجازی این مطالب گذاشته شده است، جرم محسوب نمی‌شود.

۸۲. قاضی شیخ‌لو گفت که «به ما اصلاً هیچ ربطی نداره که ایمانت رو عوض کردی و مسیحی شدی! اما وقتی بشارت می‌دی کارت تمومه. چرا توی پاسپورتت نوشتی که مسیحی هستی؟» گفتم: «خب نمی‌تونم اعتقادم رو انکار کنم. شما دوست دارید بهتون دروغ بگم. قانون داره ازم می‌پرسه که دینم چیه؟ منم صادقانه اعتقادم را نوشتم.»

۸۳. قاضی پرسید که «ارتباط‌تون با صهیونیزم و آمریکا چیه؟» پاسخ دادم که ما هیچ ارتباطی با صهیونیست‌ها و آمریکا نداریم. گفت: «اگر ارتباط نداری، پس چطور خبرت پخش شد؟ چرا خبر بازداشتت رو باید شبکه‌ی من وتو و همین طور آقای منصور برجی از ماده‌ی ۱۸ پخش کنه؟ خوب اینها از کجا فهمیدند؟» گفتم: «والا من نه ایشون رو می‌شناسم نه حتی باهاشون صحبت کردم. اگر هم دیده باشم ایشان را از تلویزیون دیده‌ام. هیچ ارتباطی هم با سازمان ماده‌ی ۱۸ و شبکه‌ی من و تو ندارم! شاید یک نفر خبر بازداشتم رو به گوش ایشان رسانده.» گفت: «چطور خبر نداری؟ اگه اون رو نمی‌شناسی چطور خبر بازداشتت به گوشش رسیده؟ پس تو با صهیونیست‌ها ارتباط داری. تو حتماً از کشورای خارجی پول می‌گرفتی و باهاشون ارتباط داشتی.» باز پرسید: «چرا انجیل وارد ایران می‌کردید؟» پاسخ دادم: «من هیچ کتابی وارد ایران نکرده‌ام. این سوال را از برادران امنیتی خودتون که در مرز کار می‌کنند بپرسید!»

۸۴. به مادرم گفت: «چرا به فقیرها و دیگران کمک می‌کردی؟ هدفت از کمک کردن به این و اون چیه؟ آیا می‌خواستی به مسیحیت جذبشون کنی و اونها رو مسیحی‌ کنی؟ هدفت از خوندن کتاب چیه؟» توضیحات مادرم در مورد اینکه با انگیزه‌ی محبت و نیکوکاری به دیگران کمک می‌کرد را هم نمی‌توانست بپذیرد.

۸۵. بالاخره بعد از چند روز حکم ما صادر شد. قاضی به اتهام «اقدام علیه امنیت کشور از طریق تشکیل گروه برای تبلیغ و جذب به دین مسیحیت» هر کدام از ما را بر اساس ماده ۴۹۸ قانون مجازات اسلامی، به ۵ سال حبس تعزیری درجه پنج محکوم کرد. ما به حکم اعتراض زدیم هر چند تاریخ دادگاه تجدید نظر تا مدت‌ها به تعویق افتاد.

زندگی در اجتماع بعد از زندان

۸۶. اقوام و فامیل‌های ما در ارومیه زندگی می‌کنند. ارومیه شهر کوچکی است و به دلیل انتشار خبر زندانی‌شدنم در رسانه، نمی‌خواستم با اقوام رودررو شوم. برای همین مدتی نمی‌توانستم داخل شهر ارومیه رفت و آمد داشته باشم. خود را در اتاق حبس کردم. تاب نگاه ملالت‌آمیز دیگران را نداشتم. بعضی‌ها می‌گفتند: «مگه مجبور بودی، چرا دنبال این ماجراها رفتی. دنبال چی بودی، چی می‌خواستی؟» از مسیحی‌بودنم خجالت نمی‌کشیدم اما از نگاه‌های سنگین مردم و قضاوت‌هایشان خسته شده بودم. احساس می‌کردم باز هم در زندان هستم. وقتی احساس کردم آبها از آسیاب افتاده، آرام آرام از منزل بیرون رفتم و وارد اجتماع و ارتباطاتم شدم.

۸۷. پدرم با اینکه مخالف مسیحی‌شدنم است، اما به من پیشنهاد داد که مدارکم را برای سفارت کانادا بفرستم تا به عنوان پناهنده به کشور کانادا رفته و اقامت دریافت کنم. به پدرم توضیح دادم که برای پناهندگی و دریافت اقامت در کشور دیگر به زندان نرفتم و حاضر نیستم چنین کاری را انجام دهم. هیچ‌گاه نخواستم از طریق جفایی که بر من وارد شد سودی عایدم شود.

