نام: علیرضا آقاجری
تاریخ تولد: تیر ۱۳۵۸
تاریخ دستگیری: ۲۰ تیرماه ۱۳۸۸
تاریخ مصاحبه: ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با علیرضا آقاجری تهیه شده و در تاریخ ۲۶ آذرماه ۱۴۰۴ توسط ایشان تایید شده است. این شهادتنامه در ۱۳۹ پاراگراف تنظیم شده است. نظرات شاهدان ضرورتا بازتاب دهنده دیدگاه های سازمان ماده۱۸ نمیباشد.
پیشینه
۱. نام من علیرضا آقاجری است. من تیر ۱۳۵۸، در خانوادهی مسلمان در شیراز به دنیا آمدم و از ۱۰ سالگی با اسلام و اعمال مذهبی آن آشنا شدم. از ۱۳ سالگی تا زمانی که مسیحی شدم سعی کردم که همیشه در نماز جماعت شرکت میکردم. در سن ۱۶ سالگی در مسجد محلهمان توسط سازمان تبلیغات اسلامی شیراز دوره مربیگری قرآن (تجوید و قواعد) را گذراندم. پس از اخذ مدرک مربیگری، در مسجد محله و مکانهای دیگر، مدرس قرآن بودم. همچنین، حافظ جز ۳۰ قرآن بودم و به همین دلیل از مسجد، جوایز و لوحهای تقدیر نیز دریافت کردم. در سن ۱۷ تا ۱۸ سالگی با چند تن از دوستانم هیأتی را با نام «مجمع محبینالمهدی» بنیاد گذاشتیم.
۲. از دوران نوجوانی دوستی داشتم که از نظر سنی از من بزرگتر بود و از ۱۷ سالگی داوطلبانه به جبهه رفته بود. یکی از برادران او در جنگ ایران و عراق کشته شده بود و دیگر برادر او استاد حوزه و دانشگاه و همچنین نماینده ولی فقیه در سازمان حج و زیارت بود. متوجه شدم که او مدتی است که به مسجد نمیآید. یکی از روزهای سال ۱۳۸۲، به منزل ایشان رفتم تا احوال او را جویا شوم و دلیل نبودنش بپرسم. در دیدارهای بعدی، او از مسیحی شدنش با من گفتگو کرد. از او درخواست یک نسخه کتاب انجیل کردم. قصد داشتم کتاب انجیل را بخوانم و با دلیل و استدلال به او اثبات کنم که مسیر اشتباهی را در پیش گرفته است.
۳. یک بار به طور کامل کتاب انجیل را خواندم. در مجالس اسلامی به من آموخته بودند که کتاب انجیل فعلی تحریف شده است. دوستم بر اعتقادات مسیحیاش ایستادگی داشت و پافشاری میکرد. برایم عجیب بود که یک نفر برای پاسداری از مملکت جنگیده، معلم مذهبی بوده و همیشه در او را در مسجد میدیدم، اما حالا مسیحی شده باشد. اما در عین حال شاهد تغییرات مثبت زیادی در رفتار دوستم بودم. به همین دلیل کنجکاو شدم تا هدفمند در مورد ادیان تحقیق کنم.
۴. من با این دیدگاه که نمیخواهم یک دین موروثی داشته باشم، خود را از هر اعتقاد متعصبانهای خالی کرده، و همچون شخصی فرض میکردم که از کرهی دیگری به زمین آمده و در حال تحقیق است تا در نهایت با تحقیق بتوانم آنچه راست است را پیروی کرده و در پیش بگیرم. به همین دلیل نماز نمیخواندم.
۵. اولین دینی که در مورد آن تحقیق کردم دین اسلام بود. قرآن را با ترجمهی فارسی و تفاسیر مختلف مطالعه و بررسی کردم. برای پاسخ سوالاتم به دفتر «آیتالله مکارم شیرازی» مراجعه میکردم. یکی از دوستانم به کنیسه رفت و آمد داشت. از او کتاب تورات را گرفتم و آن را مطالعه کردم. در رابطه با نهج البلاغه، باورهای پیروان آیین علیاللّهی و نعمتاللهی نیز تحقیق کردم. پدرم علاقهی شدیدی به گروه نعمتاللهی داشت و در مجالس آنان نیز شرکت میکرد و مرشد داشت. پس برای تحقیق در مراسم آنها حاضر میشدم و اتفاقات عجیب زیادی که برای آنان بسیار جذاب بود را از نزدیک مشاهده نمودم. به انجمن زرتشتیان در خیابان زند شیراز هم رفتم تا در مورد آیین زرتشت بیشتر بدانم. وقتی از انجمن زرتشتیان بیرون آمدم یک مأمور وزارت اطلاعات از یک ماشین پیاده شد و دلیل رفتنم به انجمن را پرسید. برای او توضیح دادم که برای تحقیق به این مکان آمدهام. آنجا بود که متوجه شدم این اماکن تحت کنترل مأموران وزارت اطلاعات است و رفت و آمدها را چک میکنند.
۶. از لحاظ موقعیت مکانی، کلیسای شمعون غیور، انجمن زرتشتیان، کنیسه و پایگاه اطلاعات سپاه شیراز نزدیک یکدیگر قرار داشت و مأموران امنیتی با دوربین به راحتی تمام این مکانها را تحت نظر دارند.
۷. کتابهای اشو و نیچه را نیز خواندم و تا حدودی هم در مورد عرفان نیز تحقیق کردم. اما در دل خود احساسی خاص، مرا برانگیخته میکرد تا کتاب انجیل را که به کنار پرت کرده بودم، دوباره مطالعه کنم. اینبار به طور جدی انجیل را مطالعه نمودم. خیلی از آیات مانند نوری ذهن من را روشن میکرد.
۸. از دوست نوکیشم درخواست کردم اجازه بدهد در یکی از جلسات کلیسای خانگی آنها شرکت کنم. یک روز سه شنبه، برای اولین بار در یکی از این جلسات شرکت کردم. تعداد شرکتکنندگان تقریبا سیزده نفر بود. آنچه در جلسه توجه من را به خود جلب کرد نحوهی پرستش و سرودها بود، تا حدی که درخواست یک کپی از سیدی سرود پرستشی کردم. آنها نه تنها سیدی سرودهای روحانی، بلکه فایل صوتی چند درس آموزشی درباره ایمان مسیحی را در اختیارم گذاشتند. این سیدیها را چندین بار گوش دادم.
۹. در دومین جلسهی کلیسایی با حدود ۱۰۰ پرسشی که یادداشت کرده بودم شرکت کردم و آنها هم با صبوری به تعدادی از سوالات من پاسخ دادند. با اینکه پاسخهای آنها من را به طور کامل قانع نکرد، ولی تصمیم گرفتم که ادامه دهم و به کند و کاو برای دریافت پاسخ سوالات خود باشم.
۱۰. اوایل سال ۱۳۸۴، تحقیقات من تقریبا به پایان رسیده بود ولی همچنان بین تمام ادیان، بین دوراهی اسلام و مسیحیت درمانده بودم. بالاخره بعد از یک تجربه معنوی و شخصی که داشتم، در ۱۶ فروردین ۱۳۸۴ در کلیسای خانگی به طور رسمی دعا رستگاری را خواندم و پیرو مسیح شدم. به دلیل علاقه ی زیادی که به انجیل داشتم هر هفته تمام انجیل را مطالعه میکرد. مطالعه انجیل و تجربه مسیح تغییراتی عمیق را در فکر، عمل و روابط اجتماعی من سبب شد. مدتها آسم شدید داشتم و قرص و اسپری استفاده می کردم. اما باور دارم در اثر دعای خودم و کلیسا از آن به طور کامل شفا یافتم. با این همه، بریدن کامل از باورهای گذشتهام حدود دو سال طول کشید..
فعالیت در حفاظت اطلاعات شیراز
۱۱. سازمان اطلاعات در سپاه دو بخش داشت که شامل «حفاظت اطلاعات» و «واحد اطلاعات» بود. وظیفهی «حفاظت اطلاعات» جمعآوری اطلاعات از درون مجموعهی سپاه بود، در حالی که «واحد اطلاعات» وظیفهی جمعآوری اطلاعات در خارج از مجموعهی سپاه را برعهده دارد. سپاه شیراز حدود ۱۰ حوزه مقاومت بسیج دارد، و هر حوزه مامور حفاظت اطلاعات داشت. کار من رسیدگی و نظارت بر رفت و آمدها، امور اداری و بایگانی، و موضوعات و مشکلات اخلاقی در مساجد بود. یکی از معضلاتی که با آن روبهرو بودم این بود که هم باید به اجبار در نماز جماعت و هم در جلسات قرآن شرکت میکردم.
۱۲. البته چون با تیپ به اصطلاح اسلامی، یعنی با ریش و پیراهن انداخته شده روی شلوار ظاهر میشدم عدهای از اعضای کلیسا هم نمیتوانستند کامل من را پذیرند یا اعتماد کنند. به همین دلیل عدهای از شرکت کردن من در جلسات میترسیدند و گاه زمان و مکان جلسات را تغییر میدادند و به من اطلاع نمیدادند. آن عده هم که اعتماد بیشتری داشتند برای تغییر موقعیت کاری من دعا میکردند. هر بار میخواستم در جلسات شرکت کنم با دوستم که به من اعتماد داشت مطرح میکردم، او هم با شبان کلیسا هماهنگ میکرد و من اجازه شرکت در جلسات را مییافتم. تا بالاخره توسط مسئولین جدید کلیسا به عضویت پذیرفته شدم.
۱۳. در اواخر اسفند ۱۳۸۴ از طرف سپاه اطلاع دادند که طبق بخشنامهی جدید برای استخدام رسمی، مدرک دیپلم دیگر برای ادامهی کار کافی نیست و باید ادامه تحصیل بدهی. از دست دادن چنین فرصتی برای پایان فعالیتم با سپاه بینهایت خوشحال شدم، اما آن را بروز ندادم. بعد از تعطیلات نوروز به آنها گفتم که قصد ادامهی تحصیل ندارم و میخواهم به خانوادهام رسیدگی کنم. توضیح دادم که چون فرزند اول خانواده هستم، از ۱۰ سالگی کار میکنم و در تامین مخارج خانه کمک میکنم.. گذشته از آن، پدرم سکتهی مغزی کرده و در منزل و بستر بیماری است.
۱۴. با خروج از سپاه، مدتی با ماشین مسافرکشی کردم تا زمانی که در یک چاپخانه کوچک استخدام شدم. بعد از ۴ ماه، چند نفر از همکارانم در آن چاپخانه به عیسی مسیح ایمان آوردند و هر سهشنبه جلسات کلیسای خانگی در آنجا برگزار میکردیم.
کلیسای خانگی
۱۵. یکی از خدمات ما، ملاقات با حقجویان و نوکیشانی بود که با یکی از شبکههای ماهوارهای مسیحی تماس گرفته بودند. چند ماه در مکانهای عمومی مثل پارک با آنها دیدار و گفتگو میکردیم و بعد از ارزیابی اگر آن فرد را قابل اعتماد تشخیص میدادیم به او اجازهی شرکت در جلسات عمومی کلیسای خانگی میدادیم. در اکثر موارد، پیش از ورود افراد جدید که از اقوام و یا دوستان اعضا بودند، آنها را خصوصی و جداگانه ملاقات میکردیم که در واقع محکی نیز بود برای انگیزههای آنان جهت حضور در جلسات کلیسای خانگی. البته حضور در این جلسات به دلیل احتمال دستگیری همیشه با رعایت برخی نکات امنیتی همراه بود، به عنوان مثال در مورد به داشتن تلفن همراه و یا هماهنگی روز و محل جلسات به طور حضوری مقررات سختگیرانهای داشتیم. از دیگر خدماتی ما، که با احتیاط زیاد انجام میشد، ارسال کتابمقدس، انجیل و سی دی فیلم زندگینامه عیسی مسیح بود که برای افراد در تماس با یکی از شبکههای ماهوارهای مسیحی درخواست میکردند. مردم از شهرها و روستاهای مختلف ایران درخواست میکردند و ما ارسال میکردیم.
۱۶. در کلیسای ما بشارت دادن نیز جایگاه خاصی داشت و آن را با دقت، حساسیت، تعهد و همراه با دعا و روزه انجام میدادیم. فعالیت ما به جایی رسید که ۱۱ کلیسای هشت نفره را در شیراز خدمت میکردیم. گروهها به لحاظ امنیتی همدیگر را نمیشناختند تا در صورت در خطر افتادن یک گروه، گروههای دیگر در امان باشند. تمام اعضا به رعایت نکات ایمنی پایبند بودند. اگر شخصی در این زمینه کوتاهی میکرد با او برخورد جدی میکردیم و اقدامات انضباطی مثل محرومیت از شرکت در آیین عشاء ربانی، یا محرومیت موقت (دو ماه) مشارکت در خدمات کلیسایی را در نظر میگرفتیم.
۱۷. گاهی برای یادگیری الهیات و تقویت ایمان شخصی، در کنفرانسهای مسیحی که خارج از ایران برگزار میشد شرکت کرده و با خادمین دیگر آشنا میشدیم. اما حتی وقتی در خیابانهای شیراز یکدیگر را میدیدم مثل غریبه از کنار هم عبور میکردیم و روحیهی کنجکاوی را کاملا در این زمینه خاموش کرده بودیم چون آگاه بودیم اگر روزی اطلاعات ما را دستگیر کند برای امنیت گروههای ما و سایر مسیحیان بهتر آن است که از یکدیگر اطلاعاتی نداشته باشیم. بیشتر این نکات امنیتی را بر اساس تجربهی شخصی خود وضع کرده بودیم.
۱۸. برای ارتباط با دیگر مسیحیانی که ممکن بود حساسیت بیشتری وجود داشته باشد نکات امنیت دیجیتال را رعایت میکردیم. هر بار به کافی نتهای مختلف میرفتیم، و ابتدا کیس کامپیوتر را چک می کردیم تا اطمینان پیدا کنیم که مطالب نوشتاری ما در حافظه ذخیره نمیشود. از سایتهای امنی استفاده میکردیم و بدون استفاده از کیبورد پسورد و رمز ورود خود را با موس وارد می کردیم. اگر در منزل هم می خواستیم ارتباطی برقرار کنیم برنامههای نصب میکردیم که قابلیت پاک کردن کامل و امن اطلاعات را داشتند. همه این تمهیدات باعث شد افراد زیادی از آسیب نهادهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی در امان بمانند.
۱۹. من به همراه سه همکیش دیگر این ۱۱ کلیسا را خدمت می کردیم. به دلیل افزایش خدمات از بین اعضای کلیسا، اشخاصی را که مشتاق خدمت بودند انتخاب کرده و دو گروه خادمین با مسئولیتهای متعدد و مختلف تشکیل دادیم. ما مسئولیت نظارتی بر عهده گرفتیم و بدون این که اعضای کلیساهای مختلف هویت ما را بشناسند، به عنوان مهمان یا حق جو به صورت غیر منظم در جلسات آنها شرکت میکردیم. بعضی تصور می کردند ما در حال تحقیق در مورد مسیحیت هستیم. همین تدابیر سبب شد وقتی مأموران اطلاعات بعدها ما را دستگیر کردند، به غیر از اسامی افرادی که با آنها دستگیر شدیم، از وجود دیگر گروهها مطلع نباشند.
۲۰. تهیه سرودنامههای تصویری، کتابهایی با مضمون ایمان مسیحی و دیگر منابعی که برای همه اقشار کلیسایی در رشد ایمانی، و انجام مراسم عبادتی ضروری بود، از فعالیتهای ما بود. این منابع را بعد از تهیه در اختیار کلیساهایی که میشناختیم، قرار میدادیم. همهی خانوادهها به ماهواره دسترسی نداشتند، و تلاش ما بر این بود که به هر نحو، کلیسا را با منابع گوناگون تغذیه کنیم.
۲۱. اکثر نوکیشان ایرانی زمانی که به عیسی مسیح ایمان میآورند بسیار هیجان زده هستند و اشتیاق زیادی برای صحبت کردن با دیگران در مورد باور مسیحی خود دارند. حیدر* (نام مستعار) یکی از برادران ایمانی خوب ما در کلیسا بود که قبلا در حوزهی علمیه به عنوان طلبه تحصیل کرده بود. شوهر خاله او، از طرف علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی به سمت خاصی منسوب شده بود و برادرانش هم در نهادهای نظام اسلامی خدمت می کردند. مدتی به مشهد رفت و بعد از آن به مکتب عرفان پیوست. در نهایت پس از شنیدن خبر خوش انجیل به عیسی مسیح ایمان آورد. شش ماه او را در پارک ملاقات می کردیم و بعد به جلسات خانگی ملحق شد. حیدر یکی از شب سوگواری مذهبی شیعیان، بدون مشورت با مسئولان خود ، به یکی از بزرگترین حسینیههای شیراز رفت و تعداد ۳۸۴ جزوه مسیحی به نام «نامهای از پدر» را در کنار جانماز نمازگزاران قرار داد. به محض خروج از حسینیه، او را دستگیر کردند. او هم از طرف اعضای خانواده، و هم از طرف بازجوها بسیار تحت فشار قرار گرفت و از آنجا که نوایمان هم بود، در اثر فشارها پیشنهاد اطلاعات را برای همکاری با آنان پذیرفت و همان روز آزاد شد.
۲۲. حدود یک ماه بعد، در روز ۳۱ خرداد ۱۳۸۸ با هماهنگی مأموران اطلاعات سپاه شیراز، بعد از ورود به منزلی که آن روز جلسهی خانگی در آنجا برگزار میشد، درب خانه را برای ورود مامورین باز گذاشت. کمی بعد ماموران تمام اعضای حاضر، اعم از زن، مرد، و حتی بچه های ۱ و ۱۲ ساله را که در محل گردهمایی در حال پرستش بودند، دستگیر کردند. بچهها به شدت ترسیده بودند. بچه یک ساله که نوهی یکی از اعضا بود تا صبح روز بعد در بازداشتگاه نگه داشته شد.
۲۳. در آن روز یکی از چهار خادم اصلی کلیسا (برادر مهرداد) نیز برای نظارت به جلسه رفته بود. مهرداد را بعد از دستگیری با چشمبند به بیابان بردند و در تاریکی چشم بند او را باز کرده و اسلحه بر سرش گذاشته و او را تهدید به مرگ کرده بودند. او ناراحتی قلبی داشتند و با این برخورد، حالش رو به وخامت گذاشت.
۲۴. مأموران اطلاعاتی با خانوادهی دختران مجردی که عضو کلیسا بودند، و یا با شوهران آن دسته از بانوان متاهل شرکت کننده در جلسه کلیسا تماس گرفته و به آنها گفته بودند که «این افراد را به دلیل روابط نامشروع دستگیر کردهایم». بعضی از پدرها تحت تأثیر القائات نادرست و توهینآمیز اطلاعاتیها، در حضور ماموران امنیتی، دختران خود را کتک زده بودند. سپس همهی آنها را با این شرط آزاد کردند که هر زمان، از دفتر اطلاعات برای آنها احضاریه فرستاده شد، دوباره به آنجا بروند.
۲۵. من در جلسه آن روز شرکت نداشتم. از بستگان افراد دستگیر شده، یکی به منزل ما آمد و از ماجرا آگاهمان کرد. تمام منابع و کتبها را به پشت بام منزلمان برده و در کولر مخفی کردیم. بعد با بابک، یکی دیگر از خادمین اصلی کلیسا تماس گرفتم و متوجه شدم که بیست دقیقه قبل از تماس من، ماموران او را با حدود ۱۰۰ سی دی از منابع مسیحی، بازداشت کردهاند. گویا یکی از اعضای دستگیر شده، تحت فشار و اضطراب زیاد، بازجوها را از خدمت او و محل زندگیش مطلع کرده بود. برای تسلی دادن به مادر بابک، به منزلشان رفتیم.
روز دستگیری
۲۶. شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۸۸ من و همسرم در حال آماده شدن برای رفتن به عروسی پسرخالهام بودیم. یکی از بانوان کلیسا به نام مریم* هم برای آرایش کردن همسرم به منزل ما آماده بود. ساعت ۵ عصر، زنگ در منزل ما را به صدا درآمد. شخصی که پشت در بود اسم و فامیل من را خواند و ادعا کرد که از ادارهی پست نامهای آورده است. از آنجایی که میدانستیم کار اداره پست ساعت ۲ بعدازظهر به پایان میرسد، متوجه شدیم احتمالا مأموران امنیتی برای دستگیری ما آمدهاند. ابتدا درب منزل را باز نکردیم. در همان ثانیههای با ارزش، حافظههای دیجیتال (فلشهایی) را که حاوی عکس و گزارشی از سمینار برگزار شده برای جوانان درباره ازدواج مسیحی بود را در پودر لباسشویی مخفی کردیم.
۲۷. ماموران درشت اندام زنگ در همسایهی طبقهی پایین را زده بودند و پسر صاحبخانه را هل داده، و وارد حیاط شده بودند. سپس از نردبان بالا آمده و وارد تراس شدند تا بالاخره از پنجره تراس وارد منزل ما شدند. من و همسرم را از هم دور کردند و گفتند اجازهی صحبت با هم ندارید.
۲۸. شیوهی برخورد مأموران سپاه با مأموران وزارت اطلاعات بسیار متفاوت است. در بیشتر موارد ماموران سپاه بدون ارائهی حکم قانونی به منازل افراد هجوم میبرند و عملیات دستگیری توسط آنها با توهین و تحقیر و سخنان زشت و ناپسند همراه است. وقتی از آنها سوال کردم با چه مجوزی وارد منزل ما شدهاید، یکی از آنها پوشهای را باز کرد و برگهای کپی شده بدون امضا و مهر را نشان داد. ولی حتی فرصت نداد نوشتههایش را بخوانم و گفت: «ما مجوز داریم و به شما هم ربطی ندارد.»
۲۹. یکی از ماموران ابتدا اسم من را پرسید و در ادامه سوال کرد که آیا مسیحی هستم؟ بعد از شنیدن پاسخ بله، دستور داد که منزل ما را تفتیش کنند. کامپیوتر، دوربین، گوشی موبایل، گردنبند صلیب و حتی چراغ خوابی که به شکل صلیب بود را ضبط کردند. لپتاپ دوستمان مهرداد هم منزل ما بود، که آن را هم ضبط کرده و از من امضا گرفتند.
۳۰. حدود ۲۰۰ فیلم سپاه، مرتبط با سپاه عشایر استان فارس، با مجوز حفاظت اطلاعات سپاه عشایر در منزل من بود چون از من خواسته بودند این فیلمهای کوچک G20 را به سی دی تبدیل کنم. بازداشتکنندگان این فیلمها را هم بردند. مدتی بعد از آزاد شدن از زندان وقتی با سپاه عشایر تماس گرفتم متوجه شدم در روز دستگیری با آنها تماس گرفته و در مورد فیلمها سوال کرده بودند. وقتی سپاه عشایر دلیل پرسشها را جویا شده بودند، به دروغ به آنها گفته بودند که حدود ۳۰۰۰ سی دی مبتذل در منزل ما ضبط کردهاند. مجبور شدم به آنها توضیح دهم که گفتهی مأموران امنیتی کاملا دروغ بوده و من به عیسی مسیح ایمان آوردهام و دلیل دستگیریام را به طور کامل شرح دادم.
۳۱. زمانی که به منزل ما آمدند میدانستم قرار است زمان طولانی در بازداشت باشم به همین دلیل کت و شلواری را که برای رفتن به عروسی پوشیده بودم درآورده و لباس راحتی پوشیده و دمپایی به پا کردم. همچنین کیف پول خود را در منزل گذاشتم.
۳۲. ابتدا قصد داشتند دوست دیگرمان، مریم را که خانه ما بود آزاد کنند اما بعد که متوجه شدند همسرش داود از خادمین کلیساست و یکی از کسانی است که به دنبالش بودند، هر سه نفر ما را بازداشت کردند. مأموران با سه ماشین پیکان، پژو و سمند به دنبال ما آمده بودند. به چشمان من چشمبند زده و از من خواستند بر روی صندلی دراز بکشم. روایت بازداشت و برخوردهای صورت گرفته با همسرم، خود ماجرای دیگری است که نیازمند مجال دیگری است.
۳۳. ما را به مکانی بردند که متعلق به حفاظت اطلاعات سپاه بود. بعد از مدتی، طی رفتوآمد به بازجوییها متوجه شدم این مکان همان آبانبار سابق دارالقرآن بسیج سپاه شیراز است که در آن چهار سلول انفرادی کوچک ساخته بودند. یادم آمد که چند سال پیش، برادرم برای آموزش مداحی به آنجا میرفت.