۸۸. وکیلم خیلی تلاش کرد و توانست اجازه‌ی ادامه تحصیلم را از دادگاه دریافت کند. بعد از دستگیری، آزاد شدم و دانشگاه رفتم. روز اول که به دانشگاه رفتم بسیاری از همکلاسی‌هایم به احترامم دست زدند. حتی یکی از خانم‌های دانشجو که چادری بود از خوشحالی آزادی‌ام، مرا بغل کرد. مادر بسیاری از دوستانِ مسلمانم نیز برایم نذر کرده بودند که زودتر از زندان آزاد شوم.

۸۹. اساتید دانشگاه به من کمک کردند و توانستم به جز دو درس، امتحانات تمام درس‌هایم را بدهم. دو درس را نیز معرفی به استاد گرفتم و ترم تابستون رو برداشتم و امتحاناتم رو دادم. البته می‌ترسیدم که حراست مشکل به وجود بیاره و بنابراین نمی‌توانستم در دانشگاه خیلی راحت باشم. از طرف دیگر نگاه‌های عجیب و غیر دوستانه، کنایه‌ها و شایعات هم بود که آزاردهنده بود. در نهایت توانستم با موفقیت فارغ التحصیل شوم و مدرک لیسانسم را دریافت کنم.

۹۰. برای کار و همچنین اطمینان از اینکه ممنوع‌الخروج نیستم، تصمیم گرفتم به کشور چین سفر کنم. پدرم با من به فرودگاه آمد تا مطمئن شود که مشکلی برایم پیش نمی‌آید. مُهر خروج از کشور را روی پاسپورتم زدند و خیالمان راحت شد که ممنوع‌الخروج نیستم. در طول یک ماهی که چین بودم هم به کلیسای ادونتیست شانگ‌های رفتم. سخنرانی کشیش را گوش دادم و خیلی لذت بردم.

دادگاه تجدیدنظر

۹۱. در ۱۷ فروردین ۱۳۹۷، دادگاه تجدید نظر‌مان در شعبه یک دادگاه تجدیدنظر استان آذربایجان غربی برگزار شد. در دادگاه تجدید نظر، سه قاضی و مستشار حضور داشتند که با ما رفتار خوشی نشان دادند. قاضی به مادرم گفت که در مورد پرونده‌ی شما اشتباهی رخ داده. باید ۵ ماه نوشته می‌شد اما ۵ سال صادر شده است. البته ما تصور کردیم که کلا تبرئه می‌شویم.

۹۲. بعد از مدتی نتیجه دادگاه تجدید نظر آمد. حکم ما با سه درجه تخفیف به ۳ ماه و یک روز حبس تعزیری کاهش یافت. وکیل ما توضیح داد که دلیل صدور ۳ ماه و یک روز این است که حتماً مجبور شوید به زندان بروید، چون حکم ۳ ماه حبس را می‌توان با جریمه نقدی پرداخت کرد. همچنین اگر یک زندانی بالای ۳ ماه حکم زندان برایش صادر شود، برای او سوء‌پیشینه ثبت خواهد شد.

اجرای احکام حبس

۹۳. فکر می‌کنم خرداد ماه ۱۳۹۷ بود  که برای اجرای حکم به زندان احضار شدم و رفتم. با امضای اجرای احکام وثیقه‌های ما آزاد شد. من را به بند پذیرش زندان بردند و مادرم را هم به بخش قرنطینه بردند. بعد از دستگیری ۷۴ روز را در بازداشت موقت گذرانده بودم. حکم دادگاه مجموعا ۹۱ روز بود. پس باید بقیه روزهای حبس را هم در زندان می‌گذراندم.

۹۴. تجربه برخی زندانیان مسیحی این است که که در زندان توانسته‌اند با دیگر زندانیان درباره ایمان مسیحی خود صحبت کنند و رابط‌‌‌ بندشان با احترام خاصی با آنها برخورد کرده است.  من چنین تجربه‌ای را در زندان نداشتم. وقتی زندانیان می‌فهمیدند من مسیحی هستم با دید بدی به من نگاه می‌کردند. هیچ گاه این جمله‌ی سنگین را فراموش نخواهم کرد که یکی از زندانیان گفت: «این بچه‌ی باباش نیست که دینش رو عوض کرده، بچه‌ی مامانشه.» منظورش این بود که حرام‌زاده هستم. یکی دیگر از زندانیان گفت که چه شد ارمنی شدی؟ با اینکه به او چندین بار توضیح دادم که من ارمنی نشده‌ام، اما باز تکرار کرد و گفت: «چرا، ارمنی شدی؟ مثل سگ او او کن». بعضی از زندانیان تهدیدهای لفظی کردند که می‌خواهند من را بکشند. بعضی می‌دانستند مسیحی کاتولیک هستم، به حضرت مریم، توهین می‌کردند که برای من خیلی محترم هستند و این توهین‌های خیلی آزارم می‌داد.