۳۴. بعد از ما دوست دیگرمان عادل را در مغازهاش دستگیر کرده و به منزل آنها نیز رفته کامپیوترش را برای بررسی برداشتند. همچنین با داود تماس گرفتند و گفتند همسر شما تصادف کرده و در بیمارستان است. داود بعد از تماس با بیمارستان متوجه شده بود که دروغ شنیده. بنابراین به منزل ما آمده بود. بعد از صحبت با پسر صاحبخانه، از ماجرای دستگیری ما مطلع شد. به سرعت به منزل رفته و کتابها و سیدیهایی که در انبار بزرگ خانهشان داشت را تخلیه کرد. سپس با همان شمارهای که خبر تصادف همسرش را داده بود تماس گرفته و پرسید که من کجا باید بیایم؟ او به آدرس داده شده در یکی از میادین شهر رفتند. به این ترتیب داود هم در همانجا بازداشت شد.
بازداشت و سلول
۳۵. مریم و همسرم را با چشمبند، در سلولی که در طبقات بالا قرار داشت و در واقع یک حمام بود، ساعتها نگه داشتند. بعد از بازجوییهای اولیه، آنها را همان شب اول آزاد کردند. البته مریم را صبح روز بعد دوباره بازداشت کردند و حدود ۴ یا ۵ روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بود. در نهایت، او را با وثیقهی ۵۰ میلیون تومانی (معادل ۵۰ هزار دلار) آزاد کردند و تا روز دادگاه آزاد بود.
۳۶. من را به سلول تاریک در ابعادی حدود یک متر و ده سانتیمتر در دو متر بردند. سلول لامپ و پریز برق نداشت. تنها در انتهای راهرو یک لامپ بود. ساختمانی بسیار قدیمی به نظر میرسید. اذان با صدای بلند و صدای سوتهای ممتد و خیلی بلند پخش میکردند تا ما را به نوعی شکنجه دهند و به اعصابمان آسیب برسانند.
۳۷. در سلول سه پتو داشتم و هر سه پر از موهای بلند زنانه بود. در حال تمیز کردن پتوها بودم که زندانی دیگری را آوردند. از روزنهی سیمان کاری نشدهی در، داود را دیدم که به سلول روبرویی برده میشد. بعد از چند دقیقه شخص دیگری را هم آورده و به سلول دیگری بردند. از نوع صندلهای او متوجه شدم آن شخص عادل است. حدود ساعت ۱۱ شب بابک را که برای بازجویی برده بودند، به سلولش در سمت چپ سلول من باز گرداندند.
۳۸. ما را در تابستان دستگیر کرده بودند و هوای داخل سلول بسیار گرم بود. یک بطری خالی نوشابه دادند که برای پر کردن آب آشامیدنی از آن بطریهای یک و نیم لیتری استفاده کنیم. هر روز صبح بطری نوشابه را میدادیم تا برایمان آب آشامیدنی بیاورند.
۳۹. در سلول فلزی بود و از دریچه کوچک روی درب به ما آب و غذا میدادند. برای صبحانه به اندازهی یک کف دست نان، یک تکه پنیر و نصف گوجه میدادند. برای ناهار ساندویچ کتلت میدادند، و شام هم اغلب ساندویچ همبرگر بود. از طعم همبرگرها مشخص بود که از شب قبل مانده و تازه نیست. مدتی بعد متوجه شدیم که همبرگرها را از پسماندههای غذای روزهای قبل درست میکردند. پس از آزادی باخبر شدیم خانوادهها به محض اطلاع از محل بازداشت، برای ما غذا، آبمیوه، آجیل و حتی لباس آورده بودند. اما ماموران با اینکه این اقلام را دریافت کرده بودند، هیچ کدام را حتی بعد از آزادی، به دست ما نرساندند.
۴۰. در سلول دستشویی و حمام وجود نداشت. سه بار در روز اجازه داشتیم که به همراه سرباز نگهبان به دستشویی برویم که در زیرزمین بازداشتگاه قرار داشت. چشمبند داشتم و نمیتوانستم ببینم که آیا سرباز مسلح است یا نه. زمانی که درب سلول را باز میکرد باید رو به دیوار میایستادم تا به من چشمبند بزنند. وقتی از سلول بیرون میآمدم سرباز میگفت که باید با پایم زمین را لمس کنم تا دمپاییم را پیدا کنم و بپوشم. البته من از زیر چشمبند دمپاییام را پیدا میکردم. بعد باید دستم را به دیوار سمت چپ میزدم و مستقیم میرفتم تا به دستشویی برسم. برای بازگشت به سلول هم همین روش اعمال میشد. در سرویس بهداشتی، یک دریچه تهویه هوا (فن) کار گذاشته بودند که از طریق آن میتوانستم زمان تقریبی روز را تشخیص دهیم. اجازه نمیدادند مدت زیادی در دستشویی بمانم. سرباز مرتب به در میکوبید که زودتر بیرون بروم. به دلیل این محدودیت زمانی، از لحاظ فیزیکی هم به شدت تحت فشار بودم.
بازجوییها و شکنجه
۴۱. حدود ساعت ۱۲ شب بالاخره یک سرباز به سراغم آمد تا من را با چشمبند به اتاق بازجویی در طبقه ی دوم ببرد، جایی که قبلا کتابخانه بود. به تازگی سلولها و اتاقهای بازجویی این بازداشتگاه را ساخته بودند. از آب انبار تا محل بازجویی پلههای زیادی وجود داشت و ما را با چشمبند میبردند. سربازها معمولا با ما به ملایمت رفتار میکردند، و با دلسوزی در مسیر هدایتمان میکردند تا بدانیم کجا پا بگذاریم تا روی پله قرار بگیرد. به طور مثال به من میگفتند که چه زمانی قدم بردارم و چه زمانی سرم را خم کنم. اما وقتی ماموران اطلاعاتی ما را برای بازجویی میبردند، عمدا توضیحی نمیدادند و به همین دلیل پاهای ما با نوک پلهها برخورد میکرد و بارها نوک انگشتان پاهایم، سر و شانهام به در و دیوار می خورد و آسیب میدید.
۴۲. ابتدا من را روی یک صندلی نشاندند و رها کردند. صدای بوقهای ممتد شنیده میشد. دوباره بعد از مدتی من را به جای دیگری بردند و روی یک صندلی دیگر نشاندند. دوباره سرباز آمد و گفت که باید به طبقهی بالا برویم. سرباز گفت که دمپاییات را دربیاور. از زیر چشمبند دیدم که چند برگ کاغذ و سیدیهایی که از منزل بابک ضبط کرده بودند روی زمین ریخته شده بود. جلوتر رفتم و روی زمین، عکسی از یک مراسم شیطانپرستان دیدم که در مجلسشان ارگ میزدند و کاسهی خون در دست داشتند. وارد یک اتاق شدیم و سرباز دستور داد که بنشینم.
۴۳. یک نفر آمد و اسم من را پرسید. پاسخ دادم علیرضا هستم. بازجو گفت که اسمت «سعید» است. سعید اسم مستعار من بود که اعضای کلیسا من را به آن نام میشناختند. تاکید کردم که من علیرضا هستم. بازجو زیر بار نرفت و گفت: «میدونم که اسمت علیرضاست اما اسم خدمتیت سعید هست.» گفتم: «حالا اگر بعضیها دوست دارند که من رو سعید صدا کنند مشکلی ندارم. اما اسم من علیرضا است و همه من رو با این اسم میشناسند. حتی وقتی که به خانه ما آمدید و پرسیدید که آیا اسم من علیرضا است، تایید کردم.» در بازجویی اول به تمام سوالات آنها پاسخ منفی دادم و سعی کردم به آنها اطلاعات ندهم. بازجو گفت: «اوکی. انگار تو هنوز نمیدونی که کجا هستی! اینجا با خونهات فرق داره.»
۴۴. بازجو پرسید: «چند بار خارج رفتی؟ با کیا خارج رفتی؟ کیا رو اونجا دیدی؟» من هیچ اطلاعاتی ندادم و گفتم که من کسی را نمیشناسم. او به سوالاتش ادامه داد که چند گروه کلیسایی دارم و در چند کلیسا فعالیت میکنم؟ من در بازجویی آن شب از پاسخ صحیح به سوالات طفره رفتم و هیچ اطلاعاتی به آنها ندادم.
۴۵. چند دقیقه گذشت. کولر را روشن کردند. اول روی دور کم بود و بعد روی دور تند گذاشتند. تابستان بود و با خودم فکر کردم که چه عالی! کولر هم برایم روشن کردند و الان خنک میشوم. بعد از مدتی، یک کلمن از آب یخ را روی من خالی کردند و یک نفر با چوبی شبیه خط کش من را کتک زد. بیشتر ضربهها را در ناحیهی گردن و صورتم میزد تا درد بیشتری احساس کنم.
۴۶. به حدی مرا کتک زدند که در حین کتک خوردن بی حال از صندلی بر زمین افتادم و حالم خیلی بد شد. حالت تهوع شدید داشتم. به سرفه افتادم و حالت عصبی به من دست داده بود. یک نفر از ماموران وارد اتاق شد و گفت که «برای امشب کافی است!» سپس به سرباز نگهبان دستور داد که به دستشویی ببرش. سرباز هم من را به دستشویی رساند که در آنجا از به استفراغ افتادم. بعد از دیدن وضعیت من بازجو دستور داد که من را به سلول برگردانند. در راه بازگشت به سلول، سربازی که من را راهنمایی میکرد حالم را پرسید. پاسخ او را که دادم بابک صدای من را شنیده و شناخته بود. به این ترتیب فهمید که من در سلول کناری او هستم.
۴۷. حدود نیمههای شب بابک به دیوار سلولم کوبید. از زیر در من را صدا کرد و پرسید که در بازجویی چه اطلاعاتی را به بازجو گفتم. من به او گفتم که هیچ چیزی نگفتم. بابک گفت: «من یه سری چیزها رو به شکل نادرست گفتم. میخوام که با هم هماهنگ باشیم.» به طور مثال رهبر ارشدمان قد بلند بود و همسرش کوتاه قامت بود. بابک گفته بود که رهبرمان کوتاه قامت و همسرش بلند قامت است. در مورد همایشهای مسیحی خارج از کشور هم اسمی از کشیشان و رهبران ایرانی خود نیاورده بود. توضیح داده بود که یکی از بانوان مسیحی که از طریق اینترنت با او آشنا شدیم ما را برای آموزش الهیات مسیحی به سمیناری خارج از کشور دعوت کرد. چند رهبر مسیحی از مکزیک و انگلیس آمدند. به ما آموزش دادند و یک نفر صحبتهای آنها را ترجمه کرد.
۴۸. من هنوز به محیطی که در آن بازداشت بودم اشراف نداشتم. نگهبان به طور ثابت در آن مکان نبود. وقتی نگهبان میآمد، کمی در آن مکان قدم میزد و ما صحبتمان را قطع میکردیم. بعد که میرفت، آرام صحبت میکردیم که کسی صدای ما را نشنود. عادل و داود هم متوجه شدند که همگی در یکجا بازداشت هستیم. ما به این ترتیب با هم هماهنگ کردیم که فقط اسامی اشخاصی که دستگیر شدهاند را بگوییم.
۴۹. شب دوم بازداشت دوباره من را برای بازجویی بردند. در آنجا به بعضی از سوالات بازجوها که پاسخ آنها را با بابک هماهنگ کرده بودم، آن هم به طور نصف و نیمه جواب دادم که شکبرانگیز نباشد. با شلنگ بر کف دستان من میزدند و از من میخواستند نشانی یکی دیگر از دوستان مسیحی به نام «ایمان» را به آنها بدهم. ایمان با نام مستعار خدمتی «سام» خدمت میکرد. ولی هر چقدر زدند من گفتم که من سام را نمیشناسم. بازجو پرسید که چه کسانی را میشناسی؟ پاسخ دادم که فقط: بابک، عادل، داود و مهرداد را میشناسم. یعنی اسامی کسانی که بازداشت و شناسایی شده بودند. بازجو رفتارش را نرمتر کرده بود و سوالات روز قبل را تکرار کرد. در آخر من را به سلول بازگرداندند.
۵۰. روز چهارم یا پنجم بازداشتم یک سرباز نگهبان جدید آمد. پسر خوبی بود. به ما جارو داد تا سلولمان را جارو بزنیم. گفت شما سلولتان را جارو کنید و آشغالها را از زیر در بیرون بریزید تا خودم جمع کنم. رفتار بقیهی سربازها اینطور نبود. بیشتر سربازها از شهرهای دیگر آمده بودند و به آنها گفته شده بود که ما زندانیان خطرناکی هستیم؛ به همین دلیل از ما میترسیدند. یک بار صدای مسئول نگهبان شب را شنیدیم که داشت با یک سرباز یا همکارانش صحبت میکرد. به آنها میگفت: «این زندانیان مسیحی آروم و کم سرو صدا و قانع هستند. اما شیطانپرستها یا زندانیهای دیگه خیلی دردسر درست میکنند.»
۵۱. کف سلولم خاک زیادی داشت. بعد از چند روز سرفههای شدید میکردم و مجبور بودم دهانم را با لباسم پاک کنم. چون سلول تاریک بود، متوجه رد خون روی زیر پیراهنم نشده بودم. تنها زمانی که به دستشویی رفتم متوجه شدم آنچه از دهانم خارج شده، خون بوده است.
۵۲. بازجوهای بازداشتگاه خیلی سیگار میکشیدند و این بر شدت سرفههای من در طول بازجویی اضافه میکرد. وضعیت سرفههای من به حدی شدت گرفت که یک شب بازجو گفت که با اورژانس تماس میگیرد. حتی به من گفتند که الان اورژانس میرسد. اما معلوم شد که دروغ میگفتند. چند روز بعد، در حالی که زیرپیراهنیام خونی بود، من را برای بازجویی بردند. بازجو وقتی وضعیتم را دید، گویی که ترسیده باشد، از من پرسید «حالت بده؟» گفتم که «این طور به نظر میرسه». بازجو من را به سلول فرستاد. چند دقیقه بعد من را با یک ماشین پیکان به بیمارستان مسلمین سپاه بردند که پشت کلیسای اسقفی شمعون غیور در شیراز است و توسط میسیونرهای مسیحی تاسیس شده و تا پیش از انقلاب به عنوان بیمارستان مرسلین شناخته میشد.
۵۳. یکی از مأمورانی که همراه من بود دوست صمیمی برادرم بود. او گاهی به منزل ما میآمد و با ما غذا میخورد و صمیمیت ما در حدی بود که مادرم را خاله خطاب میکرد. یک بار صدایش را در اتاق بازجویی شنیدم و به او گفتم که میشناسمش اما او انکار کرد. چون در بیمارستان چشمبند نداشتم او را دیدم. او دوست نداشت با من ارتباط برقرار کند و من هم دیگر اسمش را صدا نزدم.
۵۴. شب هنگام بود که من را به بیمارستان بردند. به اتاق کشیک شب رفتیم، جایی که یک پزشک عمومی با ماسکی بر صورت نشسته بود. نمیدانم به او چه گفته بودند اما خیلی ترسیده بود و گمان میکنم تصور میکرد که مبتلا به سِل شده باشم. وقتی مشکلم را پرسید، توضیح دادم که شبها خیلی عرق میکنم، سرفههای بیوقفه دارم و در خلطم خون دیده میشود. او از میزان تحصیلاتم و اینکه آیا اطلاعات پزشکی دارم یا نه، پرسید. تصور میکنم میخواست بداند که آیا دروغ میگویم یا خیر! گویی می خواست بداند که آیا از علائم بیماری سل آگاهی دارم و شاید این را عمدا عنوان کردهام تا وضعیتم را جدی و اضطراری جلوه بدهم. او در نهایت گفت که به خودم فشار آوردهام و گلویم زخم شده است و دارو تجویز کرد. داروها شامل یک کپسول سفید رنگ و یک قرص خیلی کوچک آبی رنگ بود. هر بار قرصها را میخوردم حالت خوابآلودگی به من دست میداد و فورا میخوابیدم.
۵۵. یک روز زمان خوابیدنم طولانی شد. دوستانم با سنگریزههایی به در زدند تا سرباز بیایند و از احوالم جویا شوند که آیا زنده هستم! بعد از آن روز هر بار به من قرص دادند در جیبم میگذاشتم و وقتی به دستشویی میرفتم در چاه دستشویی میانداختم یا به دیوار میمالیدم تا پودر شود. به این نتیجه رسیدم که قرصها آرامبخش بودند. متاسفانه وضعیت سلامتی من وخیم ماند و تا زمانی که آزاد شدم ادامه داشت. روز آزادی تمام لباسم خونآلود بود.
۵۶. اغلب بعد از شام، حدود ساعت ۹ یا ۱۰ شب ما را برای بازجویی می بردند. اما حدود یک هفته از بازداشتم گذشته بود که بازجوییها متوقف شد. آنها برای تحقیقات بیشتر، حدود یک هفته سراغ ما نیامدند و ما را برای بازجویی نبردند. بعد از یک هفته، یک روز صدای ماشین سمند سربازجو را شنیدم. فن ماشین او مشکل داشت و به همین دلیل صدای ماشین قابل شناسایی بود. این صدا تاثیر روانی بدی روی من گذاشت. چون با شنیدن آن متوجه میشدم که الان دوباره من را میبرند و مجدد بازجویی میشوم. شدت آسیب به حدی بود که تا سالها بعد از آزادی وقتی صدای ماشینی که فنش مشکل داشت را میشنیدم، دچار اضطراب میشدم.
۵۷. بازجو گفت که ما یک هفته قبل میخواستیم شما را به زندان اوین تهران بفرستیم اما اتفاقاتی در آنجا افتاد که نتوانستیم شما را منتقل کنیم. بازجوها به دنبال این بودند که آیا ما به سازمان یا کلیسایی در خارج از ایران وصل بودیم یا خیر که خوشبختانه به هیچ مدرکی دسترسی پیدا نکردند.
۵۸. یک شب بازجو از من خواست که درباره حدود ۳۰۰ اسمی که پیش روی من گذاشته بود توضیحاتی بدهم. بیشتر اسامی را به هیچ عنوان نمیشناختم. بعضی از اسامی را میشناختم اما گفتم نمیشناسم. فقط در مورد اشخاصی که در انجمن معتادان گمنام بودند اظهار آشنایی کردم. در صورتی که شخصی که اسم بردم، هم عضوی از انجمن معتادان گمنام بود و هم از مسیحیان کلیسا بود. در مورد این اسامی بارها و بارها سوال کردند. باید به خاطر میسپردم که در مورد هر کدام چه داستانی را مطرح کرده بودم.
۵۹. بابک در همان شب اول به من گفت که اگر در مورد رهبران تهران و یا گروهها در شهرستانها پرسیدند بگو که هیچ اطلاعی نداری و از بابک بپرسید. به همین دلیل وقتی بازجو در مورد رهبران تهران و شهرستانها پرسید به بازجو گفتم که من اطلاعی ندارم، از بابک بپرسید. من متوجه شدم که بازجوها به اطلاعات زیادی در مورد گروههایمان در یزد، اصفهان و … دسترسی پیدا نکردند. در کل برای آنها محرز شده بود که ما به سازمانی در خارج از کشور وصل نیستیم.
۶۰. یکی از بانوان کلیسا که در ۳۱ خرداد ۱۳۸۸ بازداشت شده بود در دفتر یادداشتش توضیحات سمینار ازدواج مسیحی را با جزئیات نوشته بود. به طور مثال نوشته بود که «کلاس اول، معلم برادر علی»، «کلاس دوم، معلم برادر حمید» و…. است. متاسفانه در شب دستگیری هم دفترش را همراهش داشت. بازجو پرسید: «پس داستان سمینار ازدواج در شمال کشور چیه؟» براش توضیح دادم: «شما میدونید که الان شرایط یه جوریه که خیلی از دخترا و پسرا در گناه گرفتار میشن. ما دختر و پسرای مجرد رو جمع کردیم و در مورد ازدواج، و زندگی مقدس توضیح دادیم. در مورد کنفرانس شمال هم باید بگم که یک سفر تفریحی بوده که خستگی بچهها از تنشون بیرون بره». توضیحات من درباره این که موضوعات مورد بحث ما مطلب خاصی نبوده بازجو را قانع نکرد.
۶۱. گاهی بازجو میگفت که چشمبندت را کمی بالا بده و نوشتهات را بخوان و توضیح بده که چه نوشتی! در نهایت بازجو گفت که «تو یا خیلی خنگ هستی یا اینکه به تو آموزش داده شده که چطور در بازجویی صحبت کنی!»
۶۲. آنها با دستگیری ما چند نفر به خواستهشان رسیده بودند و رضایت شورای امنیت شهر را برای اتفاقی که در حسینیه افتاده بود به دست آورده بودند. در روز واقعه حسینیهی شیراز مقامات عالیرتبه حضور داشتند. آن اتفاق میتوانست مایه آبروریزی بزرگی برای آنها باشد. به همین دلیل دستگیری ما به عنوان سرگروهها میتوانست باعث خاتمه پیدا کردن بدون سر و صدای ماجرا شود.
۶۳. یک روز من را به اتاق بازجویی بردند و صدای جیغ یک زن را پخش کردند. از صدای جیغ زدن این طور برداشت کردم که آن زن تحت آزار و اذیت است. بازجو گفت که همسرت اینجاست و هزار متر بیشتر با تو فاصله ندارد. هر کاری دلمان بخواهد با او میکنیم. نمیدانستم که همسرم در همان شب دستگیری آزاد شده بود. با شنیدن این تهدید خیلی ناراحت شدم، گریه کردم و گفتم به همسرم کاری نداشته باشید. برایم دستمال و آب آوردند. بازجو گفت که اشکهایت را پاک کن. به بازجو گفتم: «برای خودم ناراحت نیستم. به همسر و مادر و خواهرم کاری نداشته باشید. چی ازم میخواهید؟» بازجو گفت: «چیز خاصی نمیخواهیم. فقط افراد رو معرفی کن.» گفتم: «ما همین تعدادیم. اکثر بچهها از بچههای انجمن معتادان گمنامند. عادل و داود و بابک هم از انجمن معتادان گمنام بودند. اعتیاد داشتند. من باهاشون اینطوری آشنا شدم.»
۶۴. در این دوره دوم از بازجویی، شکنجهی فیزیکی نکردند اما توهین و تهدید میکردند. به طور مثال بازجو گفت که ما در این مکان صندلی الکتریکی داریم و اگر صحبت نکنی شکنجهات میکنیم. یک بار صدای مردی را شنیدم که در حال شکنجهشدن بود. بعد از اتمام شکنجه او را به سلول بابک بردند. جرم او حمل اسلحه بود. او را فلک کرده بودند و کتک زدند تا بگوید چه کسی به او اسلحه فروخته است. بنابراین میدانستم که شکنجه دور از انتظار نیست.
پایان بازجوییها
۶۵. حدود دو هفته از بازداشت گذشته بود که ما را یک به یک به اتاق بازجویی بردند. آن روز، پایان بازجوییها بود. بازجو گفت: «امشب تولد حضرت ابوالفضل، امام حسین و امام…، تولد سه امام است، امشب شب رأفت اسلامیه و میخوام اجازه بدم که به خانوادهات زنگ بزنی.» بازجو در ادامه گفت: «فقط اجازه داری احوالپرسی کنی و اگه در مورد موضوع دیگهای صحبت کنی تماس رو قطع میکنم.» با منزل مادرم تماس گرفتم و سراغ همسرم را گرفتم. باخبر شدم که همسرم آزاد شده است. با همسرم صحبت کردم. هر دو دلتنگ و نگران یکدیگر بودیم و گریه کردیم. فکر کنم کل تماس حدود یک تا دو دقیقه طول کشید.
۶۶. بعد از تماس تلفنی، بازجو من را به داخل حیاط برد و گفت: «ما میدونیم که برادرت پاسداره، میدونیم خودت قبلاً کجا کار کردی. میدونیم که گولت زدند و اشتباه کردی. حیف تو نیست!» از دعای زیارت عاشورا، نهجالبلاغه و…خواند و گفت که انجیل تحریف شده است.