بعد از زندان

۹۵. مادرم زودتر از من آزاد شد. چون بعد از دستگیری، چند روز بیشتر در بازداشت موقت مانده  بود. من هم بعد از حدود ۲۰ روز حبس بالاخره آزاد شدم. داخل زندان کیفیت ایمانم بهتر از زمان آزادی بود. در زندان به طور مرتب دعا می‌کردم و با خدا گفتگو می‌کردم. سرودهای پرستشی را که در مورد جفا بود می‌خواندم و آیات کتاب مقدس را به یاد می‌آوردم و با خود مرور می‌کردم. صدای دعاهای کشیشان و رهبران پرستش در گوشم بود و من را در ایمانم تقویت می‌کرد. خدا کمک کرد که از زندان آزاد شوم.

۹۶. وقتی در زندان بودم نمی‌دانستم بعد از آزادی چه چیزی در انتظارم خواهد بود. بعد از آزادی، با آثار مخرب روحی روانی در ماجرای بازداشتم روبه رو شدم. نگاه‌های تحقیر آمیز زیادی را متحمل شدم. بعضی من را تمسخر می‌کردند و با پوزخند می‌پرسیدند «زندان بودی؟» به همین دلیل زمانی که از زندان بیرون آمدم به جای احساس شادی، تا مدتی با خدا قهر بودم.

۹۷. بعد از آزادی به حدی عصبانی بودم که به مادرم گفتم: «من دیگه هیچ فعالیت دینی نمی‌کنم. ازدواج می‌کنم و به دنبال ادامه تحصیل و دکترا می‌روم. این فعالیت‌ها به درد من نمی‌خورد. می‌خوام یه زندگی نرمال داشته باشم.»

خروج از کشور و زندگی در مهاجرت اجباری

۹۸. قصد مهاجرت و خروج از کشور را نداشتم. تصمیم داشتم ادامه‌ی تحصیل دهم و مدرک ارشد در رشته‌ی روانشناسی را دریافت کنم. یکی از همان روزها، شخصی ناشناس با من تماس گرفت و به شکلی تهدیدآمیز گفت: «شش ماه فرصت داری که از کشور خارج بشی.» در آن زمان، به پدر و مادرم در رابطه با این تماس، چیزی نگفتم مبادا از این بابت بترسند. فقط به آنها گفتم: «من به نظر در ایران آینده‌ای ندارم. الان سوءپیشینه هم دارم و هر جا برای کار اقدام کنم موضوع سوء پیشینه مطرح می‌شود. پس مجبورم که از ایران بروم.» به پیشنهاد پدرم در آذر ماه ۱۳۹۷راهی ترکیه شدم.

۹۹. با اتوبوس از مرز زمینی به سمت ترکیه راه افتادم. در مرز ایران و ترکیه پرچم ایران را افراشته دیدم. هیچ‌گاه آن لحظه‌ی دردناک را فراموش نمی‌کنم. با بغضی در گلو به پرچم ایران خیره شدم و با خود می‌آندیشیدم که شاید دیگر نتوانم به کشورم برگردم. صحنه خوشایندی نبود. البته در تابستان همان سال تصمیم گرفتم دوباره به ایران برگردم. مادرم را از قصدم برای بازگشت به ایران مطلع کردم. ولی مادرم با نگرانی از من خواهش کرد که به ایران بازنگردم. می‌گفت که دیگر تحمل اتفاقات ناگواری که ممکن است برایم رخ دهد را ندارد. نگران بود که در بازگشت پاسپورت من را ضبط کنند و سفری پر ریسک باشد. این مسئله که نمی‌توانم به ایران بروم هنوز هم من را می‌آزارد. هنوز هم داغ تبعید اجباری‌ام به کشوری دیگر تازه است.

۱۰۰. وقتی به ترکیه آمدم تصمیم گرفتم تغییر رشته دهم و در رشته‌ی علوم سیاسی تحصیل کنم. بعد از تجربه‌ی زندان خیلی دوست داشتم که تمرکز خدمتم بر برقراری عدالت اجتماعی باشد. اما پدرم موافق نبود. بنابراین در دانشگاه اسکودار استانبول «Üsküdar University»، در رشته‌ی نوروساینس «علوم اعصاب» ادامه تحصیل دادم. با این همه مطالعه و تحقیق در حوزه سیاست را به طور شخصی ادامه دادم.

۱۰۱. در ترکیه با کلیسایی ارتباط برقرار کردم. به تدریج دعوت و خواندگی‌ام را بهتر درک کردم. به همین دلیل به اسقفی در استانبول نامه نوشتم و از قصدم برای کشیش شدن گفتم. همزمان با جماعت ژزوئیت‌ها آشنا شدم و درخواستم را به این جماعت هم نوشتم. بزرگان این جماعت در ایتالیا تصمیم گرفتند که برای شرکت در دوره‌ای به جنوا بروم. بعد از اتمام این دوره و کسب آشنایی دو طرفه از سوی آنها پذیرفته شدم.