بازجو پرسید که آیا خانوادهام میدانند که مسیحی شدم. من به او گفتم که هیچ کدام از اعضای خانوادهام، از مسیحی بودنم مطلع نیستند، فقط پدرم قبل از فوت ممکن است متوجه شده باشد. آدرس محل کار برادرم را پرسید. به او گفتم که خودتان بهتر میدانید برادرم کجا کار میکند
۶۷. بازجو گفت که ما میتوانیم در همین زیرزمین شش ماه شما را بازداشت نگه داریم و دوباره شش ماه دیگر تمدیدش کنیم و تمدیدها ادامه خواهد داشت. پس تا هر زمانی دلمان بخواهد شما در بازداشت ما هستید.
۶۸. بابک هرشب روی دیوار خط می کشید تا متوجه ی گذران تعداد روزهایی باشد که در بازداشتگاه اطلاعات سپاه بودیم. حدود ۱۸ روز از بازداشت گذشت. یک روز صبح، به سلول من مراجعه کرد و از من خواست که لباسم را بالا بزنم و بدنم را ببیند. میخواست مطمئن باشد که آثاری از شکنجه روی بدن من پیدا نباشد. هیچ آثاری نبود چون از زمان شکنجه فیزیکی مدت زیادی گذشته بود. یک سری برگه آورد و خواست که آنها را امضا کنم و انگشت بزنم. چون چشمبند داشتم به او گفتم که من نمیدانم در این برگه چه نوشته شده که بخواهم امضا کنم! بازجو گفت که «مهم این است که ما میدانیم چه چیزی را باید امضا کنی!» برگهها را روی دیوار گذاشت. دستم را گرفت و گفت که چه قسمتهایی را امضا بزنم. من مجبور شدم برگههای که محتوای آن را نمیدانستم امضا و انگشت بزنم.
۶۹. یک بار بازجو از اتاق بیرون رفت. از زیر چشمبند روی برگه را نگاه کردم. بالای برگه نوشته شده بود «اسامی مرتدین شیراز»، شمارهی من هزار و صد و خوردهای بود. تصور کردم ممکن است قبل از من هزار و صد و خوردهای مسیحی را شناسایی و یا حتی دستگیر کرده بودند.
بازپرسی
۷۰. روزهای ابتدایی بازداشت بود که برای بار اول ما را به دادگاه بردند. من را سوار ماشین پیکان کردند. یک راننده و یک مأمور جلو نشستند. ما چهار نفر (من، عادل، بابک و داود) را با چشمبند در صندلی عقب ماشین نشاندند. ما را بعد از ساعت اداری به دادگاه انقلاب اسلامی استان فارس بردند. یعنی دادگاه به طور کامل تعطیل بود. ما را از درب پشت دادگاه، یعنی از داخل پارکینگی که مخصوص ورود قاضی و کارکنان دادگاه بود به دادگاه بردند. همهی ما تا پشت در اتاق بازپرسی چشمبند داشتیم، اما وقتی وارد اتاق میشدیم اجازه میدادند چشمبند را برداریم.
۷۱. ما در آن روز وکیل نداشتیم و در مورد حق داشتن وکیل هم چیزی به ما نگفته بودند. در اتاق دادیاری بازپرسی حضور داشت به نام رضاییان. بازپرس رضاییان که روحانی هم بود ماسک بر صورت نداشت. اسم مستعار مسئول پروندهمان «آقای شیرازی» بود، او هم ماسک بر صورت نداشت. یک شخص دیگر هم بود که از صدایش متوجه شدم بازجویم است. هر کدام از ما بازجوی متفاوتی داشتیم. بازجوی من و بقیه ماسک سبز رنگ داشتند. بازجو در اتاق حضور داشت تا مطالبی را که به نظر او اشتباه میگفتم تصحیح کند.
۷۲. رضاییان یک برگه به دستم داد. اسم، فامیل، اسم مستعار، شماره شناسنامه، و اتهامم را نوشته بودند. عنوان دین ما را «مسیحیت صهیونیستی شاخهی پروتستان» نوشته بودند. عنوان اتهامی را هم «اقدام علیه امنیت داخلی و فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی» نوشته بودند. وقتی اتهام را دیدم خیلی تعجب کردم چون تصور میکردم اتهام ما را ارتداد عنوان کنند. دفاعیه شهید مهدی دیباج را خوانده بودم و خودم را برای دفاع کردن از اتهام ارتداد آماده کرده بودم.
۷۳. بازپرس رضاییان گفت که اظهارت خودت را بنویس. من هم نوشتم که من مسلمانزاده بودم و مسیحی شدم. سپس داستان زندگی و مسیحی شدنم را نوشتم. او با تعجب پرسید: «این چیه که نوشتی؟» من گفتم: «این چیزیه که شما اسمش رو میگذارید اقدام علیه امنیت داخلی و فعالیت تبلیغی صهیونیستی!»
۷۴. سپس گفت که در مورد سفر به خارج از ایران بنویس. من هم ماجرای سفرها را همانطوری که با دوستان دیگر بازداشتی هماهنگ کرده بودم نقل کردم. پرسید که به کجا وصل هستیم. من گفتم که به جایی وصل نیستیم. با شنیدن این پاسخ، با صدای بلند و همراه توهین و تحقیر گفت: «شما یه عده گوسفند بدون چوپانید که دارید شهر رو به آشوب میکشید. شما نمیدونید توی چه تلهای افتادید. شما وارد جنگ نرم شدید. ولی نمیتونید حکومت رو براندازید.» توضیح دادم که این اتهاماتی که شما زدید با اعتقادات من زمین تا آسمان فرق میکند! بعد از شنیدن اظهارات من بازپرس از من خواست که از اتاق خارج شوم. تفهیم اتهام هر کدام از ما حدود یک ربع تا۲۰ دقیقه طول کشید و مجموع زمان رفت و آمدمان بیشتر از دو الی سه ساعت نبود. بعد از دادگاه به بازداشتگاه برگشتیم و تا روزهای آخر همچنان بازجوییها یا به قول خودشان تحقیقات ادامه داشت.
۷۵. اول فکر کردیم که میخواهند آزادمان کنند. اما ما را با چشمبند سوار ماشین کردند. جلوی زندان عادل آباد بود که گفتند چشمبندتان را دربیاورید و از ماشین پیاده شوید. ما را به بازداشتگاه مرکزی شیراز (زندان عادل آباد) برده برده بودند. یکی از مأمورانی که ما را تحویل زندان داد همان دوست صمیمی برادرم بود. وارد بازداشتگاه موقت زندان مرکزی شدیم. بازداشتگاه موقت کنار زندان اصلی شیراز واقع شده است. زمان زیادی از افتتاح آنجا نمیگذشت.
بازداشتگاه موقت زندان عادلآباد
۷۶. با ورود به بازداشتگاه ما را انگشتنگاری کردند. حکم بازداشت را باید به مسئول زندان میدادیم. در آن برگه نوشته شده بود «بازداشت موقت». بازداشت موقت هر سه ماه قابل تمدید است. یعنی میتوانند زندانی با حکم «بازداشت موقت» را دوباره به دادسرا ببرند و دوباره بازداشت را تمدید کنند و به بازجویی ادامه دهند. در ضمن، طی دوران بازداشت موقت هر زمان بازجو اراده میکرد میتوانست برای ادامهی بازجویی، زندانی را از زندان، به بازداشتگاه اطلاعات سپاه برای بازجویی برگرداند.
۷۷. مسئول زندان گفت که اجازه نداریم عنوان اتهامی خود را «مسیحیت» عنوان کنیم. باید به بقیهی زندانیان بگوییم که جرممان قاچاق مواد مخدر یا کلاهبرداری است. ما هم قبول کردیم. ما را از محل هشتی زندان رد کردند. در آنجا باید مینشتیم و منتظر میماندیم تا اتاقمان مشخص شود. دکتر بازداشتگاه مرکزی، آقای زارع از ما پرسید که اتهامتان چیست، و هر چهار نفرمان گفتیم که به جرم باور مسیحی اینجا هستیم. یک نفر که در بخش پذیرش زندان همراه ما بود گفت: «مگه مسئول زندان نگفت که نگید جرمتون مسیحیته!» ما گفتیم: «خب جرم ما مسیحیته. چرا نباید بگیم!» او گفت: «اینجا عادلآباده. شما رو میبرن توی زیرزمینش، توی سلول انفرادی، اونجا اذیتتون میکنند. بهتون غذا نمیدن.» ما گفتیم: «هر کاری هم با ما بکنند بازم میگیم که ما مسیحی هستیم.»
۷۸. بازداشتگاه موقت چهار بند داشت و در هر بند حدود ۹۰ نفر با هم بودند. در هر بند تختهای سه طبقهای اتاقها را تقسیم کرده بود. به این صورت که ۹ تخت اتاق اول، ۹ تخت اتاق دوم و بدین صورت با هر ۹ تخت، یک اتاق شکل گرفته بود. به وسیلهی تختها مرزی به شکل دیوار ایجاد کرده بودند.
۷۹. ما را به بند اول بردند. اتاقها پر از زندانی بود. خیلی از زندانیان در کف راهروها میخوابیدند. ما را به اتاقهای جداگانهای فرستادند. ما با زندانیان مذاکره کردیم و توانستیم همه در یک اتاق با هم باشیم. اما چون بازداشتگاه موقت بود مرتب زندانیان آزاد میشدند و زندانیان جدید میآمدند. کسانی که میخواستند از شاکیانشان رضایت بگیرند یا منتظر بودند که برایشان وثیقه گذاشته شود و یا به دنبال کفیل بودند را به بازداشتگاه موقت میفرستادند. پس به طور مرتب در بلندگو اسامی آزادشدگان را میخواندند و دوباره زندانیهای جدید میآمدند.
۸۰. وقتی وارد زندان شدیم حدود ساعت ۹ شب بود. ظهر به ما ناهار نداده بودند و شب هم از زمان شام گذشته بود و به شام نرسیدیم. اما اینها برایمان مهم نبود. خوشحال بودیم که وارد زندان شدهایم و در مقایسه با شرایط بازداشتگاه، زندان حسی شبیه آزادی داشت.
۸۱.همان شب، یکی از زندانیان کارت تلفنش را به ما داد تا با خانوادههایمان تماس بگیریم. من به منزل مادرم زنگ زدم و به او اطلاع دادم که به زندان منتقل شدهام. صدای خانواده را شنیدم که از خوشحالی دست میزدند و هورا میکشیدند که در زندان هستیم!.
۸۲. بازداشتگاه موقت در واقع یک سولهی خیلی بزرگ است که به بخشهای مختلفی تقسیم شده است. یکی از بخشها سالن غذاخوری است که زندانیان در این بخش غذا میخورند. بعد از صرف غذا، سالن غذاخوری به سالن ورزشی تبدیل میشد تا زندانیان بتوانند در آن بازی و ورزش کنند. هر چهار روز یک بار نوبت بند ما بود که به سالن ورزش برویم و حدود سی دقیقه تا یک ساعت ورزش کنیم. در سالن ورزش امکانات فوتبال و پینگپنگ تعبیه شده بود. یک قسمت دیگر نمازخانه است که بسیار بزرگ بود تا زندانیان هر چهار بند بتوانند در آن مکان نماز بخوانند. حضور در نمازخانه هم اجباری بود. معمولاً کسانی که نماز نمیخواندند، و یا سواد نداشتند در انتهای نمازخانه مینشستند. ما هم در انتهای نمازخانه مینشستیم و نماز نمیخواندیم. همین فرصت گفتگو با دیگر افرادی که در انتهای نمازخانه نشسته بودند را برای ما فراهم میکرد. در همان نمازخانه بود که بابک با یکی از زندانیان در مورد ایمان مسیحی ما صحبت کرد و او هم مسیحی شد. بعد از مدتی مسئول بازداشتگاه مرکزی ما را خواست و هشدارآمیز گفت که «حواستون باشد، دیوار اینجا موش داره و موش هم گوش داره!»
۸۳. در بازداشتگاه موقت، زمان هواخوری نداشتیم. مرداد ماه بود و هوای سوله به شدت گرم بود. زیر سقف پشم شیشه زده بودند و سیستم خنککنندهای هم نداشت. اما یک هواکش بود که هوا را به بیرون میکشید. یک تلویزیون بالای دیوار نصب شده بود. دستشویی و حمام انتهای سالن قرار داشت. بازداشتگاه حدود شش الی هفت دستشویی و به همین مقدار نیز حمام داشت. دیوار دستشویی و حمامها کوتاه بود طوری که تنها قسمتی از پایین تنه پوشش داشت. در همهی قسمتها حتی در دستشویی و حمام دوربین کار گذاشته بودند.
۸۴. در تمام مدت بازداشت در اطلاعات سپاه به ما اجازهی حمام داده نشده بود. فقط عادل که بیماری خونریزی روده داشت و باید حمام میکرد، بعد از اجازه گرفتن از بازجوها، هر از چندگاهی، با صابون یا همان مایع دستشویی که در سرویس بهداشتی بود، سر و بدن خود را میشست. دستشویی بازداشتگاه سپاه یک شیر آب سرد بیشتر نداشت، بنابراین عادل مجبور بود که با آب سرد خود را بشوید. حالا در بازداشتگاه زندان بودیم و از زندانیان پرسیدیم که چه زمانی آب حمام گرم میشود؟ آنها گفتند که تقریباً ساعت ۴ الی ۵ صبح آبها را گرم میکنند. ما تا صبح بیدار ماندیم که اولین نفرهایی باشیم که به حمام میرویم. متاسفانه شوفاژها روشن نشده بود و آب بسیار سرد بود. مجبور شدیم با آب سرد و با صابون و شامپویی که از زندانیان دیگر قرض کرده بودیم خود را بشوییم. حوله نداشتیم و با پیراهن تمیزی که قرار بود بپوشیم خود را خشک کردیم چون چیز دیگری نداشتیم.
۸۵. زندانیان در مورد «کارت هدیه» با ما صحبت کردند. اسمی بود که به کارتهای بانکی پارسیان داده بودند و قیمتشان در آن زمان ۲۰ هزار تومانی یا ۵۰ هزار تومانی بود. با داشتن این کارت میتوانستیم از مغازهی زندان چیزهایی را خریداری کنیم. از خانوادههایمان خواستیم که این کارتها را تهیه کنند و به دستمان برسانند. معمولاً چند روز طول میکشید تا این کارت به دست ما برسد. یکی از زندانیان پسری بود که به جرم عدم پرداخت مهریه حبس میکشید و نقش مددکار را داشت. به کسانی که جرایم مالی داشتند اجازه داده میشد که در امور زندان بیشتر دخیل شوند. شرایطمان را به او توضیح دادیم. او هم قول همکاری داد و وقتی خانوادهها کارتها را فرستادند، او سریع آنها را به دست ما رساند.
۸۶. اولین خرید ما نوشابه بود. خیلی هوس نوشابه کرده بودیم. به فروشنده گفتیم که نوشابه خنک و تَگَری باشد. با لذت آن نوشابه را خوردیم. امکانات آنجا بسیار کم بود و از قوطی نوشابه به عنوان لیوان استفاده کردیم. سپس حوله، مواد شوینده و بیسکوییت خریدیم. بیسکوییت را برای تشکر از همزندانیهایمان خریداری کردیم چون اجازه داده بودند که ما چهارنفر در یک اتاق با همدیگر باشیم.
۸۷. در این میان، بابک و عادل به یکی از زندانیان که به مصرف شیشه اعتیاد داشت، کمک کردند تا اعتیاد خود را ترک کند. هر روز او را به حمام میبردند و با آب سرد ماساژ میدادند. به مرور، آن پسر توانست اعتیاد خود را به طور کامل کنار بگذارد.
۸۸. یک روز یکی از زندانیان که با ما ضدیت خاصی داشت و برای مسئولین زندان هم از زندانیان جاسوسی میکرد، با صدای بلند گفت که اینها مسیحی هستند. مدتی بعد، یک آخوند را به داخل اتاق ما فرستادند تا به اصطلاح ما را ارشاد اسلامی کند. آن آخوند، از زندانیان دیگر نیز دعوت کرد که به اتاق ما بیایند و صحبتهایش را بشنوند. لا به لای صحبتهایش گفت: «من یه دفعه کلیسا رفتم، دیدم روی سرشون کلاههایی میگذارند که شبیه قیف است. ریش میگذارند. شربت گذاشته بودند. البته من از شربتشون نخوردم چون اینا نجس هستند. میگن ما گوسفندان مسیح هستیم و……» یکی از زندانیان که با مواد مخدر دستگیر شده بود هر چند خود مسیحی نبود، به دفاع از ما برخاست. او با مسیحیت آشنایی داشت و کتاب مقدس را خوانده بود. در دفاع از ما به آن آخوند گفت: «این چیزهایی که داری میگی نشون میده که اون کلیسایی که تو رفتی تقلبی بوده. من کتابمقدس رو خوندم و…». دفاعیات او در حدی بود که آخوند برآشفت. بدون هیچ پاسخی اتاق را ترک کرد و رفت. البته در روزهای بعد، باز هم آمد و قصد ارشاد ما را داشت.
۸۹. نزدیک به یک ماه بعد به ما اطلاع دادند که لباسهایتان را بپوشید، میخواهیم شما را به زندان اصلی شیراز منتقل کنیم. متوجه شدیم که قرار است مدت بیشتری در زندان باشیم.
قرنطینه زندان اصلی شیراز
۹۰. وارد زندان شدیم. ما را به قسمت قرنطینه بردند، که سالنی با چهار اتاق ۸ تایی است. قرنطینه دو مسئول داشت که خودشان جز زندانیان بودند. یک فیلم در مورد مقررات زندان برایمان گذاشتند. در فیلم توضیح داده شد که توضیح دادند که پوشیدن شلوار کوتاه، زیر پیراهن رکابی و نگه داشتن ریش و سبیل بلند ممنوع است.
۹۱. یکی از مسئولین قرنطینه که روزنامهنگار بود، و به جرم کلاهبرداری میلیاردی (کلان) محکوم شده بود با ما وارد گفتگو شد. وقتی با هم صحبت کردیم متوجه شدیم که برادرش دوست عادل است. او عادل را به اتاق شمارهی ۱ برد، همان اتاقی که خودش در آن اقامت داشت. غذا را بین ما تقسیم کرد و گفت که در اینجا بمانید و کاری به کار دیگران نداشته باشید.
۹۲. دم درب بخش قرنطینه، اتهامات زندانیان نوشته میشود. اتهام ما را «اقدام علیه امنیت داخلی، فعالیت و تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی» نوشتند. ما را بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ دستگیر کرده بودند و زندانیان تصور میکردند که ما در اعتراض به انتخابات دستگیر شدهایم. وقتی تلویزیون اخبار مرتبط با انتخابات پخش میکرد، ما را صدا میکردند و میگفتند بیایید که دوستانتان را گرفتند. از ما میپرسیدند که طرفدار موسوی بودیم یا کروبی؟ برای بعضی از زندانیان دلیل اصلی بازداشت خود را توضیح میدادیم، ولی برای بعضیها ترجیح دادیم توضیح ندهیم. اما به اکثر آنها گفتیم که اتهام ما آن چیزی نیست که شما تصور میکنید.
۹۳. دو روز بعد از ورود به قرنطینه زندان، مسئول حفاظت اطلاعات کل زندانهای استان فارس، به نام «آقای تهرانی» به دیدار ما در زندان آمد. او قدبلند و درشت اندام بود. ما را تک به تک پیش او بردند. تهرانی گفت: «من پروندهتون رو خوندم. همه چیز رو میدونم. حواستون باشه که اینجا حرف زیادی نزنید. اگه کاری هم داشتید بگید که با تهرانی میخواهیم صحبت کنیم. اگه کتاب یا هر چیز دیگهای خواستید به من بگید که در اختیارتون بگذارم. اینجا باید حواستون باشه. اگه کسی باهاتون ضد بشه وقتی که خواب هستید، یا دارید رد میشید، یهو میبینید توی کلیهتون درفش فرو میکنند، یا از طبقهی دوم روتون آب جوش میریزند. یا با تیغ صورتتون رو پاره میکنند». با غرور خاصی توضیح داد که افراد زیادی را با اتهام مشابه شما به این زندان آورده بودند. مشخص بود که تهرانی آموزشدیده و حرفهای است. از نحوهی صحبت کردنش متوجه شدیم اهل تهران است. یک دستیار داشت که از تمام حرفهایی که بین من و او رد و بدل میشد نُتبرداری میکرد.
۹۴. تهرانی چند کتاب شامل قرآن، مفاتیح و یک کتاب تاریخ اسلام در اختیار ما قرار داد. با توجه به اینکه زمان زیادی در اختیار داشتیم، هر از گاهی کتابها را میخواندیم.. عادل به کتابهای تاریخی علاقه داشت به همین دلیل کتاب تاریخ اسلام را خواند و قسمتهایی را که به مسیحیت ربط داشت با ما درمیان میگذاشت.
۹۵. هر روز ساعت ۶ صبح ما را به فضای بازی که حیاط قرنطینه بود میبردند تا ورزش کنیم. بعد از ورزش زمان صبحانه بود. بعد از ظهر اجازهی هواخوری داشتیم. در زمان هواخوری میتوانستیم قدم بزنیم، با دیگر زندانیان صحبت کنیم و گاهی هم بدمینتون بازی کنیم. ما چهار نفر هر روز در زمان هواخوری برای گروه کلیساییمان با هم دعا میکردیم. اسم تک تک آنها را میآوردیم و از خداوند میطلبیدیم که از آنها حفاظت کند و ترس بر آنها غالب نشود.
۹۶. دو الی سه روز بعد از ورود به قرنطینه زندان عادل آباد متوجه دانههایی زیر بغلم و کشالهی رانم شدم که خارش شدیدی داشت. اما با وجود تقاضای مکرر، به من اجازه رفتن به بیمارستان ندادند. وقتی وارد زندان شدم زندانیان دیگر توضیح دادند که این دانهها بیماری گال است و به دلیل محیط کثیف و آلوده به آن مبتلا شدهام. خارش زیادی داشت و وقتی بدنم را میخاراندم، این دانهها پخش میشد و به نقاط دیگر بدنم سرایت میکرد. بالاخره من را به بهداری فرستادند. داروی درمان گال را به من دادند. به من توصیه شد، علاوه بر مصرف دارو از خاراندن محل دانهها پرهیز کنم و با سایر زندانیان هم در تماس فیزیکی نباشم. همچنین به من گفته شد که لباسهایم را با آب جوش شسته و از دستکش برای مالیدن دارو استفاده کنم، زیرا این دارو سمی است
دیدار در کابین تلفنی
۹۷. مدتی پس از ورود ما به بخش قرنطینه زندان گذشته بود که با پسر جوانی که کارمند زندان و مسئول قرنطینه بود. او ما را راهنمایی کرد که چطور میتوانیم تقاضانامهی کتبی برای دیدار با خانواده بنویسیم. بعد تقاضانامه امضا شده چهار نفر ما را به مسئولان زندان داد که مورد تایید قرار گرفت که دیداری از طریق کابین تلفنی داشته باشیم. وقت ملاقاتهای زندان طوری تنظیم شده بود که یک هفته آقایان، و یک هفته خانمها میتوانند برای ملاقات بیایند. این ملاقات بالاخره صورت گرفت، هر چند گفتگوی کابینی من با خانواده خیلی کوتاه بود. بعد از دو ماه، برای اولین بار من و همسرم یکدیگر را به این شکل ملاقات کردیم و از هم احوالپرسی کردیم. این دیدار ما بسیار خاص و ارزشمند بود، هر چند گفتگوی کابینی من با همسر و مادرم خیلی کوتاه بود.
زندان اصلی شیراز، بند ۱۰ و ۱۱
۹۸. یک روز ما را نزد مسئول زندان بردند. او ما را یک به یک به داخل اتاقش صدا کرد و از جرم ما پرسید. من گفتم: «مسیحی هستیم.» باز با تاکید پرسید: «نه! جرمتون چیه؟» من دوباره پاسخ دادم: «خب من مسیحی هستم.» او به صورت جداگانه از همهی ما همین را پرسیده بود، و همهی ما همین پاسخ را داده بودیم. واکنش او تمسخر آمیز بود: «نه، اجازه ندارید اسمش رو بیارید. الان دیوار میاد پایین، سقف میاد پایین و…» بعد میپرسید عنوان اتهامی که برایتان نوشتند چیست؟ ما گفتیم: «اقدام علیه امنیت نظام.» به نظر میآمد او از دلیل اصلی بازداشت ما آگاه بود اما قصد تخریب و آزار ما را داشت.
۹۹. پس از حدود یک ماه اقامت در قرنطینه، چهار نفر ما را در دو بندهای مختلف تقسیم کرد. بند ۱۰ و ۱۱ بندهایی بودند که زندانیانی با محکومیت بالای ۱۰ سال و یا اعدام در آنجا نگهداری میشدند. افرادی با جرمهای مثل قتل، تجاوز به عنف، قاچاق و حمل مواد مخدر با تُناژ بالا و…در آنجا بودند. داود را به بند ۱۰ فرستادند، من، عادل و بابک را به بند ۱۱ فرستادند. یکی از ما را به اتاق ۵، یکی را به اتاق ۱۴ و دیگری را به اتاق ۲۰ بردند. ما سه نفر که در بند ۱۱ بودیم تقاضا کردیم که ما را در یک اتاق قرار دهند اما نپذیرفتند. البته میتوانستیم یکدیگر را ملاقات کنیم.
۱۰۰. هر کدام از ما به اتاقمان رفتیم. جلوی در اتاق نام و جرم خود را نوشتیم: «اقدام علیه امنیت داخلی و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی» . در هر اتاق ۹ تخت قرار داشت و حدود ۱۴ الی ۱۵ نفر در هر اتاق اسکان داده شده بودند. زندانیان تازه وارد باید روی زمین میخوابیدند که به اصطلاح به آن «کفخواب» میگفتند. هماتاقیهای من هشیاری کمی داشتند چون اکثر آنها مواد مخدر مصرف میکردند. خودم را معرفی کردم. قوانین اتاق را برای من توضیح دادند و گفتند اگر بخواهم میتوانم شهردار اتاق شوم و در مورد مسئولیت شهردار اتاق با من صحبت کردند.
۱۰۱. در آن بند، چند زندانی ما را تهدید کردند و هشدارهای دقیقا مشابه هشدارهای مسئول حفاظت زندان را دادند. مشخص بود که تهدیدها از سوی خودشان نبود. یکی از آنها پرسید که آیا او را میشناسم؟ دقت کردم. ولی من او را نمیشناختم. به من گفت که من بچهی فلان محله هستم و به فلان مسجد میرفتم. در ادامه گفت: «چند نفر تو را شناسایی کردهاند. باید خیلی حواست باشه که یکدفعه درفش توی کلیهات نزنند. آبِ جوش روت نریزند. اگه آدم فروشی هم بکنی یکدفعه میبینی چند نفر روت ریختند و بلایی سرت آوردند.»
۱۰۲. از آن زندانی پرسیدم که آیا عنوان جرم من را میداند؟ پاسخ داد که جلوی در اتاق، عنوان جرمم را دیده اما گمان میبرد که جرم اصلیمان نیست. بعضی از زندانیان که سابقهی نظامی یا بسیجی داشتند با جرایمی مثل سوءاستفاده مالی یا لواط در زندان بودند. آنها فکر میکردند که من هم به این جرمها در زندان هستم. بعدها پسر جوانی که در کتابخانه فعالیت میکرد به من اطلاع داد بعضی از زندانیهای قدیمی به سراغ پروندهام رفته بودند و آن را خوانده بودند و از این طریق متوجه شدهاند که جرم ما چیست. از آن روز به بعد رفتار آنها نرمتر شد.
۱۰۳. روزهای چهارشنبه، روزهای بدی بودند چون زندانیانی که حکم اعدام داشتند را برای اجرای حکم صدا میزدند. گاهی در لحظهی آخر از ولی دم رضایت گرفته میشد و گاهی هم حکم به اجرا درمیآمد. رضایت دادن به ندرت اتفاق میافتاد. زندانیان رسمی داشتند که برای زندانی که اعدام شده بود حلوا درست میکردند و عزاداری میکردند.
۱۰۴. وقتی به بند عمومی منتقل شدیم درخواست کتبی برای ملاقات حضوری کردیم و با آن موافقت شد. همسر، مادر و خواهرم برای ملاقات من آمدند. ملاقات حضوری در یک سالن بزرگ بود. یک بوفه برای خرید خوراکی وجود داشت. اما ملاقات حضوری ما در ماه رمضان بود به همین دلیل بوفه هم تعطیل بود. یک پتو انداختیم و روی آن نشستیم. فقط توانستیم حدود یک ساعت در کنار هم باشیم و با هم گفتگو کنیم.
بند آموزش
۱۰۵. بند آموزش، بندی بود که زندانیانی که مهارت کارهای فرهنگی داشتند را به آنجا میبردند. عادل خطاط بود. من هم توانایی انجام کارهای کامپیوتری، طراحی، چاپ و تبلیغات را داشتم. بنابراین دوباره من را از جایی که بودم منتقل کردند. دورانی که در بند آموزش بودم، در کتابخانه، کار تحویل کتاب را به عهده داشتم و سیستم کتابخانه را مکانیزه کردم.
۱۰۶. یک اتاق کوچک وجود داشت که آن را به تلفنخانه تبدیل کرده بودند. یک باجه تلفن هم در آن قرار داشت. با کارتی که از فروشگاه خریداری میکردیم میتوانستیم به خارج از زندان تلفن بزنیم. البته باید اول اسمنویسی میکردیم و منتظر میماندیم تا نوبت به ما برسد. طول تماس تلفنی ما معمولاً یک الی دو دقیقه بود و اگر مدت زمان بیشتری لازم داشتیم باید صبح زود که تلفنخانه خلوت بود میرفتیم. من به دلیل انجام کار فرهنگی در کتابخانه اجازه داشتم در ساعت خاص تماس تلفنی داشته باشم.
۱۰۷. تلفنهای زندان تحت کنترل هستند. به همین دلیل حتی کسانی که جرم سیاسی، مالی و مثل آن داشتند به هیچوجه در مورد موضوعات حساس از طریق تلفن صحبت نمیکردند. به همین دلیل موبایل و سیمکارت به صورت قاچاق وارد زندان میشد. هر اتاق یک موبایل داشت. طبق قانون اتاق همه اجازه داشتند که از موبایل استفاده کنند. اگر کسی میخواست از موبایل استفاده کند باید مبلغی برای شارژ پرداخت میکرد و در پستویی که در اتاق درست شده بود میرفت و صحبت میکرد. اگر کسی هم منتظر تماس بود میتوانست آن شماره را بدهد تا با او تماس بگیرند.
۱۰۸. همسرم بعد از آزادی از منزل خارج نمیشد. تا این که یکی از دوستان سیمکارت و گوشی جدیدی برایش خریداری کرده بود. من روزها با تلفن به شماره جدید همسرم تماس میگرفتم و احوالپرسی میکردم. شبها از طریق موبایلی که در اتاق بود در مورد مسائل شخصی و کلیسایی صحبت میکردیم. به این ترتیب با راحتی بیشتری در مورد احوالات اعضای کلیسا، پیگیریها وکیل، و روند قضایی با هم گفتگو میکردیم.
۱۰۹. در طول این مدتی که در زندان بودیم خانوادههایمان یک فرم وکالتنامه به داخل زندان فرستادند تا امضا کنیم و به این ترتیب برایمان وکیل گرفته بودند. اما از اطلاعات سپاه با آنها تماس گرفتند و گفته بودند که اجازه ندارید وکالتشان را قبول کنید.
دادگاه
۱۱۰. یک روز بعدازظهر به ما اطلاع دادند که فردا صبح زودتر بیدار شوید چون فردا باید به دادگاه بروید. شب با خانوادههایمان تماس گرفتیم و اطلاع دادیم که فردا روز دادگاهی است.
۱۱۱. فردای آن روز لباس مخصوص دادگاه را که رنگ مشخصی داشت به ما دادند تا بپوشیم. برای رفتن به دادگاه به ما دستبند زدند، کاری که فقط با افرادی با جرمهای سنگین انجام میدادند. جلوی در زندان که رسیدیم قصد داشتند به ما پابند هم بزنند. اما شخصی که مسئول انتقال ما بود گفت که نیازی نیست پابند بزنند. به این ترتیب ما را سوار ماشین کردند و به دادگاه عمومی بردند.
۱۱۲. قاضی پرونده آخوندی بود به نام حجتالاسلام غلامحسین سبحانینیا. او رئیس دادگاه انقلاب اسلامی استان فارس و رئیس شعبهی ۱ این دادگاه انقلاب بود. ما را تفهیم اتهام کرد و گفت که شاکی ما دادستان عمومی و انقلاب شیراز حجتالاسلام جابر بانشی است. زمانی که در سپاه بودم بانشی بازپرس بود. سِمَت او تغییر کرد و قاضی شد و بعد هم مقام دادستانی را به او دادند. علاوه بر دادستانی، عضو شورای امنیت شهرهم بود.
۱۱۳. اسامی متهمین در پرونده ۷ نفر بود. اما شش نفر از ما در دادگاه حضور داشتند. در صحن دادگاه به غیر از خودم، بابک، داود، عادل، مریم و وکلای من و بابک و عادل و داود حضور داشتند. مهرداد هم بدون وکیل آمده بود. نفر هفتم حیدر بود که در دادگاه حضور نداشت. قاضی پرسید که حیدر کجاست؟ یک نفر رفت و در گوش قاضی آهسته مطلبی را گفت. قاضی گفت که مشکلی ندارد، غیابی برایش تصمیم میگیریم.
۱۱۴. سبحانینیا مواردی را از داخل پرونده خواند و خواست توضیح دهیم. ما در مدتی که در زندان بودیم همهی گفتگوهایمان با بازجوها را با هم مرور کردیم. پس با اطمینان هر گونه ارتباط با شبکههای خارجی را باز انکار کردیم. ما از خود دفاع کردیم و گفتیم که ما هیچ فعالیت سیاسی علیه دولت نداشتهایم. از شناسنامههایمان مشخص است که در انتخابات شرکت کردهایم. سابقهی کار و مشارکت اجتماعی خوبی داریم. پایمان حتی به کلانتری هم باز نشده است. مردم را طبق کتابمقدس (و بر اساس رساله به رومیان فصل ۱۳) تشویق به اطاعت از مقامات عالی کشور، و پرداخت مالیات، و احترام به مقامات و نیروهای انتظامی میکنیم. ما شهروندانی سالم هستیم. از میان ما آنهایی که قبلا عضو انجمن معتادان گمنام بودند توضیح دادند که بعد از مسیحیشدن از اعتیاد آزاد شدند و شخصیتشان تغییر کرده و انسانهای مفیدی برای خانواده و اجتماع شدهاند.
۱۱۵. ما تمام اتهاماتی که به ما وارد شده بود را رد کردیم. وکیلهایمان هم درخواست کردند که به جای اتهام ساختگی «اقدام علیه امنیت داخلی کشور و فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی»، اتهام ما را ارتداد بزنند. قاضی گفت: «خیلی زرنگید! میخواهید که پرونده از زیردست من بیرون بیاد و بره توی یه دادگاه دیگه که اونجا تبرئه بشید؟»
۱۱۶. قاضی به گزارش بازجویان و برخی نوشتهها استناد کرد و گفت «شما اعتراف کردید. امضا و انگشت زدید.» ما توضیح دادیم که «روز بازپرسی پیش آقای رضاییان، هرچی مینوشتیم نگاه میکردند و میگفتند که نه! شما اینجور و اونجور بنویس. به طور مثال در برگه نوشته بودم که در کنفرانس مسیحی خارج از کشور از مکزیک هم آمده بودند. اما به من گفت که باید بنویسم از انگلیس و ایتالیا هم بودند. بازجو حتی برگههایی را به ما داد و ما را مجبور کرد بدون اینکه محتوای برگه را بخوانیم، امضا و انگشت بزنیم.» اما سبحانینیا ادعای ما را قبول نکرد. من گفتم که حداقل آن شخصی که اسم مستعارش آقای شیرازی است و مسئول پروندهی ما است را احضار کنید تا شهادت دهد که آیا با چشمان بسته از ما امضا گرفتند یا خیر!
۱۱۷. ما اولین نفراتی بودیم که وارد اتاق قاضی شدیم. وقتی بیرون آمدیم تقریباً نزدیک به زمان تعطیلی دادگاه بود. همهی زندانیان عصبانی شده بودند چون جلسهمان به طول انجامیده بود. ما را به زندان برگرداندند.
۱۱۸. بعد از خروج از دادگاه، خانوادههایمان با آقای موسویتبار که معاون دادستان بود صحبت کردند که هر چه زودتر آزادمان کنند. اما او نپذیرفته بود.
آزادی موقت
۱۱۹. چند روز بعد، همان کسی که با من در کتابخانه زندان کار میکرد به ما گفت که خبر خوشحالکنندهای برایمان دارد و قرار است با وثیقه آزاد شویم. برای هر کدام از ما وثیقهی ۵۰ میلیون تومانی (۵۰ هزار دلار) صادر شده بود.
۱۲۰. خانوادهها تلاش کردند که برایمان وثیقه بگذارند. من بضاعت مالی نداشتم، به همین دلیل مادر بابک برای من وثیقه گذاشت. حدود یک هفته الی ۱۰ روز بعد از جلسهی دادگاه، یعنی روز ۱ مهر ماه ۱۳۸۸ به طور موقت آزاد شدیم.
۱۲۱. در طول مدتی که در زندان بودیم سعی کردیم زندانیان دیگر را تا حد امکان خدمت و محبت کنیم. از تمیز کردن اتاق گرفته تا مُشت و مال دادن. خیلیها با ما دوست شدند. حتی بعد از آزادی با بابک تماس میگرفتند و احوالپرسی میکردند.
حکم صادر شده توسط دادگاه
۱۲۲. حدود دو الی سه ماه بعد از آزادی، با ما تماس گرفتند و گفتند که دادگاه حکم ما را صادر کرده است. به دادگاه رفتیم. مسئول دفتر آقای سبحانینیا تغییر کرده بود و در حال نقل مکان بود. او برگهای به ما داد و گفت که آن را امضا کنیم. ما گفتیم که تا برگه را نخوانیم نمیتوانیم امضا کنیم، پس اجازه بدهید اول آن را بخوانیم. او هم کل پرونده را جلوی ما گذاشت و ما هم شروع کردیم به خواندن آن.
۱۲۳. در پرونده گزارشی از اطلاعات سپاه موجود بود که یک چارت یا ساختار سازمانی را ترسیم کرده بودند. به طور مثال بالای این ساختار نوشته بودند رهبران تهران «معلوم الهویه». پایینتر نام رهبران مسیحی شیراز و مسئولیتشان را نوشته بودند. من را به عنوان مسئول کلیسا، بابک را به عنوان مسئول روابط داخلی و خارجی، مهرداد را به عنوان مدیر مالی کلیسا نوشته بودند. داود، مریم، عادل و حیدر را به عنوان رهبران زیردست نوشته بودند. قاضی هم به نسبت با این عناوینی که برایش نوشته بودند، تعیین مجازات کرده بود.
۱۲۴. برای من، مهرداد و بابک مجازات یک سال حبس تعزیری صادر شد و حکم داود، مریم، عادل و حیدر یک سال حبس تعلیقی بود. حبس تعلیقی یعنی شخص به طور مشروط آزاد است ولی اگر طی مدت خاصی، جرم مشابه با آن جرم را مرتکب شود، مجازات حبس لازمالاجرا میشود.
۱۲۵. با مطالعه پرونده متوجه شدیم که در پیشنویس حکم دو سال حبس تعزیری برایمان صادر شده بود. اما آنطور که بعدها مطلع شدیم اسامی ما از طریق سازمانهای مسیحی، در کشورهای اروپایی به مقامات آن کشورها رسیده و از راههای دیپلماتیک بر جمهوری اسلامی فشار وارد شده بود تا ما را سریعتر آزاد کنند. به دلیل فشارهای خارجی که بر آنها وارد شده بود روز عید فطر با بهانهی رأفت اسلامی، ما را با قید وثیقه آزاد کردند و بعد از آزادی موقت هم حکم ما را کاهش دادند.
۱۲۶. ما پایین برگه ابلاغ حکم را امضا کردیم. من، بابک، عادل و مهرداد در مهلت قانونی ۲۰ روزه به حکم صادر شده اعتراض کردیم و درخواست دادگاه تجدیدنظر دادیم. اما چند نفری که حکم تعلیقی برایشان صادر شده بود اعتراض نکردند.
روزهای بعد از آزادی
۱۲۷. متاسفانه بعد از آزادی، رهبران مسیحی ارشد، ما را رها کردند. ارتباطشان را با ما قطع کردند. شاید به این دلیل که ما را مهرههای سوخته میدانستند. من و همسرم در این رابطه دعا کردیم و تصمیم گرفتیم فعالیتهای مسیحی خودمان را ادامه دهیم. با اعضای کلیسا دیدار کردیم. بعضیها از دیدن ما تعجب میکردند، چون شایع شده بود که ما در یکی از مساجد شیراز توبه کردیم و آب توبه سر ما ریختهاند. به آنها اطمینان دادیم که به هیچوجه توبه نکردهایم و به اعتقادمان پایبند هستیم. از دیدار دوباره با دوستان مسیحی خود خیلی خوشحال شدیم و یکدیگر را در آغوش گرفته و گریه کردیم.
۱۲۸. گروههای متعددی تشکیل دادیم. هر گروه متشکل از اعضای خانوادهای بود که رابطه نسبی با هم داشتند. آنها را تشویق کردیم که با یکدیگر جمع شوند، زمان مشخص دعا و پرستش داشته باشند. در سال حدود دو الی سه بار به بهانههای مختلف مثل جشن کریسمس، نوروز و… به دیدارشان میرفتیم. وقتی به دیدارشان میرفتیم موبایل همراه خود نمیبردیم. با وسایل حمل و نقل عمومی میرفتیم. سعی میکردیم چند ایستگاه قبل از مقصد پیاده شویم و تا منزلشان پیاده برویم تا مطمئن شویم برایشان خطری ایجاد کنیم.
۱۲۹. بعد از آزادی مشکل امرار معاش داشتم. من قبلاً مغازه داشتم اما پروانه کسبم را به دلیل ایمان و فعالیتهای مسیحی من باطل کردند. قصد داشتم تاکسی اجاره کنم و از این طریق کار کنم. باید برای تاکسیرانی نامهی تشخیص هویت میبردم. وقتی برای انگشتنگاری رفتم، در تاکسیرانی متوجه شدند که اتهام «اقدام علیه امنیت داخلی و فعالیت تبلیغی» را به عنوان سوء سابقه در پرونده دارم. یکی از دوستانم که در محلهی ما زندگی میکرد، در یک دعوا و نزاع شخصی، یک نفر را کشت. حدود ۵۰ الی ۶۰ میلیون تومان به خانواده مقتول دیه پرداخت و آزاد شد. در حال حاضر پیک موتوری دارد. یعنی مراحل تشخیص هویت را طی کرده و به او مجوز کار دادهاند. جرم او را اجتماعی میدانستند، اما جرم من را سیاسی میدانستند. به جرمهای سیاسی به راحتی اجازهی کار داده نمیشود.
۱۳۰. مدتی مجبور شدم در مجتمعی مربوط به موسسه خیریه «امام علی» در بخش غذایبیرونبر به عنوان مدیریت داخلی و بازاریاب کار کنم. اطلاعات سپاه به شغل جدید من هم پی برده بودند و به مسئول این مجتمع درباره من گفته بودند. بعد از مدتی از آنجا نیز اخراجم کردند. البته در کنار آن، کار چاپ و تبلیغات را نیز انجام میدادم.
۱۳۱. به کمک یکی از مسیحیان موفق به دریافت یک وام شدم. با آن وام، ماشین خریدم و مسافرکشی کردم. اما مدتی بعد بنزین و گاز گران شد و مسافرکشی هم دیگر برایم مقرون به صرفه نبود.
۱۳۲. آخرین کاری که در ایران انجام دادم کارگری در یک ساندویچی بود. یکی از دوستان قدیمیام یک ساندویچی اجاره کرده بود و نیروی کار نیاز داشته و صاحب اصلی مغازه از مسئولان ردهبالای ادارهی بیمه استان فارس بودند. او استخدامم کرد چون میدانست به کار احتیاج دارم و اما غیرمستقیم از من خواست که حواسم باشد چون اگر برایم اتفاقی بیفتد نمیتواند کاری برایم انجام دهد.
دادگاه تجدید نظر
۱۳۳. بیش از یک سال از اعتراض به حکم گذشته بود. قاضی دادگاه تجدید نظر که در بیشتر موارد «تایید نظر» میکرد تا تجدید نظر، مسئول حفاظت اطلاعات دادگاههای استان شیراز هم بود. برای پیگیری رأی دادگاه تاییدنظر به بخش اجراییات دادگاه رفتم. فردی به نام آقای ملی در آن بخش مسئول بود. او کارت ملیام را گرفت و پروندهام را نگاه کرد و گفت که حکم شما تایید شده است. از او پرسیدم که حالا باید چه کار کنم؟ او هم گفت که باید در بخش انتظامات دادگاه بنشینم تا مأمور بیاید و من را به زندان منتقل کند. من به او گفتم که حکم به ما ابلاغ نشده است و من خودم جهت پیگیری به دادگاه آمدم. اجازه دهید تا بروم با کارفرمایم صحبت کنم، از خانواده خداحافظی کنم، وسایلم را بردارم و با آمادگی برای اجرای حکم بیایم. او هم قبول کرد و اجازه داد در فرصت دیگری برگردم.
۱۳۴. به منزل برگشتم و نتیجه دادگاه تایید نظر را با همسرم در میان گذاشتم. همسرم خیلی ناراحت شد، اما قرار شد خودم را به زندان معرفی کنم.
۱۳۵. با برادر همسرم تماس گرفتیم و او را که در جریان اتفاقات بود، مطلع کردیم. او و مادر همسرم خواستند خواستند زمانی که من دورهی حکم زندان را میگذرانم همسرم با آنها زندگی کند. اما همسرم گفت برای اینکه بتواند روزهای ملاقات به زندان بیایید، ترجیح میدهد منزل کوچکی در شیراز اجاره کنیم و مادربزرگش با او زندگی کند. با مشاور املاک صحبت کردیم و خانهای را که اجاره کرده بودیم تحویل دهیم. با صاحبکارم هم صحبت کردم تا مسئولیتم را واگذار کنم و او هم با ادارهی بیمه تسویه حساب کند.
انتخاب بین شروع حبس یا تبعید اجباری
۱۳۶. یک روز با مهرداد و بابک جلسهی خانوادگی داشتیم. در آن روز با هم در مورد آماده شدن برای زندان صحبت کردیم. حتی همفکری کردیم که چطور جلد کتاب مقدس خودمان را عوض کنیم، روی آن بنویسیم داستان پیامبران تا بتوانیم آن را به داخل زندان ببریم. من پیشنهاد دادم که سه روز دعا کنیم و روزه بگیریم تا ارادهی خدا را درباره اینکه آیا باید زندان برویم یا از ایران خارج شویم جویا شویم. این پیشنهاد موافق و مخالف داشت. برای من و همسرم مهم بود که هر تصمیمی که میگیریم باید هر دو از آن راضی و با آن موافق باشیم.
۱۳۷. مهرداد میگفت خدا با او در زندان کار دارد. بنابراین او و بابک تصمیم گرفتند که به زندان بروند. من و همسرم بین رفتن و ماندن مردد بودیم. ب
خروج از ایران
۱۳۸. در کشمکش بین ماندن و رفتن، از وکیل جویا شدم که آیا ممنوعالخروج هستم یا خیر. وکیل اطمینان داد که اگر ممنوعالخروج بودیم به ما ابلاغ میشد. اما ممکن است ادارهی اطلاعات سپاه یا اطلاعات نیروی انتظامی ما را ممنوعالخروج کرده باشد و این تنها در فرودگاه و یا کنترل پلیس مرز زمینی مشخص میشود.
۱۳۹. ما پاسپورت داشتیم و بلیت قطار تهیه کرده بودیم تا از ایران خارج شویم ولی با مخالفت برادر همسرم روبرو شدیم. او گفت که تا زمانی که شما به مرز بازرگان برسید و خارج شوید، خانواده در استرس و نگرانی خواهند بود. در نهایت او با هزینهی خود بلیط هواپیما به مقصد ترکیه برایمان تهیه کرد. به یاد دارم که یک روز دوشنبه در سال ۱۳۹۰ من و همسرم تصمیم قطعی گرفتیم که از ایران خارج شویم. روز چهارشنبه از ایران خارج شدیم و به ترکیه رسیدیم. به این ترتیب برای چند سال مراحل پناهجویی را در ترکیه طی کردیم. در حال حاضر در ایرلند ساکن و به عنوان شبان و رهبر کلیسای ایرانیان دوبلین مشغول خدمت هستم.

